جسارت هیوا

تنیظیمات

 

جسارت هیوا

نویسنده: فرزانه نکو

نشرسرای خودنویس

خداوندا یاری‌ام کن تا آنچه می‌نویسم آفرینش تو را به جای بهتری تبدیل کند.

این حدیث ادای احترام کوچکی است به زنان و مردان گران‌قدر سرزمینم؛ انسان‌هایی که جبر زمانه و عرف دورازانصاف هم نمی‌تواند از تعهّد ذاتی‌شان برای ساختن فردایی بهتر بکاهد.

«جسارت هیوا» حکایت زنانی است که می‌کوشند تا در بازی سرنوشت، سربلند و اثرگذار باشند.

«جسارت هیوا» حکایت مردانی است که مصمم‌اند در مصاف با مصائب روزگار، وقایع دلاوری‌ها و مردانگی‌شان قصّهٔ پرتکرار تاریخ‌نویسان شود.

«جسارت هیوا» حکایت زندگی ماست؛ آرزویی، خواسته‌ای، رؤیایی که برای رسیدن به آن تمام زندگی‌مان را عقیقه می‌کنیم.

سخن نویسنده

سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند

خداوند انسان را با نعمت‌های بیان و قلم بر مخلوقاتش برتری داد و من بر این باورم که کلمات، جان دارند و آنچه که می‌نویسند در کائنات منعکس می‌گردد و چون انعکاسش مصوّر شود، به فعلیت می‌رسد. ازآن‌رو عاشقانه و آگاهانه نوشتم و برای هر کلمه‌اش خود را به چالش کشیدم و اثرش را بر جان‌ودل مخاطب سنجیدم تا مبادا نقشی خلق کنم که خاطری را مکدر یا دلی را سرد کند.

حکایت سختی‌های زندگی ازآن‌جهت به قلم کشیده شد تا مخاطب بداند کوه هرچقدر سخت و دشمن، هرچقدر سرسخت باشد، مقام خلیفةاللّهی انسان آن‌قدر شگفت‌انگیز است که هیچ‌گاه در بن‌بست نخواهد ماند؛ یا راهی خواهد یافت یا راهی خواهد ساخت.

هرچند فحوای این کتاب واقعیت نیست؛ اما حقیقت است. حقیقتی کوچک از وقایع پرتکرار زنان و مردان بزرگی که رستم‌وار در مصاف با شیطان نفس و اژدهای غرور و دیو کینه‌توزی به دور از سلاح افسانه و جادو سربلند بیرون می‌آیند و الأسف که این‌همه عظمت و بزرگی، این‌همه ایثار و دلاوری، این‌همه گذشت و دریادلی در غیبت فردوسی‌های زمانه از گوش و چشم تاریخ، مکنون می‌ماند و همراه جسم خاکی‌شان در چرخهٔ روزگار مدفون می‌گردد. نسلشان پایدار و باورهایشان همیشگی!

آرزویم این است که بعد از خواندن این کتاب حال دلتان خوب‌تر شود.

آمین

تقدیم به همسر فهیم و دو فرزند قدرشناسم

که کم‌رنگ‌شدن نقش همسری و وظایف مادری‌ام را در زمان کتابت این دفتر، صبورانه تحمّل کردند و خط‌به‌خطّ این حکایت را با گوش جان شنیدند و راهنما و همراه من شدند. هرکجا که سختی کار، طاقتم را طاق می‌کرد، به جادوی همدلی دلم را قرص و عزمم را جزم و تلاشم را تقدیر می‌کردند و برای انتشار اندیشه‌ام، پشتیبان و حامی من بودند.

باشد تا قلمم برایشان عزّت باشد و آثارم پاداش مرام نیکشان!

آمین

فصل یک: تهران/ ۲۲ و ۲۳ اسفندماه/ سال ۱۳۶۰

هیوا۱ صورتش را به شیشه چسباند. انگشتانش را دُور چشم‌هایش حلقه کرد و از پشت شیشهٔ گل‌آلود اتوبوس به بیرون خیره شد:

«هیچ‌چی معلوم نیست!»

هنوز جمله‌اش تمام نشده که بخار شیشه را می‌پوشاند و تصویر مبهم مردانی که کنار ماشین می‌دویدند، محو می‌شود. هیوا ساک را از طبقهٔ بالای سرش و چوب‌دست را از زیر صندلی برداشت. شهرزاد روسری‌اش را محکم کرد و سنجاق بلند طرح‌دارش را زیر چانه قفل کرد. پاشنهٔ کفش را بالا کشید و چوب‌دست را مادر گرفت. اتوبوس ایستاد و مسافران خمار و خواب‌آلود در جای خود نیم‌خیز شدند. راننده هرچه صدا داشت، در گلویش ریخت:

«ترمینال جنوب به‌سلامت!»

شهرزاد دستش را روی پشتی صندلی راننده گذاشت. به چوب‌دستش تکیه کرد و جلوتر از همه روبه‌روی در ایستاد. با بازشدن در، لبه‌های جلیقهٔ پشمی‌اش را روی‌هم کشید و شانه‌هایش را جمع کرد. نگاه هیوا از بالای شانه‌های شهرزاد و از روی صورت مردان مسافرکشی که برای گرفتن مسافر دربستی باهم رقابت می‌کردند، پر کشید و روی چشم‌های منتظر و نافذ شاه‌مراد نشست.

شاه‌مراد تا لب پلّهٔ اتوبوس جلو آمد و هیوا و شهرزاد را در حریم دست‌هایش از بین ازدحام مردان کنار کشید:

«سلام بی‌بی! سلام خوار!»

صدای آرام شهرزاد و هیوا در هیاهوی رانندگانی که هرکدام اسم محله‌ای را پشت هم تکرار می‌کردند، گم شد. شاه‌مراد ساک را از دست مادر گرفت و نگاهش به داخل اتوبوس برگشت:

«پس شاهعلی‌خان کو؟»

هیوا دستش را روی سرش گذاشت:

«داشتیم سوار اتوبوس می‌شدیم که دوباره سرفه‌هاش شروع شد. مسافرا از دیدن سرفه‌های خونی بوآت خوف ورشون داشت که حتماً سل داره. راننده مانعش شد و نذاشت سوار اتوبوس شه. منم که ترسیدم خدای‌نخواسته توی راه دوباره نفسش تنگ شه... .»

شاه‌مراد دستش را پشت مادر گذاشت و با دست دیگر رانندهٔ تاکسی نارنجی‌رنگی را که چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود، نشان داد:

«بیا بی‌بی! اون بنده‌خدا منتظره. بقیه‌ش رو تو ماشین بگو!»

هیوا سردرگریبان کنار شهرزاد نشست. چهارده ساعت سکوتِ کشندهٔ شهرزاد در مسیر پرپیچ‌وخم جادهٔ ایذه تا تهران، زخم‌های کهنهٔ تمام سال‌های گذشته را تازه کرده بود. هر خاطره‌ای که به این سکوت ارتباط داشت، پیش چشمش جان گرفته بود. پچ‌پچ و نگاه دزدانهٔ اهل‌ایل، طعنه و کنایهٔ فک‌وفامیل، دوری هم‌خونان و داغ قوم‌وخویش، گریه‌های بدون اشک شهرزاد، لب‌زدن‌های بی‌صدای شاهعلی‌خان و نفیر گوش‌خراش تیر. آن‌قدر این تصاویر در ذهنش هیاهو داشت که نوای بلند سرود غرورانگیز «ای ایران» را از رادیو نمی‌شنید. راننده غرق در فکروخیال خودش هم آهنگ با ریتم سرود، کلاچ و ترمز می‌کرد.

«ای ایران، ای مرز پرگهر

ای خاکت سرچشمهٔ هنر

دور از تو اندیشهٔ بدان

پاینده مانی و جاودان»

باران بند آمده؛ اما آسمان هنوز گرفته است. باقی‌ماندهٔ قطره‌های درشت باران از روی برگ پهن چنارهای بلند سر می‌خورد و روی زمین و گهگاه روی شیشهٔ ماشین پخش می‌شود و منشوری هفت‌رنگ می‌سازد. دسته‌های بزرگ گنجشکان، شلوغ و پرسروصدا، فواره‌وار از کف پیاده‌رو بالا می‌روند و مانند آبشار بر زمین پخش می‌شوند.

هیوا چانه‌اش را از سینه دور می‌کند و تمام دل‌واپسی‌اش را درون بازدمش می‌ریزد:

«راضی‌ام به رضای تو.»

از گوشهٔ چشم نگاهی به شهرزاد می‌اندازد.

شهرزاد سرش را به شیشه تکیه داده و نگاه سرد و بی‌هدفش، شمشادهای صف‌کشیده در وسط خیابان را دنبال می‌کند. موهای حالت‌دار خرمایی‌رنگش که از فرق سر به دو طرف باز شده و حاشیهٔ سنّتی روسری آبی‌رنگش که به‌دقّت روی شانه‌هایش نشسته، صورت گردش را جذاب‌تر کرده است. از بی‌خوابی‌های اخیر زیر چشمانش گود افتاده و خستگی نگاهش، چشم‌های آبی‌اش را رمزآلود ساخته. لب‌های گوشتالودش زیر دندان‌های سفید و مرتبش گیر افتاده‌اند. نفس‌هایش به‌قدری آرام است که انگار مدت‌هاست مخفیانه نفس می‌کشد. شهرزاد این بار هم خودش را در غفلتی عامدانه رها کرده است. نمی‌خواهد هیچ پیش‌بینی و هیچ تصویری از فردا در ذهنش تصوّر کند.

نگاه مادرانهٔ هیوا روی صورت شهرزاد می‌نشیند. این حال‌وهوای شهرزاد برای هیوا غریبه نیست. بیست و هشت سال است که هیوا مادرانه خود را سنگِ صبور و سپر بلای او ساخته است. او می‌داند که دخترش از فشار تردیدها و ابهام‌های فردا و از رنج مرور حوادث و اتّفاقات دیروز، روزهٔ سکوت گرفته است. او می‌داند که امروز باید صبور باشد و شهرزاد را در غار تنهایی‌اش رها کند تا کم‌کم با خودش کنار بیاید و لب به سخن باز کند تا شاید بار دلش کمی سبک شده و لبخندی از جنس آرامش بر لبانش بنشیند.

شهرزاد می‌داند که مادر سخت تشنهٔ شنیدن صدای اوست؛ اما ذهنش برای ادای هیچ کلمه‌ای یاری‌اش نمی‌کند. او کنار هیوا نشسته است و آنجا نیست!

صدای سرود تنها صدایی است که شنیده می‌شود:

«ای دشمن!

اَر تو سنگ خاره‌ای، من آهنم

جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما»

شاه‌مراد متعجّب از سکوت مادر و خواهر، نگاهی به صندلی عقب می‌کند. هیوا نگاهش به شهرزاد است و شهرزاد پشت صندلی راننده کز کرده است. فکری به ذهنش می‌رسد. با انگشتان کشیده و قدرتمندش، ضرب‌آهنگِ پرطنین سرود را روی لبهٔ چرمی کنار صندلی می‌نوازد.

«سنگِ کوهت دُرّ و گوهر است

خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کِی برون کنم

برگو، بی‌مهر تو چون کنم»

نت‌های موسیقی با روح‌وجان آن‌ها عجین است. صدا و سکوت انگشتان شاه‌مراد، یادآور ضرب دهلی است که به هنگام اتّفاقی خوش‌یمن در ایل نواخته می‌شد. شهرزاد بی‌آنکه سرش را از روی شیشه بلند کند، نگاهش را از خیابان می‌گیرد و روی انگشتان برادر می‌نشاند. انقباض عضلات صورتش کم می‌شود. نگاهش از شانه‌های برادر بالا می‌رود و به چشم‌های بانفوذش می‌رسد. سیاهی این چشم‌ها تمام دل‌خوشی شهرزاد است. شاه‌مراد لبخند آشنایی نثار خواهر می‌کند و پلک‌هایش را به‌طرز معناداری به هم فشار می‌دهد. دل شهرزاد از شیطنت برادر غنج می‌رود. لبانش از زیر دندان‌هایش سر می‌خورد و کش می‌آید و چاله‌های کوچک لبخند در دو طرف لپش، زیبایی‌اش را دوچندان می‌کند. شاه‌مراد با چشمکی مخفیانه و لبخندی مهربان به نواختن ضرب‌آهنگ سرود ادامه می‌دهد و لبانش شعر را نجوا می‌کند:

«ایران ای خرّم بهشت من

روشن از تو سرنوشت من

گَر آتش بارد به پیکرم

جز مهرت در دل نپرورم

از آب و خاک و مهر تو

سرشته شد گلم

مهرت گر برون شود

تهی شود دلم»

نگاه و لبخند شهرزاد، چین از پیشانی هیوا باز می‌کند:

«خوبی مادر؟»

شهرزاد حرف دلش را قورت می‌دهد. نمی‌خواهد دغدغه‌هایش را بار دل مادر کند. صدایش زنگی ندارد:

«خوبم بی‌بی‌جان! خوبِ خوب!»

ماشین به سه‌راه می‌رسد. راننده بی‌آنکه سرعتش را کم کند، می‌پیچد. میله‌های سبزرنگ کنار خیابان که محوطهٔ بیمارستان را از پیاده‌رو جدا کرده، نمایان می‌شود. هیوا تابلوِ بیمارستان را می‌خواند. لبهٔ روسری‌اش را مرتب می‌کند. کیفش را زیربغل می‌زند و دستش را روی دستگیرهٔ در می‌گذارد:

«خدا رو شکر! رسیدیم.»

اشتیاق هیوا، توجه راننده را جلب می‌کند. از داخل آینه به هیوا نگاه می‌کند:

«آبجی! صبر کن. در رو باز نکنیا! بذار تاکسی جلوی بره؛ کنار پل نگه می‌دارم.»

نهیب راننده، هیوا را بی‌حرکت نگه می‌دارد. از تاکسی جلوی پیرزنی خمیده با قدم‌هایی سنگین پیاده می‌شود. راننده کمی جلوتر می‌رود و ترمزدستی را با صدای غژی تا آخر بالا می‌کشد:

«بفرمایید. اینم درست جلوِ درِ بیمارستان. کنار پل نگه داشتم که دخترتون اذیت نشه.»

هیوا پیاده می‌شود. پیکان سبزرنگی در یک‌وجبی سپر تاکسی، روی پل می‌پیچد و تا وسط پیاده‌رو جلو می‌رود. پیرمرد معترض به رانندگی رانندهٔ پیکان، گرهِ درشتی به ابرو می‌اندازد. پیکان هنوز کاملاً متوقّف نشده که مرد جوانی از ماشین پیاده می‌شود و با عجله به‌سمت درِ ورودی بیمارستان می‌دود.

شاه‌مراد اسکناس ده‌تومانی را به دست راننده می‌دهد و از ماشین پیاده می‌شود. مرد به سردی اسکناس را می‌گیرد و زیر لب غرولند می‌کند:

«ای‌بابا! این‌هم از دَشت سر صبح ما! پول خرد نداشتی جوون؟»

راننده بی‌توجه به لبخند و نگاه عذرخواه شاه‌مراد، کاسهٔ رویی کج‌ومعوجی را از زیر صندلی بیرون می‌کشد و پول‌خردهایش را زیرورو می‌کند و همچنان غر می‌زند.

درِ عقب پیکان باز می‌شود. زنی چادربه‌سر، پاهای ناتوانش را از ماشین بیرون می‌اندازد و نیم‌خیز می‌ایستد. تن بی‌رمقش را به‌سختی جلو می‌کشد. یک دستش را به صندوق پست تکیه می‌دهد و با دست دیگر بار سنگینی را که در شکم دارد، می‌چسبد. چادر را با دندان‌هایش گرفته و نفسش را حبس کرده است. از سنگینی نگاه عابران، چادر نخی‌اش را روی صورتش می‌کشد. دختربچه‌ای که قدش تا کمر زن نمی‌رسد، چنگی به گوشهٔ چادر زن می‌زند و خودش را از روی صندلی ماشین سر می‌دهد و با چشم‌هایی بهت‌زده و لبانی بغض‌آلود سرش را زیر چادر می‌برد. رانندهٔ پیکان در را می‌بندد؛ چند متری دنده‌عقب می‌گیرد و در انتهای خیابان گم می‌شود. هیوا به‌سمتش می‌دود؛ زیر بازویش را می‌گیرد و کمرش را می‌مالد:

«نفست رو نگه ندار دخترجان! نفس بکش! نفس بکش!»

همراه نفسی که از سینهٔ زن رها می‌شود، ناله‌اش هم از سینه بیرون می‌ریزد. هیوا با علامت سر تأییدش می‌کند. روبه‌روی صورتش می‌ایستد تا مانع نگاه عابران شود.

شهرزاد هم پشت‌سر هیوا پیاده می‌شود. چوب‌دستش را روی زمین محکم می‌کند و روی یک پا می‌ایستد. حس سردی از آبی که در گودال زیر پایش جمع شده، تا گیجگاهش بالا می‌رود. جلوِ پایش را می‌پاید و بااحتیاط از روی پل فلزی می‌پرد. اتاقک زردرنگ تلفن‌همگانی تکیه‌گاهش می‌شود. کمر دامنش را بالا می‌کشد تا چین‌های دامنش از خیسی زمین تر نشود. صدای مرد جوانی از داخل اتاقک تلفن‌همگانی توجهش را جلب می‌کند:

«مادرجان! نگران نباش! دم بیمارستانم... آخه هنوز داروهات رو پیدا نکردم... باشه، باشه مادرجان... چشم... مواظب خودم هستم... عجب حرفی می‌زنی مادر! از چی می‌ترسی؟ می‌گی چی‌کار کنم؟»

شهرزاد ازاینکه ناخواسته به حرف‌های مرد گوش داده، از خودش دلخور می‌شود. خودش را به بازی گنجشکانی که از بی‌برگی درختان بی‌پناه شده‌اند و صدای جیک‌جیکشان فضا را پر کرده است، سرگرم می‌کند. نگاهش روی سنگر دست‌ساز کنار خیابان گیر می‌کند. جنگ تااینجا هم اومده. شاه‌مراد تا کمر خم می‌شود و آرنجش را روی لبهٔ پنجرهٔ ماشین می‌گذارد و با راننده گپ می‌زند. یک گوش راننده به شاه‌مراد و گوش دیگرش به سرود رادیو است و سکّه‌های کهنه‌تر داخل کاسهٔ پول‌خرد را جدا می‌کند.

«گر آتش ببارد به پیکرم جز مهرت در دل نپرورم»

ناگهان صدای سرود از رادیو قطع می‌شود و صدای خشن ضبط‌شده‌ای محوطه را پر می‌کند:

«توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حملهٔ هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.»

صدای ممتد آژیر قرمز با زیروبمی متوالی وحشتی عظیم به جان شهر می‌اندازد. جیغ و فریاد مردم با صدای آژیر همراه می‌شود. ناگهان آسمان، بالای سر شهر می‌لرزد. غرّش هولناک هواپیماهای بمب‌افکن دشمن بعثی، هر صدایی را در خود خفه می‌کند. راننده هراسان کاسهٔ پول را روی صندلی می‌اندازد و فریادزنان به‌سمت سنگر می‌دود:

«پناه بگیرید! پناه بگیرید! حملهٔ هواییه! حملهٔ هواییه!»

در عرض چند ثانیه ولوله‌ای به‌پا می‌شود. صدای گرومپ‌گرومپ خوفناکی زمین را به‌شدّت می‌لرزاند. نفیر صوتی زیر و ممتد در گوش‌ها می‌پیچد. کودکان شیون‌کشان به آسمان نگاه می‌کنند و اشک چشم‌هایشان به دهانشان می‌رسد و کامشان را تلخ می‌کند. ماشین‌ها در وسط خیابان رها شده و هرکس به گوشه‌ای می‌گریزد. خیابان حال‌وهوای میدان جنگ می‌گیرد.

زن پابه‌زا که هول به جانش افتاده، سرش را روی صندوق پست می‌گذارد و از درد مچاله می‌شود. دهانش را می‌چسبد و فریاد می‌کشد. هیوا دست‌هایش را از پشت، زیربغل زن می‌اندازد و روی سینه‌اش قلّاب می‌کند و او را به داخل سنگر دست‌ساز می‌برد. دخترک که به‌شدّت ترسیده، روی زمین می‌نشیند و با دست‌های باز التماس می‌کند که مادر او را بغل بگیرد. شهرزاد با چند لی‌لی بلند، خود را به کنار دختر می‌رساند. چشم‌های دخترک را به سینه‌اش می‌چسباند و گوش‌هایش را می‌گیرد تا ازآنچه دوروبرش اتّفاق می‌افتد، چیزی نبیند و نشنود:

«نترس دخترو! نترس! الانه تموم می‌شه!»

پیرزنی که چند لحظهٔ قبل از تاکسی پیاده شده، رنگ‌پریده و نفس‌بریده ائمه را صدا می‌زند. رمق در زانوانش نمانده است. می‌خواهد همان جا وسط پیاده‌رو بنشیند. شاه‌مراد به‌سمتش می‌دود؛ زیر بازویش را می‌گیرد و او را داخل سنگر پناه می‌دهد. صورت پیرزن خیس می‌شود.

انفجار پی‌درپی بمب‌هایی که ناجوانمردانه بر سر مردم بی‌دفاع شهر ریخته می‌شود، صدای جیغ و شیون زن و مرد، پیر و جوان را به آسمان می‌برد. دودی سفید پهنای آسمان شهر را به دو قسمت می‌کند. در کمتر از چند لحظه تکّه‌ای از آسمان شهر سیاه می‌شود. بوی داغ و رعب‌انگیز پلاستیک و گوشت سوخته! بوی خاک و خون! بوی مرگ! همه‌جا می‌پیچد.

مرد جوانی که با تلفن‌همگانی مشغول صحبت بود، گوشی تلفن را دودستی مقابل صورتش می‌گیرد و فریاد می‌کشد:

«مادر! مااااادرجان! جواب بده مادر! تو رو خدا جواب بده!»

مرد هراسان و رنگ‌باخته گوشی تلفن از دستش رها می‌شود و برسرزنان به‌سمت دود می‌دود. صدای فریادش در میان فریادها گم می‌شود:

«خونه‌مون رو زدن. خونه‌مون رو زدن. بدبخت شدم. مادرم! آقاجونم!»

بوی دود غلیظ و چرب انفجار، گلوی هیوا را می‌سوزاند. زوزهٔ گوش‌خراش میگ‌های جنگنده و هواپیماهای بمب‌افکن نگاهش را بالا می‌کشد. غول‌های آهنی بعد از انجام عملیاتی وحشیانه با هدف ایجاد رعب و وحشت در دل مردم غیرنظامی، آسمان شهر را ترک می‌کنند.

صدای ضبط‌شدهٔ دیگری از رادیو پخش می‌شود:

«توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید، اعلام رفع خطر یا وضعیت سفید است و معنی و مفهوم آن این است که حملهٔ هوایی خاتمه یافته یا احتمال آن کاهش یافته است. از پناهگاه خارج شوید.»

صدای آژیر سفید با صدای بوق ممتد و سکوت به‌صورت متوالی پخش می‌شود. سکوت هولناکی دهان شهر را می‌بندد. برای چند لحظه گویی زمان متوقّف می‌شود. چشم‌های حدقه‌زده و نگاه‌های مبهوت دوروبر را جست‌وجو می‌کنند.

مردم کم‌کم به خود می‌آیند. هرکس به‌سویی می‌دود تا از عزیزانش خبری بگیرد. راننده‌تاکسی از پشت سنگر به دود سیاهی که در بالای سر شهر به خود می‌پیچد و بالا می‌رود، نگاه می‌کند. رنگش مثل گچ سفید شده و زبانش بند آمده است. گنگ و بریده‌بریده حرف می‌زند:

«لعنتیا! انگار گورشون رو گم کردن. نامردا!»

راننده دست شاه‌مراد را که روبه‌روی صورتش دراز شده است، می‌گیرد و از جایش بلند می‌شود. موهای شقیقه‌اش را چنگ می‌زند. نفسش را به‌سختی از سینه بیرون می‌ریزد:

«اگه می‌تونین جنگ تن‌به‌تن کنین؛ ببینید چطور دمار از روزگارتون درمی‌آریم... پست‌فطرتا! بمب روی سر مردم بی‌دفاع می‌ریزید؟»

با دیدن شهرزاد که به روی یک پا ایستاده و دخترک را در آغوش گرفته و هیوا که زن باردار را ضبط‌وربط می‌کند، بدوبیراه‌گفتنش بند می‌آید. خودش را جمع‌وجور می‌کند و خجالت‌زده سرش را نزدیک گوش شاه‌مراد می‌برد:

«ماشاءاللّه! این آبجی‌های ما دل شیر دارنا!»

مرد لاغراندامی که لباس بهیاری بر تن دارد، به همراه شوهر زن باردار از درِ بیمارستان بیرون می‌آید. هیوا زن را روی صندلی می‌نشاند و شهرزاد دخترک را به پدرش می‌سپارد. راننده با دیدن این صحنه بیشتر خجالت می‌کشد. سرش را پایین می‌اندازد و آهسته‌تر از قبل ادامه می‌دهد:

«من که می‌ترسم... هر بار که صدای این آژیر لعنتی رو می‌شنوم، هزار بار می‌میرم و زنده می‌شم. چی‌کار کنم؟ دست خودم نیست.»

پیرمرد عرق پیشانی‌اش را خشک می‌کند. شاه‌مراد دستی به پشتش می‌کشد:

«حق داری عموجان! حق داری.»

و باهم به‌طرف ماشین می‌روند:

«جنگ نابرابریه. کی می‌تونه ادّعا کنه از ریختن بمب و خمپاره رو سرش ترس و واهمه‌ای نداره؟»

نگاهی به چشم‌های خجالت‌زده‌اش می‌کند. یادآوری صحنه‌های خاک و خون صورتش را در هم می‌کشد:

«اگه می‌بینی که ما خیلی دست‌وپامون رو گم نکردیم، اگه می‌بینی حتّی دل زنامون به نعرهٔ بمب‌افکن نمی‌لرزه، واسه خاطر اینه که سه ساله که زوزهٔ بادِ غرب تو دشت‌های سوخته‌مون هر روز خبر مرگ عزیزایی رو می‌آره که با گوشت و استخون جلوِ توپ و تفنگ نامردای اجنبی سینه سپر کردن. حکایت این لحظهٔ شما، حکایت هر روز ماست.»

با آهی سنگین حرارت دلش را بیرون می‌ریزد. با دست راستش مچ دست چپش را محکم می‌فشارد؛ گویی دست غیرتش قبضهٔ تفنگی را می‌طلبد تا جان از تن هر نامرد متجاوزی بیرون بیاورد:

«عید ۵۸ بود که اجنبی به مهران حمله کرد و قشونش قصرشیرین رو غصب کرد و عید مردم رو به عزا نشوند. اجنبی زمینامون رو قرق کرد و تموم مال‌ومنالمون، تموم گلّه و حشممون رو تا می‌تونست غارت کرد و هرچی رو هم نتونست، آتیش زد و نابود کرد.»

صورت شاه‌مراد از خشمی کهنه سرخ می‌شود. دستش را روی رگ ورم‌کردهٔ گردنش می‌گذارد:

«بی‌ناموسا زنا و دخترامون رو به اسارت گرفتن. حتّی به ناموس مرده و زخمی‌مون تجاوز کردند... .»

مشت گره‌خورده‌اش را به کف دستش می‌کوبد. صدای بمش می‌لرزد:

«دور از جون شما! بیشتر عزیزامون و تموم زندگی‌مون جلوِ چشممون دود شد و رفت هوا.»

اشک از گوشهٔ چشم‌های پیرمرد سر می‌خورد و لای موهای صورتش گم می‌شود. سرش را با تأسّفی عاجزانه تکان می‌دهد و داخل ماشین می‌نشیند. اسکناس ده‌تومانی را به شاه‌مراد برمی‌گرداند:

«بیا پسرم! کرایه رو مهمون من باش.»

صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتش‌نشانی که به‌سمت دود می‌رانند، خیابان را پر می‌کند. مردم به‌سمت ماشین‌هایشان می‌دوند تا راه را باز کنند. پیرمرد ماشینش را روشن می‌کند:

«برم ببینم کاری از دستم برمی‌آد.»

و بی‌آنکه به شاه‌مراد فرصتی برای تشکّر بدهد، به دنبال ماشین آتش‌نشانی حرکت می‌کند. با دورشدن پیرمرد، نگاه هیوا و شاه‌مراد به‌سمت شهرزاد می‌دود. شهرزاد لبخند سردی حواله‌شان می‌کند. شاه‌مراد به شکرانهٔ اینکه هنوز هر سه کنار یکدیگرند، خدا را شکر می‌کند. دست‌هایش از کنار شانه‌هایش می‌افتد و نفسش را از میان لب‌های لوله‌شده‌اش بیرون می‌ریزد.

در دل هیوا، طوفانی برپاست. شاه‌مراد از لرزش ریز شقیقه‌های مادر می‌فهمد که دوباره حالش دگرگون شده است. دانه‌های درشت عرق را از پیشانی‌اش می‌گیرد و او را به سینه فشار می‌دهد. دهانش را کنار گوش مادر می‌گذارد:

«گریه کن بی‌بی‌جان! گریه کن!»

خاطرات تلخ هیوا، جان گرفته است.

***

یادداشت

نامی برای دختران به معنای امید همیشگی.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین