ارواح قصه می‌گویند

تنیظیمات

 

ارواح قصّه می‌گویند

منتخبی از بهترین داستان‌های کوتاه کلاسیک ارواح

گردآورنده و سرپرست ترجمه: شیوا مقانلو

نشر صاد

مقدّمه

داستان‌های این مجموعه را از بین بهترین و محبوب‌ترین داستان‌های انگلیسی‌زبان و قدیمی دنیا انتخاب کرده‌ایم که تحت‌عنوان قصّه‌های کلاسیک ارواح تقسیم‌بندی شده‌اند. حال‌وهوای حاکم بر این قصّه‌ها بیش از ترس و وحشت، از جنس وهم و اندوه است که شاید این امر به‌خاطر ویژگی عام ادبیات داستانی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم باشد: نمایش رنج‌ها، تردیدها، اندوه‌ها و کابوس‌های بشری در قالب ادبیاتی وزین، آهنگین، اندوهگین و رمانتیک.

این داستان‌ها ساده و خوش‌آوا و سرراست‌اند و ترس مطرح‌شده در آن‌ها هم ملموس و قابل‌فهم؛ ترسی هم‌خانواده با سردرگمی و وهمی که همهٔ ما در برخورد با پدیده‌هایی تجربه می‌کنیم که در ابتدا برایمان ناشناخته و غیرقابل‌توضیح‌اند؛ اما به‌تدریج درمی‌یابیم که تنها بخشی از جهان درون و بیرون آدمی‌اند که یا دلیلش را نمی‌شناخته‌ایم یا اصلاً پیِ دلیل نبوده‌ایم. این رویکرد ادبی اصیل و این نگاه ژرف و قابل‌تأمل به روان بشر، بسیار متفاوت است با رویکرد رایج و امروزی ادبیات و سینمای جهان که به‌تصرف خون‌آشامان شهوت‌زده و مجنونان ارّه‌به‌دست و رخدادهای هولناک و دل‌آزار فراطبیعی درآمده است. در داستان‌های کتاب حاضر، وحشت فقط بهانه‌ای است برای نمایش بی‌واسطهٔ روح آدم‌هایی که ناامیدند، کینه‌توزند، عاشق‌اند، بی‌انگیزه‌اند، شکست‌خورده‌اند و بیش از همه معمولی‌اند.

مترجمان این مجموعه همگی مترجمانی جوان، پرانگیزه و دانش‌آموخته هستند که علاوه‌بر مدرک دانشگاهی زبان انگلیسی، دوره‌های اختصاصی ترجمهٔ ادبیات انگلیسی را نیز طی کرده‌اند. ما علاوه‌بر دقّت تاریخ‌ادبیاتی به زمان نگارش هر داستان برای انتخاب هرچه بهتر لحن آن دوران، کوشیده‌ایم تا سبک هر نویسندهٔ خاص، حفظ و با امانت‌داری کامل منتقل شود. ترتیب فهرست داستان‌ها نیز برمبنای قدمت و سال تولد نویسندگان تنظیم شده است. مصمم و بر این نظریم که جلدهای بعدی داستان‌های ارواح را نیز تقدیم خوانندگان گرامی کنیم.

شیوا مقانلو

«چارلز دیکنز» (۱۸۷۰-۱۸۱۲) را منتقدان بزرگ‌ترین نویسندهٔ انگلیسی عصر ویکتوریایی می‌دانند. دیکنز بیشتر به‌خاطر خلق شخصیت‌های به‌یادماندنی، به‌خصوص شخصیت‌های نوجوان، در رمان‌هایش معروف است؛ ولی او در نوشتن داستان‌های کوتاه ارواح نیز تبحّر خاصی داشته و حتّی از شدّت علاقه به این گونهٔ ادبی عضو باشگاهی به نام «باشگاه ارواح» نیز شده بود! ترجمهٔ حاضر مربوط به داستان «The Trial for Murder» است.

محاکمه‌ای برای یک قتل

چارلز دیکنز

مترجم: نیلوفر داد

همیشه دیده‌ام که افراد برای افشای آن دسته از تجربیات روان‌شناختی خود که در زمرهٔ تجربیات غیرعادی قرار می‌گیرد، نیازی مبرم به شجاعت دارند. چنین موردی در میان افرادی که از هوش و فرهنگ برتر برخوردارند نیز به چشم می‌خورد. تقریباً تمام انسان‌ها می‌ترسند که آنچه به نظر خودشان عادی به نظر می‌رسد، با هیچ‌چیز عادی در زندگی شخصی شنونده‌شان مطابقت نداشته باشد و تأیید او را برنیانگیزد یا حتّی مورد بدگمانی و تمسخر او قرار گیرد.

یک جهانگرد قابل‌اعتماد که انتظار می‌رود موجودی خارق‌العاده همچون اژدهای دریایی دیده باشد، از اشاره به آن واهمه‌ای نخواهد داشت؛ اما همین جهانگرد اگر نوعی پیش‌آگاهی، شوک، وهم و خیال، شهود، رؤیا یا هرگونه برداشت ذهنیِ استثنایی و عجیب دیگری را تجربه کرده باشد، قبل از اقرار به آن به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای تردید خواهد کرد. من عامل این درنگ را ابهاماتی می‌دانم که دربارهٔ چنین مقولاتی وجود دارد. ما معمولاً آن‌طور که تجربیات خود از موجودات عینی را به زبان می‌آوریم، از تجربیات خود درمورد مقولات ذهنی سخن نمی‌گوییم. درنتیجه بخش عمدهٔ چنین تجربیاتی، استثنایی به نظر می‌رسد و به‌دلیل غیردقیق‌بودنشان به‌راستی نیز چنین است.

به‌هیچ‌وجه قصد ندارم ازآنچه می‌خواهم بازگو کنم نظریه‌ای بسازم، از آن حمایت یا با آن مخالفت کنم. البته من از «سرگذشت کتاب‌فروش برلین» خبر دارم؛ پروندهٔ «همسر یک منجّم درباریِ سابق» را خوانده‌ام که توسط «سِر دیوید برِوستر»۱ روایت شده بود و کوچک‌ترین جزئیات یک جلسهٔ احضار ارواحِ به‌مراتب جالب‌تر را هم دنبال کرده‌ام که در حلقهٔ دوستان نزدیکم رخ داده بود؛ اما دررابطه‌با این مورد آخر و قتل مطروحه در نشریات، شاید لازم به ذکر باشد که مقتول هیچ رابطهٔ خویشاوندی (حتّی خویشاوندی دور) با من نداشت. پیش‌فرض‌های اشتباه در این مورد ممکن است دربارهٔ بخشی (فقط بخشی) از حادثه‌ای که برای خود من اتّفاق افتاده، توضیحی ارائه دهد که کاملاً بی‌پایه‌واساس باشد. یعنی نمی‌توان این حادثه را چنین توجیه کرد که من از قبل سابقهٔ مواجهه با چیزهای عجیب و غیرعادی را داشته‌ام، چون قبلاً هرگز چنین تجربه‌ای نداشته و بعدازآن نیز هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده‌ام.

مشخص نیست از زمانی‌که قتلی در انگلستان رخ داد و توجه بسیاری را به خود جلب کرد، چند یا چندین سال می‌گذرد. ما درمورد قاتل‌هایی که برحسب شهرت تکان‌دهنده‌شان یکی پس از دیگری قد علم می‌کنند، به‌وفور می‌شنویم. اگر می‌توانستم، خاطرهٔ این جانورِ بی‌رحم به‌خصوص را زیر خاک دفن می‌کردم؛ درست همان‌طور که بدنش در زندان «نیوگِیت»۲ زیر خاک دفن شده است. من عامدانه هیچ سرنخ مشخصی درمورد شخصیت این جانی نمی‌دهم.

در آغاز که به قتل پی بردند، کسی به مردی که بعدها به‌عنوان قاتل موردمحاکمه قرار گرفت، مظنون نشد. (یا ازآنجایی‌که اطلاعات دقیقی در این زمینه ندارم، بهتر است بگویم هیچ‌کجا به‌صورت علنی به این نکته که کسی به او مظنون شده، اشاره‌ای نشد.) نظر به اینکه آن زمان در روزنامه‌ها ذکری از این مرد نشد، بدیهی است که امکان نداشته کسی اخباری راجع به او به روزنامه‌ها داده باشد. به‌خاطرداشتن این نکته الزامی است.

هنگامی‌که سر میز صبحانه، روزنامهٔ صبحگاهی‌ام را باز کردم که حاوی مطالبی از آن کشف ابتدایی بود، متوجه شدم با داستانی به‌شدّت جالب‌توجه روبه‌رو هستم و با دقّت بسیار آن را مطالعه کردم. دست‌کم دوبار، اگر نه بیشتر، خبر را خواندم. قتل داخل یک اتاق‌خواب صورت گرفته بود. وقتی روزنامه را به کناری گذاشتم، دچار نوعی جریان آگاهی، درخشش ذهنی یا حملهٔ عصبی ناگهانی (واژه‌ای که بتواند آن را به‌خوبی توصیف کند، نمی‌یابم) شدم: به نظر می‌رسید آن اتاق‌خواب را می‌بینم که انگار دارد از میان اتاق خود من عبور می‌کند؛ درست مثل تصویری که به‌طرزی ناممکن روی رودخانه‌ای روان نقاشی شده باشد. بااینکه این تصویر فقط در کسری از ثانیه جلوِ چشمانم پدیدار شد، اما کاملاً واضح و روشن بود. آن‌قدر واضح که من آشکارا و با حسی از آسودگی، به چشم دیدم که جسد مقتول را از روی تخت برده بودند.

وقتی این حس غریب به‌سراغم آمد، در مکانی شاعرانه یا رؤیایی نبودم؛ بلکه داخل دفتر کارم در جادهٔ «پیکادیلی»۳، چسبیده به خیابان «سنت جیمز»۴ بودم. کاملاً برایم تازگی داشت. آن لحظه روی صندلی کار خود نشسته بودم و آن حس با چنان لرزش عجیبی همراه بود که صندلی را از جایش تکان داد. (گرچه باید این نکته را هم در نظر داشت که صندلی به‌راحتی بر روی چرخ‌هایش می‌غلتید.)

به‌سمت یکی از پنجره‌ها رفتم (اتاق دو پنجره دارد و در طبقهٔ دوم واقع شده) تا با دیدن افراد و وسایل درحال حرکت در خیابان پیکادیلی، خستگی چشمانم را بگیرم. یک صبح پاییزی روشن و آفتابی بود و خیابان در جنب‌وجوش روز می‌درخشید. باد تندی می‌وزید که درحین تماشای من، با خود تودهٔ بزرگی برگ خشک از فضای سبز مقابل آورد و آن‌ها را با شدّت از روی زمین بلند کرد و به‌شکل ستونی مارپیچ توی هوا به رقص درآورد. وقتی ستون فرو ریخت و برگ‌ها پراکنده شد، دو مرد را در سمت دیگر خیابان دیدم که از غرب به شرق می‌رفتند. یکی جلوتر بود و دیگری پشت‌سرش. مردِ اوّل چندین بار از بالای شانه‌هایش پشت‌سرش را نگاه کرد. مردِ دوم درحالی‌که دست راستش را با حالتی هولناک بالا نگه داشته بود، با فاصله‌ای حدوداً سی قدم، او را دنبال می‌کرد.

ابتدا غیرعادی‌بودن و تکرار این حالت در شاه‌راهی به آن شلوغی، توجه من را به خود جلب کرد؛ اما بعد نکتهٔ قابل‌توجه‌تری دیدم که کسی به آن اعتنایی نداشت. هر دو مرد با چنان حرکت نرم و همواری از میان دیگر رهگذران عبور می‌کردند که حتّی موقع قدم‌گذاشتن روی پیاده‌رو هم از نرمی و همواری آن کاسته نمی‌شد و تاجایی‌که من می‌دیدم هیچ‌کس، حتّی یک نفر، راه را برایشان باز نمی‌کرد؛ به آن‌ها برخورد نمی‌کرد یا توجهی به آن‌ها نشان نمی‌داد. هر دو مرد، هنگام عبور از مقابل پنجره‌های دفتر کارم سرهایشان را بالا گرفتند و به من خیره شدند. چهرهٔ هر دویشان را به‌وضوح دیدم و می‌دانستم بعدازاین هرکجا باشد، آن‌ها را خواهم شناخت. نه‌اینکه ویژگی قابل‌توجهی توی صورت‌هایشان دیده باشم، فقط اینکه مردی که جلوتر قدم برمی‌داشت به‌طرزی عجیب، ظاهری گرفته و اخم‌آلود داشت؛ صورت مردی هم که او را دنبال می‌کرد، به‌رنگ موم ناخالص بود.

من مجرد هستم و حضور پیشخدمتم و همسرش کلّ روابط اجتماعی‌ام را تشکیل می‌دهد. در یک بانک خاص و شعبه‌دار اشتغال دارم و آرزو می‌کنم وظایفم به‌عنوان رئیس بخش به همان سهولتی می‌بود که عموماً تصوّر می‌شود. پاییز آن سال، شغلم من را در شهر نگه داشت و این در حالی است که بیش از هر زمان دیگر نیازمند تغییر بودم. بیمار نبودم؛ اما حال چندان خوشی هم نداشتم. خوانندگان عزیز خودشان باید _ تاآنجاکه منطق اجازه می‌دهد _ خمودی، دل‌زدگی و افسردگی ناشی از زندگی یکنواخت و بنابراین اندکی بدخلق‌بودن من را تجسّم کنند. پزشک پرآوازه‌ام به من اطمینان‌خاطر داده که وضعیت سلامتی‌ام در آن زمان چیزی جز این نبوده است و من حرفش را ازرویِ پاسخ مکتوبش به درخواستم در این مورد، نقل‌قول می‌کنم.

علی‌رغم اینکه رفته‌رفته سرنخی از جزئیات قتل به‌دست می‌آمد و اذهان عمومی بیش از پیش درگیر این ماجرا می‌شد، من سعی می‌کردم با دور نگه‌داشتن خود از اخبار و آن هیجان و هیاهوی همگانی، تاحدّامکان کمتر راجع به ماجرا بدانم. البته این را می‌دانستم که برای فرد مظنون به قتل، حکم قتل عمد تشخیص داده شده و او را برای محاکمه به زندان نیوگیت ارجاع داده بودند. همچنین می‌دانستم نوبت محاکمه‌اش به‌دلیل حساسیت عمومی بالا، بر سر یکی دیگر از جلسات دادگاه کیفری مرکزی و نیاز به زمان بیشتر برای تهیهٔ مقدّمات دفاعیه، به‌تعویق افتاده بود. حتّی شاید این نکته را هم می‌دانستم که چه زمان یا حدوداً چه زمانی جلسهٔ اوّل (که سبب تعویق محکمه‌اش بود)، برگزار خواهد شد؛ اما معتقدم در آن هنگام، چیز خاصی توی ذهنم نداشتم.

اتاق‌نشیمن، اتاق‌خواب و حمامم همه در یک طبقه واقع شده‌اند. برای دسترسی به آخری، راهی جز عبور از اتاق‌خواب وجود ندارد. هرچند درست در جایی‌که رخت‌کن به راه‌پلّه‌ها متّصل می‌شود، یک در قرار دارد؛ اما بخشی از لوازم اضافی حمامم آنجا جا داده شده و سال‌هاست که همان جا قرار دارد. همان دوره و برای حفظ ترتیب فوق، آن در را تخته کردیم و بر رویش پارچه‌ای از جنس کرباس کشیدیم.

یک بار آخر شب داخل اتاق‌خوابم ایستاده بودم و قبل از رفتن خدمتکارم به رختخواب، دستوراتی به او می‌دادم. صورتم به‌سمت تنها در ارتباطی با رخت‌کن بود. در بسته بود و خدمتکارم پشت به آن ایستاده بود. همان‌طور که با او صحبت می‌کردم، ناگهان دیدم در باز شد و مردی به داخل اتاق نگاه انداخت و با حالتی بسیار جدّی و اسرارآمیز به من اشاره کرد. همان مردی بود که پشت‌سر آن مرد دیگر در خیابان پیکادیلی راه می‌رفت و صورتش به‌رنگ مومِ ناخالص بود!

آن هیبت بعد از اشاره به من، خود را عقب کشید و در را بست. بدون‌معطلی و تنها با تأخیری چند لحظه‌ای تا از این سمت اتاق به‌سمت دیگر بروم، در اتاق رخت‌کن را باز کردم و به داخل نگاهی انداختم. از قبل شمعی روشن در دست داشتم. حسی درونی می‌گفت آن هیبت را داخل رخت‌کن نخواهم دید، و ندیدمش.

می‌دانستم خدمتکارم متعجّب آنجا ایستاده، پس به‌سمتش چرخیدم و گفتم:

«دریک۵! باورت می‌شود که در کمال هوشیاری تصوّر کردم که... .»

در حین گفتن این حرف، لحظه‌ای دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و متوجه شدم با تکانی ناگهانی به‌شدّت می‌لرزد. دریک گفت:

«آه سرورم، بله قربان! مردی مُرده داشت به شما اشاره می‌کرد!»

باید به این نکته توجه داشت که فکر نمی‌کنم تا لحظهٔ تماس دستم با دریک _خدمتکاری با بیش از بیست سال سابقهٔ همراهی و وفاداری به من_ او درکی از دیدن چنین هیبتی داشت. تغییری که در اثر تماس دستم در وجود او ایجاد شد، آن‌قدر تکان‌دهنده بود که مطمئنم او برداشت خود را از آن هیبت، درست در همان لحظه و به‌شیوه‌ای اسرارآمیز از راه دست من دریافت کرد.

به دریک دستور دادم براندی بیاورد. به او کمی براندی دادم و خوش‌حال بودم که خودم هم پیکی می‌نوشم. از اتّفاقی که قبل از امشب رخ داده بود، کلمه‌ای هم به او نگفتم. وقتی بیشتر به موضوع فکر کردم، کاملاً مطمئن شدم که قبلاً هرگز آن چهره را ندیده بودم؛ مگر همان یک دفعه در پیکادیلی. با مقایسهٔ حالت آن چهره که دمِ در به من اشاره می‌کرد با حالتش وقتی پایین پنجرهٔ دفتر کارم به من خیره شده بود، به این نتیجه رسیدم که دفعهٔ اوّل قصد داشته خود را توی خاطرم حک کند و دفعهٔ دوم اطمینان حاصل کرده بود که بی‌درنگ او را به خاطر خواهم آورد.

آن شب چندان احساس خوبی نداشتم؛ هرچند به‌نحوی مطمئن بودم (و البته توضیحش دشوار است) که آن هیبت باز نخواهد گشت. سحرگاه به خوابی عمیق فرو رفتم و وقتی دریک با کاغذی در دست به‌کنار تختم آمد، از خواب بیدار شدم.

معلوم شد کاغذ مذکور باعث یک مشاجرهٔ لفظی بین شخص نامه‌رسان و خدمتکارم شده است. کاغذ درواقع احضاریه‌ای برای من بود تا در جلساتِ پیش روی دادگاه کیفری مرکزی در «اُلد بِیلی»۶، در هیئت‌منصفه‌ای حاضر شوم و به‌عنوان یکی از دوازده عضو هیئت‌منصفه انجام‌وظیفه کنم. همان‌طور که دریک هم به‌خوبی می‌دانست، قبلاً هرگز برای خدمت در هیئت‌منصفه‌ای ازاین‌دست احضار نشده بودم. او بر این باور بود (و تابه‌این‌لحظه نمی‌دانم برای این باورش دلیل و منطق داشت یا خیر) که اعضای هیئت‌منصفه‌ای در چنین سطحی بر اساس معیارهایی انتخاب می‌شوند که در سطح پایین‌تری از ویژگی‌های اربابش قرار دارند و بنابراین در ابتدا از قبول احضاریه سر باز زده بود. مردی که احضاریه را آورده بود، در کمال خون‌سردی با این موضوع برخورد کرده و گفته بود شرکت‌کردن یا نکردن من هیچ ارتباطی به او ندارد و مسئولیت تصمیمی که خواهم گرفت، متوجه خود من خواهد بود نه او!

به مدت یکی‌دو روز مطمئن نبودم به احضاریه واکنش نشان بدهم یا به آن بی‌توجه باشم. هیچ نمی‌دانستم اصلاً ذرّه‌ای کشش، تمایل یا تعصبی نسبت به انجام این امر دارم یا نه. به‌اندازهٔ هر موضوع دیگری که در اینجا بیان می‌کنم، ازاین‌بابت مطمئن هستم. درنهایت تصمیم گرفتم برای ایجاد تنوع در زندگی یکنواختم به دادگاه بروم.

صبح روز مقرر، صبحی سرد در ماه نوامبر بود. مهی غلیظ و قهوه‌ای خیابان پیکادیلی را دربر گرفته بود که رفته‌رفته در خیابانِ «ایست آو تمپل بار»۷ به‌رنگ سیاه درمی‌آمد و به‌غایت طاقت‌فرسا می‌شد. متوجه شدم که راهروها و راه‌پلّه‌های ساختمان دادگاه، به‌طرزی خیره‌کننده با چراغ نفتی روشن شده و خود اتاق دادگاه هم به همان نحو نورپردازی شده بود. به‌گمانم تازمانی‌که توسط مأموران به داخل دادگاه قدیمی هدایت نشده و وضعیت شلوغ و درهمش را ندیده بودم، اصلاً نمی‌دانستم که قرار است قاتل معروف روزنامه‌ها در این جلسه محاکمه شود و باز به‌گمانم تازمانی‌که به‌کمک مأموران و با مشقتی چشمگیر وارد دادگاه قدیمی نشدم، نمی‌دانستم احضاریه‌ام من را به کدام‌یک از دو سالن دادگاه خواهد کشاند؛ اما نباید این را ادّعایی دقیق تلقی کرد؛ چون خودم هم در ذهنم آن‌طور که باید و شاید متقاعد نشده‌ام.

روی صندلی‌ام در جایگاهی که برای اعضای هیئت‌منصفه اختصاص داده بودند، نشستم و تاجایی‌که امکان داشت از میان مه و بخار غلیظی که در اتاق دادگاه انباشته بود، به اطراف نگاهی انداختم. توجهم به غبار تیره‌ای جلب شد که همچون پرده‌ای دودگرفته پشت پنجره‌های بزرگ معلّق بود. صدای خفهٔ چرخ‌ها را روی علوفه و پوست‌های دباغی‌شده که در خیابان تلنبار بودند، می‌شنیدم. همین‌طور هم صدای همهمهٔ مردمی را که آنجا جمع شده بودند. هر چند دقیقه یک بار، صدای سوتی گوش‌خراش یا آواز و فریادی بلندتر سروصداهای قبلی را قطع می‌کرد. با ورود دو نفر قاضی که بلافاصله روی صندلی‌هایشان نشستند، سالن دادگاه به‌طرز آزاردهنده‌ای ساکت شد. قضّات دستور دادند قاتل را به جایگاه مخصوص متهمان بیاورند. قاتل در جایگاه حضور یافت و درست همان‌لحظه در چهره‌اش مرد اوّل از دو مردی را که از خیابان پیکادیلی عبور می‌کردند، شناختم.

اگر در آن لحظه نامم را می‌خواندند، به‌احتمال زیاد نمی‌توانستم پاسخ بدهم؛ اما نام من ششمین یا هفتمین نامی بود که در هیئت‌منصفه خوانده شد و تا آن زمان توانستم نیرویم را جمع کنم و بگویم:

«حاضر هستم!»

حالا توجه کنید! همان‌طور که من وارد جایگاه هیئت‌منصفه می‌شدم، زندانی‌ای که بادقّت اما در کمال خون‌سردی و بی‌تفاوتی مشغول تماشای مراسم بود، ناگهان به‌شدّت برآشفت و به وکیل‌مدافعش اشاراتی کرد. تمایل او برای خروج من از محکمه آن‌قدر واضح بود که باعث ایجاد وقفه‌ای کوتاه شد که در خلال آن وکیل‌مدافع که دستش را به جایگاه متهم تکیه داده بود، نجواکنان با موکّلش صحبت می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. بعداً از آن وکیل محترم شنیدم اوّلین کلماتی که زندانی از سر وحشت به او گفته بود، از این قرار بوده‌اند:

«به هر قیمتی شده، آن مرد در جایگاه هیئت‌منصفه نباشد!»

اما ازآنجاکه دلیلی برای این کار ارائه نداده و تصدیق کرده بود که تا قبل از خوانده‌شدن نامم و رفتنم به جایگاه هیئت‌منصفه اصلاً اطلاعی از حضور من نداشته، خواسته‌اش اجابت نشد.

حال به دو دلیل (یکی اینکه نمی‌خواهم خاطرهٔ ناگوار آن قاتل را دوباره زنده کنم و دیگر اینکه ارائهٔ شرحی مفصّل از محاکمهٔ طولانی‌مدت او به‌هیچ‌وجه برای داستانم لازم و ضروری نیست)، صرفاً به شرح رویدادهایی بسنده خواهم کرد که در آن ده شب و روزی رخ داد که ما اعضای هیئت‌منصفه را کنار هم نگه داشته بود. رویدادهایی که به‌طور مستقیم با تجربهٔ شخصی و غیرعادی خود من در ارتباط است: این چیزی است که می‌خواهم با ذکرش مخاطبم را به داستانم علاقه‌مند کنم، نه حرف قتل و قاتل؛ این چیزی است که می‌خواهم توجهات را به آن جلب کنم، نه تقویم اعدام‌های نیوگیت.

من به‌عنوان سرگروه هیئت‌منصفه انتخاب شده بودم. صبح دومین روز محاکمه، بعدازاینکه شواهد را به‌مدت دو ساعت بررسی کردیم، صدای نواخته‌شدن زنگ‌های کلیسا را شنیدم. به‌طور اتّفاقی نگاهی به هم‌قطارانم در هیئت‌منصفه انداختم و دریافتم که برای شمارش آن‌ها دچار مشکل غیرقابل‌توضیحی شده‌ام. چندین بار آن‌ها را شمردم و هر بار هم با همان مشکل مواجه شدم. سخن کوتاه اینکه، یک نفر بیشتر بود!

روی شانهٔ یکی از هم‌قطارانم زدم و آرام گفتم:

«لطفی به من بکن و ما را بشمار!»

به نظر می‌رسید از خواسته‌ام تعجّب کرده؛ اما سرش را چرخاند و شمرد. ناگهان گفت:

«چرا ما سیز... اما نه! امکان ندارد. نه! ما دوازده نفر هستیم.»

آن‌طور که من آن روز شمردم، در شمارش نفربه‌نفر تعدادمان صحیح بود؛ اما درکل همیشه یک نفر بیشتر بود! گرچه هیچ وجود خارجی یا شمایلی وجود نداشت تا این مسئله را توجیه کند، حسی درونی به من می‌گفت بی‌شک همان هیبت است که آمده.

هیئت‌منصفه را در برج لندن مستقر کرده بودند؛ همهٔ ما داخل یک اتاق بزرگ روی تخت‌های مجزا می‌خوابیدیم و پیوسته تحت مراقبت و زیرنظر مأموری بودیم که سوگند خورده بود امنیتمان را تأمین کند. دلیلی نمی‌بینم نام واقعی این مأمور را مخفی نگه دارم. او باهوش، بسیار مؤدّب، آماده‌به‌خدمت و در شهر بسیار مورداحترام بود. شخصیتی مطبوع، چشمانی تیزبین، سبیل مشکی رشک‌برانگیز روی صورت و صدایی خوش‌آهنگ داشت. نامش آقای «هارکر»۸ بود.

شب‌ها هنگامی‌که ما دوازده نفر به تختخواب‌هایمان می‌رفتیم، تخت آقای  هارکر را کنار در قرار می‌دادند. شبِ روز دوم تمایلی به درازکشیدن و خوابیدن نداشتم و وقتی آقای هارکر را دیدم که روی تختش نشسته، به کنارش رفتم و کمی انفیه به او تعارف کردم. هنگام برداشتن انفیه از جعبه و تماس دستش با دست من، لرزشی عجیب سرتاپایش را لرزاند و گفت:

«این دیگر کیست؟»

با دنبال‌کردن ردّ نگاه آقای هارکر و نگریستن به آن‌سوی اتاق، دوباره هیبتی را دیدم که منتظرش بودم؛ نفر دوم از آن دو مردی که از پیکادیلی عبور کرده بود! از جا برخواستم و چند قدمی جلو رفتم. سپس ایستادم، برگشتم و به آقای هارکر نگاه کردم. کاملاً بی‌تفاوت بود. خندید و گفت:

«یک‌لحظه فکر کردم نفرِ سیزدهمی هم اینجاست که تختی برایش نداریم؛ اما حالا می‌بینم نور ماه بوده.»

چیزی از ماجرا به آقای هارکر نگفتم؛ اما از او دعوت کردم که تا ته اتاق من را همراهی کند. هم‌زمان کاری را هم که آن هیبت انجام می‌داد تماشا می‌کردم. او چند دقیقه‌ای کنار هر یک از یازده تخت هم‌قطارانم، نزدیک به بالش آن‌ها می‌ایستاد. هر بار در سمت راست تخت‌ها می‌ایستاد و هر بار موقع عبور از کنار تخت بعدی، مکث می‌کرد. از حرکت سرش چنین به نظر می‌رسید که با حالتی متفکّر به پایین و به آن پیکرهای خوابیده می‌نگرد. هیچ توجهی به من یا به تخت من که نزدیک‌ترین تخت به تخت آقای هارکر هم بود، نکرد. بعد انگار از یکی از پنجره‌های بلند، جایی‌که نور ماه به داخل تابیده و پلکانی بلند از نور ساخته بود که از اتاق به آسمان می‌رفت، خارج شد.

صبح روز بعد، سر میز صبحانه معلوم شد شب قبل تمام حاضرین به‌جز من و آقای هارکر خواب مقتول را دیده بودند.

حالا دیگر حس می‌کردم کاملاً متقاعد شده‌ام که آن مرد دومی که از خیابان پیکادیلی عبور می‌کرد، همان به‌اصطلاح مقتول است که گویی با ظهورِ جسمانی‌اش، به قوّهٔ ادراکم هم راه یافته؛ آن‌هم به‌گونه‌ای‌که به‌هیچ‌وجه آمادگی‌اش را نداشتم.

روز پنجمِ محاکمه که پروندهٔ دادخواهی رو به اتمام بود، یک بطری کوچک شراب متعلّق به مقتول به‌عنوان مدرک در دادگاه ارائه شد: یک بطری که زمان کشفِ قتل از اتاق مقتول مفقود شده و بعد در محل اختفا، جایی‌که قاتل را درحال کندن زمین یافته بودند، پیدا شده بود. وقتی این مدرک توسط شاهدی سوگندخورده شناسایی شد، آن را به جایگاه قضات بردند و بعد برای بررسی به هیئت‌منصفه تحویل دادند. وقتی مأموری با ردای مشکی مدرک را به‌سمت من می‌آورد، هیبت مرد دوم که از پیکادیلی عبور کرده بود، با شتاب از میان جمعیت برخاست، بطری کوچک را از دست مأمور چنگ زد و با دستان خودش آن را به من داد و در همان حال و قبل‌ازاینکه نگاهم به بطری بیفتد که داخل جعبه‌ای کوچک قرار داشت، با صدایی خشک و آهسته گفت:

«آن زمان جوان‌تر بودم و صورتم رنگ‌پریده نبود.»

یادداشت‌ها

David Brewster

Newgate

Piccadilly

Saint James

Derrick

Old Bailey

East of Temple Bar

Harker

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین