بازمانده

تنیظیمات

بازمانده

نویسنده: امیرحسین روح‌نیا

نشر صاد

شادیانهٔ زنان و مردان پاک‌باز ایران،

که درخت تناورِ نام و نشان این مرز و بوم

به جانبازی ایشان استوار گردیده است.

پیشکش به پدرم که مرا آزادگی آموخت.

نخُست، و پیشا نخُست...

خالدبن‌مِهران خَداء، هستهٔ خرما از دهان برگرفت و از درگاه حجره بیرون افکند و انگشتان کوتاه و گِردش را لیسید و گفت: «به برکت امیرالمؤمنین عجب مال‌التجاره‌ای به هم رسانده‌اید. طاقه طاقه ابریشم و دیبا... خمره خمره ادویه!... احسنت احسنت چه حریر و اطلسی... کِی این بازار چنین رونقی داشته؟ کاروان کاروان از شام و حجاز و حبشه و روم به بصره می‌آیند. تو، او، ما... همه بهره‌مند. چه از این بهتر؟»

عمّاربن‌حِسان طائی چشم دوخته بود به روشنی گذرگاه و هیچ نمی‌گفت. باد به دل سایه‌بان می‌پیچید، گاهی سینه‌اش را پر می‌کرد و گاه خالی. بادهای جنوب خرماها را زودتر از هر سال رسانده بودند و گرما و شرجی نفس بصره را بند آورده بود. خالد بی‌توجه به سکوت ابن‌حِسان دنبال حرفش را گرفت و گفت: «من که عمرم در سفر و تجارت گذشته است، نظیر این جهازها که از زنگبار و هند و چین می‌آیند، ندیده‌ام. کِی چنین صفاینی در بصره لنگر انداخته بودند؟ حالا کشتی‌ها بند به بند یکدیگر می‌بندند تا نوبت برسد بارشان را خالی کنند و کاروان‌ها در انتظارند تا بار بردارند و به شام و ری و ترکستان و چین و ماچین ببرند... این‌ها و بیشتر از این‌ها، همه از تدبیر خلیفه است.»

ابن‌حِسان باز هم هیچ نگفت و چشم از هستهٔ خرمایی که خالد بیرون انداخته بود برنداشت. خالدبن‌مِهران یک خرمای دیگر از کاسهٔ پیش رویش به دهان گذاشت و گفت: «عجب رطبی برداشته‌اید. خدا برکت بدهد... این نیز از تدبیر خلیفه است.»

عمّاربن‌حِسان از تخت زیر آمد. عبایش بر لبهٔ تکیه‌گاه باقی ماند، گویی جانی از تن جدا می‌رود. عمّار صندل‌هایش را سرِ پا انداخت و شروع کرد به گشتن بین اجناس حجره‌اش. اول آرام، اما رفته‌رفته آتشش تند شد. دو سه طاقه پارچه را پایین انداخت و چند خُمره را به هم کوبید. دادبه از پستوی بیرون دوید و چون حالت عمّار و چشمان سرگردان خالدبن‌مِهران را دید،‌ دانست ابن‌حِسان نخواسته مهمانش را بِرَماند،‌ ازاین‌روی چون اسپند بر آتش به هر سوی می‌جهد. دادبه هیچ نگفت و رفت طاقه‌ها را به جای خویش برگرداند. خالد از شدت هیجان پیش آمده خرمای دوم را با هسته‌اش فروداد و دستش را به پایهٔ تخت کشید و هنگامی که عمّار در تاریک‌روشنای انتهای حجره از حرکت بازایستاد،‌ گفت: «چه می‌کنی؟ مگر مار به حجره‌ات افتاده؟!»

«نه بر حجرهٔ من که بر جان اُمّتی افتاده... این نه مار است که اگر می‌بود سرش به ضربتی می‌کوفتم... ندانم چه ابلیس هفت‌سرِ هفت‌رنگِ ناپیدایی است که تُو اینجا نیز مجیز اِبن‌ِابوسُفیان را می‌گویی که مبادا برکت از تو برگیرد و به سختی دراُفتی.»

عمّاربن‌حِسان این‌ها گفت و بر سکوی خشتی انتهای حجره آرمید. خالدبن‌مِهران در جای خویش صاف نشست و به پیش پایش خیره شد. دادبه آخرین طاقه‌ها را در جای خود نهاد و کوزه‌هایی را که به‌هم ریخته بود، مرتّب کرد. سپس تا مدت‌ها صدایی نبود،‌ به‌جز وِزوِز مگس‌هایی که اطراف ظرف خرما می‌چریدند. دادبه یکی دوبار به پستو رفت و برگشت و بار آخر مشک آبی آورد. پیاله‌ای پر کرد و به عمّار داد و بعد در کاسهٔ ابن‌مِهران نیز آب ریخت و از حجره بیرون رفت. گلویِ مشک را در مشت فشرد،‌ طوری که آب به قائده از آن بریزد. بر خاک‌های زیر سایبان آب پاشید و چون بوی خاک برخاست، ابن‌حِسان جانی دوباره یافت. برخاست،‌ پیش آمد و مقابل خالد ایستاد و به او خیره شد؛ اما نه به صورتش، بلکه چشم دوخته بود به چین‌های برآمدهٔ قبای خالد که بالای شکمش روی هم جمع شده بودند و دامن لباسش را تا زانو بالا کشیده بودند. خالد پاهایش را جمع کرد و چون از جای خویش مطمئن شد گفت: «حتی همین غَضَب تو نیز از تدبیر خلیفه است.»

خالد در چشمان عمّار خیره شد و آماده بود تا در برابر او از خود دفاع کند. نگاه عمّار کم‌کم بالا آمد تا به روی خالد رسید و چون چشمان بیرون زده‌یِ زرد و صورت گرد بی‌مو و بی‌خون او را دید، خنده امانش نداد و چنان پرقدرت خندید که همان یکی دو حمّال وامانده در بازار، چُرت پسین‌شان پاره شد و گردن کشیدند تا بدانند صدا از چیست؛ اما دادبه به روی خودش نیاورد. مَشک نیم‌پُر را به تیرک آویخت و رفت تا بندها و طناب‌های سایبان را بکشد و محکم‌تر ببند تا در باد عصرگاهی از جای در نرود. ابن‌حِسان به مدخل دکّان برگشت و بر جای خویش تکیه زد و گفت: «همه از بلاهت جان‌کَن شوند... عجب است که بی‌خردنمایی، با تو چنین ساخته و این‌گونه روزگارت را پرداخته.»

خالدبن‌مِهران پاهایش را از نشیمن‌گاه تخت آویخت و به نوک پنجه نعلین‌هایش را جُست و به پا ایستاد و گفت: «طعنه می‌زنی سفیهان را، حال آن‌که من بارها دیده‌ام عُقلای این قوم چگونه از فزونی خردْ سرِ خویش را به باد داده‌اند.»

ابن‌حِسان گفت: «فزونی خرد!... چه متاع نایابی.»

خالد گفت: «سری که بَردار است و یا از تن جدا اُفتاده و یا در سیاه‌چال بسته شده، چگونه خرد وَرزَد؟»

عمّار دست بر روی خویش کشید و نفسش را از افسوس بیرون داد و گفت: «بر خَرَت وارونه می‌نشینی،‌ بنشین. ردایت را پشت و رو می‌پوشی،‌ بپوش. با دلبرکان می‌رقصی و سپس به مجلس وعظ می‌روی،‌ برو... اما این چه مجیزگویی است؟»

خالدبن‌مِهران دست‌هایش را پشت کمرش به‌هم رساند. عبایش جمع شد و گردی شکمش از آنچه بود بیشتر رُخ نمود. سپس سمت درگاه رفت و به عابرانی که یکی‌یکی و دوتا دوتا به بازار بازمی‌گشتند نگاهی انداخت و گفت: «آن را که اندک خرد است داند این حمد و ثنا که از پی خلیفه روان می‌دارم،‌ نه مجیز است که بدتر از صَد...»

ابن‌مِهران صحبتش را نیمه رها کرد و بازگشت کاسهٔ آبش را برداشت و جرعه‌ای نوشید؛ اما آب را فرونداد و سمت در دوید و هرچه در دهان داشت هُف کرد و آب درون کاسه را نیز بر گذرگاه پاشید که نیم بیشتر آن بر لباس سپید دادبه ریخت.

عمّار گفت: «زهر که ننوشیدی...»

خالد گفت: «مگسِ بی‌پدر» سپس کاسه را به درگاه نهاد و گفت: «های پیرمرد... مرا ظرفی پاک دِه تا دهانم بشویم...»

پیش از آن‌که دادبه فرصت کند خم شود، دستی پیش رفت و کاسهٔ ابن‌مِهران را برداشت. چون صاحب دست از روشنایی کور کنندهٔ گذرگاه به حجره آمد،‌ خالد، عامربن‌حِسان را در برابر خویش دید و دست و پایش را جمع کرد. عامر مَشک از تیرک برگرفت و همراه با کاسه به دامن ابن‌مِهران انداخت و گفت: «هنوز بر مسند جهازخانهٔ اُشتران دارالحکومه‌ای و چنین بر خلق می‌تازی، اگر حاکم شوی چه می‌کنی؟»

خالد با چشمانی گرد به عامر و بعد به عمّار نگریست و گفت: «مگر قرار است حاکم شوم؟»

«ردای بی‌رنگان بر سر کشیده‌ای و خود را مجاز به گفتن هرچیزی می‌دانی و هرکاری می‌کنی. تو دیگر چه جانوری هستی؟» عامر این بگفت و بر تختگاه برادرش بنشست.

خالد ترسش را فروخورد و گفت: «من همان جانوری‌ام که اگر بر مسند جهازخانه نمی‌بودم، چه اموال که از مردم به یغما نرفته بود و چه حقوق که از شما که تباه نشده بود.»

عامر انگشت تهدیدش را رو به خالد نشانه رفت و گفت: «هرچه می‌کنی مُزدش را می‌ستانی و چندباره می‌ستانی و از همه اطراف معامله می‌ستانی...»

خالدبن‌مِهران مَشک و کاسه را کناری نهاد و از روی شانهٔ عامر سرک کشید و به عمّار نگاه کرد و اَبرو بالا انداخت و گفت: «این برادرت بر عکس تو اهل مِزاح نیست ابن‌حِسان... چرا چنین تلخ است؟»

عمّار گفت: «من هم نیستم... ولی نمی‌دانم چگونه است که با تو می‌سازم.»

خالد گفت: «این همه خشم به سبب آن بردهٔ مجوس؟» ...و منتظر ماند،‌ اما جوابی از برادرها نشنید. دانست طعنه‌اش کارساز نیفتاده و جرئت نکرد در چشم طائی‌ها نگاه کند. صدای صحبت دو رهگذر توجه او را جلب کرد که داشتند دربارهٔ برده‌ای فراری حرف می‌زدند... خالد از سکوت عمّار و عامر کلافه شد و به حرف آمد.

«آری آری، می‌دانم بردهٔ شما نه برده است، نه بنده... پیشکار باسوادی است که علم حساب می‌داند و در برخی علوم دیگر نیز خِبره است... اما هرچه هست برای خودتان است حضرات... حالا شما بگویید اگر برده‌تان بنده نیست، پس چرا رهایش نمی‌کند؟»

عامر گفت: «عجب که در نادان‌نمایی خویش چنین ثابت قدمی اِبن‌خَداء!»

عمّار گفت: «خانه و خاندانش را سربازان خلیفهٔ محبوبت، همه سوزانده‌اَند... کجا رَوَد به دشت سوخته؟... کجا رَوَد؟ که حتی قبری از دودمانش برای گریستن ندارد.»

خالد به نیشخند گفت: «او که بی‌زبان است. از کجا دانستی چه بر سرش آمده؟»

عمّار و عامر سَر گرداندند و به دادبه خیره شدند. عابران در خنکای عصر، به بازار سرازیر شده بودند و در گذرگاه می‌رفتند و می‌آمدند و همهمهٔ گفت‌وگوی‌شان در دالان‌ها می‌پیچید. خالد تأکید کرد...: «نگفتم بی‌زبان است.»

لب‌های دادبه به‌خنده در پس محاسن پُرپشت سپیدش باز شد و به عربی فصیح و باصدایی که از سینه برمی‌آمد،‌ گفت: «حرفی برای گفتن نیست،‌ آنچه باید،‌ از نهاد من و از نیّت تو، ایشان می‌دانند. تکرار مکرّراتْ اطاله کلام است.»

عمّار خندید و عامر به تأیید سر جنباند و دهان خالد از حیرت بازماند، اما پیش از آن‌که بتواند حرفی بزند،‌ غوغایی از میانهٔ بازار برخاست. عابران به سمت میدانک انتها گذر می‌دویدند. از یورش خلق به آن سمت، غباری به آسمان برخاست... خالد فرصت را غنیمت شمرد و پنجه‌های پایش را در نعلین محکم کرد و به سِیل جمعیت زد تا از گزند کلام برادران طائی بگریزد. عامر گفت: «عجب که چون بوقلمون رنگ به رنگ می‌گردد.»

عمّار گفت: «دست پروردهٔ ناب دارالخلافه است... شکمی برآمده، گردنی ضخیم و کیسه‌ای پر... بی‌عار و گزافه گوی...»

عامر به زیر سایبان رفت و گفت: «غوغای خلق فُزون شد... آنجا چه خبر است؟»

دادبه که داشت آخرین بند سایبان را به تیرکش گِره می‌زد، دید در میان جمعیت،‌ یک نفر خلاف جهت دیگران بازمی‌گردد و از ازدحام می‌گریزد. دادبه پیش رفت و در بازوی وی آویخت. به چشم عمّار و عامر چنین آمد که آشنایند و عمّار به خاطر آورد آن جوان، دادپویه، بندهٔ پارسی یَزیدبن‌ثَبیط است و بارها او را در خانهٔ ایشان دیده و ابن‌ثَبیط از دانش و تیزهوشی او سخن‌ها گفته بود... چون جوانک برفت، دادبه بازگشت و گفت: «مُهلب‌بن‌زِید اَزُدی بردهٔ خویش را به تازیانه می‌کوبد.»

عامر گفت: «از چه رو؟»

دادبه گفت: «بندهٔ بی‌نوا از جور مولایش گریخته... گزمه‌ها او را در باغات جُسته‌اند و در بند بازگردانده‌اند و حالا شده است درس عبرت دیگر مَوالی که فکر فرار نکنند.»

حرف دادبه تمام نشده بود که عمّار قضّاضه به سرکشید و بی عِقال از حجره بیرون جَست و پا تند کرد به آن سوی که فریادهای مُهلب و قیل‌وقال جماعت بازار را پر کرده بود. عمّار چون به میدان رسید، جوانی دید مَغْلول و مُسَلسَل،‌ نیمه برهنه و نیم‌جان،‌ پوستی سوخته و شرحه شرحه از اثر شلاق بی‌امان مُهلب‌بن‌زِید. عمّار به چهرهٔ جوان دقیق نگریست و تأثیری از درد در وِی ندید، اما دید در چشمانش چه شعله‌ها که زبانه می‌کشند و در سینهٔ او چه طوفانی می‌جوشد و عمّار این همه را از متانت و اصالت جوان در بند دانست. به عمرش چنین استقامتی ندیده بود. گویی که مُهلب بر کوه غرور شلاق می‌زد و با هر ضربه عزّت جوان استوارتر از قبل جلوه می‌کرد. عمّار طاقت از کف بداد. پیش رفت و پنجه در پنجهٔ مُهلب‌بن‌زِید افکند و شلاق از دست او ستاند و آن را در هم پیچید و به بام اسطبل بازار انداخت... بازار خاموش شد و بعد از آن آهی بود که از اثر بُهت خلق در میدان پیچید و باز سکوت.

مُهلب که از شدت شلاقی که زده بود نفسش بالا نمی‌آمد،‌ به ناله‌ای گفت: «دور شُو ابن‌حِسان... دور شو که خون او بر من رواست.»

عمّار غُرید...: «چه کرده؟ چه گفته؟... کفر آورده است یا بر پیغمبر دروغ بسته که خونش را بر خود حلال می‌دانی؟ این چه بدعت است که روا می‌داری؟»

مُهلب سعی کرد راست بایستد و خیره در صورت عمّاربن‌حِسان نگاه کند. پچ‌پچه‌های جماعت می‌رفت که بالا گیرد. مُهلب به آستینِ قبا، عرقِ پیشانی‌اش را برداشت و پیش رفت و پایش را بر گُردهٔ بندهٔ در بند نهاد و گفت: «اگر کُفر گفته بود که امانش نمی‌دادم.» ...و با لگدی جوانک را به یک شانه زمین زد.

عمّار گفت: «یهود با مسیح چنین نکرد که تو با او می‌کنی.»

مُهلب با دو قدم رُخ در رُخ عمّار ایستاد و طوری که دیگران نشنوند گفت: «این بدعت است که بردگان و غلامان را حمایت می‌کنی... دیر نباشد که هم ایشان بر تو بشورند.» سپس روی در جماعت گرداند و به جوان در بند اشاره کرد و گفت: «او سه‌بار از من گریخته و باز گرفتند و پسش آوردند... بار اول آب و نانش را بریدم تا آدم شود. بار دوم دست و پایش در بند کردم و باز آدم نشد... باید که بار سوم پیش چشم خلق تازیانه‌اَش بزنم، باشد آدم شود... حالا شما شاهد باشید که حجّت بر او تمام کردم و بار دیگر که بگریزد، گردنش را خواهم زد.»

چون سخن مُهلب‌بن‌زِید به اینجا رسید،‌ همهمه‌ای از جمع برخاست. عمّار چشم گرداند و برادرش را سرخ روی و ملتهب در گوشه میدان دید و از این‌که پیش از او به معرکهٔ مُهلب رسیده بود، خشنود شد. عمّار روی به صاحب برده گفت: «کیست در بصره که ندادن تو در خُلق و مصاحبتِ خَلق چگونه‌ای؟... شیطان از تو می‌گریزد اَزُدی،‌ چه رسد به برده‌ای و بنده‌ای مَغضوب.»

یک نفر در میان جماعت خندید و از پیِ وِی دیگران نیز خندیدند. جوان شلاق‌خورده که تا این لحظه به یک پهلو بر زمین افتاده بود و دست و پایش را در شکمش جمع کرده بود، بر زانو نشست و تا می‌توانست تنِ خون‌آلودش را به تیرکی که به آن بسته شده بود،‌ چسباند... مُهلب که از خندهٔ مردم و سُخرهٔ ابن‌حِسان چون کوره می‌سوختْ فریاد برآورد: «کِی باشد که این آتش به سرای شما دراُفتد... تو بودی و آن یَزیدبن‌ثَبیط و ابوالأسود و مالک‌بن‌مُسمَع و دیگر اهل‌العالیهٔ بصره که بردگان و غلامان پارسی را اَجْر نهادید که چنین وقیح و جسورْ سر از فرمان می‌پیچند.»

«تازیانه حتّی بر مرکب بارکش مذموم است، چه رسد به مردی پارسی که اکنون به حکم قضا در قامت بردگی است.» ...صدایی آشنا از میان جمع برخاست و عمّاربن‌حِسان را ندا داد که...: «ای بندهٔ رئوف خدا، تو که چنین دل بر غلامان می‌سوزانی،‌ چرا او را نمی‌خری تا از این‌جور خلاصش کنی؟... بِخَر و قائله را تمام کن.»

جماعتِ خیرهٔ اطراف میدانْ راه گشودند. ابتدا شکمی و سپس قامتی کوتاه و گرد به میدان درغلتید. خالدبن‌مِهران با چشمانی درخشان و لبخندی مرموز در همان حاشیه ایستاد و به ابن‌حِسان نگاه کرد و گفت: «مُعطل چه هستی... او را بخر و بِرَهان...»

مُهلب‌بن‌زِید گفت: «از کیسهٔ خلیفه می‌بخشی؟... نمی‌فروشم...»

«غلط می‌کنی.» ...این را خالد گفت و خودش را به نزدیک‌ترین فرد چسباند.

بار دیگر خنده در جمعیت افتاد. هنوز خندهٔ مردم فروننشسته بود که خالد پیش آمد و گفت: «منظورم این است که اشتباه می‌کنی ابن‌ابی‌زِید. او را بفروش و جان و آبروی خویش برهان... این‌که من می‌بینم، نه یک‌بار که صدبار دیگر خواهد گُریخت.»

خالد این‌ها را که می‌گفت،‌ به جوان اشاره می‌کرد و باز حرفش را ادامه داد: «معطل نکن... حالا بهترین وقت است تا از شر او خلاص شَوی. آبرویت را بخر و این تُخم لَق را به ابن‌حِسان واگذار که در رام کردن مردُم سرکش خبره است.»

حرف خالد تمام نشده بود که بار دیگر همهمه‌ای در جمع افتاد. مردم در آن سمت که ورودی بازار بزّازان بود، راه گشودند. مَفضل‌بن‌کَعب ضبّی از اسبش زیر آمد و افسارش را به شَحنه‌ای سپرد. پیاده‌پایْ از جماعت گذشت و تا میانهٔ میدان پیش آمد و چون خالد را دید، گفت: «باز چه معرکه‌ای ساز کرده‌ای اِبن‌خَداء. این‌ها نه در شأنِ مقام و منزلت توست.»

خالد گفت: «چه خدمتی از این بالاتر که بین خلقِ خدا صلح برقرار کنی و جان آدمی را برهانی... به‌خصوص که اگر پای مردی پارسی در میان باشد و تو دانی که مرا با ایشان چه نسبت است... و پیامبر که درود و رحمت خداوند بر ایشان باد در وصف و تأیید سلمان فارسی فرمودنده‌اند: دانش اگر در ثریا باشد، مردانی از سرزمین پارس به آن دست خواند یافت.» ...سپس روی به جماعت کرد و پرسید: «آیا محمدبن‌عبدالله درباره‌ای ایشان چنین نفرموده‌اند؟... اگر شما هم این سخن را شنیده‌اید، بازگویید...»

ابتدا جسته‌وگریخته و سپس مردم آن سخن را تأیید کردند و باز همهمهٔ جماعت بالا گرفت. ابن‌کَعب در گوش خالد گفت: «امان از خدئه و حیلت تو...»

خالد آهسته گفت: «چه خدعه‌ای ابن‌ابی‌کَعب؟... ابن‌حِسان قصد دارد این بندهٔ مفلوک را از مُهلب بخرد. همین!...»

مَفضل‌بن‌کَعب بالای سر جوان ایستاد و با انتهای چرمینهٔ شلاق، صورت او را بالا آورد و از آنچه دیدْ روی در هم کشید و مُهلب را گفت: «این آن بردهٔ فراری نیست؟... چه به روزش آوردی؟!... گفتمت او را به بندکَش نه به شلاق... این چه مضحکه است در بازار ساخته‌ای؟»

«تا درس عبرت شود دیگر غلامان را...»

ابن‌کَعب اجازه نداد حرف مُهلب‌بن‌زِید تمام شود. رو کرد به عمّار و گفت: «معطل چه هستی؟... بنده‌ات را ببر و این قائله را تمام کن...»

مُهلب پیش دوید و گفت: «اما من!...»

مَفضل‌ابن‌کَعب بار دیگر حرف او را برید و گفت: «این مرد نه برای تو بندگی کند و نه مایهٔ آسایشت باشد... بفروش. تمام...»

سپس خنجر از کمر کشید و دستان جوان را از تیر گشود و آستین مندرس قبای پاره‌اش را در مشت گرفت و او را از زمین برخیزاند. جوانک بی‌نوا نای نداشت قدم از قدم بردارد. اُفتان و خیزان از پِیِ کَعبِ ضبّی رفت و در پای ابن‌حِسان افتاد. عمّار دستار از سر برداشت و بر شانهٔ جوان انداخت تا زخم‌هایش را از خلق بپوشاند. عامر به اشارت برادرش پیش آمد و هرکدام از ایشان یک بازوی جوان را گرفتند و رفتند تا از میدان خارج شوند. ناگهان مُهلب بانگ برآورد که...: «کجا؟... می‌دانید آن بنده چند می‌ارزد؟»

خالدبن‌مِهران گفت: «حالا که او را چنین تازیانه زده‌ای و در چشم جماعت خار نمودی و دشنامش دادی،‌ دیگر پشیزی نمی‌اَرزد.» ...بعد دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «بارالهی،‌ خداوندا تو را شکر می‌گویم که هنوز امثال خاندان طائی در بصره هستند که به واسطهٔ ایشان روی مَرحمتَت از چشم خلق پنهان نمی‌ماند.»

مَفضل‌بن‌کَعب گفت: «این بساط برچین و معرکه را تمام کن.» ...سپس رو به جمع فریاد زد: «تمام شد... به سلامت...» و به سربازانش دستور داد مردم را متفرّق کنند.

عمّاربن‌حِسان طائی پیش از خروج به صدای بلند با مُهلب گفت: «غلامت را بفرستد و بَهای این مرد بِستان تا حقّی از تو بر او نباشد.»

خالد فریاد زد: «مُبارک است... خلق‌الله شاهد باشید که حق وِلای این جوان، از مُهلب‌بن‌زِید اَزُدی ساقط شد و عمّاربن‌حِسان طائی ولایت او را گردن گرفت.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین