با تنهایی قدم میزنم
نویسنده: اکرم بادی
نشر صاد
با تنهایی قدم میزنم
نویسنده: اکرم بادی
نشر صاد
دکتر که آزمایشها را میبیند، به من نگاه میکند؛ دوباره به آزمایشها، بعد به مصطفی. نگاهش که طولانی میشود، یکهو دلم زیرورو میشود. شروع میکنم به ساختن و پرداختن هزار عیبوعلت. انگار دستی آهنی به دلم چنگ انداخته باشد، کشیده میشود، میخواهد بههم بخورد. دکتر نگاهش را به من میدوزد. میگوید:
«چیزی نیست، ولی دوباره باید آزمایش بدن.»
حتماً چیزی هست. اگر نبود پس آزمایش دوباره برای چی؟ نه بابا حالا فوراً از خودت چیزی درست نکن.
_ دیگه لازم نیست خودشونم بیان.
یعنی من تنهایی؟ اصلاً تا دوباره آزمایش بده من از فکر و خیال دق کردم. خودش چرا نباید بیاد! پس دیگه حتماً یه چیزی هست.
_ یکی بیاره نشون بده.
و خیره نگاهم میکند؛ نگاهش سنگین است. میگوید:
«خودتون بیارید کافیه.»
و سرش را روی دفترچه خم میکند و مشغول نوشتن میشود. دلم هُرّی میریزد. حس بدی بهم دست میدهد.
«یکی بیاره!» برایم رمزآلود و سنگین است. احساس میکنم چیز خوبی توی ورقههای آزمایش نبوده! هر مریضی و درد بدی که سراغ دارم، توی ذهنم میآید و میرود.
پابهپا میشوم. سؤالها توی سرم چرخ میخورد. تپش قلب میگیرم. همیشه همینطور است. وقتی از چیزی جا میخورم، اوّل دلم میریزد؛ بعد تپش قلبم تند و شدید میشود.
نگاهم را از مصطفی میگیرم. نمیخواهم نگاه نگرانم را ببیند. خودم را به عادیبودن میزنم. نمیشود. میدانم که فهمیده چقدر خودم را باختهام.
اینجور وقتها که از چیزی نگران و دلبیقرار میشوم؛ بهش نزدیک میشوم. آنقدر که گرمای بدنش دلم را آرام کند؛ اما اینبار دلم میخواهد بهش بگویم تو برو، تا من تو چشمهای دکتر زل بزنم و بگویم، اگر چیزی هست، دستدست نکن.
مصطفی آرام، دستم را لمس میکند. دستم سرد شده و دست خودش؛ برعکس همیشه. فکر میکنم شاید اینبار او به گرمای دست من احتیاج دارد. به رویم نمیآورد. به رویش نمیآورم. دست سردش بیشتر به دلم ترس میاندازد. پس من بیخود خیالبافی نمیکنم. میگوید:
«بریم خانم. دکتر گفتن که، باید دوباره آزمایش بدم. إنشاءالله که خیره.»
«آزمایش جدید رو شما خودت بیار!» حرفی که دکتر زد، مدام توی سرم دور میزند و چراهایم را پشت گوش میاندازد.
از مطب که بیرون میآییم، مصطفی جلو و من پشتسرش نرم راه میروم. نمیخواهم بهش برسم؛ مثل همیشه که دنبالش میدوم و از شانهبهشانهاش راهرفتن، عشق میکنم و عشق میکند.
از مصطفی عقب میمانم. سرعتش را کم میکند؛ ولی باز جا میمانم. بار اوّل است باهم بیرون آمدهایم. رویم نمیشود بگویم بازهم یواشتر برو، کفش نو بدجور پشت پایم را میزند. اصلاً تقصیر این مامانزری است. هی اصرار میکند «زشته. بار اوّله داری باهاش بیرون میری، کفش درستحسابی بپوش.»
اینم از کفش درستحسابی. حالا حتماً فکر میکند عیبوعلتی در کار است.
هر کار میکنم معلوم نشود، باز لنگ میزنم. پشت پایم بدجور میسوزد. فکر کنم تاولش پاره شده، به جوراب و کفشم ساییده میشود. مصطفی میایستد. میخندد. میگوید:
«کفشت مشکل داره؟»
خجالت میکشم. از کجا فهمید؟ صورتم داغ میشود. میگویم:
«نه...نه... یعنی یهخُرده اذیت میکنه نوه.»
عجب حرفی زدم. حالا باید زرتی بهش میگفتی کفشت نوه!
چین به پیشانیاش میاندازد:
«عه! خب چرا نمیگی زودتر؟»
فکر میکنم چه مهربان و دلسوز. یعنی همیشه همینطوریه؟
باز هول میشوم:
«نه عیب نداره. عادت میکنم.»
پشت پایم جِز میزند. لنگان خودم را شانهبهشانهاش میرسانم. قدمش را شل میکند:
«عادت چیه. پات داره اذیت میشه. بریم. با تاکسی میریم، گفتم شاید مثه خودم دوست داری قدم بزنیم.»
میخندد و پایین، زمین را نگاه میکند. با خجالت میگوید:
«مخصوصاً شانهبهشانه.»
سکوت میکنم و باحوصله حرفش را با خودم حلّاجی میکنم. شیرینی حرفش را مزهمزه میکنم که سرش را بلند میکند به چشمهایم نگاه میکند و با تأکید میگوید:
«همیشه!»
توی نگاهش التماسی مهربان است:
«باشه؟»
سرم را کج میکنم و میگویم:
«باشه!»
نمیخواهم که بهش برسم. نمیایستد! مثل همیشه. بهم نمیگوید: «خانم بیا چقدر شلشل راه میری.» حواسش با من نیست انگار! و من عادت ندارم.
توی ماشین که مینشینیم، سکوت بینمان سنگینی میکند. آرام است و توی فکر و دهان من تلختلخ مثل نگاه دکتر. چیزی ته دلم فرو میریزد. به خودم دلداری میدهم. هی فکرای بد نکن. شاید یه آزمایش معمولی دیگهای لازم بوده، چرا الکی فکرای بد میکنی!
نگین میگفت:
«برادرم چند وقت بود که بیحال بود. زودزود خسته میشد.»
مصطفی هم چند وقته!
حرفهای نگین مثل مهمان ناخواندهای میآید ورِ دلم مینشیند. زیپ کیفم را باز میکنم، دستم را دنبال شکلاتی، چیزی ته کیف میچرخانم. دستهایم بیجاناند انگار. مشتم را با خرتوپرتها بیرون میآورم، شکلاتی پیدا میکنم و بقیه را دوباره میریزم ته کیف. پوستش را باز میکنم و جلوِ مصطفی میگیرم.
مصطفی نگاهم میکند. صورتش گلانداخته. یکجور غیرطبیعی. چشمهایش افتاده؛ ولی لبهایش میخندد. یکجور خندهٔ تسلیم. میگوید:
«خودت بخور!»
صدایش زیادی آرام است. توی چشمهایش ذوب میشوم انگار. نمیتوانم کنده شوم. میخواهم از چشمهایش همهٔ درونش را ببینم، بشناسم.
بابا تحقیق کرده، همه تأییدشون کردن. گفتن مردمان خوبیاَن.
مرد خوبم را میخواهم از چشمهایش ببینم. توی پسزمینهٔ چشمها، مرد خوبم بزرگ میشود، حرکت میکند. موج میخورد. توی نگاه مهربانش حل میشوم. عکس خودم را میبینم که مات شدهام توی چشمهایش. چشمها میخندد. همهٔ صورتش میخندد. پلکهایم به هم میخورد، خجالت میکشم. شکلات را جلوِ صورتم تکان میدهد:
«اینو بخور فشارت فعلاً نیفته، کفشه انگار خیلی داره اذیتت میکنه.»
هول دستم را با نگاهم میبرم توی کیفم. من هم شکلاتی درمیآورم و جلوش میگیرم:
«هست؛ دارم.»
شکلات را توی دستم میگذارد:
«نکنه مثه این خالهصلواتیها کیفت همیشه پُر شکلاته؟»
و میخندد. سرم را پایین میاندازم و با شکلاتها بازی میکنم:
«نه! مامانزری ریخت توی کیفم.»
و دستم را با شکلات طرفش دراز میکنم.
توی رادیو دارد از علائم بیماریای میگوید و نکات بهداشتی را برای حفظ سلامتی. با خصومت دکمهٔ خاموش را میزنم. از این علائم و توصیهها لجم میگیرد. مامانگلی میگفت:
«این توصیهها فقط برای روی کاغذ خوباَن، نه برای عملکردن.»
مصطفی زوری میخندد:
«چرا با این بیچاره دعوا داری؟»
میگویم:
«نه! فقط حوصلهشو ندارم. چقدر حرف میزنن! از صب تا شب هی توصیه، هی علائم مریضی، ولش کن.»
میخواهم از نکات پزشکی فرار کنم انگار. نمیخواهم چیزی را بدانم، بفهمم.
نگین، همان دوستقدیمی، یادگار دبیرستان، دفعهٔ بعد که آمده بود؛ میگفت:
«دکتر به برادرش گفته، یه کمخونی شدیده که علامت خوبی نیست. باید پیِش رو بگیرید.»
گفته بود:
«ازاینجا به بعد کار من نیست. باید دکتر متخصص خون ببیندش.»
- میری خونه؟
مصطفی میپرسد. میگویم:
«آره ولی اوّل باید بریم بچه رو برداریم. چطور؟ مگه جایی میخوای بری؟»
جّدی میشود. میگوید:
«آره جایی کار دارم. باید برم.»
میدانم چهکاری دارد. نگران است. میداند من هم عصبیام و دلنگران. میگویم:
«پس من میرم خونه مامانزری، آهوم که اونجاست.»
نگاه سنگینی بهم میاندازد. حس میکنم میخواهد بگوید حرفهای دکتر را برای کسی نگو، چیز مهمی نیست.
فرمان را میچرخاند و تند میرود. میخواهم بگویم:
«تو چرا با فرمون دعوا داری؟»
نگاهش میکنم. دلم نمیآید بگویم. بهش حق میدهم. من اگر جای او بودم، اصلاً نمیتوانستم رانندگی کنم. حتماً همان جا توی مطب از فکر و خیال غش میکردم. به خودم میتوپم: برا چی؟ مگه دکتر چی گفته؟ چرا قضیه رو بزرگ میکنی! حسرت داری الکی شوهرتو مریض کنی؟ فکر کنی رفتنیه... دیوونه شدی؟
عرق سردی، پشت کمرم مینشیند. یکهو احساس میکنم لب پرتگاهی ایستادهام. مو بر تنم سیخ میشود. لبم را گاز میگیرم. نگین گفته بود «برادرم هیچچیش نبود، فقط...» توی دلم خودم را دعوا میکنم: نگین هر غلطی کرده به تو چه ربطی داره؟ ماه تا سال اون رو نمیبینی. حالا از همهٔ حرفها و دوستیتون، مردن داداشش رو به ذهنت سپردی؟ لعنت به این فکر و خیالهای عوضی.
مامانزری هم گفته بود: «آقامصطفی چقدر لاغر شده!»
کف دستم سرد شده. باز میکنم. شیارهای کَفَش خیس است. مصطفی حواسش به من نیست. زُل زده به روبهرو. لابد دارد به حرفهای دکتر فکر میکند.
«اگر مصطفی چیزیش باشه. کدوم دکتر؟ کدوم بیمارستان، چطوری؟ وای آهو بچهم.»
سرما از کف دستها به پاهایم نفوذ میکند. سردم میشود. احساس لرز میکنم. جلوِ خانهٔ مامانزری که پیاده میشوم، به چشمهایش نگاه نمیکنم! خوشحالم که میرود و تنها میتوانم با مامانزری صحبت کنم و دلواپسیام را از حرفهای دکتر بیرون بریزم. لابد مامانزری، بین انگشت شست و سبابهاش را گاز میگیرد و دعوایم میکند و بعد خلاص. همهچیتمام میشود. یعنی تمام میشود؟ یا شروع؟ نه... نمیگویم. نباید خودم الکی مصطفی را مریض کنم. دوست ندارد بیخود منفیبافی کنم.
مصطفی برایم بوق میزند. نگاه که میکنم، میخندد و دستش را بالا میآورد؛ از مچ برایم میچرخاند. سرم را بالا میدهم و الکی میخندم که یعنی هیچچیز.
در که باز میشود، صورت خندان آهو دلم را گرم میکند. انگار خون داغی به همهٔ تنم میریزند. همه چیز یادم میرود انگار.
_ بابا آمپول زده؟
پشت چشمی نازک میکنم:
«سلام باز یادت رفت خوشگلخانم!»
با چشمهای درشت و کشیدهاش نگاهم میکند. دوباره میپرسد:
«آره؟ بابا آمپول زد؟ سلام!»
چشمهای آهو کشیده است و درشت؛ مثل چشمهای مصطفی. وقتی به دنیا آمد، مصطفی گفت:
«چشمهایش چه درشت و کشیدهاس، مثل چشمهای آهو. هر دو خندیدیم و گفتیم اسمش رو میذاریم آهو.»
همه گفتند اینهمه دنبال اسم گشتید و انتخاب کردید، حالا شد آهو؟ مصطفی گفت آهو اسمش را با چشمهایش آورده. با دو دستم صورتش را میچسبم؛ ماچش میکنم:
«فعلاً آمپول نمیخواست. تازه آمپولم که بزنه، همش یه دیقه است. تندی تموم میشه. تو مگه نزدی؟»
آب دهانش را قورت میدهد:
«خوب درد داره دیگه.»
بوی خوشمزهای میآید و با نفسهایم مینشیند تنگ دلم. مامانزری دارد کتلت درست میکند. کف دستش یک لایه چربی زردرنگ ماسیده. گلولهای مواد میگذارد وسط زردیها و کف دست دیگرش را نرم روی آن میغلتاند و بعد با سرانگشتهایش صافش میکند. نگاهش توی تابه است. دلم ضعف میرود. هوس میکنم بروم سر تابه، داغداغ کتلت بردارم و سرانگشتم بسوزد و هی ازایندست به آن دستش کنم تا کمی خنک بشود، ذرهذره از کنارش بکنم و بخورم و بعد کف دستهای چربم را با زبان لیس بزنم. مامانزری همانطور که با قاشق کتلتها را پشتورُو میکند، بگوید: «صبر کن دختر میسوزی!»
- رفتید دکتر؟
بوی چرب و خوشمزهٔ کتلت مثل بازدمی پُرفشار از سرم بیرون میافتد. هوسم میپرد و میان زمین و هوا بالبال میزند، تا ترس و دلهره بیاید و دلم را مثل صدایم بلرزاند. دوباره یادم میآید؛ هرچه را که آهو از یادم برده بود. سر تکان میدهم:
«آره!»
و تمام حرفهای دکتر و فکرهایم مثل نواری برمیگردد عقب؛ جلوِ رویم قطارمیشود. مامانزری سرش به کتلتها گرم است. دیگر چیزی نمیپرسد. میدانم که موقتی است؛ گذاشته دستهایش را بشوید و سرفرصت بپرسد.
مصطفی نشسته و ساکت است. مامانزری میخواهد از زبانش حرف بکشد. مثل وقتهایی که از زبان باباابراهیم حرف میکشد. سکوت را دوست ندارد. از بچگی دیده بودم، هروقت بابا ساکت میشد و کمحرف، فوراً میفهمید خبرهایی هست. من هم یاد گرفته بودم، موقع ناراحتی لج کنم و سکوت تا مامانزری بیشتر بهم توجه کند. پیشدستی برمیدارد و خرمالوی نوباری را که باباابراهیم خریده، تست میکند. رسیدهای را توی بشقاب میگذارد و دست مصطفی میدهد:
«ساکتی آقامصطفی! حال نداری؟»
حال داشتن و نداشتن مصطفی، مرا از جا میپراند. کنارش مینشینم. بشقاب را از دستش میگیرم و میگویم:
«گفتم که مامان رفتیم آزمایش برا چکاپ، همه باید گاهی برن دیگه. یهخُردهم سرماخورده انگار!»
و نگاهش میکنم که یعنی من حرفی نزدم. میدانم ازاینکه سیر تا پیاز دکتر و حرفهایش را برای بقیه و مامانزری بگویم خوشش نمیآید. خرمالو را چهار قسمت میکنم. مصطفی یکی برمیدارد. دوباره که مامان میپرسد: «مگه دکتر نرفتید؟» میفهمم که دستبردار نیست. میخواهم بهجای مصطفی جواب مامانزری را بدهم. تا حرفها را توی دهانم مزهمزه کنم، آهو میآید روی زانوهای مصطفی مینشیند. پرهای خرمالو نزدیک دهانش میبرم. دستم را پس میزند:
«دوست ندارم، دهنم تیغتیغی میشه.»
مصطفی میخندد و مامان یادش میرود چی پرسیده، میزند تختهٔ سینهاش:
«قربونت برم، تیغتیغی یعنی چی؟ این رسیدهاس مامان!»
آهو را خدا رساند. میخواهم از حرفهای دکتر فرار کنم. یادآوریاش دلم را زیرورو میکند. نمیشود.
«کی بریم آزمایش مجدد، باید زودتر بریم.»
درِ تراس محکم به هم میخورد. صدای زوزهٔ باد میآید. باباابراهیم اخم میکند:
«کی درِ تراس رو باز گذاشته؟»
مامانزری میرود طرف تراس:
«من باز گذاشتم بوی سرخکردنی بره بیرون.»
بشقاب خرمالو را روی میز میگذارم. دهنم به قول آهو تیغتیغی شده؛ ولی مال خرمالو نیست. باد درِ تراس را میلرزاند و دل من را؛ نکند پاییز امسال... حرفهای دکتر مثل پاییز غمانگیز بود؛ بوی سرما میداد. سرمایش تنوبدن آدم را میلرزاند. مثل زوزهٔ پاییز که هنوز نیامده دارد ترس به جانم میاندازد.
مصطفی حوصله نداشت انگار. از خانهٔ باباابراهیم زودتر از همیشه برگشتهایم. کتلتهای مامانزری هم به دهانم مزه نداشت. نتوانست تلخی حرفهای دکتر را از یادم ببرد. مامانزری هم آخر نتوانست زبان مصطفی و زبان من را باز کند.
مصطفی نشسته و کتابی روی زانوهایش باز است، ولی با موبایلش مشغول است. یک پایش ریتم گرفته و کتاب با آن تکان میخورد. ساعت دارد به نیمهشب میرسد. آهو قلنبه شده کنار مبل؛ خوابش برده. دوست ندارد تنها توی اتاقش بخوابد. باید مثل هر شب میرفتم، کلّی قصّه سرِهم میکردم تا بالاخره بخوابد. امشب؛ اما حوصله نداشتم. چراغ را خاموش میکنم و میگویم:
«آهو رو بیار توی اتاق خودمون، میترسم بیدار بشه.»
تشک کوچکی میآورم، پایین تختمان میاندازم تا مصطفی آهو را بخواباند. منتظر میایستم، حواسش نیست. دارد توی موبایل دنبال چیزی انگار میگردد. زل زده به صفحه و نور رنگی توی صورتش تاریکروشن میشود. کتاب روی پایش بسته شده، انگار که خواب رفته باشد. میآیم سر میکشم، حدسم درست است، علائمی، نشانهای از بیماریاش. فردا میرود آزمایش مجدد. هر دفعه که یادم میافتد؛ قلبم میریزد. احسان که بچه بود، هروقت از چیزی میترسید، یا از چیزی جا میخورد، دستش را روی قفسه سینهاش میگذاشت و میگفت:
«خواهرجون! قلبم ریخت توی جورابم.»
و من غشغش میخندیدم. فکر میکنم حالا با هربار که یاد حرفهای دکتر میافتم، قلبم میریزد. میافتد. ولی خندهام نمیگیرد. شاید مصطفی درست میگوید، بسکه منفیبافم. گفته: «الههخانم همیشه نیمهٔ پُر لیوان را ببین.»
میخواهم بگویم: «الان تو داری نیمهٔ خالی رو میبینی که اینوقت شب داری دنبال نشونههای مریضیات میگردی؟»
سرش را بلند میکند. چشمهایش قرمز شده. لبخند میزند. یعنی که همه چیز خوب است. لبخندش را باور میکنم. میخواهم که باور کنم. میگوید:
«صبر کن خودم آهو رو میبرم.»
صبر میکنم. باد هنوز دارد زوزه میکشد و من را میترساند. هنوز پاییز درستوحسابی نیامده، نمیدانم چرا انگار سوز و سرمایش زودتر آمده و به تنم نشسته.
درختها هنوز برگ دارد، هرچند زیاد سبز و سرحال نیستند. بادهای پاییزی جولان میدهد و گاهی با رگبار دق و دلش را سرمان خالی میکند و من چقدر این روزهای کوتاه و خاکستری پاییز را دوست ندارم. از بچگی دوست نداشتم. امسال اما نمیدانم چرا ذرهذره روزهای پاییز به دلم مینشیند. میخواهم انگار بال همان کوتاهیاش را بچسبم. تکتک روزهای کوتاه دلگیرش را. نمیخواهم تمام شود. انگار که از تغییر بترسم. آهو را توی بغلش میگیرد و میآورد، صورتش را بهصورت آهو میچسباند، محکم ماچش میکند و میخواباندش. مینشیند همان جا بالاسر آهو و دست میکشد روی صورت و موهایش. روی تخت دراز میکشم. با سرانگشتهایم شقیقهام را میمالم. انگار که بخواهم فکرهای بد را بیرون بریزم. پلکهایم سنگین میشود. مصطفی نمیآید. یکلحظه خواب میبردم و دوباره میپرم. مصطفی هنوز بالاسر آهو نشسته. نیمخیز میشوم. انگار قصد آمدن ندارد. خوابم میپرد. میآیم روبهرویش کنار آهو مینشینم. توی نگاهش ترس و اضطراب است، هرچند زورکی بهم میخندد:
«امشب آهو چه زود خوابیده! خوابم نمیآد من!»
چشمم میخارد. با انگشت میافتم به جانش، چند بار پلک میزنم:
«خواب رو ازسر منم پروندی.»
دست میکشد رو موهای بلند آهو که روی بالش، هر نخش طرفی ریخته. سرش پایین است. زمزمه میکند:
«الهه یه چی بپرسم، راستش رو میگی؟»
خمیازهام نیمهکاره تمام میشود. دلشوره و ترس نمنم میآید و جای خواب، توی سر و تنم مینشیند.
- چیو؟
دست آهو را توی دستش میگیرد و توی چشمهایم نگاه میکند:
«بهم نخندیا!»
میخندم. اضطراب ولی توی دلم موج میخورد.
- من بابای خوبی بودم؟ نه اصلاً، مرد خوبی؟
میآید چهارزانو مینشیند روی تخت کنار من و آهو:
«به نظرت بابای خوبی میشم؟ یا از این، فقط باباهای معمولی؟»
پتو را میپیچد دورش و بلندش میکند. میگذاردش روی زانوها. انگشت نشانهاش را میگذارد توی مشت بسته و کوچک نوزاد و با شست، دستِ کوچکش را نوازش میکند:
«آره؟ به نظرت بابای خوبی میشم؟»
میخندم. باز میخندم. دلم درد میگیرد. جای بخیهها میسوزد. دستم را به شکمم میگیرم و اخمهایم را به هم میکشم:
«مگه قرار بوده بابای بدی بشی؟ اگه بد بودی به نظرت من الان اینجا نشسته بودم و درد میکشیدم؟»
دستم را میگذارم کنار صورتش و چشمهایم را برایش ریز میکنم:
«چیچی با خودت فکر کردی مرد خوب من؟ بابای مهربون!»
چشمهای مرد خوبم برق میزند. انگار که غصه با اشک، ته چشمش قاتی شده باشد. یکهو دلم میریزد. پیچ میخورد. پشتم میلرزد. پس یعنی فکرهای من، فکرهای او هم هست. گلویم درد میگیرد. آب دهانم را با بغض قورت میدهم:
«بودی؟»
دستم را میگذارم روی دستش. سرش را پایین میاندازد. دستش را از روی دست آهو برمیدارم. انگشتهایم را بین انگشتهایش چفت میکنم. فشار میدهم. فشار میدهم. سرش را بلند میکند. نگاهم میکند. میخندد. میخواهم خودم را رها کنم و ترسم را گریه کنم. خودم را نگه میدارم. چند بار پلک میزنم:
«خیلی خوبی مصطفی! دوسِت دارم. همیشه داشتم.»