هفت چشمه

تنیظیمات

 

هفت‌چشمه

نویسنده: فاطمه توکلیان

نشر صاد

هفت‌چشمه

صداها و همهمه‌هایی پرشور و شوق از دور به گوشم می‌رسید. صدای آوازخواندن دسته‌جمعی کودکان که هرچه جلوتر می‌آمدند، واضح‌تر می‌شد. یک پسربچهٔ ده‌دوازده‌ساله جلودار بود و گلّه‌ای از پسرک‌ها و دخترک‌های اهل‌روستا به دنبالش روانه. به‌عنوان سردسته، چوبِ در دستش را بالا و پایین می‌کرد و با هر بار بالابردن چوب، تکرار می‌کرد لار... لار... لار... و چقدر بچه‌های پشت‌سرش هماهنگ بودند که بعد از «لارِ» سوم، با هم بلند می‌خواندند، آفتابِ... آفتابِ... فردا آفتاب می‌تابه... لار... لار... لار...

پشت‌سرهم و پر از هیاهو به‌طرف خانهٔ بعدی رفتند. آفتابه و جارو به‌دست، جلو درِ خانه‌ها را آب‌وجارو می‌کردند و یک نفر هم پلاستیک بزرگی در دست داشت تا با مژدهٔ آمدن آفتاب، هدایا و تنقلاتی که اهالی هدیه می‌دادند، جمع کند. به یاد دورانِ نوجوانی خودم افتادم؛ کم از این کارها نکرده بودیم. وقتی بعد از مدت‌ها باران، رنگِ خورشید را در آسمان می‌دیدیم، با بچه‌ها جمع می‌شدیم و با این شعر خانه به خانهٔ محل را آب‌وجارو می‌کردیم؛ مژدهٔ آمدنِ آفتاب می‌دادیم و عوضش مژدگانی می‌گرفتیم. اکثراً هم زمانی این‌کار را می‌کردند که به مراسم عروسی یا مولودی نزدیک باشد و صاحب مجلس برای خرج‌کردن حسابی دست‌ودل‌بازی کند. بی‌توجه به آن‌ها مسیر سرسبز امام‌زاده را در پیش گرفتم و از جادهٔ باریک کنارش که پوشیده از علف و گیاهانِ خاص این منطقه بود، گذشتم و به‌طرف سراشیبیِ محبوبم قدم برداشتم. پشتِ دیوارِ حرم، سرازیریِ ملایمی به‌طرف درّه بود و شیبش آن‌قدر کم بود که به یادم می‌انداخت به چه راحتی مصالح ساختمانی را برای ساخت سوله تا کنارِ باغ برده بودیم. درواقع حرم امام‌زاده قاسم آخرین خانهٔ روستا بود و بعد از آن دشت شیب‌دار وسیعی تا کنارِ رودخانه پیش رویمان بود. حتّی یک درخت هم روی این دشت دیده نمی‌شد و هرچه بود، چمن بود و گل و گیاهان دارویی. کمی پایین‌تر، بالای تپه‌ای ایستادم و به رودخانهٔ وسطِ درّه نگاه کردم. نفسم بریده‌بریده بیرون آمد و بازهم لب‌ولوچه‌ام آویزان شد. سولهٔ قشنگم آنجا بود؛ آن دست، پشت رودخانه و وسط باغ اجدادی‌ام! آن‌دست کمی با این‌طرف فرق داشت. کوه و دامنهٔ آن طرفِ رودخانه، پوشیده از درخت و بوته‌های پاکوتاه بود و سولهٔ دوست‌داشتنی‌ام ویران و متروکه وسط باغِ فندوق و گردو رها شده بود. بغض بیخ گلویم چسبیده بود و لگدپرانی می‌کرد و خوب می‌دانستم دیدن این منظره هر بار قابلیت این را دارد که ساعت‌ها برایم گریه بخرد. صورتم درهم رفت و ابروها و چشم‌هایم آماده شدند. قبل‌ازاینکه به حال گریه بیفتم و نفس عمیقم را برای شروع هق‌هق حبس کنم، صدای قدم‌های عجولی هم حواس خودم و هم حواس چشم‌هایم را پرت کرد. به عقب برگشتم؛ عرفان بود که با آن هیکل گوشتالودش به‌طرفم می‌دوید. طرز دویدنش گریه را به‌طور کل از یادم برد. قشنگ‌ترین اتّفاقی که می‌توانست الان بیفتد آمدنِ عرفان بود. با هر جهشی بندبند تنش می‌لرزید و هنوز نرسیده، پتانسیل این را داشت که قهقهه‌ام را به هوا ببرد. سرعتش تندتر شد. سرش را بالا گرفت و دستی برایم تکان داد و من همچنان با خندهٔ عمیقی خیرهٔ هیکل لرزانش بودم و چقدر ممنونش بودم که خوب وقتی را برای بودن در کنارم انتخاب کرده بود. حالتش کمی عجیب شده بود. چشمانش تا آخر باز و دهانش را به حالت فریاد باز کرده بود. خسته و نفس‌زنان داد زد:

«ماهی!»

دست‌هایم را روی سینه جمع کردم؛ کامل به‌طرفش چرخیدم تا به من برسد:

«ندو خپلویِ من! اگه قِل بخوری تا ته درّه و خود رودخونه، تختِ گاز می‌ری پایینا.»

فریادش بلندتر شد:

«ماهی جلوم رو بگیر؛ ترمز ندارم!»

در میان خنده و ضعف از حالت دویدنش بودم که چشمانم گشاد شد! لحن فریادش زیادی عاجزانه و خواهشی بود و حالا که دقیق نگاه می‌کردم دویدنش هم واقعاً عجیب شده بود. گویی راست می‌گفت که ترمز ندارد! نگاهی به قد و هیکل ریزه‌میزه‌ام انداختم و هول و بی‌هدف یک دور دورِ خودم چرخیدم. بُهت به آنی چشمان گشادشده‌ام را درشت‌تر کرد. می‌توانستم آن بشکهٔ گرد و قلمبه را بگیرم؟ قبل‌ازاینکه مغزم وقت کند عکس‌العملی نشان دهد و تصمیمی صادر کند، عرفان بود که به‌شدّت با من برخورد کرد و جفتمان رویِ زمینِ خیس و نمناک پرتاب شدیم. کارِ خدا بود با دور اوّل قِل‌خوردنمان، عرفان میان شیار پهنِ پایین تپه گیر کرد و پشت‌سرش من به او. صدای نفس‌زدن‌هایمان آن‌قدر بلند بود که سکوت دشت را می‌شکست؛ ولی حتّی یک ثانیه هم نمی‌توانست از شدّت شوکّی که به من وارد شده، کم کند. همچنان روی زمین رها و مبهوت به آسمان خیره مانده بودم. دستی جلو دیدم قرار گرفت و تازه توانستم پلک بزنم. مقابل چشم‌هایم یک شکلات روی آسمان نقش بست. سرم را کمی گرداندم و عرفان را دیدم که به‌سختی سعی می‌کند از داخلِ شیار خود را بیرون بکشد و درهمان حال آب‌نبات سرخی را به‌طرفم گرفته:

«بگیرش دیگه. استخاره می‌کنی؟ الانه از حال بری؛ بخورش بذار فشارت میزون بشه.»

و من حتّی نا نداشتم تا کمی عصبانی شوم و خشم خرجش کنم. بی‌حسِ بی‌حس بودم. بالأخره توانست نیم‌خیز شود و همان‌طور که سعی می‌کرد میزانِ خسارات وارده به لباس‌هایش را بررسی و احتمالِ کتک‌خوردنش توسط زن‌عمو را درصدبندی کند، بازهم غر زد:

«ئه ماهی! پاشو بگیرش دیگه. منه خُل‌ُ بگو از اون سر تا اینجا اومدم بهت شکلاتِ لار بدم.»

با انگشت سبابه‌اش پس‌کلّه‌اش را خاراند و با لبخند گَل‌وگشادی، دندان‌های یک‌دستش را به نمایش درآورد:

«بازم محاسباتم قاتی‌پاتی شد. قرار نبود این‌قدر شتاب بگیرما! دیدم اینجا ایستادی حواسم پرت شد.»

بعد انگاری که با خودش حرف بزند زیر بینی‌اش را خاراند و زمزمه کرد:

«خدا رو شکر این خلال‌دندون اینجا وایساده بود وگرنه مثل سری قبل تا رودخونه رو شاخم بود.»

نمی‌دانستم بخندم یا غرق در خشم و عصبانیت شوم. اصلاً نمی‌توانستم تشخیص دهم توصیف خلال‌دندان در وصفم خوب است یا نه. وقتی دید هنوز تکان نمی‌خورم، انگشت سبابه‌اش را جمع کرد و با لبهٔ تیزش تلنگری به پیشانی‌ام زد:

«پاشو دیگه جنازه! تو اگه گرگ و پلنگ ببینی می‌خوای چی‌کار کنی؟»

تلنگرش کارساز بود. نفس‌عمیقی گرفتم و به شدّت رهایش کردم و درهمان حال چشم‌غرّه‌ای هم به‌طرفش رفتم تا حساب کار دستش بیاید. خودش کم از خرس گریزلی نداشت! با همان چشم‌های چپ، شکلات را از دستش کشیدم تا فشارِ افتاده‌ام را سرِ جایش برگردانم. هنوز نفس‌نفس می‌زد؛ ولی با پررویی تمام نیشش باز مانده بود و این حسابی اعصابم را درهم می‌پیچید.

- هنوز ریکاوری نشدی نه؟ زبونت باز نشده خداروشکر.

چشم‌غرّه‌ام غلیظ‌تر شد. شکلاتِ داخل دهانم را میان لپ‌هایم جابه‌جا کردم و در حال نشستن، گفتم:

«شانس آوردی خوب موقعی اومدی وگرنه درسی بهت می‌دادم که قِل‌خوردن از این سرازیری بشه کابوست! حالا صحیح و سالمی؟ طوریت نشد؟»

ابرو بالا انداخت و نفس فوق‌عمیقی کشید. طبق معمول یکی از دکمه‌های بلوزش دررفت و کمی از شکم سه‌تکّه‌اش بیرون زد. این صحنه هیچ‌وقت برایم عادی نمی‌شد؛ لبم را گاز گرفتم تا جلوِ خنده‌ام را بگیرم و آن‌قدر صورتم را درهم فشار دادم که مطمئن بودم سرخ شده. به‌سختی سعی کردم ابهتم را حفظ کنم. دوباره لب باز کردم و توپیدم:

«به لطف تو دلیل قانع‌کننده‌ای هم واسه شکلات‌خوردن دارم. فشارم که سهله، تمام رگای اعصابم هم ریزش کرده الان! اصلاً تو بین جمعیت چی‌کار می‌کردی؟ مگه هفتهٔ بعد عروسی ایمان نیست؟ تو باید به اون بچه‌ها شیرینی می‌دادی نه‌اینکه خودتم بری بینشون و نصف حقّشون رو بخوری!»

عرفان درگیر با دکمه، زیرچشمی نگاهم کرد و با دیدن حالت چهره‌ام نیشش تا بناگوش باز شد و چیزی نگفت. این پسر امروزم را کامل ساخته بود. سمی بود و خودش خبر نداشت. حضورش همیشه اوقاتم را شیرین می‌کرد. نگاهم از گوشهٔ چشم به اتاقک ویرانه‌ام افتاد. کاش درِ افکار و خاطرات را گِل می‌گرفتند که وسط خوشی‌های کوچک این‌قدر کاممان را تلخ نکند. لبخند ماسیده‌ام را جمع کردم و نگاهم دوباره به آن دست خیز برداشت. سولهٔ عزیزم، از دور چشمک می‌زد و هر بار گوشه‌های لبم بیشتر به‌طرف پایین متمایل می‌شد. تمام وجودم تلخ شده بود و حتّی شکلات در دهانم هم از تلخی درونم کم نمی‌کرد.

- خب ماهی! مأموریت من تموم شد. شکلات رو سالم و سلامت بهت رسوندم. من می‌رم و تو رو با سوله‌ت تنها می‌ذارم. وقتی رفتم، بشین هرچی دلت خواست گریه کن!

تن صدایش کمی عصبی بود. دلیلش را خوب می‌دانستم. در سکوت نگاهش کردم و سعی کردم بغضم را قورت دهم.

- چیه؟ دروغ می‌گم؟ تو فقط به درد گریه‌کردن می‌خوری بدبخت.

همیشه ازاینکه به‌خاطر سوله زندگی‌ام را جهنم کرده بودم، شاکی بود. اعتقاد داشت باید سوله را دوباره بسازم تا چشم هرکدام از بدخواهان از حدقه دربیاید. شاید راست می‌گفت. دست‌هایم را روی چمن ستون کردم و بلند شدم. کینه‌ای وسط قلبم نشسته بود که بدجوری لبخند می‌زد و دُم تکان می‌داد. قسمتی از دلم دستور می‌داد نفرینی که تا پشتِ لب‌هایم آمده بود را آزاد کنم؛ ولی قسمتی دیگر از دلم می‌گفت، این‌ها همان مردمی هستند که تا قبل از آن اتّفاقات شوم، عاشقت بودند و دوستت داشتند؛ این‌ها همان فریب‌خوردگان‌اند؛ فریبِ بازیگر قهاری که هیچ جای دفاعی برایم نگذاشته بود. شاید عرفان حق داشت. من یک احمق بودم و بیهوده و بی‌ثمر گریه می‌کردم. منی که اینجا ایستاده بود، نمی‌توانست همان ماهرخ یک سال قبل باشد. ماهرخی که با وجود تمام بدبختی‌ها و بدنامی‌های پشت‌سرش بازهم سرشار از امید و سرزندگی بود. خراب‌شدن سوله مرا هم نابود کرده و وضع الانم آن‌قدر رقّت‌بار شده بود که حتّی او هم شاکی شده بود؛ ولی من این نبودم! درست بود که شکست‌های پشت‌سرهم و پی‌درپی توانم را بریده بود و رمقی برایم باقی نگذاشته بود؛ ولی خودم خوب می‌دانستم و حس می‌کردم که یک تفاوت اساسی با ماهرخ ضعیف و ترسوی سال‌های قبلم پیدا کرده‌ام. من دیگر چیزی برای از دست‌دادن نداشتم و این همان نقطهٔ قدرتم بود. همیشه می‌گفتند از کسی که چیزی برای از دست‌دادن ندارد، باید ترسید. نگاهم گاهی پر می‌شد؛ گاهی خالی از هر حس؛ به‌هم‌ریختگی سوله همان‌قدر که دلم را می‌سوزاند، به همان اندازه هم امیدِ دوباره می‌داد. سولهٔ من... هدفِ من... تنها دل‌خوشیِ دخترهای روستا. من اینجا را دوباره آباد می‌کردم؛ درست مثل اسمش. به پشت چرخیدم و عرفان را دیدم که آرام‌آرام دور می‌شد. کی رفت که متوجه نشدم؟ محو قدم‌هایش لب زدم:

«تو راست می‌گی عرفان. باید دوباره بسازمش. این بار بیشتر مواظبم. اگه اون بچه‌تهرونیِ ازخودراضی هم کمکم نکنه، می‌رم یه جای دیگه پیدا می‌کنم. من دوباره اینجا رو می‌سازم؛ قسم به همین لحظه و همین ثانیه؛ قسم به لایه‌های مه که از دوردست لابه‌لای درختا می‌چرخه؛ قسم به صدای سنجاب‌های یاغیِ اون دست؛ قسم به هفت چشمه.»

***

تابستان ۱۳۹۵ نیم ساعتی بود که همهٔ چراغ‌ها را خاموش کرده بودم و فقط لامپ اتاقم روشن مانده بود. بااینکه میان اتاق خوابِ کوچک من تا سالن، یک هالِ جمع‌وجور بود و هرکدام از اتاق‌ها در داشتند و درها بسته هم بودند، باز صدای خروپف‌های عمیقِ آقاجان راحت به گوشم می‌رسید. عزیز هم حتماً راحت خوابیده بود. صدای خروپف بابا برایش سمفونی دل‌نوازی بود که حکم لالایی را داشت و اگر نمی‌شنید، خوابش نمی‌برد. جانش بود و جان آقاجان. تشک را نزدیک پنجره پهن کردم. از میان انبوه لحاف و تشک‌های مرتب‌شدهٔ کنج اتاق، پتوی مخصوصم را به‌سختی بیرون کشیدم و کنار تشک گذاشتم؛ لحاف سنگین‌وزنی که عزیز یک دورِ کامل با ملحفه جلدش کرده بود. شانهٔ چوبی و دندانه‌درشتم را برداشتم و میان تشک نشستم. روسری‌ام را روی پاهایم پهن کردم و خسته و بی‌حال، انتهای موهای دسته‌شده‌ام را روی روسری گرفتم تا موقع شانه‌زدن تارهای فراری رویش بریزند و کاری به فرش نداشته باشند. دستگیرهٔ در پایین آمد و بلافاصله پشت‌سرش در باز شد. دستم با شانه میان موهایم خشک ماند! قامت توپُر و متوسط عزیز که میان چهارچوب نمایان شد، تَروفِرز و دست‌پاچه شانه را به زیر پتو هُل دادم. کمی دیر بود و عزیز دیده بود. بینی‌ام را جمع کردم و با لبخندی مصنوعی، شرمنده سر به زیر انداختم و درهمان حال به ابروهای درهم‌پیچیده‌اش نگاه کردم. لبش را محکم گزید و با دست گونه‌اش را نیشگون گرفت:

«چرا شُو گیستو شونه می‌کنی ننه؟ اومد نداره. بدخواب می‌شی و گرفتاری پیش می‌آد خدایی نکرده! چند بار بگم تا توی گوشِت فرو بره دختر؟»

اعتقاد راسخ داشت شب شانه‌کردن و نگاه به آینه بدیُمن است و قدیمی‌ها حتماً یک‌چیزی می‌دانستند که این‌طور می‌گفتند! قیافه‌ام را مظلوم کردم و آهسته گفتم:

«عزیز شونه نکنم انگار یه‌چیزی گم کردم.»

_ عادتت رو عوض کن. خوی آدمیزاد به عادت شکل می‌گیره. هر عادتی هم پُرِ پُرش دوماهه از سر آدم می‌فته.

تازه نگاهم به دستش افتاد. جعبهٔ قدیمی و کوچکش را با خود آورده بود. برای‌اینکه بحث را عوض کنم به جعبه اشاره کردم و با لحن طنازی که می‌دانستم عزیز را بر سر ذوق می‌آورد پچ زدم:

«ماهرخ فدای یه دونه عزیز خوشگل و مهربونش بشه. برام چی آوردی؟»

درجا اخمش کم‌رنگ و لبش به خنده باز شد. هن‌هن‌کنان کنارم نشست و جعبه را هم روی زمین گذاشت:

«خدا نکنه جانِ مادر! اینو برای تو آوردم! بیا این‌تو بگرد ببین چیزی هست که به دردت بخوره؟»

چشم گشاد کردم:

«به دردِ من؟»

_ آره گوکَم ۱. من این طلاها رو می‌خوام چی‌کار کنم وقتی یه پام لب گوره و تویی که پارهٔ تنمی پول لازم داری؟ ببین اگه به‌دردخور هستن بفروششون و به زخمت بزن. نظر داشتم فردا صبح وقتی می‌ری چالوس بهت بدم؛ ولی گفتم شاید وقت نشه.

پر روسری‌اش را برداشت و ازروی عادت زیر پلکش را پاک کرد:

«من بمیرم برای اون دلت که اِن‌قده سرگذشت داشتی. پیش‌مرگت بشم و نبینم این روزا رو، خدا باعث‌وبانیش رو راحت نذاره. اینو نگه دار حدّاقل وقتی کارِت پیش رفت یه گوشه دلت آروم بگیره.»

هم لب و هم دلم لرزیدند. چشم‌هایم تار شدند و می‌دانستم دلم هیچ‌وقت آرام نمی‌شود. کم نبود چهارپنج سال زخم‌زبان شنیدن و تهمت‌خوردن! دو دستش را گرفتم؛ سر خم کردم و روی هرکدامشان بارها بوسه نشاندم. هر کاری کرد تا دستش را بکشد، نگذاشتم. آرام که شدم. جعبه را به‌طرفش برگرداندم و گفتم:

«خدا نکنه عزیز! من فدای تو، عزیز خودتم می‌دونی من اگه تو رو نداشتم تا الان دق کرده بودم. نیازی به اینا نیست. فقط دعا کن اونی که فردا قراره برم پیشش کوتاه بیاد و قبول کنه. اون‌وقت خیلی چیزا درست می‌شه.»

بوسهٔ آبدار و مهربانی روی پیشانی‌ام نشاند و دو دستش را بالا برد و با نگاه به‌طرف سقف خداوند را مخاطب قرار داد:

«الهی دستِ گوکم رو بگیر و عاقبت به‌خیرش کن. به تو سپردمش تو خودت نگهدارش باش و کمکش کن.»

نگاهش به‌طرفم پایین آمد:

«این طلاها هم پیشت باشن. برو إن‌شاءالله که راهت همواره و کارت درست می‌شه؛ ولی اگه خدایی نکرده نشد، اینا هستن.»

ذوق و وجد بود که ذره‌ذره به زیر پوستم می‌دوید و از نگاهم می‌بارید. نگاه هیجان‌زده‌ام را که دید، با اطمینان چشم برهم گذاشت و مطمئنم کرد که بهترین راه است. من هم کم نگذاشتم! پر از شیطنت نگاهی به یقه‌اش انداختم و چشمک زدم:

«عزیز صندوقچهٔ اسرارت رو بدون کلید بهم می‌دی؟»

خندهٔ نمکینی کرد و دست روی گونه‌اش نشاند:

«ای پدرسوخته، من که حواسم ندارم.»

دست برد سمت گردنش و کیف بافت سیاه‌رنگ و کوچکی که مخصوص پول بود و با سنجاق‌قفلی به یقهٔ لباسش کوک زده بود، باز کرد. از میانش کلید صندوقچه را بیرون آورد و روبه‌رویم نگه داشت:

«برو در پناه خدا!»

یادداشت‌ها

فرزندم

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین