خرده روایتهایی از پشت خاکریز بیمارستان

تنیظیمات

خاکریز

خرده‌روایت‌هایی از پشت خاکریز بیمارستان‌ها

داستان و روایت

نویسندگان: محمدرضا رهبری، حامد علی‌بیگی

نشر صاد

بخش اوّل: تو قهرمان مایی/خاطره‌هایی از درمانگران بیماران کرونایی

تنظیم و تدوین: محمدرضا رهبری

«صدایم را بشنوید» عنوانی برآمده از گفت‌وگو با رئیس هیئت‌مدیرهٔ نظام پرستاری و عضو هیئت علمی گروه پرستاری دانشگاه علوم‌پزشکی اصفهان است. عنوانی که نشان می‌دهد صدای لایه‌های پنهان جامعه‌مان را نمی‌شنویم. به‌خصوص در بحران کرونا، حتّی آنانی که قرار است «پرستار» آسیب‌دیدگان باشند خود در معرض آسیب جدّی هستند و در میان هیاهوی این بحران عالم‌گیر، صدایشان گم شده است. او می‌گوید:

«ناشناخته‌بودن کرونا علاوه بر اینکه پزشکان را تحت‌فشار قرار می‌داد، موجب سردرگم‌شدن پرستاران هم شده بود. پرستار تلاش خود را برای مراقبت از مریض می‌کرد، همهٔ وقت و انرژی‌اش را می‌گذاشت؛ اما مریض فوت می‌کرد. این موضوع تأثیر روحی و روانی زیادی روی او داشت. میزان مرگ‌ومیرها به قدری بود که بعضی از پرستاران باسابقه، به‌اندازهٔ تعداد فوتی که در طول سوابق کاری‌شان دیده بودند،‌ در دورهٔ کرونا تجربه کردند. پرستار اظهار عجز می‌کرد و می‌گفت:

«من احساس ناتوانی می‌کنم. احساس درماندگی دارم. فکر می‌کنم زحماتم هیچ‌وقت به نتیجه نخواهد رسید.»

این احساسات، نشانه‌هایی از فروریختن درونی افرادی بود که باید مراقبت‌های بالینی مریض‌ها را انجام می‌دادند. آن‌ها نیاز به حمایت روانی داشتند.»

سازمان WHO هم‌زمان با شیوع کرونا، توجّه عموم کشورها را به دو نکتهٔ مهم سوق داد: اوّل، حفاظت فردی و دوم حمایت روحی‌روانی پرسنل.

در این طرح گفته شده بود:

«به صدای کارکنانتان توجّه کنید. گوش شنوا باشید. بگذارید آن‌ها حرف بزنند برایتان. دردهایشان را به شما بگویند.»

در این کتاب که روایت‌های چند تن از عزیزان کادر درمان از درمانگری بیماران کرونایی است، تلاش شده نمایندگانی از جامعهٔ پزشکی گوشه‌هایی از آنچه بر آن‌ها رفته است را روایت کنند و از چشم آن‌ها این روزها را ببینیم. امیدواریم توانسته باشیم گوش شنوای خوبی باشیم برای آن‌ها و در بازگویی آن موفق شده باشیم. ریاست محترم بیمارستان عیسی بن مریم (ع) تجربه‌های مدیریتی ارزشمندی به دست آورده‌اند که مجال ثبت‌وضبط کامل و بیانش در اینجا دست نداد؛ اما انعکاس صدای مدیران چنین کارزاری خود یک ضرورت جدّی است.

برمن است سپاسگزاری جانانه از جناب آقای دکتر محمد امین طباطبایی مدیر ارجمند بیمارستان عیسی بن مریم (ع) به‌خاطر تلاشی که ایشان و جامعهٔ پزشکی همکارشان در درمان گرفتاران این بیماری همه‌گیر داشتند و همراهی‌شان برای این کتاب.

همین‌طور سپاس از جناب آقای بهزاد دانشگر که ایدهٔ اوّلیهٔ این کتاب از ایشان است و همراهی و کمک سرکار خانم آسیه دهباشی در شکل‌گیری کتاب.

محمدرضا رهبری

در آن روزهای سخت که این بیماری تازه ازراه‌رسیده و ناشناس، خستگی را به تن کادر درمانمان نشانده و برایشان رمقی نگذاشته بود، مردان و زنانی از جنس محبت به کمکشان شتافتند تا باری هرچند کوچک، از دوششان بردارند.

این کتاب انجام وظیفه‌ای است کوچک، به پاس تمام عشق‌هایی که از وجودشان جوانه زد... .

حامد علی‌بیگی

نام راوی (کادر درمان): شیما صفازاده

سِمَت: عضو هیئت‌علمی گروه پرستاری و مراقبت‌های ویژهٔ دانشکده پرستاری و مامایی دانشگاه علوم‌پزشکی اصفهان -مدیر پرستاری دانشگاه- رئیس هیئت‌مدیرهٔ نظام پرستاری

سن: ۴۲

حوزهٔ کاری: معاونت درمان دانشگاه علوم پزشکی اصفهان

سابقهٔ کاری: ۱۷

تاریخ مصاحبه: ۱۴۰۰/۰۳/۲۹

بازنویسی متن: گلزار اسدی

ناشناخته‌بودن کرونا علاوه‌براینکه پزشکان را تحت‌فشار قرار می‌داد، موجب سردرگم‌شدن پرستاران هم شده بود. پرستار تلاش خود را برای مراقبت از مریض می‌کرد، همهٔ وقت و انرژی‌اش را می‌گذاشت؛ اما مریض فوت می‌کرد. این موضوع تأثیر روحی و روانی زیادی روی او داشت. میزان مرگ‌ومیرها به قدری بود که بعضی از پرستاران باسابقه، به‌اندازهٔ تعداد فوتی که در طول سوابق کاری‌شان دیده بودند،‌ در دورهٔ کرونا تجربه کردند. پرستار اظهار عجز می‌کرد و می‌گفت:

«من احساس ناتوانی می‌کنم. احساس درماندگی دارم. فکر می‌کنم زحماتم هیچ‌وقت به نتیجه نخواهد رسید.»

این احساسات، نشانه‌هایی از فروریختن درونی افرادی بود که باید مراقبت‌های بالینی مریض‌ها را انجام می‌دادند. آن‌ها نیاز به حمایت روانی داشتند.»

سازمان WHO هم‌زمان با شیوع کرونا، توجّه عموم کشورها را به دو نکتهٔ مهم سوق داد: اوّل، حفاظت فردی و دوم حمایت روحی‌روانی پرسنل.

در این طرح گفته شده بود:

«به صدای کارکنانتان توجّه کنید. گوش شنوا باشید. بگذارید آن‌ها حرف بزنند برایتان. دردهایشان را به شما بگویند.»

پیاده‌کردن طرح حمایت روانی پرسنل، از یکی از بیمارستان‌های اصفهان کلید خورد؛ ولی در عمل با مشکل مواجه شد. برای مشاوره باید پرستار را از بالین بیمار جدا می‌کردند. پرستار کم بود و این کار امکان‌پذیر نبود. تصمیم بر این شد که در ساعات غیر از شیفت به او مشاوره بدهند. پرستار را اجبار کردند که یک شیفت کاری بماند. اما این رویه هم جواب نداد. پرستار می‌گفت:

«همین‌جوری به من شیفت اضافه می‌دهید. حالا یک روز هم من را از خانه جدا می‌کنید که به من مشاوره بدهید؟ بگذارید من توی خانه‌ام بمانم و استراحت خودم را بکنم.»

علاوه‌بر این موضوع، پرسنل رغبت نداشتند در محیط کاری خودشان مورد مشاوره قرار بگیرند. آن نگاهی که نسبت به مشاوره‌های روانی در جامعه وجود دارد، در یک مکان کوچک مثل بیمارستان پررنگ‌تر بود. پرستار دوست نداشت بین همکارانش به‌طور خاص شناخته شود. این بود که از دریافت مشاوره امتناع می‌کرد. در بررسی‌ای که در بین پرسنل صورت گرفت مواردی وجود داشت که حتّی نیاز به مداخلهٔ دارویی داشتند. درحالی‌که حتّی یک مشاورهٔ ساده هم دریافت نکرده بودند.

علاوه بر این‌ها، یک‌جور بی‌اعتمادی هم در جوّ پرستاران حاکم بود. پرستار می‌گفت:

«اگر ما بیاییم حرف بزنیم، نگرانی و دغدغه‌مان را بگوییم، شاید به‌عنوان افرادی شناخته شویم که می‌خواهند اعتراض کنند، تشنج ایجاد کنند.»

همین موضوع باعث می‌شد که خودشان را سرکوب کنند و درددل‌هایشان را بازگو نکنند.

نمی‌دانم آیا این خاصیت بحران است یا اشکال ما انسان‌هاست؟ به‌محض اینکه بحران فروکش می‌کند آدم‌ها از یاد می‌روند! فراموش می‌کنند که این‌ها، همان‌هایی بودند که با جسارت جلوِ موج بیماری ایستادند و کار کردند. سیستم یادش رفت که این پرستار همان پرستاری است که یک ماه پیش در جنگ بود. نمی‌توانست قبول کند او الان خسته است، شکسته شده، احتیاج به ریکاوری دارد، باید تغذیه شود.

شاید اگر ما مراکز مشاوره‌ای خارج از دانشگاه در نظر می‌گرفتیم و با قراردادبستن با آن‌ها، پرسنل را به‌سمت آن‌ها هدایت می‌کردیم، این موضوع به نحو صحیحی مدیریت می‌شد. شاید می‌توانستیم آرامش نسبی برای کارکنانمان فراهم کنیم. ولی متأسّفانه درعمل این اتّفاق نیفتاد. طرح به‌صورت مقطعی و کوتاه پیاده و خیلی زود متوقف شد. (راوی: شیما صفازاده)

من از بیمار مراقبت می‌کنم، شما هم از من مراقبت کنید.

وسایل حفاظت فردی کم بود. آن اوایل، پرستاران، با حدّاقل امکانات کار می‌کردند. بعضی مسئولان بیمارستان‌ها، حتّی اگر انبارشان هم پر بود از ترس اینکه در آینده با کمبود مواجه شوند، حدّاقلِ لوازم را به پرسنل می‌دادند. مثلاً پرستار باید با سه‌تا دستکش یک‌بارمصرف، شیفتش را سرمی‌کرد. درحالی‌که دائم با خون و ترشحات سروکار داشت. یا مثلاً یک گان بیشتر نمی‌دادند، در جایی که پرستار در شیفتش نمازخواندن و غذاخوردن داشت. خیلی از پرستارها در شیفت‌های صبح و عصر سعی می‌کردند غذا را در منزل بخورند و نماز را هم بخوانند تا نیازی به درآوردن گان در وسط شیفت نداشته باشند. حتّی از رفتن به سرویس بهداشتی هم امتناع می‌کردند. اما در شیفت شب هیچ راهی وجود نداشت. هم شام و هم نماز مغرب در ساعت کاری قرار داشت. این فرد دچار استرس می‌شد که چطور گان را دربیاورم که آلودگی منتقل نشود و درعین‌حال، بتوانم مجدداً آن را بپوشم؟ این‌ها برای او دغدغه بود.

با گذر زمان، توصیه‌های WHO کامل‌تر شد و دیدند نیازی به استفاده از کلاه و پاپوش در لوازم حفاظت فردی نیست. ازطرفی تولیدات داخلی هم افزایش پیدا کرد. این‌ها اتّفاقاتی بودند که اندکی از بار روانی موضوع را کم کردند.

مسئلهٔ آزاردهنده‌ای که پوشش‌های حفاظتی داشتند، تعریق زیاد این لباس‌ها، به‌خصوص در تابستان بود. پوشیدن آن، بدن را دچار کم‌آبی می‌کرد. مخصوصاً چون بیشتر پرستاران، نگران انتقال بیماری از طریق آب و غذا بودند، از خوردن آب هم امتناع می‌کردند. همهٔ این‌ها دست به دست هم می‌داد و او دچار کم‌آبی می‌شد و علائمی مثل تب و ضعف و خستگی نشان می‌داد. گاهی به‌خاطر کم‌شدن حجم مایع بدن، تپش قلب هم پیدا می‌کرد. این علائم حتّی اغلب با علائم کرونا اشتباه گرفته می‌شد.

باوجوداینکه همهٔ پرسنل از وسایل حفاظت فردی استفاده می‌کردند؛ ولی در مقاطعی طیف وسیعی از پرسنل دچار کرونا شدند. اینجا این شبهه ایجاد شد که آیا این وسایل برای حفاظت کامل ما کافی است؟ آیا کیفیت این لوازم مناسب است؟ این شبهه وقتی جدی‌تر شد که در فیلم‌هایی که از طریق رسانه‌ها از کشورهای دیگر نشان داده می‌شد، پرستاران را با وسایل کامل‌تری از جهت حفاظت فردی نشان می‌داد. پرستار ما در موجی از تردید قرار می‌گرفت که آیا آن‌گونه که باید، از ما مراقبت می‌شود؟ این نیز دغدغهٔ مضاعفی بود که به سراغ او می‌آمد. (راوی: شیما صفازاده)

همهٔ صداهایی که بود و نبود

یک بیماری به شهر اضافه شده بود و ما باید به هر طریقی آن را کنترل می‌کردیم. چندتا از بیمارستان‌ها را به‌عنوان مرکز ریفرال اعلام کرده بودند. باید نیروی آن‌ها تأمین می‌شد. تخت‌های ICU آن‌ها افزایش پیدا کرده بود و آن‌ها نیاز به نیروی متخصص بیشتری داشتند. ازطرفی توی بیمارستان‌های ریفرال نیروهایی داشتیم که به‌هیچ‌وجه نباید در آن مرکز می‌ماندند. مثلاً مادر باردار داشتیم یا مادری داشتیم که فرزند شیرخوار داشت و یا پرسنلی داشتیم که بیماری زمینه‌ای داشتند. مجبور بودیم آن‌ها را جابه‌جا کنیم. اما این کار، کار ساده‌ای نبود. فرد سال‌ها بود که با شرایط کاری یک بیمارستان آشنا شده بود، پرسنل را می‌شناخت، خودش در محیط شناخته شده بود، با سیستم و دستگاه‌ها آشنایی داشت، حالا باید می‌رفت به جایی که همه‌چیز برایش غریبه بود. برای یک پرستار که تمام تمرکزش باید روی مریض‌ها باشد، این‌ها استرس‌زا بودند. او باید در مدتی که به مأموریت فرستاده می‌شد، تمام توانش را برای خدمت بیشتر صرف می‌کند. درحالی‌که بخش زیادی از توانش در همان ابتدای کار صرف تنش‌های محیطی می‌شد. این‌ها فشار فکری او را زیاد می‌کرد. پرستاری که موقعیت منزلش را با توجّه به موقعیت محل کارش تنظیم کرده و حتّی پیش‌بینی نگهداری فرزندش را هم با آن تطبیق داده یا پرستاری که مجبور بود مسیر سخت‌تری را برای رفتن به بیمارستان طی کند یا پرستاری که امکان نگهداری فرزندش پیش پدر و مادر را از دست می‌داد، روال زندگی‌اش به هم می‌خورد. ما مراجعات زیادی داشتیم که با مشکلات این‌گونه مواجه شده بودند. پدرومادرها و همسران زیادی می‌آمدند، گریه می‌کردند، از ما خواهش می‌کردند که این جابه‌جایی اتّفاق نیفتد. ولی واقعاً ما چارهٔ دیگری نداشتیم. نمی‌توانستیم کاری برایشان بکنیم.

در میان پرستاران کسانی هم بودند که برای کمک به همکار خود، علاوه بر مأموریت جابه‌جایی که به خودشان داده می‌شد، به‌جای همکارشان هم که مشکلاتی از این دست داشت مأموریت دوباره‌ای قبول می‌کردند. یا حتّی وقتی همکارشان بی‌مقدّمه تماس می‌گرفت و می‌گفت با علائم کرونا مواجه شده، می‌ایستادند و شیفت کاری او را سروسامان می‌دادند.

کرونا برای آن دسته از پرستارانی که فرزند مهدکودک‌رو داشتند سختی مضاعفی داشت. مهدکودک‌ها، رسماً تعطیل بودند و این افراد مجبور بودند برای نگهداری فرزندشان به آشنا و فامیل رو بزنند. هرکسی هم به‌راحتی نمی‌پذیرفت کودکی که احتمال ناقل‌بودن دارد، نگه دارد. ما هیچ‌وقت نتوانستیم امکاناتی را برای این مادران فراهم کنیم که با اطمینان و آسایش‌خاطر در محل کارشان حاضر باشند. این فرد برای هرروزش این دغدغه را می‌گذراند که فرزندم را پیش چه کسی بگذارم؟

بعضی از افراد هم علی‌رغم میل باطنی ما و به‌ناچار، در بیمارستان‌های ریفرال ماندند. مثلاً یکی از همکاران که سرطان هم داشت در اثر مشکل قلبی بازدهی قلبش کاهش پیدا کرد و در قلبش device کار گذاشتند. حتّی یک بچه هم در طی این مدت سقط کرد. یک ایست قلبی هم برایش پیش آمد که احیایش کردند. او توانایی کار در کنار بیمار را نداشت. همسرش پیگیر کارش شد. در این‌گونه موارد معمولاً فرد را به واحدهایی مثل پشتیبانی و اداری که کار سبک‌تری دارند، انتقال می‌دهیم یا به مراکز بهداشت می‌فرستیم تا با مراجعات کمتری روبه‌رو باشند. متأسّفانه علی‌رغم پیگیری زیاد هنوز موفق نشدیم او را جابه‌جا کنیم. چون دانشگاه او را پرستار می‌داند و می‌گوید او باید بر بالین مریض باشد. نگاه انسانی به این فرد این است که شاید او تا پنج سال دیگر زنده نباشد، بهتر است این پنج سال را با فشار کاری کمتری طی کند. شاید این مشکل قلبی و استرس او را زودتر از پا دربیاورد. اما سیستم به او نگاه فرد ازکارافتاده را دارد. ما به این فرد این‌جور نگاه می‌کنیم که سال‌ها برای سیستم کار کرده و الان مدیونش هستیم. اما سیستم می‌گوید:

«خوب نمی‌تواند کار کند، پس باید برود بیرون.»

بحث بین درآمد و پول در کنار مسائل انسانی و اخلاقی موضوعی است که ما را دچار تناقض می‌کند که کدام‌یک را باید بپذیریم. (راوی: شیما صفازاده)

از رنجی که می‌بریم

درحالی‌که تمام شهر در دستورالعمل قرنطینه قرار گرفته بود، پرستار باید می‌ماند و کار می‌کرد. می‌ماند، چون شغلش این بود. می‌جنگید، چون این مأموریت را داشت. اما یک فکر او را رها نمی‌کرد:

«من باید کار کنم، وظیفه دارم؛ اما خانوادهٔ من چه گناهی کرده است؟ چرا باید در معرض انتقال بیماری باشد؟»

کادر درمان همیشه با این چالش دست‌به‌گریبان بود. فرقی هم نمی‌کرد متأهّل باشد یا مجرد. اگر مجرد بود، پدر و مادری داشت که با او در یک خانه زندگی می‌کرد. اگر هم متأهّل بود، همسر و فرزندانی داشت. در بین پرستاران داشتیم کسانی که پدر یا مادر خود را به‌خاطر ابتلا به بیماری کرونا از دست دادند. این افراد با خودشان این کشمکش را می‌گذراندند که تنها کسی که از خانه بیرون می‌رود و می‌آید من هستم. من تنها فردی هستم که ممکن است بیماری را به آن‌ها منتقل کرده باشم. چون آن‌ها با شخص دیگری ارتباط نداشتند. این عذاب‌وجدان همیشه با او دست‌به‌گریبان است.

پرستار، همهٔ روزها را با نگرانی انتقال بیماری گذراند. چه بسیار روزهایی که دلش پَرکشید برای بغل‌کردن و بوسیدن پدر و مادرش و این حس را در خودش پنهان کرد. چه بسیار روزهایی که حسرت درآغوش‌کشیدن فرزندش را داشت. فرزندی که نیاز به آغوش او داشت و ناخواسته از آن محروم شده بود. اما ناباورانه آن را در خود گم کرد.

سیستم سعی کرد با دادن پاداشی بابت حضور در محیط کرونا، از پرسنل حمایت کند. اما آیا کسی دوست دارد پول بگیرد و برود وسط جنگ؟ همه دوست دارند در یک جای امن باشند.

در مقطعی هم ساعت کاری پرسنل را کم کردند. اما بازهم به‌خاطر کمبود نیرو، این موضوع شامل حال پرستار نشد. به پرستار گفته شد:

«بیا کار کن. کاهش ساعت کاری را نرو. من اضافه‌کار به شما می‌دهم.»

اما آیا این پرستار خسته، دوست دارد اضافه کار بیاید؟ او ترجیح می‌دهد در محیط منزل به‌اندازه استراحت کند و با قوای بیشتری در بیمارستان حاضر شود. (راوی: شیما صفازاده)

کرونا سراغ من هم می‌آید

آیا پرستار، حقّ بیمارشدن ندارد؟ این اعتراضی بود که پرسنل داشتند. در بخش‌های اداری اگر کسی دچار کرونا می‌شد تا ۱۴ روز مرخصی استعلاجی داشت. این مرخصی مدت کمی برای کادر درمان اعمال شد؛ اما خیلی زود دیدند با کمبود نیرو مواجه می‌شوند. این بود که سعی کردند دورهٔ مرخصی را کم کنند. به فرد گفتند:

«بعد از هفت روز که از علائمت گذشت بیا و توی بیمارستان ویزیت بشو و اگر مشکلی نداشتی بیا سر کار!»

پرستار ضعف و بی‌حالی خودش را می‌دید. متوجّه بود که نمی‌تواند مثل قبل کار کند؛ اما متأسّفانه از دید پزشک این‌ها آیتم جدّی برای سرکارنیامدن محسوب نمی‌شد. به او گفته می‌شد:

«حالت خوب است. برو سر کار!»

سر کار حاضر می‌شد؛ اما ضعف بدنی او را زیر سرم می‌کشاند. تازه می‌فهمیدند که حال او هنوز کامل خوب نشده و نیاز به استراحت دارد. بعضی افراد حتّی با همین شرایط هم خودشان را تا آخر شیفت می‌کشاندند و پایان شیفت با حال نزار به خانه می‌رفتند.

عوارض بعد از کرونا به شکل‌های مختلف خودش را نشان می‌داد. بعضی از افراد دچار اختلال خواب می‌شدند. بی‌خوابی‌های فراوان می‌کشیدند و این برای پرستاری که بی‌خوابی شب‌کاری را هم مجبور بود بگذراند، معضل جدّی بود. همکارانی داشتیم که دچار دردهای مهره‌ای و همین‌طور درد مفاصل شده بودند. پرستاری با این وضعیت، در حین کار، شدیداً اذیت می‌شود. چون مثلاً در رگ‌گرفتن، تاندوم‌ها و مفاصل دست کاملاً درگیر هستند و برای تمرکز روی بیمار، مهره‌ها تحت‌فشار قرار دارند.

حتّی ما پرستارانی را هم داشتیم که بعد از بهبودی نسبی از بیماری، سر کار حاضر شدند؛ اما بر اثر عوارض کرونا، در اثر لختهٔ خون، دچارسکته شدند و متأسّفانه جان خود را ازدست دادند. (راوی: شیما صفازاده)

مرا دریاب

برای ارزیابی یکی از بیمارستان‌ها رفته بودیم. وقتی برمی‌گشتیم، آمدیم جلوِ بیمارستان تا سوار تاکسی شویم. رانندهٔ تاکسی پرسید:

«شما کادر اینجا هستید؟»

گفتم:

«بله.»

عذرخواهی کرد و گفت:

«متأسّفم. من نمی‌توانم شما را سوار کنم.»

ما در اجتماع با این دید مواجه بودیم. همه داشتند از این بیماری فرار می‌کردند و این پرستار بود که ایستاده بود، می‌جنگید و این رفتارها را هم تحمّل می‌کرد. بعضی از همکاران وقتی صحبت می‌کردند، از ارتباط‌نگرفتن فامیل‌ها، خانوادهٔ خود و همسرشان، شاکی بودند. می‌گفتند:

«بقیه از ما فاصله می‌گیرند. نگران‌اند که از ما بیماری بگیرند.»

اما آیا این نگاه منصفانه بود؟ آخر، این آدم‌ها داشتند از همین مردم مراقبت می‌کردند.

یکی از همکاران که همسرش را در اثر کرونا از دست داده بود، برایمان می‌گفت خانوادهٔ همسرش او را متهم می‌کنند که تو باعث مرگ پسرمان شدی! او را به‌خاطر شغلش سرزنش می‌کردند!

چرا این آدم‌ها به این فکر نمی‌کنند که شاید اصلاً او در ارتباطات اجتماعی‌ای که داشته، بیماری را گرفته است؟ او که خود در تعاملات اجتماعی قرار داشته!

متأسّفانه در این دست اتّفاقات، همهٔ اشاره‌ها به‌سمت پرستار است. همه به او برچسب می‌زنند.

در همین روزهای کرونایی، پیام جالبی دریافت کردم که مربوط به یکی از دوستانم بود که در حرفهٔ پرستاری در کانادا مشغول به کار است. او برایم تصویری از یک تابلو فرستاده بود که همسایه‌هایش برای او به‌عنوان هدیه، پشت در گذاشته بودند. روی آن نوشته بود:

«.You are our hero»

چقدر او از این رفتار اطرافیانش انرژی گرفته بود. چقدر خوش‌حال شده بود.

پرستار ما هم نیاز به این دیده‌شدن دارد. نیاز به حمایت دارد. فعالیت‌های صداوسیما هم خوب است؛ ولی نقش پررنگی برای فرهنگ‌سازی نداشته. جامعهٔ ما باید پیش از این وقایع، پرستار را به‌عنوان قهرمان به جامعهٔ خودش معرفی کند. ولی متأسّفانه این اتّفاق نیفتاده. پرستار آن چیزی را که دریافت می‌کند خرده‌رفتارهایی است که در جامعه می‌بیند. رفتار رانندهٔ تاکسی را می‌بیند که به‌خاطر شغل بیمارستانی‌اش، او را سوار نمی‌کند. خانوادهٔ همسرش را می‌بیند که برچسب انتقال بیماری به او می‌زنند. فامیلی را می‌بیند که ارتباطش را با او کم کرده و می‌گوید:

«نزدیک من نیا!»

همکاران بخش اداری را می‌بیند که اجازهٔ نزدیک‌شدن به اتاقشان را هم نمی‌دهند!

این‌هاست دغدغه‌هایی که او در وسط میدان با آن‌ها روبه‌روست. (راوی: شیما صفازاده)

نام راوی (کادر درمان): مرضیه مؤمنی

سِمَت: کارشناس پرستاری

سن: ۴۴ سال

بیمارستان: بیمارستان غرضی اصفهان

سابقهٔ کاری: ۲۰ سال

تاریخ مصاحبه: ۱۳۹۹/۱۲/۲۴

بازنویسی متن: آسیه دهباشی

تازه عقد کرده بود، اوایل دوران عشق‌وعاشقی. هنوز سی‌سالگی را ندیده بود، یک دختر دوست‌داشتنی، خوشگل و معقول. دستیار دندان‌پزشکی بود. شوهر خوبی هم داشت، معلوم بود دلداده است. بعضی عقدکرده‌ها توی دوران کرونا بی‌خیال طرف مقابل می‌شدند تا حالش خوب شود؛ اما او از هیچ‌چیز برای عشقش دریغ نمی‌کرد. همیشه با این دختر شوخی می‌کردیم، می‌گفتیم:

«عجب شوهر زن‌ذلیلی! از کجا این شاهزاده را پیدا کرده‌ای ورپریده؟»

می‌خندید.

مریضِ من بود. هرکدام از مریض‌ها برای منِ پرستار یک مشخصه‌ای دارند. این دختر، عجیب مظلوم بود. توی بخش او را به اسم صدا می‌زدیم: «زهرا».

مظلومیت زهرا این‌طوری بود که غُر نمی‌زد، شکایت نمی‌کرد، قانع بود. بعضی‌وقت‌ها می‌رفتم بالای سرش، عصبانی می‌شدم، می‌گفتم:

«دختر یک‌کم دادوبیداد کن، اعتراض کن، غُر بزن.»

و برایش این بیت شعر را می‌خواندم:

«تو داوری و ما همه مظلوم روزگار      مظلوم در حمایت داور نکوتر است»

زهرا لبخند می‌زد. گهگاهی فقط می‌پرسید:

«امروز چطورم؟»

من هم هربار می‌گفتم:

«دیگه امروز خوب می‌شی، این دارو رو بخوری، این آمپول رو بزنی، این دیگه آخرشه!»

زهرا هیچ بیماری زمینه‌ای نداشت، اصلاً به تیپ مریض‌هایی نمی‌خورد که فکر کنیم حالش وخیم می‌شود. نه سنش بالا بود، نه فاکتورهای یک بیمار بدحال را داشت، حتّی ریه‌اش هم خیلی درگیر نبود؛ ولی اینکه چطور این دختر با این سرعت رفت به‌سمت بدحالی، همهٔ کادر بیمارستان را شوکه کرده بود. همهٔ فکرها درگیر شده بود. متخصص‌های مختلف مدام به او سرمی‌زدند. هر دارویی توسط وزارتخانه اعلام می‌شد، ما می‌دانستیم فردا این دارو برای زهرا تجویز می‌شود. درمورد دارو مطالعه می‌کردیم، شرایط و مراقبت‌های پس از دارو را بررسی می‌کردیم؛ ولی هیچ‌کدام از داروها به زهرا جواب نمی‌داد. این بیماری هرروز غافل‌گیرمان می‌کرد. سی‌تی‌اسکن دوم از اوّلی بدتر بود و سومی از دومی... و ریه‌ای که هرروز درگیرتر می‌شد.

وقتی دیدیم حالش هرروز بدتر می‌شود، به شوهرش اجازه دادیم روزی نیم ساعت، یک ساعت بیاید کنارش. هرروز می‌آمد. یک‌دست لباس کامل می‌خرید، دم درِ بخش می‌ایستاد و منتظر بود تا داخل شود. شرایط که مهیا می‌شد، می‌آمد. با زهرا دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند. به او یاد داده بودیم هربار که می‌آید زهرا را ماساژ دهد. ازروی محبت او را محکم ماساژ می‌داد، شاید فکر می‌کرد تأثیرش بیشتر است، شاید فکر می‌کرد توی دست‌هایش معجزه‌ای هست که زهرا را نجات می‌دهد. با زهرا شوخی می‌کردیم، می‌گفتیم:

«دقّ‌دلی این دوران رو داره تو دلت خالی می‌کنه. حواست باشه.»

دلمان می‌خواست بخندد. هیچ‌کداممان نمی‌خواستیم قبول کنیم که کووید ۱۹ می‌تواند زهرای سالم جوان را هم از پا دربیاورد. حتّی پزشکش می‌گفت دیگر این دارو را بزنیم، خوب می‌شود. با اطمینان هم می‌گفت. خود زهرا هم نمی‌خواست باور کند. برق امید را توی چشم‌هایش می‌دیدیم. امید به بهبود داشت. روحیه‌اش را از دست نداده بود. می‌جنگید تا خوب شود. خودش هم فکر نمی‌کرد، کارش به اینجا بکشد.

زهرا رفت توی آی‌سی‌یو. ریه‌ها که درگیر شود، بیمار، عطش عجیبی به اکسیژن دارد. انگار طناب سنگینی دور گردنش گره خورده و هرآن دارد خفه می‌شود. در هوشیاری کامل به او اکسیژن نمی‌رسد، با تمام وجود می‌خواهد هوا را ببلعد. زهرا به دستگاه متّصل شد. وقتی دستگاه بخواهد به آدم نفس بدهد، انسانِ هوشیار مقاومت می‌کند. آن‌وقت مجبوریم با دست خودمان مریض را بخوابانیم، با دارو، که بتواند دستگاه را تحمّل کند.

نامزدش آرام‌وقرار نداشت؛ بااینکه سیر پیش‌روندهٔ بیماری زهرا را دیده بود. زهرایی که روزهای اوّل توی بخش با پای خودش تا دم در می‌رفت تا او را ببیند، کم‌کم از تخت پایین نمی‌آمد و بعدتر حتّی لب تخت هم نمی‌توانست بنشیند. زهرایی که هوشیار بود، حالا به کمک دستگاه نفس می‌کشید؛ این تغییرات را می‌دید، می‌فهمید؛ اما نمی‌توانست دل بکند.

یک روز صبح وقتی رسیدم بیمارستان، زهرا فوت شده بود. بعد از بیست روز، تنهایمان گذاشت. همکارها می‌گفتند نامزدش وقتی فهمید توی سروصورتش می‌زد؛ گریه امانش نمی‌داد. برای ما هم سخت بود؛ باآنکه می‌دیدیم بافت ریه‌اش کامل از بین رفته، می‌دانستیم با این ریه دیگر نمی‌تواند نفس بکشد. علم پزشکی به ما می‌گفت امروز و فردا رفتنی است؛ ولی احساسات را نمی‌شود با منطق علمی قانع کرد. علاوه‌براین، مرگِ زهرا همه را ترسانده بود؛ چون جزو اوّلین بیماران جوانی بود که بدون هیچ بیماری زمینه‌ای فوت شد. وحشت خاصی همه را گرفته بود که نکند ما هم بمیریم! اگر زهرای جوان مُرد، پس ما هم می‌میریم.

در دوران کرونا ما از نظر روحی خیلی آسیب دیدیم؛ چراکه روزهای زیادی شاهد مرگ آدم‌هایی بودیم که برای ما عزیز بودند، ناراحت بودیم از مرگ یک دختر جوان مظلوم که تازه آمده بود مزهٔ عاشقی را بچشد. خیلی وقت است دیگر به هیچ دختر جوانی نمی‌گویم ورپریده. (راوی: مرضیه مؤمنی)

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین