به هوای گرفتن پروانه‌ها

تنیظیمات

 

به هوای گرفتن پروانه‌ها

نویسنده: راضیه بهرامی‌راد

نشر صاد

«برای زیستن، دو قلب لازم است؛

قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند.»

احمد شاملو

تقدیم به همسر و همراه عزیزم پیمان

یک

در شهر خبری از اسب‌ها نبود و همین زندگی را زیبا می‌کرد. این آبادی هرجایش را که نگاه کنی، پر از اسب‌هایی است که در حال‌خوردن علوفهٔ دستی‌اند. علف تازه‌اش کجا بود این ناآبادی؟ انگار خاک مرده ریخته‌اند تویش. خوب است که اسب‌ها نمی‌تازند و جرقّه از سم‌هایشان بلند نمی‌شود. خوب است سواری، تازیانه‌به‌دست پشتشان ننشسته. نگاهم یک‌درمیان بین اسب‌ها و طوبی‌خاتون می‌چرخد. اگر صداهای توی سرم را می‌شنید، حتماً دعوایم می‌کرد. می‌خواهد وانمود کند طوری نشده و حالش خوب است؛ اما از مشت‌هایش که دامنش را چنگ گرفته و چروک انداخته، می‌دانم که حالش خوش نیست. تقصیر خودش است؛ چند ده بار توی گوشش خواندم شهر به این خوبی، دردسر به این کمی، پیِ چه می‌خواهی ما و خودت را حوالهٔ ده کنی. لب ور می‌چید و می‌گفت:

«امورات اینجا از دستم خارج شده. ای‌ن‌قدر یکه‌به‌دو نکن. می‌ریم نسرین رو می‌بینیم؛ هوایی تازه می‌کنیم؛ از همهٔ آدمای جدید این شهر هم راحت می‌شویم.»

ننهٔ خدابیامرزم اگر بود، نخ‌توسوزن‌کنان می‌گفت:

«ها ننه، همهٔ مردم چارتا چشم داشتن، چارتا دیگه قرض گرفتن که طوبی‌خاتون تو رو تماشا کنن.»

از من به گوشش برسان که آسمان آن‌قدر دهان باز کرده و آن‌قدر عُلیامخدره ریخته پایین که نگو و نپرس. همهٔ ما را با دست به هم نشان می‌دهند؛ کی به شماها نگاه می‌کند آخه. ننه کجایی ببینی که شب عیدی راه کج کرده‌ایم سمت آبادی خشک‌وخالی تو؛ سمت خشک‌رود، آن‌هم بعد چهل سال. آخر عیدش کجا بود این دهِ برهوت بهارندیده؟ از قدیم‌وندیم گفته‌اند سالی که خوش است، از بهارش است. خدا به خیر کند. خر شیطان را سوار شده طوبی‌خاتون و پایین نمی‌آید. آخ ننه، فکرش را بکن طوبی‌خاتون با این کت‌ودامن سرخابی و شال ابریشمی سوار الاغ شود.

ماشین که از دست‌انداز رد شد، آذین مچم را گرفت و با نگاه فضولش که نمی‌دانم از کی به ارث برده، گفت:

«به چی می‌خندی عشرتی؟»

من‌من‌کنان به بیرون اشاره کردم و گفتم:

«به اون اسبا.»

آدینه که با دست‌های ظریفش موبایل را به سقف نزدیک کرده بود تا آنتن پیدا کند، با خون‌سردی گفت:

«اسب که خنده نداره.»

اگر مهران برای عابری که بی‌هوا پریده بود وسط جاده، بوق نمی‌زد و بحث را به بی‌حواسی مردم و دیه و هزار چیز دیگر نمی‌کشاند، من حتماً حنّاق می‌گرفتم. آخر چرا جای این‌همه چیزی که آن بیرون است، گفتم اسب! بیچاره طوبی‌خاتون، حتماً حسابی حالش گرفته شده. ازاینجا که می‌بینمش، هنوز مشتِ گره‌خورده‌اش دامنش را چسبیده. به من چه مربوط؟ من هزار بار گفتم نرویم ده. آن جعفر جِزّجگرگرفته را بگو که بعد از این‌همه سال زندگی نتوانسته به این زن یک «نه» خشک‌وخالی بگوید. مثلاً مردی گفته‌اند؛ شوهری گفته‌اند. لال می‌رود؛ لال می‌آید که نکند طوبی‌خاتون را برنجاند. اگر به حرف من گوش می‌داد، الان ما در این دهات‌کوره نبودیم. همهٔ این‌ها به کنار، این بچه‌های نق‌نقویشان را کجای دلم بگذارم؟ البته به‌جز مهران که ماه شب چهارده است. این دوتا جغلهٔ فیس‌وافاده‌ای مگر در این خانه‌های نمور طاقت می‌آورند؟ ننه‌جان هیچ‌کس که نظر من را نخواست، خودم گفتم؛ اما نپرسیدند برای چه مخالفی. کارم درآمده. چقدر باید رُفت‌وروب کنم و ناز این‌ها را بکشم. هوف!

آذین سقرمه‌ای زد و درحالی‌که پیاده می‌شد، گفت:

«عشرتی چیزی خوردی؟»

گره روسری‌ام را محکم کردم و گفتم:

«نه به خدا دخترجون! چی بخورم مثلاً؟»

آذین چشمکی زد و گفت:

«مشکوک می‌زنی؛ مشکوک.»

از ماشین پریدم پایین. طوبی‌خاتون داشت چین‌هایی که روی دامنش افتاده بود را صاف می‌کرد. آدینه هم همان‌جور موبایلش را روبه‌آسمان گرفته بود. مهران سوئیچ را توی جیب شلوارِ جینش گذاشت و کلاه حصیری را روی سرش. با صدای قشنگش که مثل مردهای توی فیلم است، گفت:

«اینجا خبری از آنتن نیست مادمازل.»

بی‌هوا لبخند زدم. دل خوش کردم به آدینه و شعار همیشگی‌اش: «هوا را از من بگیر موبایل را نه». ته ماجرا معلوم است: زیاد ماندگار نیستیم. قبل‌ازاینکه هیکل گنده‌ام را به قول طوبی‌خاتون تکانی بدهم و درِ خانهٔ نسرین را بزنم، مهران زحمتش را کشید. زیر نگاه‌های سرزنش‌بار طوبی‌خاتون آب شدم. این شُل‌ووِلی من را می‌داند و باز اخم می‌کند. خودم که پای چلاق برای خودم انتخاب نکرده‌ام. این‌همه سال هم بی‌آخی کار کرده‌ام. حالا این هیکل گندهٔ وامانده را نمی‌تواند مثل قبل بکشد و با خود ببرد، به من چه؟ اگر شکایتی دارند، از بالاسری بکنند نه من بیچارهٔ یک‌لاقبا. چشم از من که برداشت، به مهران گفتم درِ ماشین را باز کند تا ساک و چمدان‌ها را پایین بیاورم. مهران بی‌حرفی دکمه را زد و چفت در باز شد. خودم را به ماشین رساندم و درِ گنده‌اش را باز کردم. طبق معمول قدم نمی‌رسید. ماشین هم ماشین‌های قدیم، این چیست دیگر؛ هم سوارشدنش مکافات دارد، هم پیاده‌شدنش، هم وسیله‌چیدن و برداشتنش. دست بردم و با زحمت ساکی را کشیدم سمت خودم. داشتم دودوتاچهارتا می‌کردم که اگر ساک را بلند کنم و روی سرم بگذارم، بهتر است یا از کنار شکمم بندازم پایین که مهران از راه رسید. این پسر اگر نبود، من باید سر به بیابان می‌گذاشتم. ازبس همه‌چیز این دنیا عجیب شده و من هم خدا را شکر از نعمت یادگیری بی‌نصیبم. انگار به قول تو ننه‌جان، توی کلّه‌ام به‌جای مغز، کاه ریخته‌اند.

چمدان‌ها را با تشکّرات فراوان از زمین برداشتم و تا دمِ در بردم. هنوز پشت در ایستاده بودیم و نسرین نیامده بود در را برایمان باز کند. از دهانم پرید که نکند مرده باشد. آدینه و آذین، های بلندی کشیدند و طوبی‌خاتون ابروهای گره‌خورده و چشمان سیاه برّاقش را سمتم گرفت و گفت:

«زبونت رو گاز بگیر عشرت.»

گلویی صاف کردم و با صدایی خروس‌وار که هروقت ترس برم می‌دارد می‌گیرد، گفتم:

«خب خودش زنگ زده بود که دارم می‌میرم و... .»

مهران نگذاشت حرفم تمام شود؛ مثل گربه پرید بالای دیوار. البته قبل‌ازاینکه بپرد، گفت:

«راست می‌گه؛ چرا به عقل خودمون نرسید.»

عقل! خداوندا یکی پیدا شد که عقل نداشتهٔ ما را تأیید کند. هنوز دهان بازم به لبخند پهن نشده بود که مردی از پشت‌سرمان داد زد:

«اون بالا چی‌کار می‌کنی جوون؟ روز روشن و دزدی؟»

برگشتم. مردی جاافتاده بود با چوبی روی شانه‌اش. پای چلاقم را تند کردم سمتش و همان‌طور که نزدیک می‌شدم، گفتم:

«دزد نیستیم عمو؛ هم‌ولایتی هستیم.»

آخرِ هم‌ولایتی را با تعجّب گفتم. شناخته بودمش؛ خودش بود. به چشمانش نگاه کردم که زیر سایهٔ پنجه‌اش دودو می‌خورد و به جماعت پشت‌سرم نگاه می‌کرد. مرا نشناخته بود. دوبه‌شک گفتم:

«با نسرین‌خانم کار داریم. مریض بودن؛ گفتیم نکنه اتّفاق بدی براش افتاده.»

به مهران اشاره کردم. بقیه‌اش را فهمید و با صدایی خشک و یخ گفت:

«نیستن. یعنی هستن؛ خونه نیستن.»

با خوش‌حالی گفتم:

«کجان؟»

به پشت‌سرش اشاره کرد:

«امامزاده.»

امامزاده که روستای پایین بود! یعنی داشتند می‌آمدند؟ مرد بی‌حرفی رفت؛ تعارف نزد. راه کج کردم سمت طوبی‌خاتون. چند بار من برگشتم مرد را نگاه کردم و چند بار او؛ پس شناخته بودمان. اگر نمی‌شناخت، به‌هوای منش روستایی، حتماً تعارف می‌زد. به طوبی‌خاتون درِ گوشی موضوع را گفتم. سر تکان داد. آذین به قول خودش تو نخ ما رفته بود. مهران از دیوار پایین پرید و گفت برویم توی ماشین بنشینیم تا خاله برگردد. حالا خاله‌اش که نیست. مثلاً زن‌دایی‌اش است؛ اما به او می‌گوید نسرین‌خاله.

نشستیم زیر باد کولر. آدینه از کیفش آدامسی بیرون کشید و تعارف‌کنان گفت:

«برق که دارن إن‌شاءالله؟»

آذین که تخمه را ترجیح می‌داد و خِرت‌خِرت می‌شکست و پوستشان را زیر پا می‌ریخت، گفت:

«برّ بیابون که نیومدیم، این‌همه تیر و دکل ندیدی تو راه؟»

آدینه باد آدامسش را ترکاند. کلّه‌اش را خاراند و گفت:

«دارم خُل می‌شم.»

مهران هندزفری توی گوشش بود و طوبی‌خاتون سرش را تکیه داده بود به صندلی. من هم داشتم مثل آدینه خل می‌شدم. هرچه فکر کردم، دیدم من هم دکلی ندیدم. نه که ندیده باشم، حواسم نبود؛ آن‌قدر حرف توی کلّه‌ام بُر می‌خورد و تکرار می‌شد. طوبی‌خاتون هم لابد همین‌جور است. ازبس کم حرف می‌زند، نمی‌شود حالش را فهمید. قربان بچه‌هایش هم بروم که عادت کرده‌اند به بی‌حرفی مادرشان. به‌جای اینکه او را به حرف بکشند، هرکدامشان سرش به کار خودش گرم است. من هم که حرف می‌زنم، می‌گوید چقدر وراجی می‌کنی. یعنی از این‌همه سکوت خسته نشده؟ من که هم توی کلّه‌ام حرف می‌زنم، هم با آدم‌ها، هم با درز دیوار. خدا زبان را داده تا با آن حرف بزنیم؛ نه‌اینکه ملچ‌ملچ غذا بجویم. همین‌جور چشم چرخاندم سمت درختان خشکیدهٔ آن‌ور خیابان که نسرین را دیدم. چاق و تپل شده بود عین من؛ اما روی ویلچر نشسته بود و زنی او را هل می‌داد. چه کِیفی می‌کردها! کاش یکی برای پای من هم چرخ می‌خرید. از فکر بچگانه‌ام حرص خوردم. ناسلامتی از همه بزرگ‌تر بودم؛ اما قدر آدینه نمی‌فهمیدم. به طوبی‌خاتون گفتم نسرین دارد می‌رسد. بی‌حرفی از ماشین پیاده شد. انگار ماشین را مخصوص او ساخته بودند؛ راحت سوار می‌شد و راحت پیاده. نگاهش کردم؛ مثل همیشه همان جا ایستاد تا بقیه به او برسند. ذات خاندان اصیل و بزرگش اجازه نمی‌داد به استقبال کسی برود؛ مگر کم است ملّاک و کدخدابودن. بچه‌ها پیاده شدند و من هم از ماشین پایین پریدم. باید می‌رفتم دست‌بوسی نسرین که مثل طوبی‌خاتون چهارپنج سال از من کوچک‌تر بود.

زبان نسرین برعکس پاهایش خوب کار می‌کرد. ماشاءالله تندتند با همه‌مان سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت. دست من را هم فشار داد و کلّی تحویلم گرفت؛ برعکس زنان روستا که سلام کرده‌ونکرده و سالِ نو مبارکی گفته‌ونگفته، از کنارمان رد شدند. به صورت همه‌شان نگاه کردم؛ بچه‌های دیروز و خانم‌های امروز. دنیا چرا چرخ‌هایش برعکس چرخیده ننه؟ نسرین که روی آذین را بوسید، به موهای سفیدش نگاه کردم. گفتم بساط رنگ اگر جور باشد، خودم برایش رنگ می‌زنم. همه برگشتند چپ‌چپ نگاهم کردند. باز با صدای بلند فکر کرده بودم. لب گزیدم و لبخند زدم. مهران دسته‌های ویلچر را گرفت و گفت خودش خاله را تا خانه می‌برد. این پسر اصلاً به خاندانش نرفته. من اینجا ایستاده‌ام و او می‌خواهد چرخ نسرین را هل دهد.

راه گرفتیم سمت خانه. آدینه همان‌جور دستش را دکل آسمان کرده بود. نسرین تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:

«خاله‌جون این چیزا مال شهره؛ ما تازه تلفن‌دار شدیم.»

دکل آدینه مثل لوچه‌اش سقوط کرد. نرسیده به در، ماشینی پشت‌سرمان ایستاد؛ برگشتیم. برخلاف انتظار همهٔ ما جعفر آمده بود. از ماشین پیاده شد و از دور به نسرین تعظیم کرد و آرام سلام داد. طوبی‌خاتون اخم‌هایش رفت توی هم. آدینه گفت:

«بابا چی شده؟»

جعفر طبق معمول کت‌وشلوار پوشیده بود. خیلی رسمی به طوبی‌خاتون نگاه کرد و گفت:

«فرم قرارداد رو امضا نکرده بودین.»

طوبی‌خاتون نگاهی به مهران انداخت و اشاره کرد که نسرین را به داخل ببرد. من هم بچه‌ها را راهی خانه کردم و کنار در ایستادم. سر جعفر پایین بود و طوبی‌خاتون با دست حرف می‌زد. باآمدن زنی به نزدیکی خانه، طوبی‌خاتون به‌سمت من آمد. جعفر ایستاده بود و با پایش سنگ‌ها را کنار می‌زد. زن همان‌جور به جعفر نزدیک می‌شد؛ به ما نگاه نمی‌کرد. چند قدم جلو رفتم که زن، جعفر را صدا زد. طوبی‌خاتون نرسیده به من، ایستاد. خیره نگاهم کرد. با تردید به پشت‌سرش اشاره کردم. زن انگار داشت گریه می‌کرد. جعفر که یک‌خط‌درمیان به ما نگاه می‌کرد، چند قدم دور شد. زن دنبالش راه افتاد. طوبی‌خاتون هم برگشت و دیدشان. صدایم زد؛ کنارش ایستادم. قلبم داشت عین گنجشک می‌زد. من فهمیده بودم آن زن کیست؛ اما نمی‌خواستم بروم پیشش. طوبی‌خاتون با صدایی گرفته و عصبی گفت:

«برو ببین چه خبره.»

تا آمدم نه‌ونو بیاورم، بلندتر گفت:

«زود باش برو.»

پاکشان و لَقوک، خودم را رساندم سمت ماشین. صدای جعفر را شنیدم که می‌گفت:

«چرا این‌همه سال؟»

پای چلاقم نگذاشت که زن جواب دهد؛ چون من را انداخت روی کاپوت ماشین. هر دو به من چشم دوختند. لیلا اشک‌هایش را پاک کرد. خوب مانده بود؛ همان‌طور بی‌ریخت و زردنبو. خودم را جمع‌وجور کردم و به جعفر که داشت طوبی‌خاتون را نگاه می‌کرد، گفتم:

«خانم کارتون دارن.»

لیلا جیغ‌کشان گفت:

«خدا ازش نگذره؛ همون خانومتون بدبختم کرد. همون من رو به روز سیاه نشوند.»

جعفر با دستپاچگی گفت:

«ساکت باش زن! این حرفا چیه می‌زنی؟ برو. گفتم برو.»

لیلا چادرش را که از سرش افتاده بود، جمع کرد و گفت:

«کجا برم؟ اصلاً چرا برم؟ می‌دونی چقدر منتظر این روز بودم؟»

طوبی‌خاتون داشت نزدیک می‌شد. به جعفر گفتم تا گوشی دستش باشد و ایستادم جلوِ لیلای ورپریده. تا آمدم حرفی بزنم، هُلم داد و گفت:

«تو چی می‌گی عجوزهٔ دوزاری.»

جعفر چادر لیلا را که این بار روی زمین افتاده بود، برداشت و گلوله‌پیچ داد دستش:

«برو بعداً باهم حرف می‌زنیم.»

حرفش مثل آبی بود که ریخته باشند روی آتش. لیلا چادرش را بغل گرفت:

«قول دادی جعفر؛ منتظرتم.»

به‌سختی از روی زمین بلند شدم. طوبی‌خاتون بالای سرم ایستاده بود. خاک روی لباسم را تکاندم. جعفر خواست به‌سمت ماشین برود که طوبی‌خاتون گفت:

«این زن کی بود؟»

جعفر به من نگاه کرد. من که نمی‌توانستم چیزی را مخفی کنم اصلاً. اگر هم می‌خواستم، نمی‌توانستم جوابش را ندهم. جعفر که لب وا نکرد، از من پرسید. فوری گفتم:

«گوربه‌گورشدهٔ لیلا.»

نگاه کردم ببینم جعفر اخم می‌کند یا نه. طوبی‌خاتون زیر لب اسم وامانده‌اش را تکرار کرد. بعد خیره‌به‌جعفر گفت:

«چی می‌خواست؟»

صدایش سرد بود؛ از آن صداها که اگر صاحب سؤال من بودم، حتماً خفقان می‌گرفتم. جعفر گلویی صاف کرد و پیشانی عرق‌گرفته‌اش را پاک کرد. چیزی نگفت. طوبی‌خاتون با همان لحن پرسید:

«برگهٔ قرارداد کجاست؟»

لباس‌هایم را تکان دادم و آب دهان نداشته را سمت حلقم جاری کردم. برهوت بود؛ گلویم به‌هم چسبید. جعفر برگه‌ها را از ماشین بیرون آورد و طوبی‌خاتون روی کاپوت ماشین تندتند امضایشان زد. اشاره کرد برود و اگر کاری داشت، قبل از آمدن، به خانهٔ نسرین زنگ بزند. همان جا ایستاد تا جعفر سوار ماشین شد و گردوخاک راه انداخت و از راهِ آمده، برگشت. دیدم که لیلا آن دورها داشت سمت ماشین می‌دوید؛ اما جعفر آن‌قدر تند می‌راند که انگار گرگ‌ها دنبالش کرده بودند.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین