لیان دخت

تنیظیمات

 

لیان‌دُخت

نویسنده:‌ ثریا شیری

نشرسرای خودنویس

تقدیم به ناخدای کشتی زندگی‌ام، پدر عزیزم و روح آسمانی مادرم که دریایی از عطوفت و بخشندگی بود.

به نام دوست

بی‌دلیل نیست که مهربانی خداوند بر آن مقدّر شده است که آغوش زن را پر از مهر کند، برای مادری‌کردن. بی‌تردید ایثار با زن هم‌خوانی خاصی دارد. زن حتّی پیش‌ازآنکه لبریز از احساس مادرانه شود، لبریز از فداکاری، مهربانی، گذشت و صبر است. در نهاد زن، ازخود گذشتگی و پا روی خود گذاشتن به‌خاطر دیگری فطری است؛ به همین دلیل است که بهشت زیر پای مادران است؛ همان‌گونه که در آموزه‌های اسلامی گفته می‌شود که پا روی خودت بگذار، تا به خدا برسی.

رشد و بالندگی زن در ایثارش است. زن خیلی خوب می‌داند که محبّت، قضا ندارد و فرصت را برای محبّت‌کردن از دست نمی‌دهد. محبّت می‌کند و می‌بخشد و می‌بالد.

لیان‌دخت زن است؛ چون تمام زنان در اوج بخشش و در یک بوم خاص. او حاضر است راحتی خودش را به خطر بیندازد تا راه بسته بر روی زنان را بگشاید و ثابت کند که زن نیز می‌تواند با تمام ظرافت‌هایش کارهایی را به ثمر برساند که در ذهن سنّتی جامعه، زوربازوی آن را ندارد. او زنانگی را در ایثار، جامع‌نگری و تلاش برای حفظ خانواده می‌بیند؛ حتّی اگر در این راه، برخی آسایش و آرامشش در آفتاب و توفان به مخاطره بیفتد.

خواندن این رمان زیبا را به همهٔ دوستان پیشنهاد می‌کنم.

قاسم صفایی‌نژاد

فصل اوّل

آفتاب داغ، از لای پردهٔ پنجره که از تش‌باد بی‌رحم جنوب سرگردان است، خود را عبور داده و تن خسته و عصبانی‌اش را روی گلیم دست‌بافت و روزگار گذران خانهٔ ما پهن کرده است؛ خانه‌ای کهن‌سال با معماری‌ای عربی در محله‌ای پیر و قدیمی از بندر بوشهر. اگر شدّت داغی آفتاب را به صدای عصبانی مادر ربط دهم، شکّی ندارم که آفتاب تازیانهٔ مادر است که با این شدّت به صورتم تابیده. گردنم خیس عرق است و همین باعث شده با غرولُند سر از روی بالش بردارم. پرده را که کنار می‌زنم، جوری به خورشید چشم‌غرّه می‌روم که انگار اشتباهی مرتکب شده است، فارغ ازاینکه او مثل همیشه کارش را انجام می‌دهد. این منم که به قول مادر تا دل ظهر خواب هستم و روزم را از دست می‌دهم. صدای مادر که دوباره بلند می‌شود و این‌بار «سلیمه» را با عصبانیت بیشتری می‌گوید، چشم می‌چرخانم تا ببینم مهمان داریم یا نه؟ درِ هال نیمه‌باز است و فقط گوشهٔ لباس مادرم پیداست که آنجا نشسته است. اینکه در مقابلش چه کسی نشسته از آن فاصله مشخص نیست. تصمیم می‌گیرم قبل‌ازاینکه موج جدید خشم مادر با تابش خشمگین آفتاب دوباره متّحد شود و به من حمله کنند، از اتاق بیرون بزنم. در را که باز می‌کنم، صدای قیژقیژ درِ اتاق رسوای عالمم می‌کند. مادر همان‌طور که با مهمان مخفی‌اش صحبت می‌کند، خم می‌شود و درِ نیمه‌بازِ هال را بیشتر باز می‌کند تا مرا ببیند. روسریِ سبزش را سر کرده؛ همان که بابااحمدم از سفر مشهد دو سال پیش برایش آورده بود. هر وقت می‌خواهد نشان دهد که خوشبخت است، روسری سبز با گل‌های رنگی روی سرش می‌نشیند. روسری سبز، به صورت گرد و چشمان درشتش خیلی می‌آید. حتّی معتقدم که چین‌وچروک‌های صورتش را که نشان از سال‌ها سختی و تلاش است هم کمتر نشان می‌دهد. زمانی‌که بابااحمد این روسری را برای مادرم هدیه آورد، هنوز هم پاهایش جان داشت؛ هنوز صبح‌های زود از خانه بیرون می‌رفت و با نان داغ به خانه برمی‌گشت؛ هنوز صیّاد بود و با ماهی تازه به خانه می‌آمد... هنوز کربلایی‌احمد، صیّاد اسکلهٔ جفره، رانده‌شده از سفرهٔ گستردهٔ دریای بی‌معرفت نشده بود.

همین‌که چشمان مادر به من می‌افتد، چشم‌غرّه‌اش بیشتر می‌شود. نگاهی به او می‌اندازم و برای‌اینکه فرصت حمله با حرف‌هایش را نداشته باشد، راهم را به‌سمت حوض گوشهٔ حیاط کج می‌کنم. گربه‌ای که در نزدیکی حوض کمین کرده و چشمش را به قابلمهٔ مسی مادر دوخته، فرار می‌کند و در زمان کوتاهی از دیوار، خودش را به حیاط خانهٔ کل‌ابریم (کربلایی ابراهیم)، همسایهٔ دیواربه‌دیوارمان می‌رساند تا شاید ازآنجا غنیمتی به‌دست بیاورد. تازه فهمیدم چرا مادر عصبانی است. ماهی‌های تازه توی قابلمه‌اند و بااینکه مادر با قراردادن سینی روی قابلمه سعی داشت از آن‌ها محافظت کند؛ اما گربهٔ حریص، از او زرنگ‌تر بود و طعمه را یافته بود. سینی را که روی قابلمه کج شده بود، درست سر جایش قرار دادم و شیر آب را باز کردم. مشت اوّل آب که به صورتم خورد، خُلقم باز شد.

***

روی زیرانداز کوچکی که در سایهٔ باریک دیوار هال، پهن کرده بودم، نشسته‌ام و پولک از تنِ ماهی‌ها جدا می‌کنم. حالا درِ هال، کاملاً باز شده و دِی‌عبدی هنوز برای مادرم صحبت می‌کند. مادر هستهٔ رطب‌ها را جدا می‌کند و آن‌ها را به شکل دایره‌ای در ظرف می‌چیند. بااینکه رنگینک جزو جدانشدنی سفره‌هایمان است، اما هیچ‌وقت مزه‌اش برایمان تکراری نمی‌شود. برخلاف حرف‌های دِی‌عبدی که تمامی ندارد و حسابی تکراری شده است.

«صد بار بهشون گفتُم برین دکتر، تهران، اصفهان، یزد هرجا که می‌دونین جواب می‌گیرین؛ اما هر بار بهونه می‌تراشن، یه بار می‌گن رفتیم شیراز نتیجه نگرفتیم؛ یه بار می‌گن هنوز زوده برای بچه.»

مادر هسته‌ای که روی فرش افتاده را با احتیاط برمی‌دارد و می‌گوید:

«والّا دِی‌عبدی زیادی نگرانی. بذار زندگی‌شونو بکنن. شاید خودشون بچه نمی‌خوان.»

- کَل‌کبری مگه همچین چیزی هم می‌شه؟ اون‌همه زحمت کشیدیم؛ شب و روزمونو گذاشتیم پای بچه‌ها؛ بزرگ بشن، رشید بشن، زنشون بدیم، زندگی براشون بسازیم... حالا هم آرزومه ثمره‌شو ببینُم... به زنش هم گفتُم ازُم به دل نگیر. اگه اصرار می‌کنُم برای بچه‌دارشدن همه‌ش به‌خاطر اینه که ممکنه دو روز دیگه مجید هم مثل باباش بهونهٔ بچه رو بیاره و بره دست یه زن تازه‌تر و جوون‌تر رو بگیره بیاره تو خونه‌ش. مگه مُو خودُم خراب نشدُم رو زندگی بتول خدا بیامرز؟

مادر ظرف رطب‌های چیده‌شده را کنار می‌گذارد و سرش را خم می‌کند و با نیم‌نگاهی درحالی‌که به کار من نظارت می‌کند، مکالمه را ادامه می‌دهد:

«زمونه عوض شده دِی‌عبدی! الان دیگه مردها از این کارا نمی‌کنن. جوونای الان با قدیم فرق دارن. همین سلیمه رو ببین، مُو اگه مثل اون تا این وقت ظهر خوابیده بودم، بی‌بی خدا بیامرزم با دمپایی می‌افتاد به جونُم.»

با خنده می‌گویم:

«البته امروزم دستِ‌کمی از لنگه‌دمپایی نداشت. هرچی شما «سلیمه» رو با عصبانیت بیشتری گفتی، نور خورشید داغ‌تر شد.»

دِی‌عبدی گفت:

«شما جوونا از بس بهتون تشر نرفتیم نازک‌نارنجی شدین.»

گربهٔ سمج دوباره آمد و کنار دمپایی‌های دِی‌عبدی نشست و به دست‌های من خیره شد؛ انگار از خانهٔ کل‌ابرِیم هم دست‌خالی برگشته بود. مادر نگاهی بهش انداخت:

«اینم اومده دنبال روزیش.»

***

مهتاب برعکس خورشید، انگار مهربان‌تر می‌تابد، شاید هم دلیل این‌همه مهربانی برگشت پدرم به خانه با قلبی پر از عشق و محبّت است. تازه شام خورده‌ایم و سلما سفره را جمع کرده است. زیراندازی در حیاط پهن کرده‌ایم و به عادت هر شب به شب‌نشینی مشغولیم. پدر با پنکهٔ رومیزی کلنجار می‌رود تا صدای ناهنجارش را کمتر کند. صدایش درست به‌اندازهٔ صدای ویراژ موتورسیکلت‌هایی که راننده‌های جوانشان اگزوزشان را جدا کرده‌اند، آزاردهنده است. مادر هندوانه را برش می‌دهد و می‌گوید:

«دِی‌عبدی آخرش مجید رو زن می‌ده، ببین کِی گفتم. از همین‌الان داره به زنِ مجید هشدار می‌ده. هنوز نیم‌ساعت نشده بود سفرهٔ ناشتا رو جمع کرده بودم که اومد نشست و تا خود ظهر گله کرد و حرف زد. منم دستم به رطب‌ها گرم بود و نمی‌تونستم به کارام برسم. سلیمه هم که تا بیدار شد گربه صد بار نزدیک ماهی‌ها شد و رفت.»

- دل به دلِ حرفای دِی‌عبدی نده کبری. اگه زندگی پسرش رو خراب کنه گناهش خیلی بزرگه.

حرف بابااحمد که تمام می‌شود، سلما از توی هال با دو تا بالش بیرون می‌آید و پشت کمر بابا می‌گذارد و می‌گوید:

«بُوا امروز توی راه که داشتُم می‌اومدُم، چندتا مرد تو باغ پشتی بودن. انگار زمین رو اندازه می‌گرفتن.»

من و مادر گوش‌هایمان تیز می‌شود. باغِ پشتی، زمینِ خالیِ بابا بود که دقیقاً پشت خانه‌مان قرار داشت و چندین سال پیش، بابااحمد و مامان‌کبری سرسبز و آبادش کردند. درخت کُنار و نارنج و توت و جَمبو داشت و پر از گل و گیاه بود. یک درِ کوچک هم داشت که از حیاط خودمان به آنجا باز می‌شد و نیازی نبود برای واردشدن به باغ، کوچه را دور بزنیم. روزهای زیادی برای فکرکردن، به باغ پناه برده بودم. محل تفریح هم بود. عکس‌های زیادی از آلبوم عکس خانوادگی‌مان را در همین باغ سرسبز، گرفته بودیم. بابا پنکه را کمی عقب‌تر برد و گفت:

«گذاشتُم برای فروش. حالا که علیل شدُم و نمی‌تونُم برُم دریا باید به فکر یه راه درآمدی، سرمایه‌گذاری‌ای، چیزی باشیم.»

مادر به‌آرامی ظرف هندوانه را به‌طرف بابا هُل داد و گفت:

«احمد هیچ راه دیگه‌ای نیست؟ صبح و شب جون کندیم تا اون باغ به این سروشکل دراومد. مثل بچه‌هام عمر و جوونیمو پاش ریختُم.»

بابا گفت:

«امروز حاج‌نجف می‌گفت پسرش قراره ازاین‌به‌بعد به‌جاش بره دِریا. می‌گفت اگه پسر داشتی الان تو فکر خرج زندگیت نبودی. می‌خوام نشون بدُم که علیل هستُم ولی ذلیل نشدُم.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین