هدیه‌ای از یک جن

تنیظیمات

 

هدیه‌ای از یک جن

مصطفی خدامی

نشر صاد

فصل اوّل

بعد از آن اتّفاقی که در غار برایم افتاد دیگر جرئت نکردم پا به آنجا بگذارم، معلوم نبود چه اتّفاق دیگری برایم بیفتد؛ خوب باشد یا بد. کاش به آن جنگل و غار پا نمی‌گذاشتم؛ چون گاهی هوس می‌کردم بار دیگر سری به آنجا بزنم. آن‌همه اتّفاقاتی که برای هم‌روستایی‌ها یا روستاییان نزدیک می‌افتاد به‌خاطر آن غار بود.

بچه که بودم زمستان‌ها را دوست داشتم، در کرسی گرم کنار پدرم می‌خوابیدم و گاهی پیرمردها وجوان‌های بیکار که کلّ تابستان کشاورزی کرده بودند، برای شب‌نشینی‌ها به خانهٔ ما می‌آمدند. قوطی‌های آهنی توتون که عکس‌های گل رویش داشت را از جیبشان درمی‌آوردند، روی کاغذ مخصوص می‌ریختند و با زبان طوری ماهرانه لیس می‌زدند که گویی آینهٔ تازه‌عروس را که خاک رویش نشسته، باید تمیز کنند. با دو انگشت شست طوری درِ قوطی را باز می‌کردند که احساس می‌کردم قوطی جواهرات است که باز می‌شود. بعد آن را داخل چوب سیگار می‌گذاشتند،‌ دود سیگار طوری فضای خانه را پر می‌کرد که من خوابیده فوتشان می‌کردم و مثل ابر جابه‌جا می‌شدند و دوباره جایش پر می‌شد. گاهی دیده بودم با چوب جارو یا چیز دیگر داخل چوب سیگار را تمیز می‌کردند؛ حالم به هم می‌خورد. بیچاره مادرم هرسال بهار قبل‌ازاینکه عید شود با خاک سفید که با آب قاتی می‌کرد دیوارها را سفید می‌کرد؛‌ اما برای من این‌ها مهم نبودند؛ فقط داستان‌هایی که تعریف می‌کردند موهای بدنم را سیخ می‌کرد. ساعت‌ها خوابم نمی‌برد یا تمام شب کابوس می‌دیدم که در تاریکی با بچه‌های روستا بازی می‌کنیم و اسکلتی از زمین درمی‌آید و پایم را می‌گیرد و می‌خواهد با خودش به زیرِ زمین بکشد.

شب اوّل کدخدامحمود و مشهدی‌بایرامعلی به خانهٔ ما آمده بودند. کدخدامحمود سیگار نمی‌کشید، از کشمش‌ها می‌خورد و صدای ملچ‌وملوچ دهانش را می‌شنیدم. بعدازاینکه چایش را یک‌نفس هورت کشید، گفت:

«قدیم‌ها زمانی‌که برق به روستا نیامده بود یک روز دیروقت از صحرا برگشتم. سگ‌های روستا بااینکه من را می‌شناختند، صدای پارسشان همه‌جا را گرفته بود. همه‌شان بالای پشت‌بام بودند. جرئت پایین‌آمدن نداشتند. احساس کردم پا به روستای دیگری گذاشته‌ام؛ با خود گفتم شاید سگ غریبه یا ولگردی یا جانوری را دیده‌اند؛ یا هم به نظر من این‌طور می‌رسد. دزد این‌وقت شب هم نمی‌آید. بوی عرق بدنم داشت حال خودم را به‌هم می‌زد. نه ستاره‌ای در آسمان بود نه ماه، به گمانم هوا ابری بود. چشم چشم را نمی‌دید. آن‌وقت هیکلم دوبرابر رحیم، پهلوان روستا بود که الاغ را بالای سرش می‌برد. خیلی خسته بودم. با خود گفتم قبل‌ازاینکه به خانه بروم، در حمام عمومی روستا دوش بگیرم. اگر الان به خانه بروم باید لباس و فانوس بردارم، دیگر از خستگی نمی‌توانم به حمام بیایم.

سگ‌های بالای پشت‌بام به‌طرفم حمله‌ور می‌شدند، مثل‌اینکه هار شده باشند. امکان نداشت بوی مردم روستا را نشناسند. شاید هم می‌خواستند چیزی به من بفهمانند. نمی‌دانم چرا سنگ‌ریزه‌های زمین را از زیر کفش‌هایم حس می‌کردم. نزدیک حمام شدم. دورش ساختمانی وجود نداشت، با خود گفتم اگر یک نفر در حمام باشد حتماً با خود فانوسی دارد؛ حدّاقل جلوِ چشمم را می‌بینم؛ اما عادت کرده بودم از چیزی نترسم. شب‌های زیادی در صحرا تنها مانده بودم. گاهی هوس می‌کردم گرگی بیاید و باهم گلاویز شویم.

آرام درِ حمام را باز کردم؛ صدای درِ آهنی زنگ‌زده دوبرابر به نظر می‌رسید. انگار از یک جهنّم تاریک به جهنّمی تاریک‌تر وارد شدم. دیگر حتّی دست‌های خودم را نمی‌دیدم. گاهی صدای افتادن آب از شیرها و دوش‌ها می‌آمد. انگار در دنیا صدایی جز افتادن قطرهٔ آب وجود نداشت. ورودی، رخت‌کن بود. روی سکو نشستم. گمان کردم کسی کنارم نشسته است؛ دستم را به اطرافم کشیدم؛ اما کسی نبود. لباس‌هایم را از سرم درمی‌آوردم که احساس کردم کسی دست روی شانه‌ام گذاشت؛ اما با خود گفتم شاید خیالاتی شده‌ام. خواستم دمپایی‌های حمام را پایم کنم که پایم به کفش بزرگی خورد. دست‌هایم را جلو بردم لمسشان کنم که محو شده بودند. برای اوّلین‌بار کمی ترسیدم؛ اما با خودم گفتم از تو بعید است. شب شومی بود. آن‌قدر تاریک بود که برای پیداکردن دوش حمام، روی دیوار دست می‌کشیدم. چیزی را لمس کردم. فکر کردم از خستگی زیاد است. احساس می‌کردم از جلوِ چشم‌هایم کسی رد می‌شود. با خود گفتم هرچه زودتر دوش بگیرم و بروم. نزدیک درِ دوش شدم؛ خودبه‌خود باز شد. دیگر ترسیده بودم. شروع به آوازخواندن کردم که از ترسم کم شود. فقط می‌خواستم بدانم چه کسی است که سربه‌سرم می‌گذارد. من که با کسی شوخی نداشتم. دوش آب را باز کردم. کسی هم با من داشت آواز می‌خواند. ساکت که می‌شدم او هم ساکت می‌شد. در آمدم تا زود دربروم که صدای پایی شنیدم.‌ داخل حمام می‌شد و گروپ‌گروپ صدا می‌داد، با خود گفتم نکند کسی باشد که در تاریکی از من بترسد. گفتم:

«کیستی؟»

_ عمومحمود! پسر جعفر همسایه‌تان هستم.

نفس راحتی کشیدم و با خود گفتم عجب پسر نترسی است ماشاءالله! اگر دختر دم‌بختی داشتم به او می‌دادم. به او گفتم:

«عموجان با خود صابون هم آورده‌ای؟»

با صدای مؤدّبانه گفت:

«بله! اگر اجازه بدهی پشتت را لیف بکشم.»

من ازخداخواسته گفتم:

«خدا خیرت بدهد!»

به او گفتم:

«چرا امشب سگ‌ها این‌قدر پارس می‌کنند؟»

_ از تاریکی زیاد شب ترسیده‌اند؛ هرموقع از چیزی بترسند زیاد پارس می‌کنند.

_ پسر شجاعی هستی. از چیزی نمی‌ترسی؟

_ همه چیز از من می‌ترسد. من چرا بترسم؟

این حرفش را طوری گفت که شک برم داشت. من فقط برق چشم‌هایش را می‌دیدم؛ مثل گرگ‌ها چشم‌هایش برق می‌زد. با خودم تعجّب کردم؛ اما لیف و صابون را که پشتم می‌کشید، این قضیه را فراموش کردم. دیگر هر دو ساکت ماندیم که احساس می‌کردم که چیزی مثل تیغ پشتم را خراش می‌دهد که گفتم:

«عموجان داری پشتم را زخم می‌کنی.»

_ چشم آرام‌تر می‌کشم.

داشت بدتر می‌شد که با ناراحتی گفتم:

«عموجان شخم که نمی‌زنی، داری پشتم را لیف می‌زنی.»

از پشت گردنم را گرفت و داشت خفه‌ام می‌کرد که گفت:

«غلط می‌کنی این‌وقت شب به حمام می‌آیی.»

صدایش هم عوض شده بود؛ مثل‌اینکه کسی از داخل لوله بلند حرف بزند. موهای بدنم سیخ شد. انگار آب سرد را یک‌دفعه روی سرم ریخته باشند. فهمیدم که نجنبم این موجود مرا خواهد کشت، نفسم داشت بند می‌آمد. دست‌هایش را گرفتم تا از گردنم جدا کنم. زور عجیبی داشت. نعره می‌کشید. معلوم بود به خودش خیلی مطمئن است. دست‌هایش را جدا کردم و به‌طرفش برگشتم. مرا هل داد و به دیوار چسباند. انگار دست‌هایش پنجه داشت. در گوشت تنم فرو می‌رفت؛ اما آن‌قدر وحشت کرده بودم که درد خراش‌هایی که در بدنم به‌وجود آمده بود را نمی‌فهمیدم. بدنش پرمو بود. کمرش را می‌گرفتم قلقلکش می‌آمد و شروع به خنده می‌کرد. پاهایش را گرفتم بالای سرم بردم. اندازهٔ دو آدم بزرگ وزن داشت. به زمین کوبیدم. فکر کنم سرش به موزاییک کف حمام خورد که صدای بمی از خودش درآورد و ناله کرد و دیگری چیزی نفهمیدم.»

مشهدی‌بایرامعلی سرش را بالا گرفت و دود سیگار را بیرون داد و گفت:

«بله خوب یادم است؛ صبح تو را بی‌هوش درحالی‌که کمی از خونت رفته بود، پیدا کردیم. البته خون سبزرنگی هم به زمین ریخته بود وگرنه هیچ‌کس حرف تو را باور نمی‌کرد.»

بایرامعلی که پیرمردی بود که به سر بی‌مویش تابستان‌ها هم کلاه کاموایی می‌گذاشت؛ درحالی‌که با دستش زیر کلاه، سرش را می‌خاراند، با چند خندهٔ بریده‌بریده اتّفاقی که برایش افتاده بود را شروع به تعریف کرد:

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین