سور آل و شور فوتبال
نویسنده: حمید علیدوستی شهرکی
نشر صاد
سور آل و شور فوتبال
نویسنده: حمید علیدوستی شهرکی
نشر صاد
پیشکش به تمام شهدای جنگ تحمیلی که جانشان را بیهیچ چشمداشتی برای ما و وطن در طبق اخلاص گذاشتند.
روزی که مردم جهان یاد بگیرند خوب زندگی کنند آن روز جنگ تمام میشود و سیاستمداران غصه میخورند که بیکار شدهاند.
نفسم بالا نمیآید و حس میکنم تمام بدنم پر از باد شده است. میترسم هرلحظه در این بیوزنی مطلق، دکتر و پرستارها دستهایشان را از روی بدنم بردارند و من مثل بادکنکی رها شوم و بچسبم به طاق راهروِ کمنور بیمارستان. پرستار اوّلی سرم را به دستم وصل میکند. دکتر ضربانم را چک میکند و پرستار دومی هم که ظاهری جنوبی دارد، با لبهای گوشتآلود و چشمهای درشتش این وسط ثانیهای یکبار بلندبلند از من میپرسد:
«وُلِک اسمت چِنِه؟ فامیل؟ فامیلت چنِه؟ اهلکجانی؟»
زبانم سنگین است و نمیتوانم جوابش را بدهم؛ گرچه فرقی هم نمیکند اسمم چه باشد یا فامیلم یا حتّی اهل کجا باشم. تاراقتاراق کفشهایشان در سالن بیمارستان همینطور مثل صدای تکتیرهای متوالی میپیچد توی سرم و سرمایم میشود. هرچه هست میخواهم کمکشان کنم؛ اما کاری از دستم ساخته نیست و اختیار زبانم را ندارم؛ انگار یکتکّه گوشت بیخاصیت چسبیده ته حلقم و تکان نمیخورد. دستها و پاهایم بیاختیار میپرند و دندانهایم قفل شده است. کف سردی از کنار دهانم شرّه میکشد روی گردنم و بیشتر سردم میشود. همهشان در تکاپو هستند تا حالم بهتر شود؛ اما انگار ایندفعه زیادتر از حدّ معمول حالم بد است و امیدی به برگشتن از بیمارستان نیست. نمیدانم چرا اینطور شد. شاید از شانس آن دختر بختبرگشته بود که اینهمه وقت پاسوز من مریضحال شده بود تا بلکه بهتر شوم و زندگیمان رونق بگیرد. هربار باید یک اتّفاقی بیفتد و من درست سر بزنگاه باید حالم بد شود و دستوپاگیر همه بشوم. البته دست خودم که نیست. من هم خیلی وقت است که دوست دارم مثل باقی مردم لذّت زندگیام را ببرم؛ اما چطور میشود که اینجور میشود، خودم هم نمیدانم. اینبار تصمیم گرفتیم ما هم در یک عصر خنک و دلپذیر تابستانی برویم گوشهٔ دنج پارکی بنشینیم و از آیندهمان باهم گپ بزنیم. دم عصر بود که از خانه زدیم بیرون. اوّلش خیلی خوب بود و با بگووبخند شروع شد. تازه صحبتهایمان گلانداخته بود که چهارتا نرهغول، صاف آمدند نشستند روی نیمکت روبهرویی ما و هی بلندبلند هرهروکرکر. گفتم:
«پاشو برویم یکجای دیگر.»
پا شدیم و راه افتادیم که برویم. یکی از همان چهارتا که موهای سیخسیخی ژولیدهاش اندازهٔ سه برابر دخترها بود، پشتچشمی نازک کرد و با اداواطوار، بلند خندید و گفت:
«خسته نباشی برادر، شمام بله؟»
رفتم که بله را خوب حالیاش کنم که سوسن دستم را گرفت و جلوَم ایستاد. مثل همیشهٔ خدا زل زد توی چشمهایم. گفت:
«نه آرمان، بهخاطر من، باشه؟»
راستش را بخواهید چشمهای سوسن که اینطور میشد هیچکار دیگهای از دستم نمیآمد جز اینکه به حرفش گوش بدهم و مثل بچهٔ آدم سرم را بیندازم پایین و راهم را بگیرم و بروم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که باز صدای نکرهاش پیچید توی سرم:
«داداش میخوای تنها نباشی، ما هم هستیم هااا.»
خندهٔ آن سهتای دیگر که بالا رفت دیگر نفهمیدم چطور شد. به ثانیه نکشید که مشتم را با تمام توان کوباندم توی گیجگاهش و خواباندمش کف آسفالت. مشت پشت مشت بود که من فرود میآوردم توی چانهٔ طرف و لگد و مشت آن سهتای دیگر بود که فرود میآمد به همهجای بدن من. باقیاش را دیگر یادم نمیآید. نمیدانم چقدری وقت گذشته؛ اما میبینم، سوسن آن بیرون، سرش را چسبانده به پشت شیشههای آیسییو و اشکش بند نمیآید. هربار به اینجاها نمیکشید. هرچه لوله و شلنگ در بیمارستان بوده، چپاندهاند توی حلقم و مدام اینطرف و آنطرفم، آدمها میروند و میآیند. دستگاهی را میآورند بالای سرم که به چشمم آشناست. توی بعضی از فیلمها دیدهام که وقتی دیگر امیدها ناامید میشود این دستگاه شوک را میآورند تا شاید با کمک آن بتوانند برای بیمار کاری بکنند. دستگاه به تعجیل آماده میشود و یکیشان آن دوتا اتوی برقی را که در دست دارد، میچسباند روی سینهام. برای لحظهای همهجا تاریک میشود. انگار مزهٔ شیر مادرم میدود زیر زبانم و تمام بدنم گزگز میشود. دوباره انگار برق بیاید، جلوِ چشمم سفیدی مطلق میشود و با فاصلهٔ ثانیهای چهرهٔ دکتر را در همان سفیدی مطلق میبینم. صداها را نمیشنوم؛ اما میتوانم کلمهٔ شوک را از دهان دکتر لبخوانی کنم. دوباره همان تاریکی و بیصدایی حاکم میشود و من در یک تعلیق مطلق و بیخبری از حال و احوال خودم و اطرافم غوطه میخورم. چیزی بین مرده و زنده. صداها، گنگ و نامفهوم میآیند و میروند. شدهام مثل آدمی که شنا بلد نیست و افتادهام وسط یک اقیانوس و حجم انبوه آب، هجوم آورده به من تا ببلعدم و بکشاندم به قعر خودش. چهرهها آشنا و ناآشنا در رقص کف و حباب آب، گاه پدیدار میشوند و گاه ناپدید. همهچیز مات و کدر و محو است و درک درستی از هیچچیز و هیچکس ندارم. زمان کش آورده و انگار ثانیهها اندازهٔ قرنی طول میکشد. عقربههای ساعت درست روی ده است. گاه صداهایی آشنا و ناآشنا از دور و نزدیک میآید. بین همهٔ صداها پژواک صدای بیهقی به گوشم آشناتر است.
«و سخت عجیب است کار گروهی از فرزندان آدم (ع) که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها به زیرزمین با وبال بسیار و در این چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ ...یا کدام خردمند این اختیار کند؟ ...یا کدام خردمند این... .»
صداها درهم میآمیزد.
یا کدام خردمند این اختیار کند؟
شوک... .
شوک... .
شوک... .
و در این چه فایده است؟
شوک... .
شوک... .
شوک... .
یا کدام خردمند این اختیار کند؟
شوک... .
شوک... .
شوک... .
صدای تیکتاک ساعت توی سرم میپیچد. داور سوت آغاز بازی را درست بیخ گوشم به صدا درمیآورد.