خواب‌های کرم ابریشم

تنیظیمات

 

خواب‌های کرم ابریشم

نویسنده: محمد سرابی

نشرسرای خودنویس

کاکائویی، وانیلی، توت‌فرنگی

چند ضربه به در زدم و دستگیره را فشار دادم. اتاق تاریک بود. گفت:

«نیا تو.»

پرسیدم:

«مگه لباس تنت نیست؟»

- نه.

رفتم تو. گفت:

«روشن نکن.»

چراغ را روشن کردم. نگاهش نمی‌کردم ولی فهمیدم که ملافه را روی پاهایش کشید. هدفون خلبانی سیاهش را گذاشته بود که سیمش به لپ‌تاپ روی میز وصل بود. سرش را با آهنگ تکان می‌داد.

«چه‌کار داری؟»

- چت شده؟

هدفون را برداشت و موهایش را صاف کرد:

«اگه شماها کاری‌م نداشته باشین، هیچ‌چی‌م نیست.»

- به مادرت چی گفتی؟

جواب نداد. اتاقش گرم بود. کُتم را انداختم روی تخت. نشستم روی صندلی جلوِ کامپیوتر:

«زود باش. به مادرت چی گفتی؟»

- به تو چه.

- به من مربوطه. هروقت رفتم مسافرت، شما دوتا به جون هم افتادین.

یقهٔ بلوزش را با دست جمع کرد. گفتم:

«برای چی نصفه‌شب با چاقو توی خونه راه می‌افتی؟ نمی‌فهمی الهه عصبیه؟»

- بگو به من گیر نده.

- چه گیری داده؟

-کِی می‌ری، کِی می‌آیی، کجا بودی، چرا دیر اومدی... .

اتاقش مثل همیشه به‌هم‌ریخته بود. پوستر بزرگی که یک گروه متال را نشان می‌داد به دیوار زده بود. خوانندهٔ گروه ناخن‌های سیاهی داشت.

«خودش از صبح تا شب خوابه، وقتی هم که بیداره پای ماهواره است. فقط مواظبه که من کِی می‌رم، کِی می‌آم، کِی به موبایل جواب می‌دم! سرش رو می‌کنه توی اتاق می‌گه کی بود زنگ زد.»

- مریضه.

- من چی‌کار کنم که مریضه. من چه گناهی کرده‌م که بچهٔ همچین مادری‌ام!

صدایش بند آمد. انگار بغض کرده بود. سرش را پایین انداخته بود و با ناخن‌های درازش بازی می‌کرد. دماغش را بالا کشید. گفت:

«تو هم که هیچ‌وقت نیستی.»

- من دارم توی شرکت خرج ولخرجی‌های تو و مادرت رو درمی‌آرم.

- برو ببینم. تو خودت هم معلوم نیست از صبح تا شب کجا می‌گردی. اگر بابام بود که الان این شرکت و دم‌ودستگاه به تو نمی‌رسید که این‌طوری صاحبش بشی.

- فعلاً که از دست تو و الهه دق کرد. بعدش هم اگه من بدهکاری‌هاش رو جمع نمی‌کردم، مادرت الان گوشهٔ زندون بود.

وقتی گریه‌اش می‌گرفت و نمی‌خواست جلوِ من گریه کند خیلی ناز می‌شد. یقهٔ بلوزش را دوباره جمع کرد:

«روت رو بکن اون‌ور می‌خوام پاشم. اون شلوار رو بده.»

شلوار ورزشی صورتی که روی میز کامپیوتر افتاده بود را انداختم طرفش:

«برای چی شب با چاقو توی خونه راه می‌افتی؟»

- با چاقو چیه دیگه. گرسنه‌م شده بود رفتم سر یخچال. یه بستنی بزرگ آوردم بخورم. سفت بود. برگشتم چاقو بزرگه رو ورداشتم که یه تیکه ازش بکنم. یهو مثل ارواح وسط هال پیداش شد و جیغ‌وداد راه انداخت.

- تو دائم توی رژیمی. بستنی نمی‌خوری.

- می‌خواستم یه کوفت دیگه بخورم. چاقو رو عمداً ورنداشته بودم. اصلاً من چرا باید به تو جواب بدم؟

شلوار را برد زیر ملافه و پوشید. با صندلی به‌طرف دیوار چرخیدم. گفتم:

«برای‌اینکه وقتی سر کارم، باید بدونم زن و بچه‌م به جون هم نمی‌افتن.»

- اون زن تو هست؛ ولی من بچهٔ تو نیستم.

- خیلی‌خب بسه دیگه. الان من بالای سر هر دوتای شما هستم.

از روی تخت بلند شد و به‌طرف آینه رفت. اشک‌هایش را پاک کرد و یک پیراهن گشاد و دراز روی بلوزش پوشید. موبایلش را روشن و خاموش کرد و روی دراور گذاشت. بعد چند تکّه لباس زیر را که روی زمین افتاده بود، جمع کرد. بزرگ شده بود و هر روز بدن زنانه‌تری پیدا می‌کرد.

«به چی نگاه می‌کنی؟»

نیشخند می‌زد:

«سفر خارجی خوش می‌گذره دیگه؟»

- تو چی‌کار به کارهای من داری؟

- بالاخره وقتی یه هفته می‌ری فرانسه و ایتالیا و روسیه، همه‌ش که کار نمی‌کنی. یه استراحتی، یه تفریحی، چیزی. خیلی شارژ برمی‌گردی.

- بیا، این هم شارژ این دفعه.

لاک سیاه را از جیب کتم درآوردم و برایش پرت کردم. ذوق کرد:

«اصله؟»

- اصلِ اصل.

داشت نوشته‌های روی لاک را می‌خواند که از دستش کشیدم.

- جواب ندادی. چرا با الهه دعوا کردین؟

دستش را دراز کرد که لاک را پس بگیرد. لاک را بردم پشتم.

- اذیت نکن دیگه. هیچ‌چی نشده. همون شب که رفتی یه پسره زنگ زده بود به موبایلم. مامان فهمید و گیر داد. فردا شبش هم این قضیهٔ بستنی و چاقو بود. بده من.

- کی بود توله‌سگ؟

-نمی‌دونم. نمی‌شناختمش. فکر کنم رِلِ یکی دیگه بود داشت ایستگاه می‌کرد. لابد از بچه‌ها شماره‌م رو گیر آورده... اه... بده دیگه.

لاک را روی هوا بلند کردم. می‌پرید و می‌خواست بگیردش. مراقب بود که به من نخورد. گفتم:

«همین؟»

- همین. مامان هرچی گفته از خودش اضافه کرده. باز شب‌ها نمی‌خوابه فکرش به هم ریخته. فکر کنم یه سری از قرص‌هاش رو نمی‌خوره. بده من.

- کدوما؟

ایستاد.

«اون کوچیکا که صبح‌ها باید می‌خورد. رنگش زرد بود. به نظرم نمی‌خوره یه مدتیه. ولی مجبورش نکن انگار حالش بد می‌شه.»

لاک را ول کردم. جیغ زد و نزدیک زمین گرفتش. می‌خندید. کُتم را برداشتم. گفتم:

«می‌شه من یه روز از دست شما دوتا آسایش داشته باشم؟»

پلمپ را کند و در لاک را باز کرد.

«حالا نمی‌خواد الان بزنی. بیا شام بخوریم. الان هم با الهه آشتی می‌کنی.»

- نمی‌آم. این چه بوی خوبی داره.

- غلط می‌کنی. بیا ببینم.

ناخنش را صاف گرفته بود و خیلی بادقت می‌خواست لاک را امتحان کند. چراغ را خاموش کردم.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین