دوران داوری

تنیظیمات

 

دوران داوری

روایتی از هشتاد و نه سال زندگی رضا داوری‌اردکانی

نویسنده: حامد زارع

نشر صاد

برای «افرا» و خیال‌های رشک‌انگیزی که دارد. (ح. ز)

پیشگفتار

«شاید احساس می‌کردم که تمام عمرم باید تماشاگر کارهای دیگران باشم.»

(ایوان تورگینف)

مارتین هایدگر در آغاز یکی از درس‌گفتارهایش که به ارسطو اختصاص داشت، دربارهٔ زندگی این فیلسوف یونانی به گفتن این جمله اکتفا می‌کند: «او به دنیا آمد، کار کرد و مُرد.» فارغ از اینکه هایدگر در نقل این گفتار خُرد از خود تمایلی نشان داده تا بعدها دربارهٔ زندگی خودش نیز چنین قضاوت شود، سه فیلسوفی که در مجموعه «داستان فیلسوفان» ثبت‌حال شده و زندگی آن‌ها به نگارش درآمده نیز بیش از نام و یاد خویش، به اندیشهٔ خویش توجه نشان داده و رغبتی برای درآفتاب‌افکندن صفحاتی از زندگی‌نامهٔ خود نداشته‌اند. این عدم‌رغبت که با اصرار نویسنده از میان برداشته شد، گام نخست برای نوشتن سطرهایی از زندگی فیلسوفان ایرانی بود که طرح آن از سال‌ها پیش در ذهنم شکل گرفته بود. روز و شب‌های زیادی به ورزدادن ایدهٔ کتاب اختصاص داده شد و همواره به فکر نهادن سنگ‌بنای آن بودم. یافتن نخستین سنگ برای ساختن این بنا دشواری‌های بی‌شماری داشت.

همان‌طورکه لودویگ ویتگنشتاین یافتن آغاز را بسیار دشوار می‌داند و همواره آغازکردن از آغاز برایش یک مسئلهٔ نابهنگام است، آغاز نگارش زندگی چند تن از مهم‌ترین متفکران ایران معاصر نیز خالی از پیچیدگی نبود؛ اما به‌هرحال در مجموعهٔ «داستان فیلسوفان»، داستان زندگی رضا داوری، حسین نصر و جواد طباطبایی به‌صورت متوازن و هم‌هنگام روایت می‌شود و به‌تدریج در قالب کتاب‌هایی مستقل منتشر می‌شود.

کتاب‌های این مجموعه، رساله‌های تفسیری نیستند، بلکه داستانی با محوریت زندگی‌نامهٔ سه فیلسوف ایرانی است؛ زندگی‌نامه‌ای که تاکنون نوشتن آن به تعویق افتاده و این قلم بی‌قرار زیر بار نگارش آن رفته است. مجموعه «داستان فیلسوفان»، متشکل از کتاب‌هایی ساده اما فاخر است که زودیابی و دسترسی آن برای خواننده موردتوجه نویسنده بوده است. البته همه‌فهم‌بودن مجموعه نباید به معنای دم‌دستی‌بودن آن ترجمه شود؛ چراکه اگر فهم این کتاب‌ها آسان است، به این خاطر است که نویسنده، داستان فیلسوفان را داستان خودش انگاشته است؛ گویی همهٔ داستان برای خودش اتفّاق افتاده باشد. این نکته بیش ازآنکه اظهار فخری باشد، ناشی از واقعیتی پانزده‌ساله است که نشانگر حشرونشر تقریباً همه‌جانبهٔ راقم این سطور با متفکران نامدار معاصر ایران است؛ متفکرانی که هریک راهی را رفته و می‌روند، اما همه در شاهراه سرزمین ایران قرار دارند و در چهل سال اخیر هر روز نامدارتر از دیروز شده‌اند.

آنچه در روزهایی که یک‌سره مشغول نوشتن این مجموعه بودم مدنظر داشتم، چیزی میان نظر و عمل بود؛ حتّی علاقه داشتم وزنهٔ عمل در آن سنگین‌تر نیز باشد تا خوانندهٔ ایرانی ورای روحیهٔ مخفی‌کارانه و محافظه‌کارانه‌ای که به آن عادت کرده، بی‌پرده با پراهمیت‌ترین متفکران معاصر خود آشنا شود. دوست نداشتم در پایان کار چیزی فراهم آمده باشد که همچون زندگی‌نامهٔ خودنوشت «جان استورات میل»، چنان پیراسته از احساسات باشد که بشود آن را همچون یک رسالهٔ نظری خواند! با این پیش‌درآمد، شما را به‌تدریج دعوت به خواندن کتاب زندگانی سه فیلسوف ایران می‌کنم.

دو چیز همواره در روایت داستان فیلسوفان کمک‌رسان نویسنده بوده‌اند: اوّلی اوقات خوشی بیش از ده سال با این بزرگان به‌سر شد و شادخواری‌هایی که از صهبای اندیشهٔ آنان پیش آمد و شادکامی‌هایی که از این طریق طی شد؛ دومی نیز تجربهٔ عمیق مواجهه با اسطوره‌های سربلند ادبیات داستانی روسیه که همواره شعفی بی‌شکل اما پرپیدا را در جان راقم این سطور زنده نگه داشت. حاصل این دو چیز، درواقع همان حاصل‌جمع فلسفه و ادبیات بوده و آنچه در «داستان فیلسوفان» خوانده می‌شود، تلاشی ادبی برای بیان کوشش‌های فلسفی متفکرانی است که در آستانهٔ تاریخ ایران، هریک در وضع و موضعی ایستاده‌اند.

همان‌طورکه فلسفهٔ آمریکایی بین دو جنگ جهانی با آغوش باز به استقبال نظریهٔ انتقادی رفت، فلسفهٔ ایرانی نیز پس از انقلاب ۱۳۵۷، برخلاف چیزی که تصور می‌شود، به‌تدریج آغوش خود را به‌روی برداشت و یا حداقل تصوری از سکولاریسم گشوده است. ازسوی دیگر، در عصر جمهوری اسلامی، ایرانیان بیش از هر عصر دیگری به دنبال فیلسوفانی همه‌فن‌حریف بوده‌اند تا با امتیاز جامع‌الاطراف‌بودنشان بتوانند در بحث‌های عمومی وارد شوند و سخن‌ساز وجدان عمومی ایرانیان در مواجهه با مسائل مختلف شوند.

اختصاص نخستین کتاب مجموعه «داستان فیلسوفان» به رضا داوری با مطمح‌نظرداشتن همین نگرش بوده است. داوری نه‌تنها بیش از هر فیلسوف معاصر ایرانی از تَردامنی بیم به خویش راه نداده و در بحث‌های حوزهٔ عمومی مشارکت کرده است، بلکه دامنهٔ مباحث او به مسائلی نظیر فوتبال نیز می‌رسد؛ ازاین‌حیث، او در اوج کهن‌سالی تصویر روزآمدی را از متفکری همه‌فن‌حریف عرضه کرده است. در این کتاب این تصویر داوری از خُردی تا پیری با زبانی کمابیش فلسفی روایت شده است.

البته فلسفه برای ژورنالیست‌ها بیش ازآنکه علمِ جویای صدق و حقیقت باشد، سبکی از نگارش است. اگرچه در این فضا، تمایز معرفت‌شناسانهٔ فلسفه از دست می‌رود، اما آنچه به دست آورده می‌شود، نوع نگارشی است که علاوه‌بر بازگوکردن تمایلات روح انسانی، امتیازات و امکانات گوناگونی را در جهت گذار از زبانی پرافاده و پیچیده به بیانی آسوده و آسان به‌کار می‌گیرد؛ به همین خاطر، آنچه برای این رساله اهمیت دارد، نه فلسفیدن، بلکه شیوهٔ نوشتن است. بااینکه به اقتفای فیودور داستایوفسکی معتقدم، اصلاً نفس فرایند نوشتن پربهاست؛ اما از امکان‌هایی که ژورنالیسم در اختیار می‌گذارد نیز طفره نرفته‌ام و در نوشتن «دوران داوری» از آن بهره برده‌ام؛ چراکه خود داوری نیز درعین‌حالی که فیلسوفی جاافتاده است، ژورنالیستی با رزومهٔ مطبوعاتی روشن و درخشان نیز محسوب می‌شود. اما آیا چنین چیزی ممکن است؟

در تاریخ فلسفهٔ قرن بیستم این باور وجود دارد که ویتگنشتاین چنان می‌نویسد که انگار هیچ‌چیزی نخوانده و هایدگر چنان می‌نویسد که انگار همه‌چیز را خوانده است. بی‌آنکه خواسته باشیم این باور را به تاریخ اندیشهٔ ایران معاصر ترجمه کنیم، باید اذعان کنیم که رضا داوری‌اردکانی از نثری بهره می‌برد که اگرچه با شیوه‌های مرسوم نگارش در دپارتمان‌های علوم انسانی دانشگاه‌ها متفاوت است، اما یگانه نثری است که با اختیارکردن موضعی بینابین فلسفه و ژورنالیسم، عمیق‌ترین تأملات مبتنی بر ایده‌های فیلسوفانه و مهم‌تر از آن بحران‌های علوم انسانی و اجتماعی را روایت می‌کند. شاید به همین خاطر است که در میان فیلسوفان ایرانی اندک افرادی پیدا می‌شوند که آثارشان برای عامهٔ مردم قابل‌فهم باشد و داوری از این بابت یک چهرهٔ متمایز محسوب می‌شود؛ چراکه او علی‌رغم اختیارکردن زبانی دشوار و یا حداقل دیرفهم، به این دلیل که نویسنده‌ای خودآگاه است، نوشته‌هایش کم‌وبیش مورداستفادهٔ عموم مردم قرار می‌گیرد.

«دوران داوری» داستان مردی است که در آستانهٔ نودسالگی، محکم و موقّر در مرز میان فلسفه و ژورنالیسم ایستاده است. داستانی که در به‌ثمررسیدن آن، همسرم (مریم کامیاب) نقشی فراتر از یک ویراستار دارد؛ قدردان زحمات او در این دفتر و دیگر دفاتر زندگی مشترکمان هستم. باید از محمدمنصور هاشمی، علیرضا غلامی، علی ناظمی‌اردکانی و علی پزشکی‌اردکانی نیز قدردان باشم که بی‌منت و با لطفی دوستانه متن را از نظر گذراندند و کاستی‌ها را یادآوری کردند. در پایان از بهزاد جامه‌بزرگ باید تقدیر کنم که زمینهٔ نشر این دفتر را فراهم آورد.

حامد زارع

تهران، تیر ۱۴۰۱ خورشیدی

۱. مقدمه

«سفر راستین، جست‌وجوی سرزمین‌های تازه نیست، دیدن با چشمانی تازه است.» (مارسل پروست)

روزهای نخست پاییز بود. با عجله‌ای که بیشتر ناشی از اشتیاق بود تا وسواس سرموقع‌رسیدن به قراری که برخلاف انتظارم به‌راحتی و سادگی تنظیم شده بود، سربالایی خیابان دربند را با گام‌هایی شتابان طی می‌کردم. نمی‌دانم از سر شوق یا از فرط شتاب بود که صدای آبی را که پای چنارهای کهن‌سال شمیرانات روان بود، نشنیدم؛ هرچند کم‌جانی برگ‌ها در آستانهٔ خزان پررنگ‌تر از آنی بود که نبینم. به مسیر فرعی موردنظرم که رسیدم، وارد کوچه شدم و از زیر سایهٔ گستردهٔ چنارهایی که دو بر خیابان اصلی را پر کرده بودند، گذشتم. هنوز آفتاب کم‌رمق قبل از ظهر ماه مهر به صورتم نتابیده بود که خود را روبه‌روی ورودی ساختمان محل قرار یافتم:

دالانی نه‌چندان پهن که سقف کوتاه آن مُنقّش به کاشی‌هایی بود که با تسامح، مسجد شاه میدان نقش جهان را به‌خاطر می‌آورد. از درب ورودی -کاش چوبی بود و هارمونی ساختمان را تکمیل می‌کرد- رد شدم و با عبور از یک سراچه به سالنی رسیدم که گوشهٔ سمت چپ آن راه‌پلّه‌ای نیمه‌دوّار با نرده‌هایی ظریف و پلّه‌هایی مفروش قرار داشت و هر مراجعه‌کننده‌ای را به‌سمت خود فرامی‌خواند. چلچراغی بزرگ در کانون سقف سالن قرار داشت و سرتاسر سقف منقوش به گل و مرغ‌هایی بود که چندان زیبا نقاشی نشده بودند؛ نقش‌هایی نه برای احیای هنر سنّتی، بلکه بیشتر برای احترام به این هنر به کار گرفته شده بود. در مرز سقف و دیوار، آینه‌کاری هم به این نقاشی افزوده شده بود.

از پلّه‌ها بالا رفتم. روبه‌روی در دوم ایستادم، نیم‌نگاهی به تابلو سردر اتاق انداختم و وارد شدم. دو زن جوان و میان‌سال در اتاق حضور داشتند. سلام دادم، هر دو پاسخ دادند. خانم میان‌سال که عنان گفت‌وگوی کوتاهی را در دست گرفته بود، با ورود مرد جوانی به میانهٔ گفت‌وگو، کوتاه‌تر شد. سکوتی که با ورود مرد جوان به اتاق حاکم شد، حاکی از این بود که کارمندی معمولی نبود. مرد جوان چند سؤال پرسید که یکی از آن‌ها کمی طعنه‌آمیز به‌نظر می‌آمد؛ البته تا اندازه‌ای بدیهی بود، چون خودم را روزنامه‌نگاری از نشریه‌ای که موضع سیاسی خاصی داشت معرفی کرده بودم. خانم میان‌سال پس از یک تماس کوتاه تلفنی، اجازهٔ ورودم را به اتاق مقرر داد.

پیش خود فکر می‌کردم که از وقتی تابلو آبی‌رنگ «فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران»۱ را در ابتدای کوچهٔ شاهمرادی دیدم تا اکنون که در آستانهٔ ورود به اتاق رئیس فرهنگستان هستم، حتّی پنج دقیقه هم نگذشته است. خیلی زودتر ازآنچه تصور می‌کردم خود را در آغاز دیداری دیدم که نمی‌دانستم از کجا باید آغاز کنم. معلم‌وار از پشت میز تحریرش بلند شد و نگاهی انداخت و با دست به صندلی‌هایی که دور یک میز مستطیل‌شکل چیده شده بودند اشاره کرد. صبر کردم تا اوّل او بنشیند. هفتاد و پنج سالش بود و تقریباً در نوک قلهٔ شهرت یک فیلسوف قرار داشت. من هم دقیق و عامدانه روبه‌رویش نشستم. در همان ابتدای ورود به اتاق، مختصر نگاهی به من انداخت و پس‌ازآن دیگر چندان مرا ننگریست. روبه‌روی خود جوانی بیست‌وچهارساله را می‌دید که حرف حسابی نداشت یا در بهترین حالت، عاجز از بیان حرفش بود. شاید هم حق داشت که این‌گونه قضاوت کند.

نشسته بودم، اما صدای نفس‌هایم به‌تندی و بلندی نفس دونده‌ای در دور آخر بود و هرچند نسیم خنک پاییز از درز پنجره به درون می‌وزید، اما گویی عرق پیشانی‌ام ناشی از گرمای خورشیدی بی‌قرار در چلهٔ تابستان بود. با این اوصاف کوشش کردم تا خود را جمع‌وجور کنم و بگویم که برای چه به دیدارش آمده‌ام. این‌گونه بود که ناگزیر از ابرهای اوهام، روی زمین واقعیت فروافتادم و بریده‌بریده شروع به سخن‌گفتن کردم. هرچه او مرا نمی‌دید، من او را سیر می‌دیدم تا کنجکاوی خود را از بابت دیدن فیلسوفی از فاصله‌ای نزدیک‌تر ازآنچه در تصورم می‌گنجید برطرف کنم. راستی من برای چه به دیدارش آمده بودم؟

چند هفته پیش از این دیدار، کتابی که بیست و هفت سال پیش دربارهٔ انقلاب اسلامی نوشته بود، بدون هیچ تجدیدنظری دوباره منتشر شده بود.۲ ناخودآگاه سخن را به‌سوی آن کتاب بردم. اوایل حرف‌هایم بودم که نمی‌دانم چرا بی‌پروا گفتم: «من چندان با مقولهٔ انقلاب میانهٔ خوشی ندارم!» این جمله را که شنید، برای نخستین بار از زمانی‌که روبه‌رویش نشسته بودم، سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و بدون اینکه چشم از چشمم بردارد حرفم را قطع کرد و پرسید: «خود شما با انقلاب میانهٔ خوبی ندارید؟» پاسخ دادم: «بله!» لبخندی ناپیدا روی صورتش نشست و دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با تکّه دستمالی شد که از شروع دیدار میان انگشتان دستش می‌غلتید؛ هرچند این بازی ذره‌ای از حواس او را به خود مشغول نکرده بود.

خود را کم‌کم پیدا کرده بودم و جسورانه‌تر سخن می‌راندم. او نیز خاضعانه می‌شنید. تا جایی که احساس کرد حرفی برای گفتن دارم، مجال داد تا سخن بگویم. نمی‌دانستم که کار درستی کرده‌ام که قضاوت خود را دربارهٔ انقلاب بدون ملاحظه گفته‌ام یا نه! این واهمه در جانم ریشه دوانده بود که پس از این اعتراف، مرا هیجان‌زده و خیره‌سر فرض کرده باشد و بی‌اعتنا از کنار مواجههٔ امروزش بگذرد و از سخن خویش بی‌نصیبم بگذارد. حرف‌هایم که به‌پایان رسید، او شروع به سخن‌گفتن کرد. متوجه شدم نه‌تنها هیچ بخشی از این دیدار را غیرجدّی فرض نکرده، بلکه با علاقه‌ای هرچند غیرمحسوس نیز سخن می‌گوید.

با آرامشی همراه با تأمل به همهٔ نکاتی که گفته بودم توجه نشان داد و کمتر از یک ساعت حرف زد. تا جایی که به یاد دارم، از الزاماتی که همراه با زمانه تغییر می‌کند سخن گفت و اینکه زمان عامل مهمی در اندیشه و مهم‌تر از آن، تاریخ اندیشه است. گفت که اندیشیدن در تاریخ از دشوارترین کارهایی است که یک فیلسوف می‌تواند آن را انجام دهد. کم‌وبیش حرف‌هایی را که به‌میان آورد، در سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایش شنیده و خوانده بودم، اما اینکه این‌بار من تنها مخاطب او بودم، همه‌چیز را دگرگون کرده بود. گوارایی برداشتن آب از سرچشمه و درعین‌حال ناسیرابی از آن، احساسی بود که پس از پایان سخنانش به من دست داده بود.

نگاهی به ساعت طلایی‌اش انداخت که روی مچ‌اش آزادانه می‌لغزید؛ این کار یک معنی بیشتر نداشت: وقت من به پایان رسیده بود. با اجازهٔ میزبان از جا برخاستم و به‌سوی درب رفتم. او هم به‌سمت کتابخانه‌اش رفته و یک جلد از کتابی را که دربارهٔ وضع علم و سیاست‌های علمی در ایران نوشته بود، برداشت.۳ کتاب را بدون یادداشتی به‌عنوان یادبود به من هدیه داد. خوشحال و بیش از آن خرسند، از ساختمان فرهنگستان بیرون آمدم.

خوب به‌خاطر دارم که شیب خیابان دربند به‌سمت تجریش را در حالی طی کردم که ذهن و زبانم به‌کلّی درگیر مرور جزءبه‌جزء نخستین دیدارم با «رضا داوری‌اردکانی» بود؛ فیلسوفی که هنگامی‌که در مهر ۱۳۸۷ دیدمش، اگرچه هفتادوپنج‌ساله بود، با منش پیرمردی نودساله رفتار می‌کرد. لبخندی که می‌زد سن او را به‌وضوح بالاتر می‌برد و وقفه‌هایی که عامداً میان کلام خود می‌انداخت، شمایل یک خردمند کهن‌سال که قرنی را در میانهٔ کتاب‌ها زیسته به ذهن متبادر می‌کرد. هرچه بود من این تصویر را بسیار دوست داشتم و تا به امروز آن را در ذهن خویش زنده نگه داشته‌ام. چندی است که می‌خواهم این تصویر را به عقب برگردانم و مختصات آن را تقریر کنم؛ بازگشتی که خیلی دوستش دارم و سال‌ها در طلب آن بودم، بازگشتی نه به روزی از روزهای مهرماه ۱۳۸۷، بلکه به روزی از روزهای خرداد ۱۳۱۲؛ روزی که باید داستان «رضا داوری‌اردکانی» را ازآنجا روایت کنم.

۲. دیباچه

«اگر نخستین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای آن چه ارزشی می‌توان قائل شد؟»

(میلان کوندرا)

نور خورشید چنان هوا را متلاشی می‌کرد و به زمین می‌رسید که تصور رسیدن و دست‌یافتن به آب در چنین زمینی ناممکن به‌نظر می‌رسید؛ اما ازآنجاکه ساکنان کویر مردمانی محال‌اندیش‌اند، پیشهٔ نخست مقنیگری را بر دوش می‌گرفتند تا مسیر سرشار از آب خنک را در دل زمین ایجاد کنند؛ به همین سبب، اردکان قصبه‌ای سرشار از قنات بود که با دروازه‌هایی که شب‌ها بسته می‌شد، مرزهای خود را در دل کویر مرکزی ایران معلوم می‌ساخت. اردکان اگرچه هیچ‌گاه مرکز ایران نبود، اما شمال ایران را به جنوبش می‌رسانید. در خود شهر نیز بازاری هزارمتری از شمال به‌سمت جنوب شهر ساخته شده بود و رونق اردکان مدیون آن بود. هرچند کسب و بازرگانی، شغل غالب شهر نبود و بیشتر مردم -اگر از گذشتگان خویش حرفه و شغلی را به‌صورت موروثی برنگرفته بودند- در زمین‌های زراعی خود کار می‌کردند و با فروش محصول، روزگار می‌گذراندند. آن‌ها که توان بیشتری داشتند پنبه و روناس کشت می‌کردند و بقیه در کار کشت گندم، جو، شلغم و زردک بودند. مردمانی که اگرچه در زندگی رنگ سیاه‌روزی را ندیده بودند، اما معاش رنگارنگی نیز نداشتند.

در یکی از روزهای پایانی بهار ۱۳۱۲ خورشیدی و زیر آسمانی با ستاره‌های بی‌شمار و بی‌صدا، در این شهر کویری که پر از مردمانی سخت‌کوش و خانه‌هایی با معماری زیبا بود، پسری در خانواده‌ای اهل‌معرفت و قناعت به‌دنیا آمد. پدر خانواده که «حسین» نام داشت و نام فرزند اوّلش را «محمد» گذاشته بود، نام «رضا» را برای پسر دوم خود برگزید. از تقدیرات نوزاد یکی این بود که در خانواده‌ای به‌دنیا می‌آمد که اگرچه مشحون از افرادی عامی بود که به کار جان‌کاه کشت و زرع در سرزمینی ناسازگار مشغول بودند، اما در گذشتهٔ همین خانواده، عالمان، سخن‌دانان و افراد خوش‌ذوق و خوش‌نویس نیز کم نبودند.

این نکته تنها مختص خاندان «داوری‌اردکانی» نبود و تقریباً در مورد بیشتر خانواده‌های اردکان صدق می‌کرد. دهکده‌ای که در دورهٔ رونق خود در عهد صفوی، آن‌چنان میزبان متفکر و متکلّم و منجم بود که به «یونان کوچک» شهره شده بود. برخی از شجرۀ‌النسب‌هایی که در میان نُسخ خطی دورهٔ قاجار پیدا شده بود، پیشینهٔ خانوادگی برخی از اهالی محلهٔ «چرخاب» اردکان را به «شمس‌الدین تبریزی» و «خواجه نصیرالدین طوسی» رسانده بود و به همین دلیل نام خانوادگی «نصیری»، «طوسی» و حتّی «خواجه‌نصیری» در اردکان زبانزد بود؛ هرچند به زبانزدی نام خانوادگی «خاتمی» نمی‌رسید. همهٔ این خانواده‌ها که از سرآمدان اردکان بودند، همانند طبقه عوامش، اگرچه قناعت‌پیشه، صرفه‌جو و بنا به شرایط اندکی بخیل بودند، اما خالی از شدت و حدت در رفتار و عقاید و مشحون از شادی و شیرینی در گذراندن روزهای زندگی بودند؛ به شیرینی حلواارده‌ای که سوغات این خِطّه از همیشه تا به امروز بوده است.

رضا در چنین آبادی‌ای که با آزادی نیز همراه بود در نیمهٔ خرداد سال ۱۳۱۲ به‌دنیا آمد و تقدیرش چنین شد که نه‌تنها یکی از مشاهیر اردکان شود، بلکه موجبات شهرت بیشتر شهرش را نیز فراهم آورد. اما کودکی به نام «رضا» چگونه تبدیل به فیلسوفی به نام «رضا داوری‌اردکانی» شد؟ آیا روشنایی‌ای در والدین و بزرگ‌ترهای خانواده می‌دید که از وجود آن‌ها پرتویی آشنا برای او ساطع شد و یا اینکه با اتکا به شعلهٔ وجود خود، چراغ راهش را در کودکی روشن کرد؟ آن نوری که تاریکی را از سر راه او شکافت و حدود فهم او را گسترده کرد چه بود؟

۳. عبور از یونان کوچک (۱۳۳۴-۱۳۱۲)

«انسان برای شکست آفریده نشده، او ممکن است نابود شود، اما شکست نمی‌خورد.»

(ارنست همینگوی)

سربه‌هوا بود و اهل شیطنت؛ پرشروشور نیز بود و همهٔ ماجراجویی‌های خود را بدون ملاحظه و زیر آسمان بلند کویر در بوق و کرنا می‌کرد. آرام نمی‌گرفت و یک‌جانشستن برایش دشوار بود. همواره وسط معرکه‌ای کودکانه بود، یا در حال آغاز یک داستان شیطنت‌آمیز تازه! این روحیهٔ بازیگوشانه تا اندازه‌ای بود که پدر و مادرش تردید داشتند فرزندشان تاب نشستن در کلاس و تحصیل در مدرسه را داشته باشد. در اردکان یک مدرسهٔ علوم دینی با تعداد کمی طلبه و یک مدرسهٔ دولتی با نام فردوسی که کودکان اردکانی تحصیلات ابتدایی خود را تا کلاس نهم در آنجا می‌گذراندند، وجود داشت. رضا وقتی آمادهٔ مدرسه‌رفتن شد که علاوه‌بر محمد برادر بزرگ‌ترش، سه خواهر کوچک‌تر نیز داشت.

رضا در هفت‌سالگی همانند برادرش در مدرسهٔ فردوسی که هم دبستان بود و هم دبیرستان، ثبت‌نام شد. اگرچه پس از گذشت چند ماه از آغاز سال تحصیلی ۱۳۱۹ خورشیدی تا حدّ زیادی نگرانی پدر و مادرش از شیطنت در مدرسه برطرف شده بود، اما درمجموع، تحصیل برای رضا دشوار می‌نمود. این دشواری چنان پیش رفت که دروس مدرسه و خواندن و امتحان‌دادن آن‌ها برایش تقریباً کاری ناممکن شده بود. چند سال اوّل مدرسه را به‌سختی پشت سر گذاشت و تا مرز ترک تحصیل پیش رفت. از وقتی خورشید پایین می‌رفت تا زمانی‌که برمی‌آمد، دل‌نگران مدرسه و معلم بود؛ حتّی با دیدن فضای محقّری که در آن کلاس‌های درس برگزار می‌شد، بی‌حالی عمیقی در جان و تن خود حس می‌کرد.

در آن سال‌ها هرقدر که درون مدرسه فضایی رخوت‌انگیز و خسته‌کننده حاکم بود، بیرون از مدرسه اخبار داغ و پرتب‌وتابی جریان داشت که حتّی یک کودک هشت‌ساله نیز فارغ از آن نمی‌توانست باشد. رضا آماده می‌شد که با بی‌میلی سال دوم تحصیلی خود را در مهر ۱۳۲۰ آغاز کند. چند هفته مانده به بازگشایی مدرسه بود که جنگ جهانی دوم ماجراآفرین شد و با هجوم نیروهای بریتانیا و شوروی، رضاشاه مجبور به استعفا و خروج از ایران شد. به اقتفای شاه مستعفی، کارگزاران و نظامیان نزدیک به او نیز راهی جز ترک ایران پیش روی خود نداشتند. اردکان به این سبب که بر سر راه تهران به کرمان و بندرعباس واقع شده بود، شهری بود که شاهد فرار برخی از سرشناسان دولت رضاشاهی بود.

رضاشاه از کشور گریخته بود و رضا به فکر این بود که چگونه از ملالی که بر مدرسه حاکم است، بگریزد؛ منتها در پیداکردن این راه گریز، نابخت‌یار بود. پدر و مادرش نیز در امور تحصیلی فرزندشان دخالتی نداشتند، مگر آنکه پدر با تشر و مادر با ناز و نوازش‌های شیرین، او را کنترل کنند تا دشواری دروس مدرسه سرخورده‌اش نکند. اما او از اوان کودکی به‌تنهایی مسئول هرچیزی بود که با آن مواجه می‌شد.

دشواری تحصیل تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر تداوم نداشت؛ پس‌ازآن، به دلیلی که نه خود و نه خانواده‌اش سر درنیاوردند، درس و مشق برایش آسان افتاد و این آسانی، فرصتی فراخ برای آشنایی با متون غیردرسی و کتاب‌های بیرون از مدرسه به‌وجود آورد. ازاینجا به بعد بود که زندگی برایش رنگ دیگری پیدا کرد.

او با حافظهٔ خوبی که داشت، درس مدرسه را گوشه‌ای از ذهنش حبس و بقیهٔ فضای آن را مشحون از هر نکتهٔ جدیدی می‌کرد که در کتاب‌ها، مجله‌ها و روزنامه‌ها می‌یافت. از بخت خوش او این بود که فضای گشوده‌شدهٔ پس از شهریور ۱۳۲۰، سیل روزنامه‌ها، مجلات و کتاب‌ها را به هر سویی روان کرده بود. هرچند در اردکان به‌سختی می‌شد دستی به این اوراق رسانید، اما برای رضا که پنجرهٔ جدیدی در زندگی‌اش گشوده شده بود، گویی هیچ سدّ سدیدی وجود نداشت. هرچه از ادبیات و تاریخ به دستش می‌رسید، می‌خواند و با خواندن آن‌ها نشاط‌رانی می‌کرد. وقتی نخستین بار با منظومهٔ «عقاب۴» روبه‌رو شد، بی‌آنکه آفرینندهٔ آن، «پرویز ناتل‌خانلری»۵ را بشناسد، با سه بار خواندن از ابتدا تا انتهای منظومه، آن را برای همیشه حفظ کرد. این کارش مایهٔ وسوسه‌ای ماندگار شد که تا کهن‌سالی همراه او ماند و هرگاه شعر زیبایی می‌دید، چند بار می‌خواند تا آن را به خاطر سپارد.

رضا از پراکنده‌خوانی‌هایی که می‌کرد چیز زیادی دستگیرش نمی‌شد. اوّلین کتابی که در سیزده‌سالگی خواند و تا اندازهٔ زیادی از آن متأثر شد، نمایشنامه‌ای تحت عنوان «در راه نجات میهن» بود که «محمدرضا جلالی‌نائینی»۶ پسرخالهٔ «حسین فاطمی» -که سال‌ها بعد در جریان کودتای ۲۸ مرداد اعدام شد- نوشته بود. ناگفته پیداست که در خواندن این کتاب اختیاری نداشت. رضا به نخستین چیزی که دست پیدا کرده بود، دست یازید تا خواندن کلامی غیر ازآنچه در کتاب‌های مدرسه دیده بود، تجربه کند؛ از این بابت، خواندن این نمایشنامه تنها انتخاب رضا در گسترهٔ فقر فرهنگی بود که همراه با تنگی معیشت در کویر مرکزی ایران جریان داشت. پس از خواندن کتاب جلالی نائینی، داستان‌های شاهنامه را خواند و به‌خوبی مضامین آن را به خاطر سپرد.

نیرویی نامرئی در خواندن کتاب وجود داشت که رضا آن را به‌خوبی احساس کرده بود؛ هرچه بیشتر می‌خواند، چشمانش از شور زندگی سرشارتر می‌شد. پانزده‌ساله بود که با خواندن «بوف کور» و «حاجی‌آقا»۷، چشم و گوشش به دنیای ادبیات باز و خوانندهٔ حرفه‌ای شعر و رمان شد. آزادی سیاسی ناشی از رهایی ایران از خفقان رضاشاهی، دست بالا را به حزب توده داده بود. در این وضعیت نه‌تنها انتشارات این حزب بسیار فعّال شده بود، بلکه ناشران دیگر نیز کتاب‌های موردعلاقهٔ این حزب را منتشر می‌کردند. بهرهٔ این آزادی سیاسی به رضا نیز می‌رسید و او از کتب متفکران کمونیستی گرفته تا داستان‌ها و رمان‌های نویسندگانی روسی همچون «ماکسیم گورکی»۸ و «ایلیا ارنبورگ»۹ بهره می‌برد و این‌چنین بود که تعداد قابل‌توجهی کتاب را در ابتدای نوجوانی، بین سیزده تا شانزده‌سالگی خواند. از نویسندگان دیگری که نوجوانی خود را در پناه آثار آنان سپری کرد، «ویکتور هوگو»۱۰، «آلفونس دو لامارتین»۱۱، «الکساندر پوشکین»۱۲، «نیکلای گوگول»۱۳، «لئو تولستوی»۱۴ و «فئودر داستایوفسکی»۱۵ بودند.

بااینکه از میان همهٔ رمان‌های موجود در اردکان، مفصل‌ترین رمان یعنی «بینوایان» را زودتر از بقیه خواند، اما نویسندگانی که در روح او بیشتر اثر گذاشتند سوفوکل، شکسپیر و داستایوفسکی بودند. از میان این سه غول بزرگ ادبیات اروپا، چنگی که فئودور داستایوفسکی در جانش زد عمیق‌تر از هر نویسندهٔ دیگری بود؛ تا جایی که ده‌ها سال بعد نیز نتوانست بدون نتایج و آثارِ خواندن رمان‌های داستایوفسکی به‌سر کند. نویسندهٔ نامدار روسی از این بابت برای رضا جذاب بود که در آثار خود، پایان تاریخ را اعلام می‌کرد و تیر تپانچهٔ «کی ریلوف»۱۶ را ناقوس این پایان و عذاب «دیمیتری کارامازوف»۱۷ را راهی به سمت‌وسوی آرامش نهایی نشان می‌داد؛ ازسوی دیگر، جدایی همیشگی انسان و حقیقت را در فاجعهٔ «ایوان»۱۸ نیز تا حدودی مجسم می‌کرد. داستایوفسکی خواننده‌اش را در عرصهٔ محال رها نمی‌کرد و این بزرگ‌ترین بصیرتی بود که نویسندهٔ خلاق مسکویایی به نوجوان جست‌وجوگر اردکانی می‌بخشید.

فارغ از آثار پوشکین، گوگول، تولستوی، داستایوفسکی و هوگو، کتاب‌های تازه‌تر نیز به زبان فارسی ترجمه می‌شد و گهگاه به دست رضا می‌رسید. یکی از این کتاب‌ها، «برمی‌گردیم گل نسرین بچینیم»۱۹، نوشتهٔ «ژان لافیت»۲۰ بود که داستان فرانسه را در سال‌های اشغال توسط نازی‌ها روایت می‌کرد. خواندن این کتاب نخستین مواجههٔ رضا با جریانی بود که در نیمهٔ قرن بیستم در اروپای غربی می‌گذشت. او یکی از کوشاترین دانش‌آموزان اردکانی بود که تا شانزده‌سالگی موفق شد همهٔ این کتاب‌ها را بخواند و خونی پرجوش به جان حریص خویش برساند.

رضا مثل هر خوانندهٔ دیگر پس از خواندن هر رمانی تحت‌تأثیر آن قرار می‌گرفت، اما به‌درستی نمی‌دانست اثری را که از خواندن بینوایان باآن‌همه شوق و رغبت پذیرفته بود، چه بود؛ در مقابل، از رمان کم‌حجم «مرگ ایوان ایلیچ» نوشتهٔ تولستوی درس بزرگی دربارهٔ مرگ آموخته بود و اگر داستایوفسکی را نخوانده بود مسلماً نسبت به غرب نظر دیگری پیدا می‌کرد. نمایشنامهٔ «دکتر فاستوس» اثر «کریستوفر مارلو»۲۱ نیز برایش درس تذکر بود؛ چراکه در آن تقدیر تاریخی تجدد را بازیافته بود. البته هیچ‌یک از این کتاب‌ها را برای رسیدن به نتیجهٔ خاصی نمی‌خواند و هرگز نمی‌توانست حکم کند که مرگ ایوان ایلیچ -که از آن درس آموخته بود- بر «آناکارنینا» ترجیح دارد.؛ هرچند که ازنظرش، آناکارنینا یک رمان تمام و نمونهٔ بی‌بدیل و برجسته بود.

رضا هم‌زمان با خواندن رمان، پیگیر روزنامه‌هایی بود که در تهران چاپ می‌شد و برخی از آن‌ها به اردکان نیز می‌رسید. بیشتر آن‌ها را در خانهٔ اسماعیل صدری که یکی از دو چهره پرنفوذ محلی در اردکان بود و خانه و کاشانه‌اش را شعبه‌ای از حزب دموکرات قوام کرده بود، دیده بود. هرچند خانواده‌اش نیز گرایشی به صدری داشتند و در مسائل محلی از دیدگاه او در برابر چهرهٔ پرنفوذ دیگری که رقابتی تنگ با صدری داشت، تبعیت می‌کردند. آن چهره پرنفوذ دیگر پدر همسر «سید روح‌الله خاتمی»۲۲، بود که رضا با او در خانهٔ این مجتهد مشهور شهر آشنا شده بود. خاتمی، عالمی با چهره‌ای خورشیدشکوه بود که بر گردن اردکانی‌ها حقّ احسان انکارنشدنی داشت و بر همین سبیل، از رضا نیز دستگیری کرده بود. خاتمی در اردکان، مدرسه، مسجد و محراب داشت، اما در مجالس عمومی سخنرانی نمی‌کرد؛ کمتر اهل وعظ و خطابه بود و بیشتر اهل تأمل و تفکر؛ سالی یک بار و معمولاً نیمهٔ شعبان، ساعتی برای مردم شهر سخن می‌گفت و در آن شب پیر و جوان و کودک و زن و مرد و هرکه در اردکان بود، به مدرسهٔ طلاب -که آن را مدرسهٔ کهنه نیز می‌نامیدند- می‌آمد و از سخنان خاتمی که از سنخ سخن‌هایی که در مجالس وعظ از منابر شنیده می‌شد، نبود، حظ می‌برد. خاتمی با پشتوانهٔ حسن بیان و صفای باطن، مطالب خود را به‌خوبی القا می‌کرد.

یادداشت‌ها

مؤسسه‌ای است با شخصیت حقوقی مستقل که به نهاد ریاست‌جمهوری وابسته است که در سال ۱۳۶۶ قانون تأسیس آن در شورای‌عالی انقلاب فرهنگی به‌تصویب رسید؛ البته پیشینهٔ آن به سال ۱۳۵۳ بازمی‌گردد که قانون تأسیس آن در زیرمجموعهٔ بنیاد شاهنشاهی فرهنگستان‌های ایران به تصویب مجلس شورای ملّی رسیده بود. فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی فعّالیت رسمی خود را در سال ۱۳۶۹ با مدیریت علی شریعتمداری آغاز کرد. شریعتمداری تا سال ۱۳۷۷ ریاست فرهنگستان را به‌عهده داشت، پس از وی، مجمع عمومی فرهنگستان، رضا داوری‌اردکانی را به‌عنوان رئیس انتخاب و به محمد خاتمی پیشنهاد کرد و رئیس‌جمهور نیز او را به سِمَت رئیس فرهنگستان علوم منصوب کرد. حکم ریاست داوری‌اردکانی سال ۱۳۸۸ به‌پایان رسید، اما با عدم‌انتصاب رئیس جدید توسط محمود احمدی‌نژاد و حسن روحانی، کماکان داوری در این سِمَت مشغول به فعّالیت است.

نام این کتاب، «انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم» بود که چاپ نخست آن در سال ۱۳۶۱ توسط مرکز فرهنگی علامه طباطبایی منتشر شده است. تجدید چاپ این کتاب در سال ۱۳۸۷ توسط انتشارات مهرنیوشا انجام گرفت.

عنوان این کتاب «علم و سیاست‌های آموزشی-پژوهشی» بود که در سال ۱۳۸۷ توسط انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی منتشر شده است.

این شعر مشهور توسط شاعرش به صادق هدایت هدیه شده بود. شعر با این ابیات به‌پایان می‌رسد: «شهپر شاه هوا اوج گرفت/ زاغ را دیده بر او مانده شگفت/ سوی بالا شد و بالاتر شد/ راست با مهر فلک همسر شد/ لحظه‌ای چند بر این لوح کبود/ نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود.»

ادیب، سیاست‌مدار، زبان‌شناس، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی است. از کارهای ماندگار خانلری، انتشار مجلهٔ سخن از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۵۷ بود. شمارهٔ اوّل مجله به صاحب‌امتیازی ذبیح‌الله صفا منتشر شد، اما با رسیدن خانلری به سی‌سالگی، صاحب‌امتیازی مجله به او منتقل شد. این مجله نه‌تنها دریچه‌ای به‌روی ادبیات جهان بود، بلکه محلی برای انتشار آثار نویسندگان جدید و شاعران نوگرای ایرانی بود. مجلهٔ سخن نقش بسزایی در جهت‌گیری ادبیات فارسی در دورهٔ معاصر داشت.

روزنامه‌نگار، وکیل، سیاست‌مدار و ایران‌پژوه بود. جلالی نائینی در آخرین دورهٔ مجلس سنا به این مجلس راه یافت و در روز سوم بهمن ۱۳۵۷ به‌عنوان اعتراض رسمی از سناتوری استعفا داد.

بلندترین داستان صادق هدایت پس از بوف کور که در ۱۳۲۴ خورشیدی توسط انتشارات مجلهٔ سخن در تهران منتشر شد. این داستان در پیش و پس از اشغال ایران توسط متفقین در جنگ جهانی دوم روی می‌دهد.

بنیان‌گذار سبک ادبی رئالیسم سوسیالیستی که به دلیل انتقاد از لنین تبعید شده بود، اما با دعوت شخص استالین به شوروی بازگشت.

نویسنده کمونیستی که در سال ۱۳۹۴۰ جایزهٔ ادبی استالین را دریافت کرد.

مشهورترین ادیب قرن نوزدهم فرانسه که با رمان بینوایان و گوژپشت نتردام در دنیا شناخته شده است.

سیاست‌مدار و نویسندهٔ فرانسوی که در انقلاب فوریه سال ۱۸۴۸ به عضویت دولت موقت فرانسه برگزیده شد و در سال ۱۸۴۶ نامزد ریاست‌جمهوری شد، اما پس از شکست مقابل ناپلئون سوم از سیاست کناره‌گیری کرد و ازآن‌پس تنها به فعّالیت‌های ادبی مشغول شد.

بنیان‌گذار ادبیات مدرن روسی که بسیاری او را بزرگ‌ترین شاعر زبان روسی می‌دانند.

بنیان‌گذار سبک رئالیسم انتقادی در ادبیات روسی و یکی از بزرگ‌ترین طنزپردازان جهان است.

نویسنده روسی که با رمان‌های «آنا کارنینا» و «جنگ و صلح» به شهرتی فراوان دست یافت.

نویسنده روسی که ویژگی منحصربه‌فرد آثار وی روان‌کاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است.

کی ریلُف یکی از شخصیت‌های رمان «شیاطین» است که با عنوان «جن‌زدگان» نیز در زبان فارسی شهرت دارد.

یکی از شخصیت‌های رمان تحسین‌شدهٔ داستایوفسکی با عنوان «برادران کارامازوف» است که ابتدا به شکل پاورقی در روزنامه منتشر شد.

ایوان یکی از شخصیت‌های رمان «براداران کارامازوف» است که با خونسردی نقشهٔ نابودی پدرش را می‌کشد.

این کتاب با ترجمهٔ حسین نوروزی نخستین بار توسط انتشارات هنر پیشرو در دههٔ ۳۰ خورشیدی منتشر شده است.

عضو حزب کمونیست فرانسه که با اشغال فرانسه توسط ارتش نازی به زندان افتاد.

شاعر، نمایشنامه‌نویس عصر الیزابت بود که از او با عنوان پدر نمایشنامه‌نویسی بریتانیا یاد می‌شود، به‌نحوی‌که حتّی «ویلیام شکسپیر» نیز از او تأثیر پذیرفته است.

مؤسس حوزهٔ علمیهٔ اردکان که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، نمایندهٔ رهبر این انقلاب در استان یزد شد. پسر ارشد او از سال‌های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴ رئیس جمهوری اسلامی ایران بود.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین