هیژده‌چرخ

تنیظیمات

 

هیژده چرخ

نویسنده: یونس عزیزی

نشر صاد

خادم‌ها دو دسته‌اند. رسمی و افتخاری. من نه رسمی بودم، نه افتخاری.

قرار شد تا تکمیلِ پرونده، یک سال بی‌عنوان و نشان خدمت کنم. اسمم را گذاشتم خادم نیمه‌افتخاری. پدر امّا خادم‌الحسین بود. بی‌تشکیل پرونده.

برای «دا» که این روزها همسایهٔ حضرت است،

برای «دایی» که باور دارد شفای مرض لاعلاجش را از خانم گرفته،

و برای «ناهید» که اوّلین عکس یادگاری‌اش را با ایوانِ آینهٔ حرم گرفته است، روی فرش‌های قرمزِ صحن اتابکی.

تک‌چرخ: بوی شبکه‌ها

برای خادم مدرسهٔ ولی‌عصر

دوشنبه نزدیک بود و نمی‌دانستم باید سرووضعم چگونه باشد تا آقای دال از من خوشش بیاید. به اکبری زنگ زدم و خواستم با جزئیات همه‌چیز را برایم توضیح دهد. حتّی حرف از یک ته‌ریش هم به میان آوردم. در آمد و گفت نیازی به این کارها نیست، آقای دال آدم‌شناس است، نگاهت کند تا «فیها خالدون» ت را تشخیص می‌دهد.

حیفم آمد قم باشم و اسمم توی لیست خادم‌ها نباشد. برای خودم یک جور سلب توفیق می‌دانستم. دروغ چرا. نیم‌نگاهی هم به جمله‌های پایانی زیارت‌نامهٔ حضرت داشتم. به‌خصوص وقتی جمله‌ها به کلمهٔ «اشفعی» می‌رسند.

چند سال پیگیری کردم. آن‌قدر حضوری رفتم که حساب از دستم خارج شد. بارها تماس گرفتم اما فایده نداشت. هرچه بیشتر پیگیری می‌کردم کمتر نتیجه می‌داد. ناامید امّا نشدم. به قول خالقِ «همسایه‌ها» حق نداشتم ناامید شوم. گاهی سه‌چهار ماه تَبِ پیگیری از سرم می‌افتاد و فراموش می‌کردم؛ امّا به‌محض یادآوری مثل تراکتور رومانیایی می‌افتادم دنبال کار؛ سمج و یک‌دنده.

دیالوگ‌های «فعلاً جذب نداریم»، «حدوداً کی جذب می‌کنید؟»، «چیزی مشخص نیست» و «دوسه هفته یک بار تماس بگیرید» به ترند اوّل ذهنم تبدیل شده بود. شمارهٔ تماس، تنها دستاورد این پیگیری‌ها بود. پیش می‌آمد هفته‌ای دوسه بار زنگ بزنم. یا تلفن بوق اشغال می‌زد، یا جواب نمی‌دادند؛ یا هروقت جواب می‌دادند پاسخ صریح بود و روشن: «در تماس باشید».

می‌دانستم هر روز اقلّ‌کم سه‌چهار نفر داخل اتاق کارگزینی پشت میزهایشان نشسته‌اند. یک بار به خیال خودم پیش‌دستی کردم و در طول هفته سه بار تماس گرفتم. مثل همیشه محاسباتم غلط از آب درآمد. آقای پشت خط صدایم را شناخت. شاکی و شکاری گفت:

«برادرِ من این هفته سه بار تماس گرفتی، گفتم دوماه یک‌بار، نه هفته‌ای سه بار.»

عرق سردی نشست کف دستم. یقین کردم جواب سربالا می‌دهد و خیلی ریز می‌پیچاند. چون به‌صراحت نمی‌توانستم بگویم مرد حسابی چرا جواب سربالا می‌دهی و می‌پیچانی، بیشتر زورم آمد. این آبروریزی‌ها به آنجا برمی‌گردد که من در تشخیص صدا و تصویر مشکل دارم. پیش‌آمده کسی را چند بار دیده‌ام و هر بار به اشتباه صدایش زده‌ام. پشت تلفن که دیگر حسابش جداست.

غریب‌تر از تماس‌ها، مواجههٔ با آقای نگهبان بود. مُدام جلو در ساختمان «شفیعه» حیّ و حاضر یا قدم می‌زد یا بَست می‌نشست داخل اتاقک نگهبانی. تو گویی تنها نگهبان ساختمان باشد. بی‌عوض‌کردن شیفت؛ یا رفتن به مرخصی‌ای از نوع استحقاقی، استعلاجی یا هر قسم و عنوان دیگر. حتّی یک بار نشد مثلاً رفته باشد دست‌به‌آب. از بس رفت‌وآمد می‌کردم مرا می‌شناخت. هروقت می‌خواستم برای پرس‌وجو بروم طبقهٔ اوّل، جلوم را می‌گرفت. انگار همیشهٔ خدا آب‌نباتی زیر زبانش باشد، با چین‌وچروکی که به پیشانی می‌انداخت جویده‌جویده می‌گفت:

«هنوز خبری نشده.»

من هم برای روکم‌کردن یا فرار از دست گیروگورهایش می‌گفتم برای جذب نیامده‌ام، کارِ دیگری دارم.

قصه امّا به این سادگی‌ها نبود. بخش دردناکش وقتی شروع می‌شد که تحت هر شرایطی در برابر ورودم مقاومت می‌کرد. می‌گفت برای هر کاری آمده باشی باید هماهنگ کنم. می‌گفتم برای گرفتن فیش غذای حضرتی آمده‌ام. بی‌که یک کلمه توضیح دهد یا تصمیم بگیرد قانعم کند، جوابش قاطع و دندان‌شکن بود: «نیست». با تحکّمی از نوع سرکوب. بعد می‌لندید که به خودشان هم نمی‌رسد. نمی‌رسد را جوری می‌گفت که انگار بخواهم سهم او را بالا بکشم. آخر سر مجبور می‌شدم به صداقت. راستش را که می‌گفتم جواب می‌داد:

«اگه جذب داشته باشن من قبل از همه خبردار می‌شم. خودتو خسته نکن پسر.»

نهایتْ لطفِ پدرانه‌اش ختم می‌شد به تکّه کاغذی که اوّل شماره‌ای هفت‌رقمی روی آن می‌نوشت و بعد یک سهٔ بی‌قابلیت به ابتدایش اضافه می‌کرد و با تکان‌دادن هم‌زمان سر و کاغذ می‌فهماند فقط تماس بگیرم و این طرف‌ها پیدایم نشود.

من که ید طولانی در بالا و پایین کردنِ پلّه‌های اداری داشتم، فهمیدم اینجا هم از راهش نمی‌شود. باید به مسیرهای میان‌بُر فکر کنم. مطمئن بودم بالاخره راهی، روزنه‌ای پیدا می‌شود، چرا که در منظومهٔ ما هیچ کاری نشد ندارد.

می‌دانستم آقای پیکان خادم حرم است. چند بار برایم پیگیری کرد امّا هر بار می‌گفت خبری نشده. قانع نمی‌شدم. گویی بخواهد شَرَّم را از سرش باز کند. یک‌جورهایی احساس کردم فراموش‌کار است. من امّا چاره‌ای نداشتم به تنها پل ارتباطی‌ام اعتماد و مرتب یادآوری کنم. آقای پیکان سربه‌هواتر از این حرف‌ها بود که منتظر خبرش بمانم. ناچار به گزینه‌های بعدی فکر کردم.

سه‌شنبه، داخل اتاق دبیرها دفتر حضورغیاب را امضا می‌زدم. دبیر ادبیاتمان با پیراهن و شلوار سرمه‌ای آمد داخل. از رنگ لباس‌ها می‌شد فهمید خادم حرم است؛ یعنی حدس قریب‌به‌یقین داشتم. برای اطمینان امّا سؤال کردم. با مقدار معتنابهی شکسته‌نفسی، خادمی‌اش را ربط داد به محبت کریمهٔ اهل‌بیت. من هم کم نگذاشتم و چند کلمه عربی و قرآنی تحویلش دادم و گفتم این‌طور است و آن‌طور و شرح ماجرا کردم. گفت به احتمال زیاد حرم این روزها جذب دارد. دوشنبهٔ هفتهٔ بعد می‌رویم با آقای دال صحبت می‌کنیم. گفت آدم خوبی است. گفت اگر از تو خوشش بیاید مشکلی ندارد.

پای «فیها خالدون» که به میان آمد به‌خاطر کارنامهٔ نیم‌بندِ اعمالم داشتم قالب تهی می‌کردم؛ یعنی لحظهٔ ملاقاتمان مرا شبیه کدام حیوان می‌دید! زنگ زدم به اکبری. گفتم اکبری‌جان این حرف‌ها چیست! کمی اعتمادبه‌نفس بده. کمی حواله‌ام کن به ذکر و دعا و توسّل. دو بار پشت تلفن گفت گوش‌کن یونس:

«اگه از حضرت دعوت‌نامه داشته باشی آقای دال نگرانی نداره.»

دعوت‌نامه چرخید و چرخید و نشست روی مارپیچ مغزم. در واقع اکبری کمک کرد دوزاری‌ام بیفتد. متوجه شدم دست‌وپازدن‌هایم فایده‌ای نداشته. لعنتی فرستادم به دوزاری کج‌وکوله. ته دلم رنجیده شدم امّا، از خودم، از دعوت‌نامه‌ای که توی این سال‌ها برایم فرستاده نشده بود. دلیل خاصی داشت؟ پای آلودگی و غل‌وغشی در میان بود؟ همهٔ این سؤال‌ها و چند سؤال دیگر ذیل کلمهٔ «دعوت‌نامه» شکل گرفت.

۱۰ صبحِ روز دوشنبه یک ساعت مرخصی گرفتم و رفتم حرم. برای اکبری مسئله‌ای پیش آمد و نتوانست بیاید. تماس گرفت و گفت سفارشت را کرده‌ام. آقای دال پشت میزش با تلفن صحبت می‌کرد. صندلی برایش کوچک نشان می‌داد. موس، توی دستش انگار گم شده باشد. روی میز می‌چرخاند و هرازگاهی تقّه‌ای می‌کرد. کیف چرم قرمزم را دست‌به‌دست کردم و نشستم روی نزدیک‌ترین صندلی به آقای دال.

آماده شدم برای سؤال‌های پیچیده و دوپهلو؛ امّا خبری نبود. نه‌حرفی، نه سؤال گزینشی بوداری، نه مچ‌گیری، هیچ. موس را کنار گذاشت و دست گِرد و تپلش را دراز کرد سمتم و مشدّد گفت:

«بَه، رفیق آقای اکبری.»

و نشست به تعریف‌کردن که آقای اکبری نزد ما خیلی محترم است و ارزشمند. تعریف‌کردن از آقای اکبری افاقه کرد. مثل آدم نابلدی که شیرجه بزند قسمت عمیق استخر و غریق‌نجات به دادش برسد، نجات یافتم. تکانِ مختصری خوردم و استکان چای را از روی عسلی برداشتم و جرعه‌جرعه سر کشیدم. چای ایرانی با آن رگه‌های تلخ نشست روی پرزهای قوی‌ترین ماهیچهٔ ارادی بدن.

همان‌طور که تعریف می‌کرد، از داخل کشوِ میزِ مدیریتش یک فرم ثبت اطلاعات بیرون آورد و خواست تکمیلش کنم. احساس کردم بوی خوشی به پر دماغم خورد. بوی مطبوع و خنکی. چشم‌هایم را بستم و عمیق بو کشیدم. بوی ضریح بود. بوی شبکه‌ها.

چند روز بعد از جلو ساختمان اداری گذشتم. شیطنت کردم بروم سروگوشی آب بدهم. کج کردم سمت ساختمان «شفیعه». با هر مکافاتی از آقای نگهبان رد شدم. پشت هم می‌گفت جذب نداریم آقا. پلّه‌ها را یکی‌دوتا کردم. صدایش پیچیده بود داخل سالن و پشت‌سرم از پلّه‌ها بالا آمد. رفتم کارگزینی. پیش آقایی که پشت تلفن مچم را گرفته بود. با انگشت اشاره تروفرز روی ال‌سی‌دی موبایل ضربه می‌زد. انگشت میانی آقای کارگزین همراه با انگشتر شرف‌الشمس مستطیلی‌اش توی هوا معلّق مانده بود. پرسیدم جذب دارید؟ نگاهم نکرد، زیر لب گفت:

«فعلاً نداریم. تماس بگیرید.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین