حوری نساء

تنیظیمات

 

حوری‌نساء

نویسنده: عبدالرضا شریفی‌نیا

نشرشرای خودنویس

این کتاب تقدیم‌به تمامی مادران سرزمینم.

خصوصاً مادران زحمت‌کش و بی‌ادّعای حاشیهٔ هلیل‌رود تا جازموریان.

خداوند هیچ‌کس را جز به‌اندازۀ توانایی‌اش تکلیف نمی‌کند. (قرآن کریم)

 

حوری‌نساء

دایی‌بهرام مردِ خون‌سرد و آرامی بود که نزدیک به شصت سال داشت. لباس و پارچه‌های رنگارنگ را از بندرعباس می‌خرید و در روستاها می‌فروخت. اهالی روستاها او را بهرام‌موتوری صدا می‌زدند. یک روز که دوره‌گردی می‌کرد و توی روستاها چرخ می‌زد، تصادف کرد. وقتی به عیادتش رفتیم، مردِ لاغراندامی را دیدیم که روزگاری روی زمین بند نبود و مدام با آن موتور قراضه و بدصدایش برای به‌دست‌آوردن یک لقمهٔ حلال توی روستاها آمدوشد می‌کرد، حالا آرام و بی‌حرکت، روبه‌رویمان توی کما بود. برای ما خیلی سخت بود که او را در حال نزار ببینیم. درست مثلِ درختی که دچار خزان شده باشد، تمامی گوشتِ تنش تکیده بود. گونه‌های پُف‌کردهٔ اوعقب نشسته بود و استخوان‌های زیرچشمش از دور پیدا بود.

محبوبه تنها دارایی دایی‌بهرام بود. دختری که تمام‌وقت کنار بستر پدرش بود. هروقت پدرش را صدا می‌زد، دایی به‌سختی فقط پلک‌های چرب و زردش را روی‌هم می‌لغزاند. تلاش‌های بیهودهٔ او، دلِ همهٔ ما را به‌درد می‌آورد.

حالا دایی سه ماه بود که درهمین‌حال بود و هر روزی که می‌گذشت، حال او وخیم‌تر از روز قبل می‌شد. این مسئله موجب شد که مرگ او برای ما و خانواده‌اش غیرمنتظره نباشد. درواقع مرگ، خیلی‌وقت بود که داشت خودش را آرام‌آرام به ما تحمیل می‌کرد. سرانجام دریک روزِ حارّ تیرماهی، نگاه خسته و مات محبوبه، در چشم‌های بی‌رمق او آرام گرفت.

من به همراه خانواده‌ام در روستای کهورآباد، از توابع رودبار جنوب زندگی می‌کنیم. روستای دورافتاده‌ای که ازطرفی به سیستان‌وبلوچستان و قلعه‌گنج و ازطرفی به هرمزگان نزدیک است. وقتی از تپه‌های شنی به این روستا نگاه می‌کنید، لاک‌پشتی را می‌بینید که انگار درحال استراحت است. سمت قبلهٔ روستا، یک تالاب بسیاروسیع، به نام جازموریان قرار دارد؛ تالابی که هرساله پذیرای پرندگان مهاجر زیادی است.

چهل روز از مرگ دایی گذشته بود و من همراه دختران آبادی مشغول پذیرایی از مجلس خانم‌ها بودیم. خانم‌ها چون تکّه‌ای از شب در دامنِ روز نشسته بودند. مویه‌های زنانه، مجلس را دلگیرترین جای قبرستان کرده بود. طایفهٔ مادری‌ام همه از سیستان آمده بودند و من درحالی‌که چشم‌های نوجوانم اطراف را می‌چرید، ناگهان صدایی آشنایی حواسم را پرت خودش کرد.

_ خاله، حوری‌جان! یه لیوان آب خنک برا خاله‌تم بیار دلاله.

خاله‌ماهی را از کودکی ندیده بودم؛ ولی صدایش به گوش‌هایم آشنا بود. خاله با مَشتی‌احمد که بیشتر مشتی صدایش می‌کردند، با تنها دختر و پسرش بالای قبرستان ایستاده بودند. باد خنکی که در سینه‌کشِ گورستان می‌وزید، تَفتِ تندِ سیگار مشتی را تُخس می‌کرد توی شامهٔ همهٔ ما. مشتی تسبیح آبی‌رنگش را دستش گرفته بود و مدام صلوات می‌فرستاد و ذکر می‌گفت. طنین آرام صدای مشتی، آرامش قشنگی بهم می‌داد.

پس از رفتن دایی‌بهرام، خاله‌ماهی به‌همراه عمه‌طابی تنها کس‌وکارهای نزدیک ما بودند. البته از این سلسلهٔ نَسَبی عمودارابی را هم داریم که به‌خاطر اختلافاتی که با، باباابراهیم داشت، سال‌ها با جای خالی او اُخت گرفته بودیم.

سال‌ها پیش مردی از مشهد که قالی‌فروش دوره‌گردی بود، خاله‌ماهی را در دورافتاده‌ترین روستای جنوب کرمان دید و یک‌دل نه صددل، دل‌بستهٔ او شد. بابابزرگ از ازدواج با غریبه‌ها پرهیز می‌کرد؛ اما رفت‌وآمدها و اصرارهای مشتی درنهایت پس از دو سال بابابزرگ را راضی به این وصلت کرد. مشتی و خاله بلافاصله پس از ازدواج راهیِ مشهد مقدّس شدند.

بیشتر از ده سال بود که خاله را ندیده بودم و به همین خاطر خیلی دوروبَر خاله نمی‌پلکیدم؛ راستش خجالت می‌کشیدم.

_ خاله! حوری ما تشنه‌ایم.

اطرافم را نگاه کردم؛ کسی دوروبَر من نبود. سرم را که بلند کردم، نگاه خاله را دیدم که روی من سنگینی می‌کرد. به‌سمت خاله راه افتادم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم نفوذ نگاه خاله‌ماهی بیشتر در من اثر می‌کرد؛ تااینکه بالاخره به چند قدمی‌اش رسیدم:

«سلام!»

خاله که از خانواده‌اش جدا شده بود، پارچ آب را از دستم گرفت و زمین گذاشت. صورت خنک و سفیدش را بر بُهتِ گونه‌هایم گذاشت و مادرانه بوسید. با مَشتی که حالا آمده بود و به ما ملحق شده بود حال‌واحوال کردم. ترسم به یک‌باره فروریخته بود. پارچ را از زمین برداشتم و یک لیوان آب ریختم؛ ابتدا مشتی و بعد خودِ خاله گلویی تر کردند.

چندقدم آن‌طرف‌تر، پسری با قدی متوسط و صورتی گِرد و سبیلَک‌های نازک و بور، هم‌دوش مشتی ایستاده بود. چند قدمی جلوتر رفتم، دوباره سلام کردم. به یک‌باره سرش را بالا گرفت و مژه‌های حنایی‌رنگش را بر هم سایید:

«س... س... .»

پیش‌ازآنکه صدایش را به دهانش برساند، دست‌هایش را در جیب شلوارش فشرد و سرش را به علامت سلام، تکان داد. صدایش آن‌قدر خفیف و گنگ بود که برای لحظه‌ای احساس کردم که پاره‌هایی از سلام در سینه‌اش جا مانده. همین صدا با تمام آهنگ کوتاهش چون سنگ کوچکی که در ته چاهی خشک بیفتد، درونم را به تلاطم انداخت. در چند ثانیه ضربان قلبم اوج گرفت و چیزی شبیه ترس و اضطراب، تمامی وجودم را چنگ انداخت. می‌خواستم چند قدم به عقب برگردم؛ ولی نمی‌توانستم. احساس می‌کردم که همهٔ مردم به ما خیره شده‌اند. مثل حشره‌ای بودم که در تار عنکبوت گیر کرده باشد.

_ رضا بابا! برو به پسرخاله‌ت کمک کن موکتای اطراف رو جم کنین بریم.

_ چشم!

چیزی در صدای مشتی بود که مرا ترساند. تصمیم گرفتم که از او فاصله بگیرم. آن‌قدر عقب‌عقب رفتم که پشت پایم به نبش قبری گرفت. خیلی آرام بر سنگ بزرگی نشستم. مشتی تندتند می‌رفت و می‌آمد و مدام سیگار می‌کشید. غبار ملایمی از پی قدم‌های مشتی بلند می‌شد و به‌سمت من می‌نشست. آخرین نگاهی که من از صورت پسرخاله برداشته بودم؛ نَمی از شرم بود که بر ردیف خلوت و نازک سبیلک‌های بور او خزیده بود و این تصویر مدام پیش چشم‌هایم بود.

روز شلوغ و سختی بود. خاله، مدام از جمع خانواده‌اش جدا می‌شد و به دختر، پسرها دستوراتی می‌داد و دوباره برمی‌گشت و بالای قبرستان می‌ایستاد و با وسواس عجیبی اطراف را می‌پایید. مراسم تقریباً رو به پایان بود و من با سردرگمی به پارچ آبی نگاه می‌کردم که خاک، رنگ آن را عوض کرده بود.

یک ساعت بعد زمانی‌که خورشید بر گل‌های پف‌کردهٔ اطراف قبرستان سایه می‌انداخت؛ چهلمین روز جدایی دایی‌بهرام نیز به پایان رسید. دلم به حال محبوبه می‌سوخت؛ این دختر زیبا با گوشهٔ چادر خود آن‌قدر اشک‌هایش را جمع کرده بود که ردّ ساییدگی سوزناکی زیر چشم‌های قرمز او گل انداخته بود. من به همراه ننه‌جایز و خاله‌ماهی، جزء آخرین کسانی بودیم که محبوبه و مادرش را از خاک دایی‌بهرام جدا کردیم و راهی خانه شدیم. آن شب، برای محبوبه و مادرش و دخترهای روستا شب بسیار سختی بود. بیشتر کسانی که برای مراسم آمده بودند؛ شب را هم ماندند. زن‌دایی و محبوبه نمی‌دانستند که نبودن دایی‌بهرام را به عزا بنشینند یا از آن‌همه میهمان پذیرایی کنند.

ما دخترها با هر مکافاتی که بود به کمک مادرهایمان شام پختیم. حتّی تا دیروقت بیدار نشستیم و تمامی ظرف‌ها را شستیم.

خاله‌ماهی مغناطیس عجیبی داشت، به هر سمتی که پاهای او می‌چرخید، من هم همان حوالی پرسه می‌زدم. ساعت، نزدیک به سه شب بود. درحالی‌که خیلی خسته بودم؛ خاله با صدای سنگین و خواب‌آلود دستش را بر شانه‌ام گذاشت:

«خاله‌جان! بیا بریم خونهٔ طابی، اونجا جایی برا خواب پیدامی‌شه.»

_ خب چرا نمی‌آین خونهٔ ما؟

_ نه عزیزم؛ توی کَپَر شما جای من نمی‌شه. من این روزا وزنم خیلی زیاد شده، اگه بیام جای خودتم نمی‌شه! تو ماشاللّه خوب بزرگ شدی. انگار همین دیروز بود که هشت سالِت بود.

_ ممنون خاله‌جان.

_ حوری‌جان می‌دونی رضا چقد از تو بزرگ‌تره؟

سرم را پایین انداختم و گفتم:

«نه!»

_ دوسه سال بیشتر نیست. عصری که از قبرستون می‌اومدیم، منو کشید گوشه‌ای و گفت مامان این دختر، همون حوری‌کوچولوئه واقعاً؟ گفتم آره مامان‌جون. جنوبیا خیلی زودتر قد می‌کشن. می‌دونی حوری‌جان؟ من و جایز باید بیشتر از اینا رفت‌وآمد کنیم. این خیلی بده که بچه‌های ما همدیگه رو نمی‌شناسن. راستی تا یادم نرفته، حواست به برادرت باشه. نذاری زیاد به خانوادهٔ دایی‌بهرامت نزدیک شه. حواست هسته که چی می‌گم؟

_ چشم خاله‌جان، ولی چرا؟

_ چراشو دیگه فردا می‌گم، امشب خیلی خسته شدم. سال‌ها بود این‌قد کار نکرده بودم.

خاله چشم‌هایش را برهم گذاشت و در عرض چند ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت. این زن مهربان، بااینکه ازنظر ظاهری کمی با مادرم فرق داشت؛ اما کاملاً بوی ننه‌جایز را می‌داد. صداهایشان انگار از یک حنجره بیرون می‌آمد.

آن شب کنار خاله خوابیدم و روز بعد که بیدار شدیم؛ احساس می‌کردم که با دیگر روزهای خداوند متفاوت است. زهرا دختر خاله‌ماهی، یک آیینهٔ جیبی به من هدیه داد. در طول روز چند بار، خودم را در آن دیدم. انگار که میل ناشناسی مرا وادار می‌کرد که مرتب‌تر از روزهای قبل باشم!

دم‌ظهر با دیگر دختران آبادی زیر سایهٔ نارنج دم خانه مشغول شستن ظرف‌ها بودیم که مشتی‌احمد با تنهاپسرش، آقا رضا، ازخانه‌های پایین‌دست روستا، به‌سمت ما سرازیر شدند. هرچه آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند، به‌هم‌ریختگی بیشتری در من اوج می‌گرفت! مشتی و رضا آرام‌آرام آمدند تا به جمع ما رسیدند. من بلند شدم و به مشتی که چند قدم جلوتر بود، سلام کردم. مشتی اما انگار من توی جمع نبودم؛ با دیگر دختران حال‌واحوالی کرد و سمت خانهٔ دوست قدیمی‌اش، مَش‌بختیار راهی شد. پسرخاله اما درست در چند قدمی من ایستاد. سرم را پایین انداختم و سلام کردم و او هم مثل دفعهٔ قبل، پاسخ خوش‌آوایی داد. این دومین‌بار بود که صدایی گوش‌های ترسوی مرا به دلهره می‌انداخت. همین‌طور که سرم پایین بود، دیدم آفتاب پیش‌ازظهر، سایهٔ او را کمی جلوتر از کفش‌هایش به‌سمت من می‌کشید. دیدن این صحنه مرا دچار هیجان زیادی کرد؛ آن‌چنان‌که تمامی تنم کرختی دردناکی را حس می‌کرد. لمس این دو احساس متفاوت باهم، تجربهٔ گیج و عجیبی را برای اوّلین‌بار در زندگی‌ام به من می‌داد. پسرخاله در چند قدمی من بود. ترسی شگرف پای پلک‌هایم را بسته بود. من از دوباره‌دیدن او می‌ترسیدم. پسرخاله درست مثل من، سرش پایین بود و با کفش‌های چرمی‌اش به سنگ‌ریزه‌های اطراف یواشکی ضربه می‌زد. این بازی بین پلک‌های ما ادامه داشت؛ تااینکه صدای خاله‌ماهی بلند شد:

«آخه مرد! تو نزدیک به شصت سالته، هنوز باید یکی نصیحتت کنه؟»

_ خواهشاً بس کن ماهی. من می‌رم خونهٔ بختیار. به رضا هم بگو پشت‌سر من بیاد.

_ رضا چرا اونجا وایستادی بابا؟ یالّا راه بیفت.

خاله، ناراحت بود که چرا شوهرش به خانهٔ تنها خواهرش رفت‌وآمد نمی‌کند. این دلخوریِ بین باباابراهیم و مشتی‌احمد به خیلی سال قبل برمی‌گشت؛ زمانی‌که مشتی‌احمد خاطرخواه خاله‌ماهی شده بوده و بابا که داماد بزرگ خانواده بوده، ساز مخالف با مشتی را کوک می‌کرده. این باعث شده بود که بابابزرگ هم با این وصلت مخالفت کند. همان دو سالی که مشتی، بارها غرور خود را له کرده بود و به بابابزرگ اصرار و التماس کرده بود؛ حالا انگار کینه‌ای بزرگ متورّم شده بود در سینه‌اش. این کینهٔ بین دو باجناق هر سال بزرگ‌تر و یاغی‌تر شده بود و گاهی به برخورد فیزیکی هم انجامیده بود.

بحث بین خاله و شوهرش به‌سرعت تمام شد و مشتی بی‌آنکه محلی به بابا بگذارد، از جلوِ خانهٔ ما رد شد. همان روز خاله، پرویز را مأمور کرد که تا شب، بزرگ‌ترهای روستا را در خانهٔ مَش‌بختیار جمع کند.

در روستای کهورآباد و خیلی از مناطق جنوب کرمان، در بیشتر عزاداری‌ها، صاحب‌عزا حدّاقل تا چهلم خرجی می‌دهد. خاله‌ماهی و شوهرش از این موضوع ناراحت بودند. همان شب که بزرگان فامیل گرد هم جمع بودند، در این مورد خیلی بحث شد؛ ولی بیشتر افراد، حاضر نبودند که این رسم را زیر پا بگذارند. خاله و مشتی تلاش می‌کردند تا بدعت تنها یک بار خرجی‌دادن را به اهالی بیاموزند. این جلسات سه شب به طول انجامید. من هم خودم را قاتی بزرگ‌ترها کردم و شاهد ماجرا بودم. شب آخر خاله رو به جمعیت کرد و گفت:

«خیلی از شماها خرجی زندگی‌تونو نمی‌تونین دربیارین؛ ولی برای مرگ تا می‌تونین قرض می‌کنین که نگن فلانی خوب خرج نکرد. والّا برای من خیلی سؤاله! شما برای مرگ، خودتون رو در ذمّهٔ دیگران قرار می‌دین ولی برا زندگی همچین ایثاری نمی‌کنین. برای‌همین بوده که قدیمیا می‌گفتن وایِ مرگ و وای پسِ مرگ!»

بالاخره پس از سه بار جلسه‌گرفتن و اصرار زیاد، بنابر این شد که ازآن‌به‌بعد میهمان‌ها را با حلوایی ساده در قبرستان پذیرایی کنند.

خاله‌ماهی سال‌ها به رودبار نیامده بود و حالا فرصتی پیش آمده بود که چند روز را در میان خویشان خود سپری کند. چهار روز بود که این خانواده میهمان روستا بودند؛ اما من دوست داشتم که یک شب همهٔ آن‌ها را کنار هم به خانهٔ خودمان دعوت کنیم. خاله، جذبه و کشش عجیبی داشت که همهٔ اهل روستا او را از صمیم دل دوست داشتند. ازآنجایی‌که این خانواده، زائران جنوبی را در مشهد پذیرایی می‌کردند؛ مردم رودبار هم از سر لطف و میهمان‌نوازی همیشه درصدد جبران بخشی از آن محبّت‌ها بودند. سخت بود که از چنین مردم مصرّی، فرصت یک بار میهمانی را گرفت. شب آخری که بعد از جلسات فامیل، از خانهٔ مش‌بختیار جدا شدیم، خودم را به خاله رساندم و گفتم:

«خاله‌جان می‌شه فردا شب برا شام بیاین خونهٔ ما؟»

خاله در جواب خندید:

«من که همه‌ش خونهٔ شمام خاله‌جان. دعوت نمی‌خواد.»

_ شما هستین؛ ولی مشتی هنوز خونهٔ ما نیومده.

_ مشتی خاله‌جان، فکر نکنم بیاد!

_ خب راضیش کنین... شما امشب از پس این‌همه آدم براومدین.

_ چی بگم دلاله، من تموم سعیمو می‌کنم. تو هم از بابات قول بگیر هیچ حرفی که کشمکش ایجاد کنه نزنه.

_ چشم! بابا هم منو اون‌قد دوس داره که حرفمو گوش بده.

_ به‌خاطر گل روی تو هم که شده فردا شب حتماً همه‌مون باهم می‌آیم.

_ ممنونم خاله. پس من برم به ننه‌جایز بگم.

سه روزی که گذشت، پسرخاله را می‌دیدم که از فاصله‌ای دور دارد نزدیک می‌شود؛ اما خیلی سریع از چشمان خیسم لیز می‌خورد و گم می‌شد. مشتی حتّی یک‌لحظه هم از پسرش جدا نمی‌شد و ظاهراً دوست نداشت که پای او به خانهٔ ما باز شود. دلم برای شبی که در پیش داشتیم، خیلی خوش بود.

احساساتِ خوشایند با رشد افسارگسیخته‌ای در سلول‌هایم جوانه زده بود. دوست داشتم که روز، زودتر از موعد به شب برسد.

ساعت ده صبح بود که آستین بالا زدم و تمام وسایل خانه را بیرون کشیدم و شروع کردم به تمیزکردن کپر، در حین کار مدام به ساعت کهنهٔ کپر نگاه می‌کردم؛ اما عقربه‌ها در آن قاب زرد قدیمی، کُند و کم‌رمق پیش می‌رفتند. نگاه‌کردنِ مدام به ساعت، مرا عصبی کرده بود؛ بنابراین تصمیم گرفتم از کپر بزنم بیرون و بروم سمت قنات.

به همراه محبوبه و دیگر دختران روستا در حاشیهٔ قنات جمع شده بودیم و طبق معمول همان آب ساده و روان قنات را به صورت گرمم زدم؛ وضو گرفتم و به‌سمت خانه راه افتادیم. هنوز چند متر از قنات دور نشده بودم که همهمه‌ای غیرمعمول را از سمت خانه شنیدم. من و محبوبه با نگرانی به‌سمت خانه دویدیم. نزدیک‌تر که شدیم، عمه‌طابی، زهرای خاله‌ماهی را روی دست گرفته بود و تندتند راه می‌رفت. زهرا هم با موهای پریشان و صورت ترس‌زده‌اش مدام جیغ می‌کشید:

«آخ دستم، آخ دستم... .»

همه نگران و دستپاچه بودند. هرکسی که از راه می‌رسید، پیشنهادی می‌داد. صورت زهراکوچولو مثل دوغ، سفید شده بود و زبانش به‌شدت می‌لرزید. همان‌موقع مشتی که خیلی ناراحت و دستپاچه بود، گریبان خاله را گرفت و گفت:

«حالا خوبه زن؟ می‌خواستی دل خواهرزاده‌ت رو نشکونی، حالا دخترت جلوِ چشات داره تلف می‌شه. آی مردم! شما شاهد باشین؛ هرچی گفتم، ما قسم خوردیم که باهم معاشرت نکنیم؛ هرچی التماسش کردم از این مهمونی بگذر، انگارنه‌انگار.»

خاله که خیلی عصبانی شده بود، دست مشتی را پس زد:

«آخه مرد! مثل بچه‌ها حرفو کش نده. بگرد سوئیچ رو پیدا کن تا ببریمش دکتر.»

بگومگوهای بین خاله و مشتی داشت بالا می‌گرفت که رضا بحثشان را قطع کرد:

«مامان! سوئیچو پیدا کردم، توی علفای باغچه بود.»

خانوادهٔ خاله، باهمراهی پرویز، بلافاصله به‌سمت رودبار حرکت کردند. دخترخالهٔ دوازده‌سالهٔ ما، بی‌آنکه متوجه شده باشد به حریم تابستانی عقربی زرد وارد شده بود و تاوانش را داشت به‌سختی پس می‌داد. همه از این اتّفاق ناراحت بودند. یک سال قبل یکی از پسربچه‌های روستا به همین شکل جان خود را از دست داده بود. من و مادر و عمه پس از شام به مخابرات رفتیم و منتظر تماسی ازطرف آن‌ها نشستیم. شب، از نیمه گذشته بود و هنوز هیچ خبری از آن‌ها نشده بود. روز بعد ما دوباره به مخابرات رفتیم. ساعت هشت صبح بود که بالاخره صدای تلفن بلند شد. مادر گوشی را برداشت و بلافاصله آن را به من داد؛ انگار که هیچ‌کسی طاقت شنیدن خبر بد را نداشت. همین‌که گوشی را گرفتم، صدای پرویز بلند شد:

«سلام جهانگیر.»

_ سلام کاکا، منم حوری. ننه هم کنارمه. حال زهرا چطوره؟

_ حالش، چطوری بگم دادا؟

_ ننه خیلی کم‌طاقته، من الان می‌آرمش بیمارستون.

_ نمی‌خواد شما بیاین. آخه ما اومدیم جیرفت.

_ جیرفت؟ چرا جیرفت؟

_ خب بیمارستون خودمون همیشه یه چیزیش کمه، ما اومدیم جیرفت. الان خداروشکر خیلی بهتر از دیشبه. حوری! باور کن دیشب می‌خواست بمیره طفلک.

_ خداروشکر. ننه یه گوسفند براش نذر کرده.

مادرم از این خبر خیلی سرخوش شده بود.

دو روز بعد، خاله به مخابرات تلفن کرد و خبر ترخیص زهرا را به خانوادهٔ ما داد.

خانوادهٔ خاله بعد از این اتّفاق، این مسافت را دوباره به رودبار برنگشتند و با اجازه از ننه‌جایز، از همان طرف، راهی مشهد مقدّس شدند.

درنهایت این اتّفاق ناگوار موجب شد تا فرصت دوباره دیدن و صمیمی‌ترشدن با خانوادهٔ خاله به همین بدحلاوتی هدر شود؛ فرصتی که کم‌کم به جای آن حسرت‌ها و چراهای ریزودُرشتی ورم کرد.

تا مدت‌ها این حسرت را با خودم داشتم که چرا در آن فرصت کوتاه، به‌اندازهٔ کافی خودم را به آن‌ها نزدیک نکردم. گاهی بایست از فاصلهٔ بین دو پلک هم نهایت استفاده را برد.

دو ماه از رفتن خانوادهٔ خاله به شهرشان گذشته بود و من بی‌اختیار تشنهٔ دیدن آن‌ها بودم. من تنها و بی‌قرار بودم و احساس می‌کردم که زنبوری وحشی مرا گزیده و دچار حساسیت‌های عجیبی شده‌ام. پسرخاله اوّلین موجودی بود که مرا درگیر خود کرده بود و من دوست داشتم که آن‌همه احساسات ناملموس را برای کسی توضیح بدهم. وقت آن رسیده بود که برای آن‌همه دل‌مشغولی‌هایم هم‌صحبتی پیدا کنم.

یک شب که باد خیلی گرمی از میان برهوت جازموریان سوت می‌کشید و پیش می‌آمد، خودم را به خانهٔ دایی‌بهرام رساندم. محبوبه را بیرون از کپر دیدم که چادر خیسش را مثل پیله‌ای گِرد خود پیچیده بود. از پشت‌سر یواش‌یواش به او نزدیک شدم و بعد چشم‌هایش را محکم گرفتم و گفتم:

«اگه گفتی من کی‌ام؟»

_ تو؟ درسته صداتو عوض کردی؛ اما انگشتای بلند و گرمت، می‌گن پرویزی!

_ دیونه، پرویز می‌آد چشای تو رو ببنده؟

_ خب منظورم این بود که تویی دیگه... .

معلوم بود از حرفی که زده خجالت کشیده.

_ چه خبر محبوب؟

_ خبری جز گرما نیسته. یک ساعت قبل، از شدت گرما سرم گیج رفت؛ اما الان که چادرِ خیسمو دورم پیچیدم، مث قطب شمال خنک شده.

_ عجب! می‌گم محبوب، عقرب‌های زرد خیلی درد دارن، نه؟

_ آره خیلی. حتماً می‌خوای بگی زهرای عمه‌ماهی رو عقرب زده و بعدش حرف این خانواده رو اون‌قدر کش بدی تا به اون پسرخالهٔ بدبخت بورت برسی! بله خانمی درد داره.

_ این اخلاقت خیلی بده که تو ذوق آدم می‌زنی.

_ ناراحت نشو؛ شوخی کردم دخترعمه جان. خب الان چند ماهه که رضای عمه‌ماهی، درگیری ذهنی برات ایجاد کرده. تو خیلی تابلو دنبال اسمش می‌گردیا. حواست نیسته عزیزدلم، تاحالا چند بار از همین عقربای زرد حرفو کشیدی تا به رضا رسیدی! گمونم عاشق شدی.

بعد بلند خندید.

_ خودت عاشق بشی.

_ وای! چه نفرین بدی کردی! می‌گن آدمای عاشق حواس‌پرت می‌شن؛ درسته دیگه؟ تو اونو خیلی دوس داری؛ ولی آیا اونم تورو به همین اندازه دوس داره؟

_ چی بگم؟ تو خودت بهتر باید بدونی.

_ من فقط می‌دونم که مشتی مثل یک ببر گرسنه نگات می‌کنه. باور کن اون‌روز پای نارنج که رضا نگات می‌کرد؛ مشتی دندوناشو روی‌هم می‌سابید.

_ دیوونه‌ای به‌خدا، نمی‌شه باهات حرف زد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین