دوم شخص مفرد

تنیظیمات

 

دوم‌شخص مفرد

روایتی از زندگی مجاهد عرصهٔ فرهنگ و رسانه محمدسعید جبّاری

نویسنده: محمدرضا شرفی خبوشان

نشر صاد

تقدیم به عبّاس، علی‌اکبر و نور

فصل اوّل: شبِ شهربازی

ساعت ۴:۱۰ دقیقهٔ بعدازظهر سه‌شنبه چهارم آبان ۹۵ است. صندلی‌های سالن سورهٔ مهر حوزهٔ هنری پر شده است. بقیهٔ جمعیت می‌روند طبقهٔ بالا. یک تعداد هم که صندلی گیرشان نیامده، می‌مانند توی لابی تا ازآنجا با یک مانیتور فیلم را ببینند. زهرا و عبّاس هم هستند. زهرا همراه مادرش آمده؛ زهرایی که در طول این ده ماه، حیات تازه و سخت تو را شاهد بوده؛ زیستنی به‌غایت پرشتاب و آمیخته به اضطراب، نیامدن‌ها تا دیروقت و سرخوردن دو انگشت شست بی‌قرار و متحیّر روی حروف گوشی. زهرا یادش می‌آید که سال گذشته وقتی در دفتر طبقهٔ دوم ساختمان سروش، قبول کردی که راوی شب‌نامه باشی، پس از جلسه، دیروقت به خانه آمده بودی و از تصمیمت برایش گفته بودی؛ تصمیمی به‌غایت سخت و سرنوشت‌ساز.

قرار بود مستندی را روایت کنی که شرح نفوذ در برخی از فعّالان کسب‌وکارهای اینترنتی است. کسب‌وکارهایی که پول سرشاری نصیب فعّالان این حوزه کرده بود و غیر از بازار نو و روبه‌گسترش و پردرآمدی که داشت، به‌خاطر حمایت‌های سخاوتمندانهٔ خارجی و دولتی، از قبیل خرید سهام و وام‌های بلاعوض، چاه ویلی بود از دلارهایی که در آن می‌ریخت و تور سودجویانی را که قاعدهٔ بازی را خوب می‌دانست، پر می‌کرد و برای نفراتی که زرنگ‌تر بودند، ثروتی افسانه‌ای می‌ساخت.

طبیعی است وقتی جایی، پای ثروتی هنگفت و چشم‌گیر وسط باشد و حرف دکان سودآوری به میان آید، مشتری بر آن می‌جوشد و این مشتری هرکسی می‌تواند باشد؛ از جوانان متخصّص بلندپرواز خوش‌فکر جویای کار و نام تا مرتبطین دولتی و حکومتی و امنیتی. پول کلان هیچ‌وقت از رصد آدم‌های کاربلدِ حقیقی و حقوقی دور نمی‌ماند. وقتی صحبت از چند صد میلیون دلار است، طمع دهان باز می‌کند و چشمش را بر رحم و ملاحظه می‌بندد و هر جان و آبرویی را که مانعش باشد، می‌بلعد.

تو می‌خواستی آب در خوابگه مورچگان بریزی و چوب در لانهٔ زنبور فرو کنی. وقتی یک‌گوشهٔ سفرهٔ پهنی را نشانهٔ نقد و بیدارباش و نصیحت و انذار کنی، هرکه پای آن سفره است، از بیم جمع‌شدن آن سفره، لقمه در گلویش می‌ماند و الحذر از مست لقمه‌درگلوماندهٔ تیغِ آخته به دست!

و تو چه می‌دانستی الحذر یعنی چی؟ تو اگر مرد الحذر بودی، الان با آن مدرک مهندسی عمران دانشگاه شریف، در بزنگاه‌های مناسب، فرصت جسته بودی و سفرهٔ خودت را پیدا کرده بودی و یک تکنسین کارچاق‌کن باکلاس بودی که توی همین تهران درندشت تا الان سی‌تا آپارتمان کلیدنخورده داشتی و توی پارکینگ آپارتمان شش‌صدمتری‌ات در آنجا که تهران شیبش به‌سمت البرز تندتر می‌شود، بنز آخرین‌مدلت پارک بود و جانمازت هم همیشه آب‌کشیده و تروتمیز روی بند رخت تراس هفتادمتری‌ات پهن بود. چه کسی نمی‌داند که تو ناتوان نبودی از الحذر و پای سفره نشستن و کلاه خودت را چسبیدن. یا مثل خیلی از هم‌کلاسی‌ها و هم‌دانشکده‌ای‌ها و هم‌دانشگاهی‌هایت، مام میهن را ترک‌کردن و به اوّلین پذیرش بشکن‌زدن و گفتن که روم جای دیگر؛ زمین قحط نیست.

اما چه کردی و چه دیدی و چه شدی؟ به‌جای اینکه خودت را ببینی که یک دانشجوی تازه‌رسیده از قزوینی، با فرصتی به‌دست‌آمده در بهترین دانشگاه ایران، با اعتباری جهانی، با شبکه‌های ارتباطی ایجادشده در بزنگاه‌های شلوغ زمانه و فرصت طلایی پول‌سازی، هشتاد میلیون آدم را دیدی ساکن سرزمینی که نامش ایران است و انقلاب و جنگی خونین را پشت‌سر گذاشته و قریب نیم‌قرن آزگار آن‌ها که منافعشان از این انقلاب از دست رفته، دست از سرش برنداشته‌اند و نشسته‌اند تا ویرانی‌اش را ببینند و به تاریخ بگویند این انقلاب خیلی الکی و بی‌اعتبار بود و فاتحهٔ همهٔ انقلاب‌های دینی و مردمی را بخوانند.

تو شیب روبه‌دشت را انتخاب کردی؛ زمین مسطحی را که قرار است همه در آن برابر و برادر باشند و جانمازشان یک خطّ ممتد باریک سبزرنگ باشد که آن‌ها را کنار هم در مساجدی که نور بی‌ریایی و خلوص از آن ساطع می‌شود، کنار هم به‌صف کند.

تو خودت را در باند پرواز دانشگاه صنعتی شریف ندیدی. خودت را دیدی در بزنگاه تاریخ که اگر لباس رزم نپوشی و سپر از دست بیندازی؛ تاریخ، انقلاب اسلامی را می‌نشاند یک‌گوشهٔ دور و در قالب یک پاراگراف چندخطی برای پژوهندگان تاریخ فقط.

لباس رزم تو چه بود جز کلمات و تصاویر؟ جز سخن‌گفتن و نشان‌دادن؟ و اگر تو حالا راوی این مستندِ خواب آشفته‌کن نمی‌شدی، عجیب بود. برای زهرا این انتخاب تو طبیعی‌ترین انتخاب دنیا بود و تازه وقتی از خطراتش گفتی، ازاینکه ممکن است اتحادِ صاحبان پنجه‌های چرب‌وچیلی علیهت شکل بگیرد و پای جانت در میان باشد، زهرا خوش‌حال‌تر شد. گفت هرچه خطر بیشتر و ایمان محکم‌تر، مرد مقبول‌تر و خاص‌تر، هرچه مصاف خطیرتر، اجر الهی بالاتر و رحمت الهی واسع‌تر. چه فرصتی بهتر ازاینکه خودت را در محضر خدا به خودت ثابت کنی. ثابت کنی که اگر تا الان به سلاح کلمه و تصویر جلو می‌رفتی و تهدید و اعصاب‌خردی تو فقط بی‌خوابی‌های کار فشردهٔ مستندساختن‌های کوتاه و بلند و وقف‌کردن عمر برای کاری کم‌عایدی در حدّ گذران زندگی و داشتن یک سرپناه بود، حالا داری می‌روی در دهان خطر. کدام صاحب قدرت و ثروتی می‌نشیند تا تو بنیان وجودی‌اش را سست کنی و بعد مثل بچهٔ آدم از تو در دادگاه شکایت کند؟ تو قرار بود با اوّلین ضربه به این ستون‌های آهنی، چنان صدایی راه بیندازی که لاجرم در معرض ضربه‌ای خانمان‌برانداز و هولناک قرار بگیری.

زهرا حالا عبّاس را بغل کرده و روی صندلی سالن سورهٔ مهر نشسته تا نمایش شروع شود. زهرا یک مهمان عادی رونمایی مستندی به نام شب‌نامه نیست. زهرا از اوّل در جریان بوده. همه‌چیز کانال شب‌نامه را می‌دانسته؛ می‌دانسته که چرا تو و دوستانت یک کانال تلگرامی مخفی در دی‌ماه ۹۴ درست کرده‌اید. تو هر روز بعد از آن جلسات طولانی با دوستانت و ترتیب‌دادن پست‌های تازه برای بارگذاری در ساعت ۹:۳۰ و ۱۱ شب، برمی‌گشتی خانه و مطالب را نشانش می‌دادی. قرار گذاشته بودید هر شب مطالبی تازه در کانال بارگذاری کنید. مطالب که بارگذاری می‌شد، می‌نشستی و یک بار دیگر مطالب را با زهرا مرور می‌کردی؛ اما حواست بود که فحش و تهدیدهای ارسالی برای ادمین کانال، یعنی عرشیا کاظم‌زاده‌ای که تو بودی، را نشانش ندهی. می‌خواستی این اضطراب‌ها فقط برای خودت بماند و خطی به خاطر دوست نیفتد و نگران حال تو نشود.

زهرا از اوّلین مطلب شب‌نامه با کانال همراه بود. عضو کانال نبود؛ اما کنارت می‌نشست و همهٔ مطالب را موبه‌مو می‌خواند. اوّلین مطلب شب‌نامه تصویر یک پاکت‌نامه بود؛ نامه‌ای گشوده در زمینهٔ شبی پرستاره اما تاریک و کم‌فروغ. شبی که انگار قرار است مطالب نامه به آن روشنی ببخشند:

به کانال شب‌نامه خوش آمدید. شب‌نامه یک بهانه است. بهانه‌ای برای دیدن آنچه در روز گم می‌شود. گویی دیگر روز نیست و شب تاریک است. اینجا محلی است برای شنیدن حرف‌هایی که عده‌ای دوست ندارند، گفته شود. با ما همراه باشید... روزهای عجیبی در پیش است؛ #شب‌نامه #ساعت بیست_و_سه.

بعد از پژوهش‌هایی که روی نفوذ بیگانه در بخشی از استارت‌آپ‌ها و اکوسیستم استارت‌آپی و کسب‌وکارهای اینترنتی کردید، یک کانال مخفی تلگرامی راه انداختید. می‌خواستید پژوهش‌هایتان را در کانال بگذارید و با استفاده از بازخوردها و البته مطالب جدیدی که ممکن بود ازطرف مخاطبان کانال به دست ادمین برسد، مستندتان را بسازید. همین روند را هم قرار بود در مستند نشان بدهید؛ یک مستند پژوهشی-روایی زنده و جست‌وجوگر که با مشارکت مخاطبان ساخته می‌شد؛ یک کار تقریباً نو در سینمای مستند ایران.

خطّ اصلی فیلمتان را می‌دانستید چیست. نمی‌دانستید اما قرار است چه کسانی در فیلمتان ظاهر شوند و چه اطلاعات تازه‌ای و چطور به دستتان می‌رسد. این را هم خوب می‌دانستید که کافی است پرچم بالا برود و نشانه‌ای به چشم بیاید، باید خبر می‌پیچید که علمی بالا رفته. بعد یا آدم‌هایی با دغدغهٔ شما می‌آمدند و زیر این علم جمع می‌شدند یا آن عده که از این علم ترس به جانشان می‌ریخت، روبه‌روی این علم صف‌آرایی می‌کردند و شما می‌خواستید روایت کنید آنچه را که پیش می‌آمد.

مطالب شب‌نامه از پرداختن به یک قرارداد نفتی پرماجرا شروع شد؛ از نقل‌قول همهٔ کسانی که در این قرارداد نقشی داشتند؛ از رئیس‌جمهور و وزرا و نمایندگان مجلس و مسئولین وقت گرفته تا حمید ضیاجعفر، عراقی ساکن امارات که زمانی جاسوس حزب بعث بوده و عامل شرکت طرف قرارداد کرسنت. از پرداختن به زیر و زار و رزومهٔ کسانی که دلّال این قرارداد بوده‌اند و به نام پورسانت رشوه گرفته‌اند و حتّی زمانی محکوم شده‌اند و باز جسته‌اند و راست‌راست می‌گردند و در زندان‌اند و اگر در زندان‌اند، توی سلول پت‌وپهن مجللشان همان‌طور که با موبایل حرف می‌زنند و برای قرارداد کلان تازه‌ای دلّالی می‌کنند، به تلویزیون پت‌وپهن سامسونگشان نگاه می‌کنند و یک چشمشان به یخ معلق در لیوان آب‌میوهٔ روی میز است و یک چشمشان به درِ مثلاً سلول که کِی غذایی را که از رستوران دلخواهشان سفارش داده‌اند، می‌رسد و خیالشان راحت است که فردا به مرخصی طولانی‌مدت می‌روند.

شب‌نامه از سنگینی پروندهٔ آقازاده‌ها و دوستان دوران مدرسه و دانشگاهشان می‌گفت و مدعوین ازخارج‌آمده و شرکت‌های کاغذی و اینترنتی‌شان. از روشنگری برخی نمایندگان درمورد پرونده‌های فساد هم می‌گفت؛ از شاه‌کلید اسرار مفاسد نفتی و رابطه‌اش با پسر یکی از مسئولین عالی‌رتبهٔ وقت. از ویدیوی اعتراف این شاه‌کلید اسرار مفاسد نفتی خبر می‌داد؛ از خبر محکومیت و بعد آزادی و فرار و قتل مشکوکش در امارات. از خبر وجود بسیاری از قراردادهای مهم صنعت نفت و مکاتبات حساس و نتایج مذاکرات نفتی در دفتر لندن و پورسانت‌ها و رشوه‌های نجومی این آدم‌ها می‌گفت که یک‌قلمش فقط شصت میلیون دلار بوده است و دست‌خوش‌گرفتن آپارتمان در شمال تهران برای بعضی دیگر.

شب‌نامه بعضی زخم‌های کهنه را باز کرده بود. از آن آقازاده‌ای می‌گفت که معروف بوده است به جونیور و مسابقهٔ نمایندگان شرکت‌های نفتی دنیا برای ملاقات با جونیور و از رسوایی مسئولان شرکت‌های نفتی بزرگ دنیا به‌خاطر رشوه‌دادنشان به دلّالان ایرانی و مشاوره و دلّالی یک شرکت نرم‌افزاری و همکاری‌شان با این شرکت‌های نفتی می‌گفت و سرمایه‌گذاری بنگاه‌های به‌ظاهر موقوفهٔ آمریکایی متّصل به وزارت دفاع آمریکا و سیا در لباس گسترش دموکراسی. از بازگشت دوبارهٔ همان متّهمان قبلی بر سر کار می‌گفت.

شب‌نامه متّهمان اصلی را معرّفی می‌کرد و میزان خسارتی را که این آدم‌ها به مملکت وارد کرده‌اند، افشا می‌کرد. از دادگاه لاهه و میزان جریمهٔ سرسام‌آور ایران می‌گفت. از ورود همین آدم‌ها و مشاوره‌دادنشان در جریان مذاکره‌های هسته‌ای و نقششان در زیادکردن فشارها و تحریم‌ها می‌گفت. از نحوهٔ ورود سیامک نمازیِ جاسوس، صاحب بعضی از این شرکت‌های به‌ظاهر کارآفرینی و خدمات‌دهی اینترنتی به اسم شتاب‌دهنده به جریانات کلان دلّالی و تحلیل اطلاعات کاربران برای شبکه‌های خارج از کشور می‌گفت و پشت‌گرمی‌اش به شرکت‌های بزرگ نفتی دنیا و از دلّالی‌اش برای انعقاد این قراردادها و دستگیری‌اش و از بازشدن پای مؤسسین دیگر این شرکت‌ها و بنیادهای زیرمجموعه‌اش به دلّالی این قراردادها پرده برمی‌داشت.

کانال شب‌نامه از مشغول به‌کارشدن اعضای این شرکت‌ها در خبرگزاری‌ها و شرکت‌های نفتی خارجی و ارتباطشان با وزارت دفاع آمریکا و سازمان‌های جاسوسی و ارتباط این شرکت‌ها با جاسوس‌های دیگر مطلب می‌گذاشت.

کانال شب‌نامه از دست‌انداختن این شرکت‌های نرم‌افزاری روی قراردادهای پیامکی و نرم‌افزاری داخل کشور و دستیابی‌شان به اطلاعات میلیون‌ها ایرانی می‌گفت و سوابق کارگزاران این شرکت‌ها و فعّالیت‌های گسترده‌شان در ایران را در پوشش شرکت‌های خدماتی اینترنتی، جلوِ چشم مردم می‌گذاشت.

شب‌نامه از زیرسؤال‌رفتن استقلال کشور به‌خاطر این قراردادها می‌گفت و از لیست انتخاباتی دادن همین آدم‌ها برای راه‌یافتن به مجلس و تصاحب کرسی‌های نمایندگی. از جاسوس‌های مرتبط با این شرکت‌ها و انتقال اطلاعات خطوط هواپیمایی و فروختن ریز فعّالیت شرکت‌های هوایی ایران برای به‌روزرسانی تحریم‌ها حرف می‌زد و به نقل‌قول جان کری برای استفادهٔ درست از حضور گستردهٔ جوانان در کسب‌وکارهای اینترنتی برای دردست‌گرفتن آیندهٔ منطقه، اشاره می‌کرد.

کانال شب‌نامه از طرح ساقط‌کردن حکومت ایران به‌واسطهٔ این اطلاعات و سوءاستفادهٔ نزدیکان برخی مسئولین بلندپایه از بحران‌های ارزی مطلب می‌گذاشت. از بودجهٔ اختصاصی سازمان سیا می‌گفت برای مؤسسه‌های آمریکایی که واسطه شوند و از شرکت‌های نرم‌افزاری ایران حمایت مالی کنند. از ارتباط سیامک نمازی با این مؤسسه‌ها و سوءاستفاده‌شان از جوانان و کارآفرینان می‌گفت. از گزارش‌دادن بعضی جاسوس‌ها درمورد روش‌های دُورزدن تحریم‌ها توسط ایران برای خنثی‌سازی این روش‌ها توسط آمریکا حرف می‌زد.

ارائهٔ اطلاعات درمورد سیامک نمازی و جیسون رضاییان و تریتا پارسی و بیژن خواجه‌پور و هومن مجد و... هر شب در کانال شب‌نامه تکرار می‌شد. کانال شب‌نامه ارتباط حمایت مالی دانشگاهی در تل‌آویو با جریانات اجتماعات و میتینگ‌های به‌ظاهر مدنی و... را توضیح می‌داد و اسناد قراردادهای سیامک نمازی با کمپانی‌های نفتی در قبال ارائهٔ اطلاعات را رو می‌کرد. شب‌نامه همهٔ این کارها را می‌کرد تا شاخک‌های جوانان و مسئولین را به موضوع شرکت‌های اینترنتی حساس کند که اگر در این حوزه قدم برمی‌دارند، مواظب باشند.

کانال شب‌نامه برنامه‌های گستردهٔ آمریکا برای کارآفرینان و جوانان، ذیل پروژهٔ تغییر را مفصّل شرح می‌داد و اخبار جشنوارهٔ کارآفرینی پل و ارتباطش با آمریکا و حمایت شاهزادهٔ سعودی و سیامک نمازی و... را از پروژهٔ تغییر به نمایش می‌گذاشت و شیوهٔ جذب سرمایه‌های ایرانی اعم از شخصیت‌ها و صاحب‌نظران علمی و مدیران نهادهای صنفی و سرمایه‌گذاران عرصهٔ تکنولوژی و مدیران دولتی نهادهای علمی و فعّالان شرکت‌های استارت‌آپ و رسانه‌ها را برای به‌خدمت‌گرفتن در پروژهٔ تغییر روشن می‌کرد.

و بالاخره همین چند هفته پیش بود که بیش از ده‌هزار نفر اعضای کانالی که در این شش ماه هر شب با خبری غافلگیر می‌شدند، کلیپ تازه‌ای را دیدند که ادّعا داشت اوّلین تصاویر منتشرنشده از ادمین کانال شب‌نامه یعنی عرشیا کاظم‌زاده را نمایش می‌دهد. بر تصاویر این کلیپ کوتاه، صدای تو بود که با کمی تغییر پخش می‌شد؛ ایستاده بر بالای پشت‌بام ساختمان پنج‌طبقهٔ سروش.

دست‌هایت را گذاشته بودی لبهٔ پشت‌بام و در تاریکی بعد از غروب آفتاب، شب تهران را تماشا می‌کردی. شبی که پرده انداخته بود روی بیش از ده‌میلیون آدمی که خسته از کار روزرانه، خودشان را رسانده بودند زیر سقف خانه‌هایشان تا کنار خانواده‌شان استراحت کنند. زیر سقف خانه‌های کوچک و اجاره‌ای، زیر سقف خانه‌هایی که سفره‌شان به‌خاطر این دهان‌های گشوده‌ازطمع، کوچک و کوچک‌تر شده بود. به ساختمان‌های پایین دامنهٔ البرز هم نگاه کرده بودی. فکر کرده بودی که خواب چند نفر از رانت‌خوارها و دلّال‌های بزرگ را و کاسب‌های تباهی ایران را آشفته کرده‌ای؛ شاید چند نفر معدود، شاید هم هیچ‌کس.

آن غروب گرگ‌ومیش به‌وقت فیلم‌برداری این کلیپ کوتاه، به این فکر می‌کردی که چند نفر از این آدم‌ها در آپارتمان‌های چندصدمتری و باغ‌ها و ویلاهای حواشی شهر می‌نشینند روی مبل سلطنتی و گوشی را دست می‌گیرند و به تصویر تاریک تو نگاه می‌کنند و صدای عوض‌شدهٔ تو را گوش می‌دهند که می‌گویی بالاخره می‌خواهی خودت را نشان بدهی.

این صدای تو بود که می‌گفت:

«شش ماه سخت و پر از نگرانی و شاید تکرارنشدنی را پشت‌سر گذاشتم. احساس شک و نگرانی هنوز دست از سرم برنداشته. هنوز هم برای انتشار هر پستی توی کانال پر از تردیدم. پلیس‌ها، مأمورهای اطلاعات، جاسوس‌ها، آدم‌های توی اکوسیستم، مخصوصاً خبرنگارها، همه دنبال یک اسم‌ان؛ عرشیا کاظم‌زاده، ادمین کانال شب‌نامه. از امروز شکل بازی عوض می‌شه. شاید این بار اونا نگران‌تر از من بشن. روزهای عجیبی در پیشه.»

پست بعدی شب‌نامه عکسی از تو بود. هنوز در تاریکی بودی و دوربین تو را از پشت نشان می‌داد که در حال واردشدن به دفتر یکی از شرکت‌های اینترنتی سیامک نمازی هستی.

سرانجام همهٔ آدم‌هایی که اخبار تو را دنبال می‌کردند، تیزر مستند شب‌نامه را دیدند و فهمیدند که حالا باید تمام حرف‌های تو را در یک مستند به تماشا بنشینند؛ در مستندی که تو از تاریکی بیرون می‌آیی و خودت را نشان می‌دهی.

پست بعدی پوستر و خبر رونمایی این مستند صددقیقه‌ای بود. پست تازه خبر از آیین رونمایی در روز سه‌شنبه ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه در دانشکدهٔ فنّی تهران، سالن شهید چمران می‌داد. پای خبر نوشته بود حضور برای عموم آزاد است و اعلام شده بود که علاقه‌مندان به تماشای مستند می‌توانند برای ثبت‌نام و رزو صندلی آیین رونمایی در دانشگاه تهران تا ساعت ۲۳ روز دوشنبه سوم آبان ۹۵ اقدام کنند.

همهٔ صندلی‌ها رزو شدند و روز بعد با خبر بیست‌وسی برای رونمایی شب‌نامه در دانشگاه تهران، تو دیگر کاملاً از تاریکی بیرون آمده بودی. گویندهٔ خبر می‌گوید:

«روزهای عجیبی در پیشه. حکایت قابل‌تأمّل جوانان مستندساز انقلابی در یکی از پروژه‌های مستندسازی‌شان که در مسیر تولید به کشفیات جالبی رسیدند. کشف شبکهٔ کارآفرینی هوشمند که ابعاد مختلفی داشته و پابه‌پای اتّفاقات روز، پیش می‌ره و اطلاعاتی تازه از پروژهٔ نفوذ دشمن رو به تصویر می‌کشه. یافته‌هایی که اطلاعات دستگاه‌های امنیتی اون‌ها رو تکمیل کرد. داستان ازآنجا آغاز می‌شود که مستندسازان جوان مرکز سفیرفیلم دست به یک ابتکار می‌زنند.»

خبر بیست‌وسی تو را نشان می‌دهد که بر صندلی عرشیا کاظم‌زاده نشسته‌ای و می‌گویی:

«بخش عمدهٔ بچه‌ها از دانشگاه صنعتی شریف هستند.»

بعد گویندهٔ اخبار می‌گوید که همین بچه‌ها یک کانال تلگرامی ایجاد می‌کنند و بعد پشت پرده و اطلاعات به‌دست‌آمده در این کانال را به مستند تبدیل می‌کنند. چهرهٔ سیّدمهدی کرباسی کارگردان شب‌نامه هم به نمایش درمی‌آید.

«اطلاعاتی را که به دستمان رسید، سعی کردیم به نحوی منتشر کنیم و از بازخوردهای این‌ها درواقع یک مستندی رو تولید بکنیم. یک کار صددقیقه‌ایه و کاملاً جست‌وجوگره.»

گویندهٔ خبر می‌گوید:

«دانشجویان و کارآفرینان و علاقه‌مندان به حوزهٔ کسب‌وکارهای نوین عضو کانال شب‌نامه می‌شوند؛ اما مستندسازان در طول کار، متوجه شبکه‌ای خاص با مدیریت خاص و فرد خاصی می‌شوند؛ شبکهٔ کارآفرینی‌ای که سررشتهٔ آن به بیرون از مرزها وصل بود.»

تو با همین تیشرت زردی که برای رونمایی مستند هم پوشیده‌ای، می‌گویی:

«برای ما هم خیلی جای تعجّب داشت که هر قسمتی مثلاً از بحث قرارداد نفتی گرفته تا بحث کارآفرینی تا بحث مذاکرات هسته‌ای، توی هر بحثی ما رد پای سیامک نمازی رو می‌دیدیم که بعدازاینکه دستگیر شد و خبر دستگیریش منتشر شد، احساس کردیم که تحقیقاتمون داره به جای درستی نزدیک می‌شه.»

گویندهٔ خبر می‌گوید:

«در نگاه اوّل این شائبه به ذهن خطور می‌کند که سازندگان شب‌نامه از جایی خاص به اطلاعات این شبکه دست پیدا کرده‌اند؛ اما... .»

در اینجا تو می‌گویی:

«اطلاعات رو ما از فضای مجازی گرفتیم و با یک جست‌وجوی هوشمند و یک‌مقداری هدفمند، این اطلاعات رو جمع‌آوری می‌کردیم از صفحات شخصی افراد که کاملاً در دسترس عموم هست و خودشون این‌ها رو بیان می‌کنند.»

و پایان خبر این جمله است: «روزهای عجیبی در پیشه.»

چیزی که زهرا را خیلی نگران کرد، پستی بود که بعد از اعلان خبر بیست‌وسی در کانال شب‌نامه منتشر شد؛ تصویر پیامکی یکی از تهدیدهایی که برای ادمین کانال یعنی عرشیا کاظم‌زاده، که تو باشی، ارسال شده بود؛ تویی که حالا تهدیدکنندگان خوب چهره‌ات را دیده بودند و می‌دانستند حالا نام اصلی‌ات چیست و کجایی و ساختمان محل کار و دفترت کجاست و برایشان راحت بود که آدرس خانه‌ات را پیدا کنند و بدانند حتّی اسم اوّلین فرزندت عبّاس است و حتّی زهرا کیست و خانهٔ پدرش کجاست.

و این پست که پیام‌های ردوبدل‌شدهٔ بین آن آدم صاحب نفوذ بود و تو، این پستی که از فرط عصبانیت غلط نگارشی هم کم نداشت، مشتی بود نمونهٔ خروار:

«من فرزند اصیل انقلابم و مثل بقیه نیستم که از پخ شما جا بزنم. اگر اسم مرا برندارید، با چوب قانون پوستتان رو می‌کنم. زود مشخصات کاملت را برایم تلگراف می‌کنی هرزه‌باف بی‌مسئولیت. منتظرم. اگر دین نداری، که حتماً نداری، آزاده باش. مشخصات غیر وزاریتت رو بده تا همین فردا پیش... یا... حالیت کنم که اجازه به شما نفوذیا نمی‌دم مزوعه انقلاب رو پا مال کنی. مردانگی کن و بده. نشستم منتظر.»

- سلام! ممنونم ازنظر شما!

- مشخصات بده پسرم.

- شما که دسترسی دارید. احتمالاً سخت نباشه مشخصات رو پیدا کنید. اگر اشکالی وارد می‌دونید، تکذیبیه بدید یا دقیق بگید تا لحاظ کنیم.

- عرض کردم شما مشخصات بدید تا من با اشباح طرف نباشم. از سوراخ شبح بیایید بیرون؛ من ماهیتتان را بفهمم. اگر نفوذی بودید یا مسلمون لابصیره فی احناءک متناسبا با فتنه‌ات برخورد می‌کنم. دورهٔ خودسری‌های امثال اسلامی موسادی فرصت‌طلب که می‌خواستن نظام رو تو شرایط سخت درگیری با اوباش اصل... .

- ممنون از ادبیاتتون!

- ... بکش پایین. تموم شد. ضمناً برای من لیبرال‌بازی درنیار. تو حق‌النّاس نمی‌فهمی. برای من از ادبیات حرف نزن. من اینا رو یادت می‌دم. من م... و منتظر دریافت... .

شب پیش از رونمایی با زهرا نشستید و کانال شب‌نامه را مرور کردید و این پست را خواندید. به چهرهٔ زهرا نگاه کردی. طبیعی بود که نگران شده باشد؛ اما در چهره‌اش شعفی آشنا می‌دیدی؛ شعفی آمیخته به افتخار و درعین‌حال نگرانی؛ افتخار به مردی که پدر فرزندش عبّاس بود و مثل درختی انبوه و ریشه‌دار کنارش ایستاده بود. زهرا در تو شمایل مردی را می‌دید که آمادهٔ شهادت است. بارها به تو گفته بود که دوست دارد سفری به سوریه داشته باشی. زهرا دوست داشت تو را در شمایل یک مدافع حرم ببیند. دوست داشت دوربینت را دستت بگیری و به دمشق و حلب بروی و حماسهٔ مدافعان حرم را به تصویر بکشی. آرزوی زهرا را دو سال بعد با سفرهایی که برای تربیت مستندسازان جوان سوری به دمشق و حلب داشتی، برآورده کردی؛ اما حالا سعیدی بودی که فراتر رفته بودی. در همین ایران، در پایتخت ایران، در تهران خودت را در معرض شهادت گذاشته بودی و این چقدر داشت به دل زهرا می‌نشست.

آن نگرانی آمیخته به غرور و افتخار در چشم‌های زهرا پیدا بود. هم جانت را برای خودش دوست داشت، هم جانت را برای خدا و البته که با شناختی که از زهرا داشتی، می‌دانستی همه‌چیز را حتّی زندگی خودش را و خانواده‌اش را برای خدا می‌خواهد. آن پیاده‌روی‌های اربعین یادتان آمد که چقدر دوتایی دعا کردید حلاوت شهادت را بچشید و این پای پیاده‌رفتنتان به زیارت سالار شهیدان برای تو خلق‌وخو و رفتاری حسین‌وار بیاورد و برای زهرا نگاه و رفتاری زینب‌وار و حالا نزدیک بودید به آنچه خواسته بودید و این طعم برآوردن آرزو بود که نگرانی را پس می‌زد و آن را به چیزی نمی‌گرفت.

همان روز قبل از رونمایی در دانشگاه تهران، زمزمه‌هایی شنیدید که قرار است کسانی مانع از برگزاری رونمایی و نمایش شب‌نامه شوند. کم‌کم شنیده‌های دست‌اندرکاران فیلم داشت به یقین تبدیل می‌شد:

«فوری: باتوجه‌به پیش‌بینی قبلی ما، در صورت لغو برنامهٔ رونمایی امروز مستند شب‌نامه در دانشگاه تهران، برنامهٔ رونمایی در مکانی دیگر نزدیک به دانشگاه تهران برگزار خواهد شد. مکان‌های جدید که به‌صورت شناور برای اکران امروز در نظر گرفته شده است، به‌سرعت اطلاع‌رسانی خواهد شد. نگران نباشید؛ اگر خدا بخواهد رونمایی امروز قطعی است. از همهٔ مخاطبین تقاضا می‌شود در اطلاع‌رسانی و بازنشر پست بالا ما را یاری کنند.»

این مانع‌تراشی برای تو رنگ‌وبویی از آغاز تحقّق تهدیدهایی را داشت که نمونه‌ای از آن را برای مخاطبان شب‌نامه در کانال تلگرام افشا کرده بودید. اراده‌ای که داشت محقَّق می‌شد. اراده‌ای برای شنیده‌نشدن و ندیدن حقایقی که قرار بود در مستند شب‌نامه برملا شوند و موانعی برای نام‌نبردن بعضی اسامی. این ترس برای چه بود؟ شما آماده بودید که اسامی و عناوین اگر تحلیل و گفتار شما را ناوارد و ازروی قصد و غرض و منافع شخصی می‌دانند، حتّی علیه شما شکایت کنند و شما با اسنادی که داشتید، آمادهٔ پاسخ‌گویی بودید. چه چیزی آدم‌ها را می‌ترساند؟ گوشهٔ سفره را باد بلند کرده بود؟ هوا پس شده بود؟

شب سه‌شنبه این تو بودی که رفتی جلوِ سردر دانشگاه تهران و دوربین موبایلت را رو به‌سمت خودت گرفتی:

«من محمدسعید جبّاری هستم. همان عرشیا کاظم‌زاده ادمین کانال تلگرامی شب‌نامه. فردا قرار است مستند شب‌نامه نمایش داده شود. مستندی که دست خیلی‌ها را رو می‌کند و آدرس‌های غلط را تصحیح می‌کند و سرانجامِ خیلی از برنامه‌های به‌ظاهر ساده را نشان می‌دهد. فردا اگر نبودم و اتّفاقی برای من افتاد، به اسامی نام‌برده در شب‌نامه فکر کنید. من به درستی کارم ایمان دارم و اگر زنده ماندم، راه من روشنگری است.»

فردا صبح آنچه را که پیش‌بینی کرده بودید، اتّفاق افتاد. پست تازهٔ شب‌نامه ساعاتی قبل از برگزاری آیین رونمایی در دانشگاه تهران این بود:

«فوری: علی‌رغم هماهنگی‌های انجام‌شده برای رونمایی مستند شب‌نامه در دانشگاه تهران، پس از فشارهای پرحجم و سطح بالای خارج از دانشگاه، مسئولین دانشگاه این برنامه را لغو کردند. برنامهٔ رونمایی ساعت ۱۵:۳۰ در سالن سورهٔ حوزهٔ هنری تهران به آدرس خیابان سمیه، نرسیده به خیابان حافظ برگزار خواهد شد. به سهم خود بابت این جابه‌جایی پوزش می‌خواهیم.»

دوستانت اما بیکار ننشسته بودند و ایمانشان کمتر از تو نبود. آن‌ها هم تا پای جان ایستاده بودند و زیر بار لغو اکران نرفتند و حالا بساط اکران شب‌نامه در سالن سورهٔ مهر حوزهٔ هنری مهیّا شده بود. آن‌طرف دانشجویان به اعتراض لغو اکران در دانشگاه تهران تجمّعی صورت دادند و این برای تو و گروه شما دلگرمی بود؛ اینکه تنها نیستید و آن‌هایی که برای دیدن شب‌نامه لحظه‌شماری می‌کنند، فقط آن دسته‌ای نیستند که بساطشان در معرض وزش تندباد شب‌نامه قرار گرفته است، بلکه خیلی مثل خود تو شیفتهٔ این افشاگری و بیدارباش‌اند؛ دانشجوهایی که از جنس تو هستند و دوست دارند از ته‌وتوی همه‌چیز سر دربیاورند و راه اشتباه را بفهمند و بفهمانند و هر چیزی را که ختم می‌شود به دلبخواه بدخواهان کشورشان، خنثی و ناکارآمد کنند.

حالا ۴:۱۰ دقیقهٔ بعدازظهر سه‌شنبه چهارم آبان ۹۵ است. در پیشگاه ورودی سالن نمایش سوره آن‌ها که داخل می‌شوند، تو را می‌بینند که با تیشرت زردرنگت، عبّاس را بغل کرده‌ای و به‌سمت ورودی سالن نمایش می‌روی. بنر بزرگ سیاه‌وسفیدی آن‌سوتر عکس تمام‌قد تو را نشان می‌دهد با تصاویری از عکس‌ها و پست‌هایی که در کانال شب‌نامه گذاشته‌اید. تو در عکس، سر برده‌ای به گوشی و با چشم‌هایی نظاره‌گر، در هیئت جوان جست‌وجوگر کنجکاوی به چشم می‌آیی که با دلی نترس می‌خواهی به حقیقت برسی.

سالن کاملاً تاریک می‌شود و سکوت همه‌جا را فرا می‌گیرد. نفس در سینهٔ ۵۰۰ نفر بینندهٔ داخل سالن حبس می‌شود. فیلم آغاز می‌شود با تصاویری از بازی بچه‌ها در شهربازی تهران.

اوّلین صدای آدمیزاد، صدای بچه‌هاست؛ صدای شادی و خندهٔ بچه‌هایی که سوار بر ماشین‌های برقی این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. جهانی که با ثانیه‌های اوّل فیلم به نمایش درمی‌آید، جهان به‌بازی‌گرفتن است. ما بازی می‌کنیم و به بازی گرفته می‌شویم. دلمان می‌خواهد اوقات خوشی داشته باشیم. بلیت می‌خریم و سوار ماشین‌هایی می‌شویم که تقلیدی از واقعیت است. این جهان به نمایش درآمده، توهّمی است از یک جهان واقعی. شادی زودگذر و کودکانه‌ای است با تصوّر اینکه به آرزوهایت رسیده‌ای و فرمان دست توست. جلو می‌روی؛ به چپ و راست می‌چرخی و اوقاتت خوش می‌شود؛ اما میدان دست تو نیست. ابعاد ارادهٔ تو محدود است به مستطیلی با طول و عرض تعیین‌شدهٔ مالک این ماشین‌ها و دستگاه ماشین‌سواری برقی که در یک شهربازی است و دستگاه‌های برقی دیگری را در خودش جمع کرده است. زمانت که به پایان برسد، باید پیاده شوی؛ با جیب خالی و زمان ازدست‌رفته و حسرت سوارشدن دستگاه‌های باقی‌مانده. آن بیرون اما جهان بزرگ‌تری است با ماشین‌های واقعی. بیرون از شهربازی ماشین‌های واقعی را دیگران سوارند و فرمان‌های واقعی دست آدم‌های واقعی است؛ در یک شهری که شهربازی نیست و محدوده و حصارش هزاران هکتار است با خیابان‌ها و اتوبان‌های واقعی. شاید این واقعیت بیرون از شهربازی هم یک توهّم واقعیت دیگری است. نکند تهران هم یک شهربازی بزرگ است که به تو توهّم دست‌به‌فرمان‌بودن و چپ‌وراست‌رفتن می‌دهد. آنجا هم زمان بازی که تمام شود، باید پیاده شوی با جیب خالی و زمانی ازدست‌رفته.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین