اتاق شیشه‌ای

تنیظیمات

اتاق شیشه‌ای

نویسنده: سیّدمرتضی امیری

نشرسرای خودنویس

با تشکر از استاد بزرگوار: احسان رضایی

و رفیق عزیزم: محمدمهدی اطیابی

فصل اوّل: ناکجاآباد

مردِ سیاه‌پوش درحالی‌که اسلحهٔ قدیمی را میان دست‌های زمختش بالا و پایین می‌کرد، وارد اتاقِ خاک‌گرفته شد و چندقدمی جلو رفت. چشم‌های خواب‌آلودش را به‌سختی باز و بسته کرد و در آن تاریکی، نگاهی به بدن بی‌جان هاتف انداخت. بدنی که مانند انسانی مُرده، بی‌حرکت شده بود و به‌سختی نفس می‌کشید، نفس‌هایی عمیق و آزاردهنده که تنها از پسِ یک انسان درحال احتضار برمی‌آمد.

به‌آرامی بدن سنگین او را از روی زمین سرد اتاق بلند کرد و به دیوار ترک‌خورده، تکیه داد. نگاهی به چشمان نیمه‌بازش انداخت، چشمانی که از شدت خستگی رگ‌هایش بیرون زده و خون سرتاسر آن را فراگرفته بود. مرد سیاه‌پوش چندقدمی از او فاصله گرفت و به درِ خروجی نزدیک شد. خیلی آرام اسلحهٔ قدیمی را بالا آورد و روی شقیقه‌اش گذاشت.

هاتف دیگر توانی برای مقاومت‌کردن نداشت و صدای تیک‌تاک ساعت، داخل سرش می‌پیچید. انگار دوباره همه‌چیز مانند بختک به سراغش می‌آمد و حسّ مشمئزکننده‌ای به او می‌گفت زمان از حرکت ایستاده است؛ اما در اعماق وجودش خوب می‌دانست که زمان هرگز از حرکت نمی‌ایستد. احساس می‌کرد دست و پایش، آرام‌آرام داخل زمینِ سرد و بی‌روح فرو می‌رفت و اتاق تمام بدنش را می‌بلعید.

مرد سیاه‌پوش ضامن اسلحه را کشید و برای آخرین‌بار نگاهی به او انداخت. صدای تیک‌تاک ساعت و آژیر جنون‌آمیز ماشین‌ها مانند پرنده‌ای زخمی به‌آرامی اوج می‌گرفت. نفس عمیقی کشید. چشمان خسته‌اش را بست و درنهایت گلوله را به سر خود شلیک کرد.

صدای مهیبی مانند انفجار سرتاسر اتاق را در بر گرفت و صدای تیک‌تاک ساعت را در بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن، در خود خفه کرد. ثانیه‌ای بعد خونِ مرد سیاه‌پوش مانند قطرات ریز باران روی صورت هاتف پاشید و جنازهٔ سنگینش روی زمین افتاد.

ناگهان از خواب پرید. چشمان خون‌گرفته‌اش را باز کرد و به‌سرعت سرش را بالا آورد. روی تخت نشست و نگاهی به اطراف انداخت. عرقِ سرد، تمام صورتش را پوشانده بود و روی لباس‌های کهنه‌اش سرازیر می‌شد. کمی بعد نفس‌های عمیق و ممتد حالش را بهتر کرد؛ اما همچنان گیج بود و نمی‌دانست آنجا چه می‌کند. صدای ناهنجار زنگ تلفن، او را دیوانه می‌کرد و فرصت اندکی که برای فکرکردن داشت را از او می‌دزدید.

به‌آرامی از روی تخت بلند شد و به‌سمت تلفن رفت. نفسش هنوز بالا نیامده بود که تلفن را برداشت و روی گوش‌هایش گذاشت:

«الو، سلام هاتف‌جان خوبی؟ شنیدم دیروز از مأموریت برگشتی. مامان دل توی دلش نیست. می‌خواد ببینتت. اگه می‌تونی امروز فردا خودت رو برسون اینجا. همه دلشون واست تنگ شده. الو هاتف؟ صدام رو می‌شنوی؟»

به‌آرامی چشمان خون‌گرفته‌اش را بست و چندثانیه‌ای بی‌حرکت ماند. دلیلی برای حرف‌زدن نداشت. تلفن‌را روی زمین انداخت و به دیوار تکیه داد. بازهم چند نفس عمیق کشید؛ اما بی‌فایده بود. صدای پشت خط، مانند یک طوطی دیوانه، دائماً همان حرف را تکرار می‌کرد:

«الو هاتف‌جان! صدام رو می‌شنوی؟»

می‌خواست از جایش بلند شود و بگوید خیلی وقت است که صدای او را نمی‌شنود؛ اما حتّی کوچک‌ترین انگیزه‌ای برای این کار نداشت. شاید چند دقیقه یا شاید چند ساعت گذشت تا متوجه صدای بوق ممتد تلفن شد. دلش نمی‌خواست آن را سرِ جایش بگذارد؛ اما درعین‌حال از آن صدای بوق، متنفّر بود. دست راستش را دراز کرد و سیم تلفن را از برق بیرون کشید. در این حالت به‌خصوص، احساس آرامش بیشتری می‌کرد.

کمی بعد، از روی زمین اتاق بلند شد و به‌سمت حمام حرکت کرد. یک دوش آب سرد بهترین چیزی بود که می‌توانست حالش را خوب کند؛ اما تقریباً چیزی حدود شش ماه پیش، آب و گاز واحد او بالکُل قطع شده بود و قبض‌های روی‌هم‌تلمبارشدهٔ آن زیر در خودنمایی می‌کرد.

لباس‌های کهنه‌اش را روی زمینِ حمام رها کرد و به سراغ لباس‌های داخل کمد رفت. یک جفت جوراب و یک عدد لباس آبی‌رنگ تنها چیزی بود که داخل کمد به چشم می‌خورد. شاید اگر می‌توانست آن لحظه به صورت رنگ‌ورورفته‌اش نگاه کند، از پوشیدن لباس صرف‌نظر می‌کرد؛ اما علاقهٔ چندانی به آینه نداشت و تنها جایی که خودش را می‌دید آینهٔ قدی آسانسور بود.

با تمام قدرت درِ چوبیِ کمد را به هم کوبید؛ انگار که آن تخته‌چوب‌ها ارث پدرش را خورده بودند و در دل خود به ریش نداشتهٔ او می‌خندیدند. هاتف به‌آرامی از اتاق بیرون رفت. دوباره همان لباس‌های کهنه‌اش را پوشید و از گاوصندوق کوچکی که در زیر میز قرار داشت، مقدار کمی پول بیرون آورد. اوّل کمی جا خورد؛ احتمال می‌داد که پول‌ها هم سرجایشان نیستند و مانند لباس‌ها غیب شده‌اند؛ اما انگار کسی رمز گاوصندوق را نمی‌دانست.

قبض‌های روی‌هم‌تلمبارشده را از زیر در برداشت و متحیّر به آن‌ها نگاه کرد. کسی جز او کلیدها را نداشت؛ اما منطقی به‌نظر می‌رسید. قفل در شکسته بود و با یک تکان ساده می‌شد در را باز کرد. حتّی نیازی نیز به یک تکان ساده نبود. تنها یک نسیم ملایم کافی بود تا در از جا کنده شود و روی زمین بیفتد.

کمی آن‌طرف‌تر هم بخشی از کتاب‌های محبوبش، به شکل ناهنجاری روی زمین افتاده بود و اعصاب او را به‌هم می‌ریخت. انگار یک بیمار روانی با کتاب‌های او تپه‌ای ساخته بود که تنها به درد آتش‌بازی می‌خورد. آرزوهای بزرگ، جنایت و مکافات، کلیدر و تمام کتاب‌هایی که می‌توانست از گذشته به خاطر بیاورد؛ همه و همه روی زمین تلمبار شده بودند.

درحالی‌که دستش از شدت خشم مشت شده بود، دوباره به‌سرعت همه‌چیز را در ذهنش مرور کرد؛ قفل شکستهٔ در، هزینهٔ زیاد قبض‌ها، کتاب‌های روی‌زمین‌ریخته و لباس‌های ناپدیدشده. دلش نمی‌خواست بیش از این ذهنش را درگیر ماجرا کند. هرچه نسبت به زندگی بی‌خیال‌تر بود، بیشتر لذّت می‌برد.

از لابه‌لای کتاب‌های روی زمین ریخته به‌آرامی رد شد و از خانه بیرون رفت؛ اما تنها چند ثانیه بیشتر نگذشت که ناگهان مانند مجسمه‌ای تاریخی خشکش زد. کتاب سمفونی مردگان بیرون از در روی زمین افتاده بود و جای ردّ پای یک انسان دیوانه روی آن خودنمایی می‌کرد. انگار کسی از عمد روی آن کتاب پا گذاشته بود. انگار یک احمق، آن‌هم به معنای واقعی کلمه، می‌خواست به دنیا بفهماند که او هم وجود دارد. باآنکه تابه‌حال، در ظاهر با همه‌چیز کنار آمده بود؛ اما دیگر تحمل این مورد به‌خصوص را نداشت.

کتاب را از روی زمین بلند کرد؛ اما کاغذهای بریده‌شدهٔ آن به شکل وحشتناکی از لابه‌لای دستان او سُرخورد و روی زمین افتاد. کتاب را در دستانش احساس می‌کرد؛ ولی بخش زیادی از کاغذهای آن روی زمین افتاده بود. خشم وجودش را فراگرفت؛ اما نمی‌دانست چه‌کاری باید انجام دهد. شاید اگر کسی را که کتاب‌هایش را به آن حالت درآورده بود می‌دید، یک سکندری محکم از اعماق وجود روانه‌اش می‌کرد؛ اما نه کسی آنجا بود و نه هرگز قرار بود کسی به آنجا بیاید.

نفس عمیقی کشید و کتاب را به‌آرامی روی زمین گذاشت. سعی کرد به هیچ‌چیز فکر نکند و دوباره آن آرامش ناشی از بی‌خیالی را به‌دست بیاورد.

آرام از پلّه‌ها پایین رفت و در طبقهٔ دوم از حرکت ایستاد. زنگ خانه را که صدای یک قناری درحال احتضار می‌داد، به صدا درآورد و منتظر شد کسی در را باز کند؛ اما فایده‌ای نداشت. شاید برای دهمین‌بار، آن صدای ناهنجار را تحمل می‌کرد که در بالاخره باز شد. چشمان پف‌کردهٔ مدیر ساختمان اوّلین چیزی بود که هاتف بعد از چندین دقیقه انتظار با آن روبه‌رو می‌شد. چشمانی که او را یاد ناظمِ دوران مدرسه‌اش می‌انداخت و بدترین لحظات عمرش را برای او یادآوری می‌کرد. انگار کابوس‌هایش از خواب بیرون می‌آمدند و به شکل مدیر ساختمان مقابل چشمان او خودنمایی می‌کردند.

مدیر که قبلاً سابقهٔ پرستاری داشت، چشمان پف‌کرده‌اش را به‌سختی باز کرد و بعد از چند دقیقه متوجه حضور هاتف شد. لحظه‌ای که او را شناخت مانند یک کارآگاه که مسئله‌ای جنایی را حل می‌کرد، جا خورد و عقب رفت. چشمانش را چندباری باز و بسته کرد و با صدایی خسته گفت:

«چطور ممکنه؟»

هاتف چند سرفهٔ کوتاه کرد و جلوتر رفت:

«چی چطور ممکنه؟»

- بعد یه سال؟ فکر نمی‌کردم دیگه برگردی.

هاتف حوصله‌ای برای بحث‌کردن نداشت و نمی‌خواست برای کسی داستان تعریف کند. قبض‌ها را با پولی که روی آن قرار داده بود، در دستان مدیر ساختمان گذاشت و از پلّه‌ها پایین رفت؛ اما ناگهان سؤالی که ذهنش را درگیر کرده بود جلوش را گرفت:

«این چن وقتی‌که من نبودم، کسی اومده بود توی خونهٔ من؟ یا متوجه رفت‌وآمد عجیب کسی توی ساختمون نشدی؟»

مدیر جا خورد و کمی عقب رفت. با تعجّب نگاهی به چشمان مرموز هاتف انداخت و آب دهانش را قورت داد:

«نه والّا. من که کسی رو ندیدم... فک نکنم اصلاً کسی اینجا اومده باشه.»

هاتف میان پلّه‌ها از حرکت ایستاد و به چشمان پر از ترس مدیر خیره شد. نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد. مدیر دروغ نمی‌گفت؛ ولی بدون شک چیزی را مخفی می‌کرد. شاید کسی را داخل ساختمان ندیده بود؛ اما اصلاً امکان نداشت که متوجه شکستن در نشود. هنگام صحبت‌کردن دست‌هایش می‌لرزید و پلک‌هایش دائم باز و بسته می‌شد.

کمی بعد بدون‌آنکه حرفی بزند، به‌سرعت از پلّه‌ها پایین آمد و با کلید درِ سوئیت شخصی‌اش را باز کرد. وارد حمام شد و دوش گرفت. تعدای از لباس‌هایش را که هنوز در کمد آنجا باقی مانده بود، پوشید و بعد از یکی‌دو ساعت معطلی از ساختمان بیرون زد.

نمی‌دانست کجا می‌خواهد برود یا برای چه می‌خواهد برود. تنها دلش برای قدم‌زدن، در خیابان‌ها تنگ شده بود. یک سال از آخرین‌باری که پایش را به خیابان گذاشته بود، می‌گذشت؛ اما هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. از ساختمان‌های سربه‌فلک‌کشیده متنفّر بود و دلش، لحظه‌به‌لحظه برای ساختمان‌های قدیمی تنگ می‌شد.

در اعماق قلبش، بازی‌کردن در حیاط خانه‌های کودکی‌اش را می‌خواست؛ اما آلودگی شهر همهٔ خاطرات شیرینش را لابه‌لای خود محو می‌کرد. حوضچه‌هایی پر از ماهی و بازتاب آفتاب درون پنجره‌های خانهٔ پدری.

وقتی از خیابان‌ها می‌گذشت، چشمانش چیزی به‌جز خانهٔ دوران کودکی‌اش نمی‌دید. دیوانهٔ توهّمات میان خیابان بود؛ اما دلش سیگار می‌خواست. همان سیگاری را که یک سال پیش، برای آخرین‌بار میان لب‌هایش گذاشته بود و با تمام وجودش می‌کشید. یک سال پیش نمی‌دانست که آن سیگار، آخرین سیگارش خواهد بود؛ اما با تمام اجزای بدنش آن را احساس می‌کرد. دود سیگار از دهانش بیرون می‌آمد و لابه‌لای برگ‌های پاییزی گم می‌شد.

بدون‌آنکه ثانیه‌ای متوجه شود از ده‌ها خیابان گذشت و به مسیر بدون‌مقصد خود ادامه داد. فکر سیگار همراه با خاطرات دوران کودکی از هرچیزی برایش دل‌نشین‌تر بود. درحالی‌که غرق در افکارش بود یک پسربچه به‌سرعت از مقابلش گذشت و کمی جلوتر روی زمین افتاد. هاتف در دلش منتظر شد تا صدای گریه، زیباترین لحظاتش را به آتش بکشد؛ اما صدایی به گوش نرسید.

باناراحتی سیگار روشن‌شده در افکارش را خاموش کرد و به‌سمت پسربچه رفت. بغض سرتاسر وجود او را در بر گرفته بود؛ اما گریه نمی‌کرد و جیغ نمی‌کشید. به‌آرامی پاهایش را خم کرد و کنار پسربچه زانو زد. با نوازش دستش را روی سرش گذاشت و گفت:

«حالت خوبه؟ می‌تونی بلند شی؟»

پسربچه سرش را به‌آرامی تکان داد و با زبان بی‌زبانی به او فهماند که حالش خوب نیست. هاتف لبخند زد و بدون‌آنکه اهمیتی به حرفش بدهد، پرسید:

«پس چرا گریه نمی‌کنی؟»

پسربچه اخم کرد و با عصبانیت کودکانه‌ای گفت:

«مرد که گریه نمی‌کنه.»

هاتف خندید؛ اما حرفی نزد. دست پسربچه را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. دلش می‌خواست به او بگوید که مردها هم گاهی باید گریه کنند؛ اما می‌دانست پسربچه این حرف‌ها را نخواهد فهمید. غرق در افکارش بود. زمانی‌که برگشت تا برای آخرین‌بار دویدن پسربچه را با کفش‌های آبی و پر از نقاشی‌اش تماشا کند، او دیگر آنجا نبود.

به مسیرش ادامه داد؛ اما به‌جای خانهٔ پدری، افکار پسربچه ذهنش را تسخیر کرده بود. نمی‌توانست خودش را از خیال او رها کند. انگار آن پسربچه چیزی داشت که خانهٔ پدری برای همیشه از آن محروم بود.

ساعت‌ها پیاده از میان خیابان‌های شهر رد شد و در میان سیل جمعیت، به‌جز دود سیگار و پسربچه، هیچ‌کس را ندید. غرق در افکارش بود که ناگهان از حرکت ایستاد و سیگار روشن‌شده در ذهنش را دوباره به‌تندی خاموش کرد. متحیّر به مقابلش خیره شد. انگار به مقصدش رسیده بود. شاید چندباری اسم روی کافه را خواند تا درنهایت مطمئن شد که مقصدش به همان جا ختم می‌شود.

روی سردر کافه نوشته بود: «ناکجاآباد!»

سیگار خاموش‌شدهٔ افکارش را روی زمین انداخت و بعد از لحظه‌ها نگاه‌کردن، به‌سمت کافه حرکت کرد. دستگیرهٔ چوبی در را چرخاند و وارد کافه شد. بوی قهوه سرتاسر وجودش را در بر گرفت و در کسری از ثانیه او را مغلوب خود کرد. آخرین‌باری که آن بو به مشامش خورده بود، یک سال پیش در جایی مانند همان جا بود.

خوب به خاطر داشت؛ طعم آخرین قهوه مانند آخرین سیگار از لابه‌لای دهانش بیرون نمی‌رفت. بوی قهوه را دوست داشت؛ اما بیشتر از آن خود قهوه را ستایش می‌کرد. آن‌چنان در فکر قهوه دست‌وپا می‌زد که فراموش کرده بود مقابل راه ایستاده است.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین