سی گزارش به شیطان

تنیظیمات

 

سی گزارش به شیطان

نویسنده: طوبی زارع

نشر صاد

یا محیی

من با نهایت اخلاص و به رسم ادب، اجر معنوی این اثر عاشورایی را تقدیم می‌دارم به بانوی هنرمند، مؤمنه و انقلابی که در روزهای آخرین نگارش این کتاب، غریبانه به آسمان پرکشید. شاید ادای دین کوچکی باشد در برابر زحمات ایشان برای رشد و تعالی فرهنگ و هنر استان در حوزهٔ هنری یزد.

به نگاه مهربان بانو مریم ملک‌ثابت...

و ماجرا این‌طور شروع شد

خبر رسید که معاویه قبض روح شده است...

روزهای آخر ماه رجب بود؛ سال ۶۰ هجری.

تاریخش را هیچ‌کدام از ما هرگز فراموش نخواهیم کرد. نه به این خاطر که مرگ معاویه، برای ما دردناک و غم‌انگیز باشد؛ دلیلش فقط فریادی بود که شیطان بر سر زمین کشید.

همهٔ ما از نعره‌های ناگهانی او می‌ترسیدیم. طبق معمول، من اوّلین کسی بودم که باید خود را به حضورش می‌رساندم و دل‌داری‌اش می‌دادم. دستیار ارشد این‌طور موقع‌ها به‌کار می‌آید!

چشم‌هایش کاسهٔ خون بود. انگشت‌هایش طوری در هم مشت شده بود که انگار، هرگز انگشتی نداشته است.

سرم را به زیر انداختم و آهسته گفتم:

«آرام باشید قربان!»

دندان‌هایش به هم ساییده شد:

«چطور آرام باشم ابله! هنوز یک نور از آن پنج نور، روی زمین باقی مانده است. آن‌وقت، من قدرتمندترین پایگاهم را از دست داده‌ام.»

باید او را آرام می‌کردم وگرنه نعره‌هایش گوش همهٔ ما را کر می‌کرد. دلجویانه گفتم:

«نگران نباشید. معاویه جانشینی دارد که مانند خودش تربیت شده است.»

این بار صدای قهقهه‌اش در گوشم پیچید:

«یزید را می‌گویی؟ او کجا و پدرش کجا؟ یزید سیاست نمی‌داند. سیاست ابزار سلطنت معاویه بود؛ اما یزید... .»

حرفش را بریدم. حتّی او هم از شهامت من حیران شد.

نمی‌دانم چرا آن‌طور بی‌پروا دهان باز کردم و حرفش را بریدم و قاطعانه به او امید دادم:

«شما لشکری از یاران خود را به من بدهید. من به زمین می‌روم و کمتر از شش ماه، با پیروزی برمی‌گردم.»

طوری در چشم‌هایم خیره شد که یقین کردم، مرا باور کرده است. نفس عمیقی کشید. صندلی‌اش را پشت به من چرخاند. مکث بلندی کرد و در میان التهاب من گفت:

«شش ماه. فقط شش ماه! باشد... برو... این گوی و این میدان.»

گوی و میدان من

همان شب طراحی برنامه‌های خود را به‌دست گرفتم. زبده‌ترین افسران را برای مأموریت بزرگ خود انتخاب کردم.

اوّلین و مهم‌ترین جلسهٔ عملیات شروع شد. مأموران خود را به دو دسته تقسیم کردم. استراتژی عملیات بر دو محور یزید و حسین (ع) قرار داشت.

دستهٔ اوّل، مسئولیت شخصیت‌های مرتبط با یزید را به عهده گرفتند.

دستهٔ دوم، مأمور نجواهای خاموش با یاران حسین (ع) شدند.

همه چیز برای شروع مأموریت آماده بود. همان شب اوّل، نیروهای خود را عازم زمین کردم.

قرار شد، هریک از مأموران، در اوّلین فرصت، نتیجهٔ مأموریت خود را به من گزارش کنند.

من ظرف شش ماه از یکایک آن‌ها، گزارش‌ها را دریافت و تنظیم کردم. امشب همهٔ آن‌ها را دسته‌بندی می‌کنم و نتیجهٔ نهایی را به حضور شیطان بزرگ خواهم رساند.

گزارش‌ها به ترتیب شمارهٔ مأموریت‌ها به شرح ذیل است:

اما؛ اما

قبل‌ازآنکه گزارش‌ها را بخوانید، باید نکته‌ای را بدانید.

مأموران من، یعنی بزرگ‌ترین افسران لشکر جناب ابلیس، مطابق با ظرفیت مخاطب خود به آن‌ها نزدیک می‌شوند. در برخی می‌تنند؛ در گوش برخی نجوا می‌کنند؛ گاهی هم بدون نجوا، در قلب و ذهن او محو می‌شوند. در برخی موارد هم راهی برای تصرّف در سوژهٔ خود ندارند. در چنین مواردی من آن‌ها را به‌خوبی درک می‌کنم؛ اما نمی‌دانم شیطان بزرگ، عذر آن‌ها را خواهد پذیرفت یا نه. او معتقد است که بنی‌آدم به‌استثنای همان یک نور که در این مأموریت، روی زمین زندگی می‌کرد؛ استعداد شنیدن و قبول نجواهای ما را دارند.

در هر صورت لازم است این نکته را بدانید که در برخی موارد، واقعاً راهی برای تصرّف این افسران من وجود نداشته است. امیدوارم این را به‌حساب شکست نیروهای من نگذارید.

من گزارش‌هایی را که چنین ویژگی‌ای دارند، با علامت (!) مشخص می‌کنم.

این علامت، رمزی میان من و مأمورانم است. معنایش این است که نتوانسته‌اند ورود پیدا کنند؛ اما به‌هیچ‌وجه این عدم توانایی، نشان ضعف نیروهای من نبوده است.

امیدوارم شما به‌عنوان انسان، بتوانید این موضوع را درک کنید.

یادتان باشد این سی گزارش را از سی افسر قدرتمند لشکر ابلیس دریافت کرده‌ام. خودم هم آن‌ها را جمع‌بندی و تنظیم کرده و تصمیم دارم برای ارباب بزرگ، جناب شیطان بفرستم.

حال این شما و این گزارش‌های دریافتی شش‌ماههٔ من از آغاز عملیات تا پایان آن.

گزارش ۱

موضوع: یزید بن معاویه

من امروز به کاخ معاویه رفتم. طبق صلح‌نامه‌ای که با حسن‌بن‌علی (ع) امضا کرده بود، بعد از مرگ او، خلافت از بنی‌امیه برداشته می‌شد؛ زیرا معاویه حقّ انتخاب جانشین نداشت.

با این حساب، باید در قصر بنی‌امیه، شاهد تحوّلات زیادی می‌بودم.

انتظار من کاملاً طبیعی بود. من انتظار داشتم یزید را در حال تحویل تاج‌وتخت پدرش ببینم یا لااقل او را ببینم که لمیده است روی تخت و مقابل یارانش، آخرین توصیه‌های خود را به زبان می‌آورد. مثلاً دارد یادآوری می‌کند که طبق صلح‌نامه، وقتش رسیده که بنی‌امیه حکومت را واگذار کنند و... .

با همین خیال، خود را به تالار اصلی قصر رساندم. یزید روی تخت لمیده بود! تااینجای تصوّرم درست بود؛ اما تنها خیالی که یزید در سر نداشت واگذاری قدرت بود.

از همان لحظهٔ ابتدا فهمیدم که مأموریت چندان پیچیده‌ای به من واگذار نشده است. با خیالی آسوده، بدون حرص و ولع، سرم را در گوش یزید بردم و زمزمه کردم:

«چه کسی بهتر از تو می‌تواند این کاخ را اداره کند؟ مگر تو صلح‌نامه را امضا کرده‌ای؟ معلوم است که بعد از پدرت، تو وارث این تاج‌وتختی! همان‌طور که حسن‌بن‌علی (ع) در کار نیست، صلح‌نامه‌ای هم در کار نیست!»

موفق شدم. اعتراف می‌کنم زحمت زیادی نکشیدم. با اوّلین زمزمه در گوش او، رام شد. کاش همهٔ آدم‌ها مثل یزید بودند!

قبول کرد. صدایش را شنیدم که خلافت خود را با آسودگی اعلام کرد و مردم شام را به بیعت با خود خواند. کار به همین جا ختم نشد. ازآنجاکه در انجام مأموریتم زحمت زیادی به خرج نداده بودم، وجدانم به من حکم کرد که قدم دیگری هم بردارم؛ برای‌همین از ابزار هراس استفاده کردم. در گوشش، زمزمه‌ای از ترس را دمیدم. به او گفتم:

«این تاج‌وتخت ارثیهٔ توست؛ اما عبداللّه‌بن‌زبیر و حسین‌بن‌علی (ع) دو دشمن قدرتمند تو هستند.»

دلش در هراس به لرزه افتاد. سر صحبت را با من باز کرد. نجواهایش مثل تنیدن عنکبوت بر دُور مگسی مرده بود. صدایش چندرگه بود. یک رگه‌اش ریشه در شمشیری داشت که با وساطت خود شما، بر فرق علی‌بن‌ابیطالب (ع) زده شد؛ رگهٔ دیگرش برمی‌گشت به زهری که در کوزهٔ حسن‌بن‌علی (ع) ریخته شد.

این صدا را باید به رگه‌ای دیگر هم پیوند می‌دادم. تمام مدت به این فکر می‌کردم که باید نور آخر را خاموش کرد. این نور، خیلی وقت بود که چشمان مرا می‌زد. هر بار مرا به مأموریت زمین می‌فرستادید، چشم‌هایم آسیب می‌دید.

صدای یزید مرا به خود برگرداند:

«چه‌کار کنم با دو دشمنی که گفتی؟»

تنها به امید خاموشی نور آخر، همهٔ توانم را به‌کار بستم و در گوش یزید نجوا کردم:

«از والی مدینه بخواه که از آن دو برای تو بیعت بگیرد. فقط درصورتی‌که آن دو زیر بیعت تو باشند، تاج‌وتختت بیمه خواهد شد.»

کاتبان را صدا زد. دیدم که قلم بر کاغذ رفت و نامه‌ای برای ولیدبن‌عتبه نوشته شد... .

و من خوب می‌دانستم که حسین (ع) هرگز با او بیعت نخواهد کرد.

گزارش ۲

موضوع: ولید بن عتبه

به‌موقع رسیدم. داشت نامه را باز می‌کرد. دربارهٔ قدرت سخنوری‌اش زیاد شنیده بودم. از وفادارترین و بهترین والیان بنی‌امیه بوده و هست. نامه را چنان مطیعانه باز می‌کرد که انگار دارد صفحهٔ قرآن را ورق می‌زند؛ اما خوشبختانه او نسبتی با قرآن ندارد. پسر عتبه است و عموزادهٔ یزید.

اما نامه، یک نامهٔ خانوادگی نیست. سرم را میان خطوط نامه فرو برده بودم. دل ولید ناگهانی به لرزه افتاد. وقتی خبر مرگ عمویش معاویه را شنید، بغض کرد. چشم‌هایش پر از اشک شد؛ نه ازروی تعلّق قلبی به معاویه! در اشک‌هایش موجی از هراس بود؛ موجی از نگرانی!

هرچه باشد، او از صلح‌نامه خبر داشت. می‌دانست که طبق تعهّد معاویه، او حقّ انتخاب جانشینی برای خود ندارد؛ برای‌همین دلواپس شد که چه اتّفاقی خواهد افتاد. اگر مسلمانان کسی غیر از یزید را به حکومت بخوانند، تکلیف او چه می‌شود؟ تکلیف او که به‌سادگی زمامداری مدینه را صاحب شده است.

ولید درست روی گسل زلزله نشسته بود. مدینه جایی نبود که در آن، شکستن صلح‌نامه نادیده گرفته شود.

هراسی در دلش افتاد. صدای درونش را شنیدم: «وای بر من! چه بر سرم خواهد آمد؟ مرگ معاویه به اندازهٔ کافی جایگاه مرا سست می‌کند، چه رسد به اینکه اینک یزید برخلاف قرارداد مسلمانان، خود را خلیفه معرّفی کرده است. این زیاده‌خواهی، هم کار دست خودش می‌دهد، هم دست من!»

میان همین دل‌آشوبگی چند سطر پیش رفت تا رسید به مأموریت! رسید به خطی که یزید در آن نوشته بود:

«برایم از حسین (ع) بیعت بگیر و اگر قبول نکرد، گردنش را بزن!»

دیدم که دست‌هایش آشکارا لرزید. طوری‌که نزدیک بود طومار نامه از دستش بیفتد. از جا برخاست. کلافه بود؛ مستأصل و هراسان.

اگر من در آن لحظه وارد عملیات نمی‌شدم، محال بود به سراغ حسین (ع) برود. سر در گوشش کردم. درهمهٔ جانش پیچیدم. نجوایی خاموش که نهایت تأثیر را در دل او بگذارد:

«ببین ولید! تو والی مدینه هستی. دین و سیاست از هم جداست. هیچ ربطی به هم ندارند. تو مرد سیاستی؛ همان‌طوری‌که عمویت بود. یزید، درکی از سیاست ندارد. حالا که او خلافت مسلمانان را عهده‌دار شده، بیشتر از قبل به تو نیاز است وگرنه حکومت اسلامی قافیه را می‌بازد. تو باید پشتیبان اسلام باشی. پشتیبانی از اسلام یعنی مدیریت عاقلانه در مدینه. اگر مدینه را به کسی دیگر واگذار کنی؛ اگر بترسی و خود را عقب بکشی؛ حکومت اسلامی یزید را سست کرده‌ای!‌ یزید به تو نیاز دارد. حتّی اگر عقلش نرسد که این نیاز را بر زبان بیاورد. پس بایست و هرطور شده، حکومتش را محکم کن.»

ایستاد درست کنار ستون دارالأماره. در فکر فرو رفته بود؛ اما هنوز هم مردد بود. باید تیر خلاص را بر هدف می‌زدم. این بار با صدایی عمیق‌تر در کنه دلش زمزمه کردم:

«اگر حرفم را باور نمی‌کنی؛ اگر تردیدی داری؛ به سراغ مروان برو. او مرد عاقلی است. مرد سیاست و تدبیر است. به سراغش برو و از او بپرس در این شرایط بحرانی، وظیفهٔ شرعی و حکومتی تو چیست؟»

روحی تازه در جانش دمیدم. محکم ایستاد. قدم‌هایش به صلابت کوه پیش می‌رفت. شبانه قصد مروان کرده بود. صدایش در دارالأماره پیچید:

«به مروان بگویید فوری خودش را به من برساند!»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین