وُل

تنیظیمات

 

وُل

یک داستان بلند

نویسنده: میثم فرهمندیان

نشر صاد

وُل (WOL): «نام بومی سرو کوهی یا همان اورس در کوه‌های سردسیر بویراحمد است. بومیان منطقه باور دارند وُل در پایان عمر آتش می‌گیرد و سال‌ها بعد، از دلِ سروِ سوخته، جوانهٔ درختی دیگر جان می‌گیرد.»

«این داستان بر اساس مستندات تاریخی نوشته شده است. برخی اسامی ساختگی‌اند و هرگونه شباهت، اتفاقی است.»

به مادر و مادرِ مادر؛ همه‌گل

فصل اول: طعمِ جنگ

خواب و بیدارم. پلک برهم گذاشته‌ام. باد بوی بهار می‌دهد. درزِ برزنتِ کامیون پاره شده. لَتِ چادرِ سمتم زوزه می‌کشد. صدای حیدری می‌آید. تهِ کامیون کنارِ بهرام نشسته و دروغ و دَلنگ بارش می‌کند.

_ همین شجاعی!... مُرده بود از ترس به مولا... اومدم برگردم یهو گوله خورد به سنگ و شَتَرق... .

بوی گوگرد و توتون سوخته می‌آید. سرگرد رحمانی دریچهٔ پشت سرش را باز کرده. شکمم خالی است. بوی گازوییل حلقم را می‌سوزاند.

_ عباسی عباسی عباااسی... خوابی مگه دَونگ؟

_ بله قربان؟

چشم باز می‌کنم. بیچاره از ترس نشسته سلام نظامی می‌دهد. نیم‌خیز می‌شود. تفنگش کج می‌شود. قنداقِ تفنگ کفِ کامیون می‌رقصد. می‌ترسم. دست می‌اندازم بگیرمش. خم می‌شود. کلاه آهنی پرت می‌شود. کامیون ترمز ریزی می‌گیرد. بیچاره عباسی پرت می‌شود کنار اِم‌یک و کلاه آهنی. همه می‌خندیم.

_ به چی می‌خندین مفت‌خورا!؟

عباسی زانو می‌زند. تفنگ را سفت می‌چسبد. زیرِ بغلش را می‌گیرم. کلاهش را نوروزی با آن چهرهٔ همیشه تلخ بر سرش می‌گذارد. آرام کنارم می‌نشیند. نفس نفس می‌زند. کامیون‌ها به شانهٔ جاده سَر کج می‌کنند. آبادی کوچکی در افقِ تپه‌های سبز ظاهر می‌شود. چند خانهٔ سنگی می‌بینم. گندمزار خانه‌ها را محاصره کرده. کامیون‌ها صدای جیغ ترمزشان بلند می‌شود. خاک به هوا بلند می‌شود. سگی جایی بی‌امان پارس می‌کند. گلّه‌ای گوسفند مانند ابری روی زمین می‌لغزند. زبان بسته‌ها به مزرعه فرار می‌کنند و میان ساقه‌های سبز گندم‌ها آواره می‌شوند. چوپان فریاد می‌کشد. سنگ پرت می‌کند. گوسفندان در گندم‌ها گم می‌شوند. سرگرد دستور می‌دهد پیاده شویم. چوپان چوبش را پرت می‌کند. چوب در هوا می‌چرخد و مانند شاهینی به کمر بزی سیاه چنگ می‌زند. دو شاخِ سیاه بز میان گندم‌ها می‌چرخد و گلّه سر کج می‌کند و آرام مزرعهٔ پاکوب شده را ترک می‌کنند. سرگرد کنار علی‌پور ایستاده. بی‌سیم‌چی است. سعی دارند بی‌سیم را تنظیم کنند. باید موقعیت گروهان به فرماندهی اعلام شود. علی‌پور همیشه خونسرد است. گوشی بی‌سیم در گوشِ سرگرد جیغ می‌کشد و با خشم گوشی را پرت می‌کند.

_ خاک تو سرت ابله!... مگه نگفتم این کوفتیا رو خاموش کنین؟... فرخی!... خاموش کن!

چیزی در هوای این سرزمین موج می‌زند. نمی‌دانم از کجا می‌آید. شاید توی باد است. شاید میان صخره‌ها نشسته. شاید از میان برگ‌های سبز بلوط‌ها بال می‌گیرد. شاید از دل چشمه‌های ناپیدا بیرون می‌ریزد. هر چه هست آرام‌بخش است. برعکس گروهانِ آشفته و گیج و ترسیده، حس می‌کنم چیزی غریب و لذت‌بخش را که باید پیدایش کنم. نمی‌دانم کجاست. کلاه‌آهنی را مانند قارچی روی زمین می‌کارم و رویش می‌نشینم. تفنگم را تکیه‌گاه می‌کنم. پاهایم در پوتین‌ها فریاد می‌زنند: «ما را برهنه کن!»

به درختِ انجیرِ پیری خیره‌ام. به دیوارِ ویران و سنگی تکیه داده. برگ‌های پهن و سبزش، سنگین بر شاخه‌هاش خَم شده. معلوم نیست این خرابات خانهٔ که بوده. تنها دیواری ویران و انجیری پیر از آن دوران باقی مانده. چه کودکان شادی در حیاط بزرگش نفس کشیده‌اند. چه بر سرشان آمده؟ حالا کجایند؟ چرا ویران شده؟

صدای زنگوله‌ای در دشت می‌پیچد. از بین پای سربازان سرمی‌چرخانم. عشایر در افق جاده آرام می‌آیند. زیاد دور نیستند. بزی بزرگ جلوی رَمهٔ گلّه گاهی می‌ایستد به ما خیره می‌شود. زنان و بچه‌ها روی گاوها، اُلاغ‌ها و قاطرها خسته و بی‌حرف نشسته‌اند. چند مرد چوب دستی در هوا می‌چرخانند و های و هوی می‌کنند. دختری با دامنِ آبی از میان‌ِ گلّه بیرون می‌زند. محکم گام برمی‌دارد. بچه‌ای به کمر به افق خیره شده. هیچ‌کس و هیچ‌چیز را اطرافش نمی‌بیند. شاید از ترس یا غرور باشد. نمی‌دانم. گلّه آرام می‌گذرد، سربازها عقب می‌کشند. بعضی میان گلّه می‌ایستند و دست بر پشم گوسفندان می‌کشند. معصومی بره‌ای را در آغوش می‌گیرد و نازش می‌کند. بره مانند بچه‌ای در آغوش معصومی گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. معصومی می‌بوسد و رهایش می‌کند. دخترِ دامن آبی خسته می‌گذرد. چه سکوت و شکوه و غروری. دیگر مطمئنم غرور دختر است. بچه با سری کَج سال‌هاست خوابیده. فاصلهٔ گام‌هاش عادی نیست. صدای پاشنه و آشوبِ آبی دامنش را در قیامتِ گلّه می‌شنوم. پدر و برادران و شاید شوهرش می‌گذرند. به تفنگ‌ها خیره‌اند. جز تفنگ چیزی نمی‌بینند. سرگرد رحمانی هنوز درگیر بی‌سیم است. یکی از مردان عشایر می‌خواند. آوازی غریب و تلخ را به لُری می‌خواند. ای‌کاش می‌دانستم چه می‌خواند. صدای آواز و گلّه دور می‌شوند. گروهان پخش زمینِ سبز شده. این همان آرامش است که نمی‌دانم چیست. جای جایِ این سرزمین حس می‌شود. سرگرد بی‌سیم را قطع می‌کند و می‌آید سوی‌مان. هراسان بلند می‌شویم.

_ لَش کردین؟... پاشین ببینم!... به خط شین!... اومدین مهمونی؟... گروهااان به خط!

شجاعی فریاد می‌کشد. گروهان خط می‌شود. آمار می‌دهیم. سرگرد سرمی‌چرخاند. جیپ ژاندامری از راه می‌رسد. دو مأمور ژاندارم و دو مرد بومی پیاده می‌شوند. سرگرد رحمانی سمت آنها می‌رود. سلام نظامی می‌دهند. خورشید پشت گردنم را می‌سوزاند. سگی سیاه چند قدم دورتر ایستاده. پوزه می‌چرخاند و بو می‌کشد. همان‌جا می‌نشیند. سگ نیز خبردار نشسته. سرگرد نقشه‌ای را روی کاپوتِ جیپ پهن می‌کند. باد زیر نقشه می‌زند. نقشه می‌خواهد پرواز کند. یکی از مأموران ژاندارمری به کوهستان اشاره می‌کند. سرگرد از دور فرمان می‌دهد بشینیم. بوی بابوبه دیوانه‌ام کرده. حتماً زیر لاستیک کامیون‌ها له شده‌اند. کلاه آهنی‌ام داغ شده. سردردی اول صبح ول کنم نیست.

_ خسته نباشین!... این‌جا نوگکه!... اردوی اصلی این‌جا برپا می‌شه!... خودتون رو برای کوه‌پیمایی طولانی آماده کنید!... کامیون‌ها سریع خالی می‌شن!... آمار یادتون نره!... به زودی اسب و قاطرها می‌رسن!... هوشیار باشید به هیشکی بی‌خود اعتماد نکنید!... ما مأموریت داریم غائلهٔ فارس رو تمام کنیم!... هر خریو می‌بیند امکان داره یکی از اون یاغیایِ حرومزاده باشه!... ما سربازایِ ارتش شاهنشاهی، اومدیم که اوامر شاهنشاه آریامهر رو با جان و دل اجرا کنیم!... شوخی نداریم!... بچه بازی‌ام نیست!... یه مشت یاغی و راهزن سر خرو کَج کردن و فکر کردن می‌تونن با چهارتا اسلحهٔ زاقارت با ارتش شاهنشاهی در بیفتن. به امید خدا پیداشون می‌کنیم و حقشونو کف دست‌شون می‌ذاریم!... به گفتهٔ بلدچیا و ژاندارم‌های محلی باید تا آبادیِ شیرخوسی بریم!... شب اون‌جا اتراق می‌کنیم و صبح می‌زنیم به کوه تا اون بزدل‌ها رو پیدا کنیم!... از همین ساعت و دقیقه آماده به آتشین!... ما در وضعیت آماده باشِ جنگی هستیم!.. تمام!

سرگرد رحمانی و بی‌سیم‌چی سمت جیپ می‌روند. شجاعی آزادباش می‌دهد. باید بار کامیون‌ها را خالی کنیم. بلدچی‌ها پوست تیره و آفتاب‌سوخته‌ای دارند. برنو به کمر انداخته‌اند. گیوه‌های خوبی دارند. شلوارشان مسخره است. انگار پیجامه پوشیده‌اند. قطار فشنگ به کمر بسته‌اند. قدی متوسط و بدنی ورزیده دارند. زیرلب پچپچه می‌کنند. چشمانی مغرور دارند.

سرگرد همراه یکی از کامیون‌های خالی به جاده می‌زند. زمزمهٔ گرسنگیِ گروهان دهن باز کرده. همه کلافه‌اند. سرباز جماعت همیشه به دو چیز فکر می‌کند؛ غذا و مرخصی. وقتی خبری از مرخصی نباشد، باید شکمش را سیر کند. در دوران اجباری هیچ تعقلی به خود نداری. شش‌ماه و بیست‌روز از خدمتم می‌گذرد. نمی‌دانم کی تمام خواهد شد. هر روز یک ماجرا و بلواست. انگار خداوند تقدیر این سرزمین را به آسایش و آرامش پیوند نداده. فاصله بدبختی با خوشبختی بسیار کوتاه شده. دیوانهٔ تاریخم. رؤیایم معلّم تاریخ شدن است اما نمی‌دانم معلّم تاریخ شدن به چه دردی می‌خورد. به یاد آوردن. تنها دلیل مسخرهٔ من است. مردم بسیار زود فراموش می‌کنند و به تکرار تاریخ تن می‌دهند. کاری می‌کنند که نباید. تکرار پشتِ تکرار. اشتباه پشتِ اشتباه. شاید جوهرهٔ زندگی همین چرخش و تکرار است. شاید طبیعتِ زندگی ما آدمیان همین ...

_ پاشو چه مرگته؟!!

دردِ لگد ستوان معروفی ماتحتم را می‌سوزاند و بالا می‌آید. ناگهان بلند می‌شوم تا حسابش را برسم. به درجهٔ لعنتی‌اش خیره می‌شوم. سرمی‌چرخانم. تفنگم را روی شانه می‌اندازم. سمت کامیون می‌روم. سربازان جعبه‌ای بزرگ را پایین می‌آورند. انگار تابوت یک به یکِ ماست.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین