خون تشنگی

تنیظیمات

 

خون تشنگی

رمان

نویسنده: محمدرضا ذوالعلی

نشر صاد

فصل اوّل

رضا محبی ستوان بازنشستهٔ ادارهٔ آگاهی و زنش سمیرا، زمانی وارد روستای قلعه‌عسکر شدند که مردم منتظر کشته‌شدن انسان بی‌گناهی بودند. طبق یک پیشگویی قدیمی (خواب یا افسانه یا روایت، کسی درست نمی‌دانست.) ده به‌سمت تباهی و نابودی اجتناب‌ناپذیری پیش می‌رفت؛ مگر اینکه خونی به زمین ده می‌ریخت. کسی قربانی می‌شد. زن، مرد، کودک، پیر یا جوان‌بودن قربانی فرقی نمی‌کرد. مهم فقط این بود که خون، خون انسانی باشد. خون گرم و تازه‌ای که شره کند، جاری شود و در خاک فرو رود.

توی این یکی‌دو قرنی که مراد علی‌مراد روستا را تأسیس کرده بود، اهالی چند باری سعی کرده بودند به‌جای انسان، حیوانی را قربانی کنند؛ اما فایده‌ای نداشت. انگار زمین بو می‌کشید و خون انسان را می‌شناخت.

مراد علی‌مراد پسر قلی تفنگ‌ساز کرمانی بود و بعدها که لطفعلی‌خان زند به کرمان آمد، به‌عنوان تفنگچی به خدمت او پیوست. کیفیت فوق‌العادهٔ تفنگی که پدرش برایش ساخته بود، به همراه مهارتش در تیراندازی او را در چشم خان زند برجسته کرد. تیرهایی که از بالای برج‌وباروی قلعه به سپاهیان مهاجم می‌زد و شعرهایی که زن‌های کرمانی در وصف نشانه‌گیری‌اش می‌خواندند، آوازه‌اش را به گوش آغامحمدخان قاجار هم رساند؛ برای سرش جایزه تعیین شد. پس از بازشدن دروازهٔ شهر به روی سپاه دشمن، مراد علی‌مراد شجاعانه به لشکر قاجار زد و از محاصره گریخت؛ اما برخلاف فرمانده‌اش به بم نرفت. فهمیده بود شانسی برای پیروزی بر خان قاجار ندارند. بی‌آنکه فاطی، معشوقه‌اش، را با خود ببرد، از میانهٔ راه به‌سمت شهرستان بافت تاخت و در دره‌ای دورافتاده میان یکی‌دو خانوار عشایری که تابستان‌ها آنجا بودند، سکنا گزید و پایه‌گذار روستایی شد که بعدها قلعه‌عسکر نام گرفت.

مراد علی‌مراد حضرت را در رؤیا یا خواب یا بیداری (کسی به‌درستی نمی‌دانست کدامشان.) دیده که به او گفته بود زمین این ده تا قیامت به او و بازماندگانش می‌رسد تا روی آن کار و عبادت کنند. مراد درخت کاشته و زمین را آباد کرده بود. زن گرفته و ماندگار شده بود؛ اما پس از چند سال وفور و برکت، ناگهان ده روبه‌ویرانی رفته بود. مراد مستأصل از هجوم ملخ‌هایی که مزرعه‌هایشان را تا مرز نابودی جویده بودند، به دامان حضرت پناه برد. یک هفته بی‌هیچ غذایی در پای کوه به تضرّع نشست تااینکه در خواب یا رؤیا یا بیداری (کسی نمی‌دانست کدامشان.) سواری را دیده که گفته بود، می‌بایست برای نجات ده خونی ریخته شود. اهالی به دعا نشستند؛ قربانی کردند؛ اما توفیقی نیافتند. مراد در اوج ناامیدی و یأس، خودش را در دام دسته‌ای از سواران خان قاجار که ردش را زده و دنبالش آمده بودند، دید. سواران قاجاری به انتقام تیرهای کشندهٔ مراد، سرش را همان ابتدای ده تازه‌تأسیس بریده و با خود به کرمان بردند و بدنش را به درخت بید جلوِ آبادی آویزان کردند.

شاید خود مراد، قبل از مرگ این را گفته بود؛ شاید هم مردم ده، خودشان، از هم‌زمانی غریب و ترسناک قتل مراد و ناپدیدشدن یک‌شبه و ناگهانی ملخ‌ها به این نتیجه رسیدند؛ اما هرچه که بود، این اندیشه پا گرفت که در پی هر بلایی، هر نسلی می‌بایست یک قربانی انسانی بدهد. بعضی‌ها می‌گفتند مراد علی‌مراد قبل از رفتن این را به زنش یا کس دیگری گفته. به‌هرحال ده باقی ماند با چند قتل خوش‌یمن که هرکدامشان پیش‌درآمد رفع بلایی از ده شدند؛ یک چوپان، زنی، کودکی، مردی و مراد علی‌مراد... .

روزی که ستوان باغ و خانه را می‌خرید، این‌ها را نشنیده بود. می‌شنید هم برایش فرقی نمی‌کرد. خودش اصلیتی دهاتی داشت و می‌دانست از این اعتقادات عجیب بین روستایی‌ها وجود دارد. توی ده خودشان هم چیزی شبیه این عقیده رواج داشت که ده، نظرکردهٔ ابوبکر، خلیفه اوّل، است و پیامبر آن را در یکی از غزواتش به ابوبکر بخشیده. ستوان بعدها که به مدرسه رفت و تاریخ خواند، به نادرستی این عقیده پی برد.

او نه‌تنها این باور عوامانه را نشنیده بود که حتّی از پچ‌پچ‌هایی که اهالی روستا درمورد او و زنش می‌کردند هم، خبر نداشت؛ زمزمه‌هایی مبنی‌بر اینکه شاید این دو نفر قربانی‌های جدید روستا باشند. غریبه‌هایی که کسی آمدنشان را پیش‌بینی نکرده بود، می‌آمدند تا خونشان را بر خاکی به زمین بریزند که تشنهٔ خون بود و روبه‌ویرانی می‌رفت؛ اما کدخدا جور دیگری فکر می‌کرد. این‌ها می‌توانستند کودکی به دنیا بیاورند. دومین کودک توی دهی که ظرف سیزده سال گذشته تنها یک تولد به خود دیده بود. دهی که جوانی نداشت تا بچه‌ای بیاورد و لاجرم روبه‌ویرانی می‌رفت؛ چراکه زمین تنها به زاییدن زن‌هاست که شوق زاییدن می‌گیرد.

فصل دوم

سال ۱۲۰۸ لطفعلی‌خان زند بعد از خیانت وزیرش، از شیراز به کرمان آمد. با بندی‌کردن طرف‌داران خان قاجار در شهر و اتحاد با خوانین منطقه و نیروگیری از دهات و شهرستان‌ها و بلوکات، تعداد نیروهایش را به حدود هفت یا هشت‌هزار نفر رساند. دراین‌میان به مصادرهٔ اموال یکی از طرف‌داران آغامحمدخان قاجار در کرمان به نام علی‌آقا پرداخت و دو دختر او را به‌اجبار یکی برای خود و دیگری برای عم خود عقد کرد. خبر به دربار قاجار و علی‌آقا رسید. علی‌آقا با گریه‌وزاری خان قاجار را تحریک و ترغیب به جنگ با خان زند می‌کند. مقدّمات حمله به‌سرعت آماده می‌شود. سپاهی شصت‌هزارنفره از تراکمهٔ استرآباد و مازندران و رشت و قفقاز فراهم و راهی کرمان می‌شود و در شانزدهم ذی‌القعده ۱۲۰۸ قمری به رباط کرمان می‌رسند. لطفعلی‌خان به‌اتّفاق سیصد سوار زبده به استقبالشان شتافته و در نزدیکی شهر کوچک باغین به آن‌ها حمله می‌کند. دلاوری و شجاعت خان زند لشکر انبوه قاجار را به‌هم می‌ریزد؛ اما سرانجام قاجارها ترسیده از خشم آغامحمدخان آن‌ها را محاصره می‌کنند. خان زند شجاعانه حلقهٔ محاصره را شکافته و به قلعهٔ شهر بازمی‌گردد. روز هفدهم ذی‌القعده سپاه قاجار کرمان را محاصره می‌کنند. لطفعلی‌خان زند به‌رغم شجاعت بسیار، اقدامات لازم جهت جمع‌آوری آذوقه و آماده‌سازی شهر برای محاصره و جنگ را نکرده بود. وقتی قاجارها پشت دروازه‌های کرمان می‌رسند، شهر آمادگی کافی ندارد. مشاوران خان زند پیشنهاد می‌دهند برای صرفه‌جویی در مصرف آذوقه، افراد پیر و ناتوان را که در دفاع از شهر نقشی ندارند، از شهر بیرون کنند. ده‌هزار نفر از شهر خارج می‌شوند. طی یک ماه بعد لطفعلی‌خان زند مکرر از دروازه‌ها بیرون آمده و با سپاه مهاجم مصاف داده و مجدداً به شهر برگشته. جسارت و شجاعت خان زند و حمایت مردم کرمان از او باعث می‌شود آغامحمدخان دستور به کشتن کرمانی‌های اسیر در دستش و خراب‌کردن قنات‌های اطراف شهر بدهد. سه ماه بعد مجدداً تعداد دوازده‌هزار نفر از مردم ناتوان شهر ازآنجا خارج شده تا در آذوقه صرفه‌جویی شود. به‌رغم تمام این تدابیر در ماه پنجم محاصره، مردم به خوردن گوشت سگ‌ها و گربه‌ها پرداختند؛ اما به‌زودی همان‌ها هم برای خوردن یافت نشده و مردم دسته‌دسته از گرسنگی و بیماری می‌میرند. زن‌های کرمان که روزهای اوّل محاصره بالای برج‌وباروهای شهر آغامحمدخان را مسخره می‌کردند، بهای این شوخ‌چشمی‌شان را به طرز هولناکی پرداختند.

آغاممدخان اخته

فال می‌گیره با تخته

تا کِی زند شلخته

این هفته یا اون هفته

به روایتی در یکی از همین روزهای قحطی و گرسنگی نگهبان یکی از دروازه‌های شهر از بالای دیوار ارگ زنی را می‌بیند که به خرابه‌ای در حاشیهٔ شهر می‌رود. نگهبان کنجکاو تعقیبش کرده و می‌فهمد زن نوزادش را در خرابه به امان خدا رها کرده. زن را دستگیر می‌کند و دلیل این کار را از او می‌پرسد. فهمیده زن به علت گرسنگی شیر ندارد و او که دیگر طاقت شنیدن گریه‌های نوزادش را نداشته، رهایش کرده تا خدا درمورد زندگی یا مرگش تصمیم بگیرد؛ یا بکشد یا نجاتش دهد. نگهبان ناراحت و دل‌شکسته، فکر می‌کند اشغال شهر به‌هرحال از این وضع بهتر است. مخفیانه دروازه را باز می‌کند و سپاه قاجار به شهر می‌ریزد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین