خرداد نارس

تنیظیمات

 

خرداد نارس

نویسنده: زهره طالب‌علی

نشر صاد

این اثر را تقدیم می‌کنم به پدر و مادرم که دعای خیرشان بدرقهٔ راهم بوده

و

همسر مهربانم

همچنین تشکر ویژه دارم از استاد عزیز و گران‌قدرم جناب آقای داوود غفارزادگان که این مجموعه را مدیون کمک‌ها و راهنمایی‌های بی‌دریغشان هستم.

زهره طالبی‌علی

هم‌سایه

بوی سوختنی بینی‌ام را می‌سوزاند. از پلّه‌های چهارپایه پایین می‌پرم و توی آشپزخانه می‌دوم. دود سیاه بالای ماهی‌تابه پیچ‌وتاب می‌خورد و در هوا محو می‌شود. گاز را خاموش می‌کنم و تهویهٔ بالای درِ حیاط‌خلوت را روشن می‌کنم. درِ حیاط را باز می‌کنم و پیازهای جزغاله شده را توی سطل آشغال چپ می‌کنم.

«حسین... آقا حسین... پسرم چی شده؟ بوی سوختنی می‌آد... کمک نمی‌خوای؟

صدای مش‌سکینه را که می‌شنوم، سرم را از زیر طاق در حیاط‌خلوت بیرون می‌برم تا مرا ببیند.

«سلاااام.... من خراب‌کاری کردم مش‌سکینه! حسین نیست.»

مش‌سکینه سرش را بیشتر از پنجرهٔ اتاقش بیرون می‌آورد تا خیالش راحت شود.

«عه! اومدی دختر؟ چه عجب سری به بابا و داداشت زدی!»

سرم را پایین می‌اندازم تا قیافهٔ ترش‌کرده‌ام را نبیند. یکی نیست بگوید مگر مُفَتّشی؟ آمار همهٔ همسایه‌ها را داری کَمَت است که آمار رفت‌وآمد من را چک می‌کنی؟

«کار واجبی باهات دارم دختر... دیگه می‌خواسم تلفن خونه‌تو از داداشت بگیرم و بهت زنگ بزنم بیای پیشم... جایی نری تا چادر سرم کنم و بیام؛ کارِت دارم.»

هنوز جوابش را ندادم در پنجره‌اش را می‌بندد و می‌رود. به لباس‌هایم نگاه می‌کنم. همه‌اش خاکی شده. صورتم را آب می‌زنم و با دست خیس روی بلوز و دامن مشکی‌ام می‌زنم تا خاکش تکانده شود. از آشپزخانه بیرون می‌روم و صورتم را با حولهٔ بابا که به دستهٔ لوله‌گاز دمِ در آشپزخانه آویزان است خشک می‌کنم. حوله بوی تُرشیدگی آب و عرق می‌دهد. برش می‌دارم و جلو ماشین لباس‌شویی روی کوه لباس‌چرک‌ها می‌اندازم.

با صدای زنگ در، جلو آیفون می‌روم. مش‌سکینه چادر سرمه‌ای با گل‌های سفید سرش کرده، همان‌که مامان از سفر مشهد برایش آورده بود. یک دسته سبزی هم خریده تا راحت بنشیند پای حرف زدن. تا مامان بود، مش‌سکینه هر روز از صبح تا ظهر اینجا پلاس بود. شک ندارم حوصله‌اش سر رفته که سراغ مرا گرفته وگرنه از همان‌وقتی که دختر این خانه بودم چشم دیدن مرا نداشت از بس نمی‌نشستم پای حرف‌هایش. کلید آیفون را می‌زنم و سمت در حیاط می‌روم. در را باز می‌کنم و بلند، جوری که مش‌سکینه بشنود، می‌گویم:

«سلام... خوش آمدین، بفرمایید تو.»

ماسکش را روی بینی‌اش می‌گذارد و می‌گوید:

«بیا بشینیم همین جا توی حیاط. یه سینی هم بیار، واسه این توله‌ها. مامانت می‌گفت حسین دوس داره... دیدم سبزی‌فروشه داره، گرفتم تا تو هستی براش درست کنی.»

می‌ترسد داخل بیاید. حق هم دارد. مامان که رفت هیچ‌کدام از همسایه‌ها نیامدند. حتی وقتی پزشکی قانونی تست کرونای مامان را منفی اعلام کرد، باز هم هیچ‌کس نیامد. همین‌که شنیده بودند توی بیمارستان رازی فوت کرده کافی بود. حالا انگار همین یک بیمارستان توی کلّ اهواز کرونایی دارد.

سینی روحی و گرد را از توی آشپزخانه برمی‌دارم و توی حیاط می‌روم. دمپایی‌های مامان را می‌پوشم و سمت تخت چوبی کنار باغچه می‌روم و دوباره می‌گویم:

«خوش اومدین.»

روی تخت می‌نشینم و سینی را بینمان می‌گذارم. مش‌سکینه عقب‌تر می‌رود و سینی را همراه خودش عقب می‌کشد. دستهٔ بزرگ توله را توی سینی می‌اندازد. ساقه‌های بلندش توی سینی است؛ اما برگ‌های پهن و بازش روی تخت افتاده است. بچه که بودم فکر می‌کردم توله همان برگ سبز رویِ آب برکه‌هاست، اما کوچک، همان برگ سبزی که جای نشستن قورباغه‌هاست. توله را که می‌دیدم صدای قورقورِ اعتراض‌آمیز قورباغه‌ها توی سرم نمی‌گذاشت بهشان لب بزنم. از وقتی جِدّو زمین ملاثانی را خرید و یک قسمتش را باقلا کاشت و وسط بوته‌های باقلا توله درآمد، از فکر قورباغه‌ها بیرون آمدم. دستم را دراز می‌کنم و یک ساقه‌اش را برمی‌دارم.

«تو نمی‌خواد دست بزنی! تازه‌عروسی، دستات سبز و بی‌ریخت می‌شه.»

هیچ ندارم که بگویم. دستی روی برگ پهنش می‌کشم و توی سینی پرتش می‌کنم. سرم را بالا می‌آورم و دورتادور حیاط را نگاه می‌کنم. طارونه‌های نخل توی باغچه ترک خورده‌اند و شکوفه‌های ریز و سفید نخل از لای شکافشان پیداست.

«خدا بیامرزه مامانتو. حالا که چهلمش هم گذشته دیگه لباس‌مشکی‌هاتونو در بیارین... هم خودت تازه‌عروسی هم داداشت جوونه... خوب نیست زیاد مشکی تنتون باشه.»

سرم را پایین می‌اندازم. دست‌های لاغر و استخوانی مش‌سکینه برگ‌های توله را با یک وجب از ساقه جدا می‌کند و می‌اندازد توی پلاستیک جفتِ دستش.

هرکس به ما می‌رسد همین را می‌گوید. انگار بعد از مامان حرف دیگری ندارند، جز اینکه بگویند «لباس‌مشکی بسه درش بیارید». نفس عمیقی می‌کشم و تهش شبیه آه می‌شود و می‌گویم:

«چشم... ایشالّا به‌وقتش درمی‌آریم.»

این را که می‌گویم، مش‌سکینه ماسکش را پایین می‌کشد. جای خطّ ماسک، روی بینی گوشتی و گونهٔ استخوانی‌اش افتاده است. اخم‌هایش را دَرهَم می‌کند و صورت سبزه‌اش سرخ می‌شود. می‌گوید:

«وقتش؟! وقتش الانه ننه. مامانت تا زنده بود فکر شما بود. شما با این کاراتون هم زندگی رو به خودتون حروم کردین هم تن اون خدابیامرز رو تو گور می‌لرزونید.»

دستم باز سمت توله‌ها می‌رود و یکی را برمی‌دارم و مثل مش‌سکینه از یک‌وجبی برگ، ساقه‌اش را جدا می‌کنم و می‌گویم:

«کدوم کارا؟ ما که داریم زندگیمون رو می‌کنیم... این حرفا چیه مش‌سکینه؟»

مش‌سکینه دستش را دراز می‌کند و توله را از دستم می‌قاپد.

«گفتم دست نزن دختر! دستات سبز می‌شن. همین‌که هَنو بعد دو ماه مشکی تنتونه دیگه. لباس‌مشکی اگه زیاد تنتون باشه نحسی میاره. برای امام حسین قربونش برم هم مردم چهل روز سیاه می‌پوشن، یعنی ارزش مادرت بالاتر امامه؟»

خودم را عقب می‌کشم و کمرم را محکم می‌چسبانم به پشتی تخت. پاهایم را که از لبهٔ چوبی تخت آویزان مانده روی هم می‌گذارم. یکی از ابروهایم را بالا می‌اندازم. رویم را هم برمی‌گردانم و نگاه می‌کنم به پردهٔ سفیدی که روی بند رخت با هر بادی چند بار تکان می‌خورد. سکوت می‌کنم و مش‌سکینه ادامه می‌دهد:

«مادرت تو کلّ این محلّه لنگه نداشت و هیچ‌کی مثلش پیدا نمی‌شه؛ اما ننه، من می‌گم واسه اینکه اون خدابیامرز رو شاد کنید باید زندگی کنید. آدم زنده زندگی می‌خواد، تا کی عزاداری؟»

مش‌سکینه لحنش آرام‌تر شده، بغضم می‌گیرد و چشم‌هایم سنگین می‌شوند. پلک نمی‌زنم تا اشکم سرریز نکند روی صورتم. هیچ نمی‌گویم و او باز ادامه می‌دهد:

«واسه همین چیزا با این پادردم از پلّه‌ها اومدم پایین تا باهات حرف بزنم. تو که سرِ خونه‌زندگیتی ننه؛ اما فکر داداش و بابات هستی؟ این بیچاره‌ها چه کنن وقتی هیچ‌کس نیست بهشون برسه؟»

یاد حرف مامان می‌افتم وقتی روی تخت بیمارستان خوابیده بود: «اگه من رفتم نذار بابات تنها بمونه... .»

نذاشته بودم حرفش را تمام کند، چون بهم بَر خورده بود. توی حرف مش‌سکینه می‌پرم:

«ما هم بخوایم بابام حاضر نیست کسی رو جای مامانم قبول کنه... اونم به این زودیا.»

آخر حرفم با سر اشاره می‌کنم به مش‌سکینه که خم شده روی توله‌ها. موهایش را بافته و گیس باریکش را انداخته بغل گردنش. از کنار گوشش و از وسط گیسش تارهای سفید و مشکی درآمده و توی هوا فر مانده است. چشمم از روی موهایش تاب می‌خورد روی بلوز نخی سبزش و آخرسر هم زل می‌زنم توی چشم‌های سُرمه‌کشیده‌اش. ماسکش را پایین می‌کشد، چشم‌غرّه‌ای می‌رود و می‌گوید:

«من چه‌کار بابات دارم ننه؟ من جای مادربزرگتم، چرا این‌جور نگام می‌کنی؟»

به صورت سبزه و پُرچین‌وچروکش که نگاه می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم. به خودم تَشَر می‌زنم این بیچاره اگر می‌خواست شوهر کند آن‌وقت که بَرورویی داشت شوهر می‌کرد نه حالا که یکی باید دستش را بگیرد پَس نیفتد.

«من که مادرم مُرد ۴ سالم بود. بعدشم که بابام زن گرفت، هر خواستگاری اومد برام زن‌بابام به یه بهونه ردش کرد. الانم رو نبین، اون وقتا فِرز بودم و کلّ خونه رو روی انگشتام می‌چرخوندم، همهٔ بچه‌های زن‌بابام رو من بزرگ کردم و خودم فرستادمشون خونهٔ بخت؛ اما خودم... .»

نمی‌گذارم حرفش را تمام کند و باز توی حرفش می‌پرم:

«ببخشید... منظوری نداشتم.»

مش‌سکینه ساقهٔ آخر را هم پاک می‌کند و دست‌هایش را به هم می‌تکاند و می‌گوید:

«البته ننه از من بشنو، باباتم سنّی نداره... اونم نباید تنها بمونه. تو باید باهاش حرف بزنی و راضیش کنی. آدم اگه همدم نداشته باشه تو تنهایی خودش می‌میره. چه مرد چه زن، فرقی نداره. مگه بابای خدابیامرز من زن نگرفت؟ آسمون اومد زمین؟ والّا از حق نگذریم تا وقتی بچه بودم مادری کرد برام، دیگه حالا بعدش با خداست که چی کرد؛ ولی من تا دَمِ مُردنش حواسم بهش بود. هرچیه گردنم حقّ مادری داشت، ولی خو ننه بچه از دامنِ مادره که به همه‌چی می‌رسه. خدا رو شکر شماها از آب‌وگل در اومدین، تو که سر خونه‌زندگیت رفتی، حالا دیگه باید آستین بالا بزنی واسه داداشت.»

خیالم که راحت شد نیشم باز می‌شود. قیافهٔ منصوره جلوِ چشمم می‌آید که با مامان یک ماه قبل از فوتش رفته بودیم خواستگاری؛ اما از وقتی مامان سکته کرد و بستری شد همه‌مان یادمان رفت، یا شاید من یادم رفت. یاد سر مزار مامان می‌افتم که عمو و منصوره همهٔ حواسشان به حسین بود که تنها نباشد. رو به مش‌سکینه لبخند می‌زنم و می‌گویم:

«چشم، حتماً. حواسم هست. مامانم منصوره، دخترعموم رو واسه حسین نشون کرده بود؛ اما خب... .»

مش‌سکینه باز ماسکش را پایین می‌کشد. سینی را کنار هل می‌دهد، صورتش را نزدیکم می‌آورد و آرام می‌گوید:

«اینا رو به تو می‌گم چون ماشالّا عاقلی و بالغ... راستش هر روز همین وقتا صدای یه مرد میاد که تو اتاق مادرت بلندبلند گریه می‌کنه. می‌دونم داداشته، آخه یه بار صداش زدم حسین... حسین! دیدم جواب نداد و صداش قطع شد. گمونم خجالت کشید طفلک. صداشو که می‌شنوم ها دلم ریش می‌شه ننه. یه‌جوری ضجّه می‌زنه که دل سنگ هم آب می‌شه، داغ مادر خیلی سخته؛ اما اینا همش از درد تنهاییه، از درد بی‌همدمیه. اگه زن بگیره دیگه نبودن مادرت این‌قدر آزارش نمی‌ده. مردا نمی‌تونن جلو کسی گریه کنن می‌ریزن توی خودشون، بعد وقتی تنها می‌شن دَمار از روزگار خودشون درمی‌آرن.»

دلم برای حسین ریش می‌شود. آن از ضجّه‌هایش سر مزار مامان، این هم از حال الانش. کلید که توی قفل در می‌چرخد مش‌سکینه ماسکش را روی صورتش می‌گذارد و چادرش را دور صورتش محکم می‌کند و از روی تخت بلند می‌شود. بابا داخل می‌شود. سرش را زیر می‌اندازد و سلام می‌کند. مش‌سکینه دمپایی‌های سبزش را پا می‌کند و جواب بابا را می‌دهد و سمت در می‌رود.

«خب دختر اینا رو خوب بشور بعد بیار من برات خُرد کنم.»

دست مش‌سکینه را می‌گیرم و دستم را روی دستش می‌کشم. تک‌تک رگ‌های دستش را از زیر پوست نازکش حس می‌کنم. دلم می‌خواهد ببوسمش اما فقط می‌گویم:

«ممنون مش‌سکینه! خیلی زحمت کشیدی، می‌ریزم تو دستگاه سبزی‌خردکن.»

مش‌سکینه یک لبهٔ چادرش را زیر بغلش می‌گذارد و لبهٔ دیگرش را زیر چانه‌اش نگه می‌دارد. سمت در می‌رود و توی چهارچوب در می‌ایستد و می‌گوید:

«خب، خوبه دیگه. بلدی که چطو درستش کنی؟ اوّل یه‌کم تفتش بده، بعد بذار با نصف پیمونه برنج بپزه؛ برنجاش که وا رفت یه قاشق ربّ انار و نصف لیوان آب نارنج بریز روش؛ پیازداغ و سیرداغ خوبی هم بش بده بعد بزار دم بیاد. مامانت می‌گفت حسین خیلی دوست داره. خداحافظ ننه.»

بابا پشت‌سرم ایستاده و باهم می‌گوییم:

«خداحافظ.»

بابا برمی‌گردد و روی تخت می‌نشیند و خیره می‌شود به توله‌های توی سینی.

«بابا، حسین کی می‌آد؟»

بابا سرش را که بالا می‌آورد، پرده‌های روی بند رخت را می‌بیند و می‌گوید:

«پرده‌ها رو چرا درآوردی؟»

صدای اذان از مسجد بلند می‌شود. پرده‌های سفید را ازرویِ بند رخت می‌کشم و روی دستم می‌اندازم و می‌گویم:

«همین‌جوری، دم عیده خواستم دستی به خونه کشیده باشم. حالا بگو حسین کی میاد؟»

بابا تکمهٔ سرآستینش را باز می‌کند و تا می‌زند بالا و می‌گوید:

«دستت درد نکنه بابا. حسین از صبح ساعت ۷ که می‌ره تا اذان مغرب نمی‌آد. مغازه‌ش هم که نزدیک خونهٔ عموت ایناست، دیگه ظهرها منصوره براش ناهار می‌بره. عموت گفته. واسه ناهار هم نمی‌آد خونه، منم پاپِیِش نشدم.»

جامی‌خورم از حرف بابا، دستم را به کمر می‌گیرم و اخم‌هایم توی هم می‌رود و می‌گویم:

«یعنی شما از صبح تا شب تنهایی؟»

بابا می‌خندد و بلند می‌شود و سَلانه‌سَلانه سمت در می‌رود.

«آره بابا. مگه بچه‌کوچیکم که نباید تنها باشم؟ اذان گفته پاشو نمازت بابا... .»

صدای مش‌سکینه یک بار دیگر توی گوشم می‌پیچد، «راستش هر روز همین وقتا صدای یه مرد می‌آد تو اتاق مادرت که بلندبلند گریه می‌کنه.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین