گاه رویش عَشَقه

تنیظیمات

 

گاهِ رویش عشقه

مجموعه داستان

نویسنده: م. دهنوی

نشر صاد

خاک اینجا خیلی قهوه‌ای و مرغوب است و زود بار می‌دهد

قبلاً بدون‌اینکه گوشَت را روی دیوار بگذاری صدایشان می‌آمد؛ ولی حالا اگر یک ساعت هم سرت روی دیوار باشد، حتّی اگر گردنت هم بشکند هیچ صدایی نمی‌شنوی. معلوم نیست توی این مدت که نبوده‌ام چه اتّفاقی افتاده.

هوا ابری است، می‌آیند از جلوِ خورشید رد می‌شوند و هوا را تاریک‌وروشن می‌کنند. یک روز که هوا آفتابی بود، خاک حیاطشان را زیرورو کردند تا بیایند و سنگ‌کاری کنند؛ ولی بعد از یک مدت، همه از کف حیاط یادشان رفت. خاکی که برای بالاآمدن کف حیاط آوردند و خالی کردند، خیلی قهوه‌ای و مرغوب است. زود بار می‌دهد، این را گفتم و اینکه یک درخت گردو آن گوشه‌ها بکارند؛ ولی یادمان رفت.

ساختمان خانه دوطبقه است. طبقهٔ بالا یک اتاق‌خواب که ایوان کوچکی دارد و نرده‌های فلزی‌اش که از لای نمای آجر تیره بیرون زده‌اند. روی بعضی آجرها سوراخ شده، دهانهٔ سوراخ‌ها گشادتر هستند و بعد راست رفته‌اند تو، حتّی یکی‌دوتا هم به گچ داخل اتاق‌ها رسیده‌اند و مثل دل‌وروده که پاره می‌شوند، تکّه‌پاره کرده‌اند. از بیرون که سوراخ‌ها را به هم وصل کنی، شبیه ستاره‌های صورت فلکی هستند.

چهار نفر بودند، ولی حالا معلوم نیست کجا رفته‌اند.

ردّ یک لنگه‌کفش مردانه که کمی پایش را می‌کشیده، از درِ هال رفته تا درِ خروجی حیاط پشتی و کنار هر ردّ کفش یک فرورفتگی‌ست. ردّ عاج‌های لاستیکِ سه‌چرخهٔ کوچک آمده ردّ لنگهٔ کفش مردانه و آن فرورفتگی‌ها را که لابد ردّ عصا هستند و ازروی ناشی‌گری رویشان خیلی فشار بوده، لگد کرده و خاک‌ها را به‌هم زده. از عصا به‌دست شدنش چیزهایی شنیده بودم، پس لابد راست بوده، پس برای‌همین است که خانه مانده.

کنار ردّ عاج‌های سه‌چرخه، ردّ پاهای برهنهٔ کوچکی دویده، رفته‌وآمده، رفته‌وآمده و بعد خسته شده و آن گوشه روی خاک‌ها دراز کشیده. حتماً آن دایناسور سبز مامان‌دوز را هم بغل کرده بوده، چون خیلی دوستش داشت. خیلی کهنه و پرزپرز شده بود و تویش پر از عدس‌های درشتی بود که توی شکم دایناسور روی هم لیز می‌خوردند.

سه‌چرخه پرت شده و به دیوار سمت راست حیاط خورده و دسته‌اش کج شده. سه‌چرخه به یک شانه روی خاک‌هاست و یکی از آجرهای دیوار حیاط چند وجب بالاتر از آن شکسته.

آن‌طرف میز ناهارخوری سفید چوبی که پایه‌های ضخیمی دارد، به یک شانه افتاده؛ رنگ‌های سفید رویش باد کرده‌اند و ریخته‌اند. به خاطر کهنه‌بودن همیشه همان جا بود؛ ولی همیشه سرپا بود. دوروبر میز خالی است؛ ولی کنار پایه‌اش یک نخود افتاده. نخودی بزرگ و نپخته. رویش چیزی چسبیده که می‌تواند خلط خشک‌شدهٔ بینی باشد. نخود دوباره می‌افتد و می‌رود زیر پایهٔ میز، شاهدِ آن خلط بینی هم ردّ باسن کوچک زیر پنجرهٔ آشپزخانه و ردّ دمپایی‌های کوچکی که رفته‌وآمده. دمپایی‌های صورتی کوچک که یک کش سفید به کناره‌هایشان گره زده شده. قبلاً نگرانی درست کرده بود که هرچه می‌رسد توی سوراخ دماغش فرو می‌کند. یک بار دانهٔ گیلاس را با پنس چرخ‌خیاطی از دماغش درآورده بودند؛ ولی بیشتر نخود توی دماغش فرو می‌کرد. وقتی ساکت بود باید دنبالش می‌گشتی چون مشغول شرارت‌های ریز مخصوص خودش بود.

دمپایی‌های کوچک صورتی چندبار لگد شده‌اند. سنگین لگد شده‌اند و یکی از آن‌ها حسابی خاکی و پاره شده.

یکی از لولاهای درِ روبه‌روی دمپایی‌های کوچک شکسته. در که بالایش هلال است، یک‌وری افتاده و چارچوب در را گرفته؛ مثل بچه‌ای که نمی‌خواهد بچه‌های دیگر را به اتاقش راه بدهد و جلوِ در ایستاده؛ اما یک مشت هم خورده.

روی لبهٔ پنجرهٔ آشپزخانه، دقیقاً ازروی جایی که باسن کوچک، خاک را کمی فشرده کرده، مورچه‌های ریزِ عسلی‌رنگ راه کشیده‌اند به داخل. داخل آشپزخانه لامپ حبابی زرد، خاموش‌وروشن می‌شود. برق نوسان دارد و آخرش هم لامپ نیمه‌روشن می‌ماند. ابر که می‌آید روی خورشید، توی آشپزخانه تاریک‌تر می‌شود.

صدایی از دور می‌آید. تصوّر می‌کنیم که صدای رعدوبرق است و بعد بوی دود و سوختگی می‌آید و تصوّر می‌کنیم که درخت خشکی در یکی از خیابان‌ها آتش گرفته و بعد این صداهای آژیر که توی کوچه‌ها دوره افتاده‌اند، می‌روند تا درخت را خاموش کنند. خانهٔ دو طبقه کمی می‌لرزد و باز همه‌جا ساکت است.

صف مورچه‌های عسلی از زیر پردهٔ فلفل‌دلمه‌ای‌های رنگارنگ رفته‌اند و یک دانهٔ خربزه پیدا کرده‌اند که همیشه توی جیب بزرگ پیش‌بند، پیدا می‌شد. چند دانهٔ کوچک همیشه از قاچ‌ها سر می‌خوردند آن‌تو، کنار پلاستیک‌های کوچک گره‌خوردهٔ تخم شِوید و جوشانده‌های دیگر. برای‌همین تنش همیشه بوی گیاه وحشی می‌داد. تخم درخت کاج هم توی جیب بود. سه‌تایی از توی یک میوهٔ کاج درآورده بودند تا گوشهٔ حیاط بکارند. چون خیلی کاج دوست داشتند، اما پیش‌بند جای همیشگی روی دستهٔ صندلی نیست، لابد پیش صاحبش است.

همه‌چیز ساکت و بی‌حرکت مانده. قوطی‌های بالای کابینت که پارچهٔ چهارخانه به سرشان کش شده بود، کف آشپزخانه روی خرده‌شیشه‌ها افتاده‌اند. شیشهٔ اجاق‌گاز شکسته و کشوها مثل دندان لقّ شیری، یکی در میان بازوبسته هستند. صندلی مثل همیشه آنجا پشت میز است. میز هم مثل همیشه کنار پنجره است. رویش یک آسیاب دستی گندم منتظر نشسته؛ به خاطرِ جریان ضعیف و پرنوسان برق است که آسیاب برقی رفته و آسیاب دستی آمده، به‌شرط اینکه مردی مانده باشد که برود و کمی گندم پیدا کند. برود از زیر سنگ پیدا کند و او که خانه مانده، پس حتماً رفته تا گندم پیدا کند.

اهرم شیر آب ظرف‌شویی بالا است؛ پس باز است؛ اما آب نمی‌آید. دوباره آن صدا از کمی نزدیک‌تر می‌آید؛ ولی قبل‌ازاینکه تصوّر کنیم که صدای رعدوبرق است، خانه کمی می‌لرزد و باز همه‌جا ساکت است. بعد بوی دود و سوختگی می‌آید و تصوّر می‌کنیم که درخت خشکی در یکی از خیابان‌های دیگر آتش گرفته و صداهای آژیر می‌روند تا خاموشش کنند. چرا این‌طوری تصوّر کنیم؟ چون بعدازاینکه رعدوبرق می‌زند، باران می‌بارد.

روی درِ یخچال سمت چپِ آشپزخانه عکس چهارنفره زیر یک آهن‌ربای کوچک مانده. همه‌شان تاریک هستند. زیر عکس یک نفر، چندتا خطّ کج با مدادشمعی قرمز کشیده شده. دخترک تپل با چشم‌های ریز و مژه‌های بلند. پسرک با دایناسور مامان‌دوز. مرد هرکدام از آن‌ها را با یک دست بلند کرده و روی شانه نگه داشته. زن، زن گلدان‌های کوچک کاکتوسش را خیلی دوست داشت. گلدان‌ها کجا هستند؟ شاید آن‌ها را با خودش برده. اصلاً خود آن‌ها کدام گوری غیبشان زده؟

آن گوشه ته حیاط کنار دیوار هستند. لابد برای اینکه نور آفتاب به برگ‌هایشان بخورد. پنج‌تا گلدان کوچک. حتماً هفتهٔ پیش که باران آمد همین جا زیر باران بوده‌اند.

معلوم نیست زن بدون آن‌ها کجا رفته. می‌توانم آن‌ها را پیش خودم نگه دارم تا برگردند. اوّلاً آن‌ها هم مثل بقیهٔ گل‌ها توجه می‌خواهند، دوماً گیاهان بی‌آزار و کم‌زحمتی هستند. اگر بایستی و گوش کنی بازهم صدایی نمی‌شنوی؛ پس به این زودی‌ها برنمی‌گردند. عوضش من می‌توانم آن گوشه سمت چپِ در که لولایش شکسته، یک عشقه بکارم. تا وقتی‌که آن‌ها برگردند عشقه خودش را بالا می‌کشد و سوراخ‌های صورت فلکی روی آجرها را می‌پوشاند و انگشتش را مثل پترس توی سوراخ‌ها می‌کند. نه! قطعاً بعضی از صورت‌فلکی‌ها خیلی دیدنشان لذت‌بخش نیست. فکر عشقه کاشتن هم از همان حرفی که دربارهٔ خاک اینجا زدم به سرم افتاده، لابد گفته‌ام که خاک اینجا خیلی قهوه‌ای و مرغوب است و زود بار می‌دهد. نشانه‌اش هم این جوانه‌های کوچکی که اینجا کنار گلدان‌های کاکتوس درآمده‌اند. اگر بنشینی و نگاهشان کنی سرزنده و جوان هستند، ولی خیلی نزدیک هم کاشته شده‌اند.

فکر می‌کنم بوتهٔ اوّل یک نخود باشد، بله قطعاً نخود است ولی فقط یکی. حتماً کار آن دختر کوچولوست. بعدازآن یک دسته عدس درآمده؛ خیلی نزدیک جوانهٔ نخود. یک دستهٔ خیلی پرپشت عدس است. کنار آن‌ها یک دستهٔ خیلی بزرگ گندم است. برگ‌های تیز گندم خیلی آشنا هستند؛ برای‌همین زود آن‌ها را می‌شناسم. ولی اصلاً معقول نیست که این‌همه گندم را یکجا بکارند. گندم‌ها از نخود و عدس‌ها بلندتر هستند و دقیقاً از کنار جوانه‌های گندم دوتا بوتهٔ خربزه درآمده است. نشانه‌اش هم پوست دانه‌های خربزه که هنوز به سرِ برگ‌ها هستند. برگ‌های به آن بزرگی چطور از توی این پوست کوچک و نازک درآمده‌اند؟ این ساقه‌ها که اینجا درآمده‌اند را تشخیص نمی‌دهم. وقتی یکی ازآن‌ها را مزه می‌کنم گیج می‌شوم. دارم با اخم فکر می‌کنم. مزهٔ شِوید می‌دهد.

اینجا هرچه به دستشان رسیده کاشته‌اند. گلدان‌های کاکتوس را زیر بغل می‌زنم. آن‌ها را می‌برم تا ازشان نگه‌داری کنم. عوضش آن پترس را می‌آورم کنار دیوار می‌کارم تا وقتی که آن‌ها برگردند.

لعنتی آدم اصلاً سردرنمی‌آورد که چرا توی این قحطی این‌همه دانه را اسراف کرده‌اند و اینجا تودرتو کاشته‌اند. خب اشکالی ندارد. می‌توانم هرچند وقت یک‌بار بیایم و اگر آبی پیدا کردم، سروصورتشان را خیس کنم و صفایی بدهم. توی این قحطی اگر بار بدهند به کار می‌آیند. البته اگر باران ببارد که بهتر. شاید یک کاج هم کاشته باشند تا بعداً دربیاید. حتماً کاج‌ها دیر سبز می‌شوند. می‌توانم صبر کنم تا ببینم. فقط می‌توان امیدوار بود که ازآن رعدوبرق‌های لعنتی به این زودی‌ها به این نزدیکی‌ها نخورد.

وقتی برگردی، با یک بغل گلدان؛ تا به درِ خروجی حیاط پشتی برسی کلّی جای پا لگد می‌کنی. کلّی جای عاج که همه‌جا را لگدکوب کرده‌اند.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین