مکاشفه بهاری یک همسایه واله

تنیظیمات

تقدیم به مهربانترین همسایۀ جهان، علی ابن موسی الرضا (ع)

با سپاس از زحمات استاد عزیزم خسرو باباخانی

 

مکاشفهٔ بهاری یک همسایهٔ واله

نویسنده: محمد عربی

نشر صاد

فصل اوّل

ناله‌های زن سوزناک بود. مثل نسیم صبحگاهی که پیچیده بود لای یک‌تا پیراهن یوسف و موهایش را سیخ کرده بود. مردم بعد از نماز صبح و زیارت دم خروجی سلام می‌دادند و خارج می‌شدند. از باریکهٔ خمار و خواب‌آلود چشم‌هایشان یک‌لحظه حجم مچالهٔ زن را نگاه می‌کردند و بعد از سوز سرد هوا پا تند می‌کردند و دور می‌شدند. هیچ‌چیزِ این صحنه برایشان تعجّب‌آور نبود. یک زن گریان افتاده روی این سنگ‌ها انگار بخشی از این مکان بود. چیزی شبیه گلدسته و خادم و کبوتر که همیشه هستند. یوسف نشسته بود لبهٔ یکی از گلدان‌های بزرگ نزدیک ورودی. نگاهش میان حجم مچالهٔ زن و تابلو اذن دخول در رفت‌وآمد بود. چیزی تا درآمدن خورشید نمانده بود. آسمان پشت‌سرش سرخ بود و بعد تا به بالای سر یوسف برسد رنگ می‌باخت و شیری‌رنگ می‌شد. اما بالای گنبد هنوز ته‌مانده‌ای تیره از آسمان شب باقی مانده بود. یوسف زیپ گرم‌کن نازکش را کمی باز کرد و نفسش را دمید روی سینه‌اش. حس کرد می‌تواند اذن دخول را بعد از پانزده بار خواندن از حفظ به خاطر بیاورد:

«اللّهم انّی وقفتُ علیٰ بابٍ من ابواب بیوت نبیک... خدایا من ایستاده‌ام. خدایا من ایستاده‌ام.»

یوسف به خودِ نشسته‌اش نگاه کرد و خنده‌اش گرفت. همان اوّل کار داشت دروغ می‌گفت. یکی از نفس‌های درونش مسئله را توجیه کرد:

«اینجا موقف است. مثل طور سینا برای موسی. همهٔ آدم‌ها اینجا ایستاده‌اند. حتّی اگر مثل آن زن روی زمین افتاده باشند.»

یوسف از این حرف خوشش آمد. خواست ادامهٔ اذن دخول را برای خودش ترجمه کند؛ ولی نمی‌دانست حرف «علیٰ» را به چه معنا بگیرد. به کتاب معنی فکر کرد که نُه معنی برای علیٰ ذکر کرده بود و حالا فقط سه‌چهارتایش را به خاطر داشت. عقلش توضیح داد:

«مسئله واضح است؛ استعلای مجازی یعنی ایستادن در کنار. یک‌وقت غلط اضافی نکنی به‌معنای استعلای حقیقی بگیری. زبانم لال آدم که نمی‌رود روی دیوار خانهٔ پیامبر بایستد.»

دوباره نالهٔ زن بلند شد. یوسف از وسط ضجهٔ زن فقط می‌توانست «یا امام‌رضا» یش را بفهمد. باقی حرف‌های زن میان گریه و گلوی خراش‌برداشته‌اش گم شد. یوسف از میان هلالی‌های ورودی گنبد را نگاه کرد. دوست داشت در یک نمای سینمایی یک کبوتر از کنار گنبد بلند شود و با بال‌زدنی اسلوموشن بنشیند کنار زن. بعد زن اشک‌هایش را با گوشهٔ چادر پاک کند و با لبخندی به پهنای صورت وارد حرم بشود؛ ولی تنها اتّفاقی که افتاد صدای نقاره‌خانه بود. اوّل شیپور بعد طبل‌ها. نالهٔ زن زیر صدای بلند سازها گم شد. چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود. یوسف از اوّل اذان همین جا بود. شش ساعت سفر شبانه توی اتوبوسِ کهنه و لقوه‌ای شهرشان بدنش را کوفته کرده بود. به حرم که رسید نمازش را دم ورودی خواند. نمی‌خواست زیارت ورودیه‌اش این‌طور باشد. از آب‌سردکن کنار ورودی با سه مشت آب وضویش را ساخت و یک جایی بعد از محل دریافت ویلچر نمازش را خواند. بعد از سلام، سردی زُمخت سنگ‌ها نگذاشت روی زمین بماند. تعقیبات نمازش را همان‌طور قدم‌رو خواند. بعد دعای عهدش را شروع کرد. خادم‌های چوب‌پر به‌دست می‌پاییدندش. یک نوجوان که به کفاف سرمای هوا خودش را گرم‌پوش نکرده بود جلوِ ورودی سه بار به رانش می‌کوفت. یوسف از میان لرز بی‌اختیار لب و دندان خواند:

«العجل، العجل، یا صاحب‌الزمان.»

از میان احسنت‌گفتنِ نَفْس‌ها یکی داد زد:

«به درد نمی‌خورد.»

یوسف العجل سوم را گفت و پرسید:

«چرا؟»

نَفْس گذاشت باقی نفوس ساکت شوند بعد گفت:

«خودت بهتر می‌دانی الان عجله‌ات برای آقا نیست. عجله‌ات برای خورشید است. برای صبح‌شدن. برای‌اینکه پوست نازکت کمی گرم‌تر شود. برای‌اینکه بِدوی بروی مدرسه و خیال خودت را راحت کنی که اینجا می‌مانی. العجل امروزت دروغی بود. گمان نکنم با این العجل‌ها آب از آب تکان بخورد.»

یوسف به خودش نگاه کرد که جمع شده بود داخل گرمکن نازک و دید حرفش خیلی هم بیراه نیست. نشست لبهٔ گلدان و زل زد به زائرهایی که با دیدن گیت ورودی پا تند می‌کردند. همان موقع زن را دیده بود. محل نشستن زن بیش از خودش توجّهش را جلب کرد. همان جایی نشسته بود که حجی‌یوسف می‌نشست. دو قدم مانده به درگاه خروجی. جایی که اگر کمی جلوتر بروی خادم‌ها با چوب‌پر به‌طرفت حمله می‌کنند و هُلت می‌دهند سمت گیت ورودی. حجی‌یوسف نرسیده می‌آمد می‌نشست همان جا. قبل از رفتن به خانهٔ خواهر و خستگی راه درکردن، ساکش را می‌گذاشت حُجرهٔ یکی از رفقایش توی بازار رضا. بعد، از کوچه‌پس‌کوچهٔ سمت بازار می‌چرخید، می‌آمد پایین خیابان. صد قدم مانده به ورودی، دانه‌های صلواتیِ تسبیح را از میانه رها می‌کرد و از اوّل شروع می‌کرد به تسبیحات‌گفتن. همان‌طور که در مفاتیح منقول از حضرت علی‌النقی بود. نگاهش را قفل می‌زد به گنبد و با لباس نونوار مسافرتش روی زمین می‌نشست. وقتی ورودی را سنگ‌فرش کردند خوشش نیامد. می‌گفت:

«گدایی رسم و رسوم داره، این‌طوری نمی‌شه.»

همان جا می‌نشست و اذن دخول را رو به گنبد می‌خواند. از «منعت‌الناس اَن یدخلوا الّا باذنه» گاهی گریه‌اش می‌گرفت. انگار چند نفر دست‌وبالش را گرفته بودند و نمی‌گذاشتند داخل شود. اگر آن عبارت دلش را نمی‌لرزاند در «فأذن لی یا مولای» آن‌قدر می‌ماند تا چشمانش تر شود. آن‌وقت خدا را شکر می‌کرد. لباسش را می‌تکاند و داخل حرم می‌شد. یک وعده نمازش را داخل صحن گوهرشاد می‌خواند و بعد از اوّلین مغازهٔ بیرون حرم برای بچه‌های خواهرش نخود و کشمش می‌خرید. زیارت آخری، یوسف همراهش بود. آورده بودندش مشهد برای دوا و درمان؛ ولی تا رسیدند پایش را توی یک کفش کرد که باید بروم زیارت. دور فلکهٔ آب از تاکسی پیاده شدند. یوسف را فرستادند برای آوردن ویلچر. حجی‌یوسف ویلچر را که دید اخم کرد. بازویش را از دستی که سرپا نگهش داشته بود، بیرون کشید. دو قدم خودش را جلو برد. سمت لمس بدن همراهی نکرد. پای راست لِخ کشید و دست هیچ‌کس نرسید تا حجی‌یوسف را در لحظهٔ افتادن بگیرد. از بینی پیرمرد خون راه افتاده بود. اشک و خونش روی سنگ‌های سفید قاتی شد. یوسف و پدرش تن نحیف و بی‌جان حجی را روی ویلچر گذاشتند. مادر یوسف گفت:

«دیدی باباجان چی شد؟ بیا برگردیم.»

پیرمرد با ریش و سبیل خون‌آلود تشر زد:

«بیخود! خِرفت شدم؛ ادب که از کلّه‌م نرفته.»

یوسف دستهٔ ویلچر را چرخاند سمت باب‌الرضا. حجی دستمال سفید خونی را بالا برد و داد زد:

«پسرجان می‌خوای شیخ بشی؛ ولی آداب زیارت بلد نیستی. سر این اراده تو بچرخون طرف پایین خیابون.»

یوسف گیج و مستأصل پدرش را نگاه کرد. پدر دست به کار شد و ویلچر حجی را به‌طرف خیابان نواب صفوی چرخاند. یوسف دانه‌های تسبیح پدربزرگ را نگاه کرد که از میان انگشتانِ خشک و ترک‌خورده آرام لیز می‌خورند و روی ران‌ها آرام می‌گرفتند. اشک آرام‌تر از دانه‌های تسبیح می‌آمدند و زیر ریش سفید و انبوه حجی‌یوسف گم می‌شدند. حجی اهل ریش‌گذاشتن نبود. از باب احترام به مرجع و رساله سرِسوزنی محاسن روی صورتش باقی می‌گذاشت؛ اما از بعدِ سکته نگذاشت کسی ریشش را بتراشد. می‌گفت آقای خدابیامرزش موقع مرگ ریش بلندی داشته. حجی از نگاه ترحّم‌انگیز مردم روی صورت خونی و بدن نحیفش خجالت می‌کشید. عرق‌چین را از روی سر طاسش سُراند روی چشمانش و چانه را چسباند به بیخ یقه. اشک و ذکرش را از نگاه همه دزداند. ویلچر مقابل تابلو اذن دخول بست نواب صفوی ایستاد. حجی بدون نگاه به تابلو، اذن دخول را خواند. از وسط عبارات انگار از کسی شرم کند آرام از روی ویلچر خودش را سُراند روی سنگ‌ها. درست همان جا که زن روی زمین مچاله شده بود. یوسف به زن خیره شد. هق‌هق بی‌وقفه‌اش از تکانه‌های محو و آرام چادرش فهمیده می‌شد. یوسف برای گرفتاری زن صد صلوات نذر کرد. یکی از نفْس‌ها گفت:

«برای من مستجاب‌الدعوه شدی؟ تو خرِ خودت از پل نگذشته. دعا کن توی مدرسه قبولت کنن.»

نفْس دیگری گفت:

«خدا و امام، دکون‌دار سر کوچه نیستن. تو برای زنه دعا کن. خدا کارت رو راه می‌ندازه.»

یوسف برگشت و مدرسه را نگاه کرد. در بزرگ مدرسه همچنان بسته بود و یوسف باید منتظر می‌ماند. نذر صلوات‌ها یک‌لحظه یوسف را یاد چیزی انداخت. دست انداخت داخل جیب شلوارش. دانه‌های گِرد و کوچک تسبیح که به انگشتانش خورد خیالش راحت شد. با همهٔ حواس‌پرتی‌هایش تسبیح را هنوز گم نکرده بود. یک‌لحظه هوس کرد بِرَود مثل حجی‌یوسف کنار زن روی سنگ‌های سرد بنشیند؛ ولی شلوارش را همین دیروز از خیاطی گرفته بود. دلش نمی‌خواست با قیافهٔ ناجور جلوِ مدیر و مسئول مدرسه حاضر شود. سرما و خستگی کم بود حالا شکمش با ناله‌های بلند خالی‌بودنش را اعلام می‌کرد. دوباره وسوسه شد برود داخل حرم. توی یکی از شبستان‌ها حتماً جای دنجی پیدا می‌شد تا دور از چشم خادم‌ها یک‌ساعتی بخوابد؛ ولی زیارت اوّل مهم بود. دوست نداشت برای قبول‌شدن توی مدرسه التماس کند. خیالش راحت بود نامهٔ حاج‌آقا کارش را راه می‌اندازد. زیارتش را باید می‌گذاشت برای خواسته‌های واجب‌تر. یکی از نفْس‌ها پوزخند زد:

«راهت نمی‌دن. فکر می‌کنی خودت نمی‌خوای بری داخل.»

یوسف زیرلب خواند:

«فإن لم اکن اهلاً لذلک فانت اهلٌ لذلک.»

نقاره‌زنی به آخرهایش رسیده بود. این را یوسف از ریتم تند طبل‌ها و نقاره‌ها فهمید. همه‌چیز در صدای سازها گم شده بود. حتّی فریادهای زن که حالا بی هیچ خجالتی رو به حرم جیغ می‌زد. یوسف کنجکاوانه جلو رفت. حالا چند نفری متوجّه زن شده بودند. صورت زن خیس و سرخ بود. یوسف این نگاه را به خاطر داشت. مادر یوسف هم این شکلی شده بود. چشم‌هایی غم‌دار و پف‌کرده از مصیبت. حجی‌یوسف دوباره روی این جمله مانده بود:

«فأذن لی یا مولای فی‌الدخول افضل ما أذنت لِاحد من اولیائک.»

دست‌ها می‌خواستند بدن نحیفش را روی ویلچر برگردانند؛ ولی پیرمرد همه را پس می‌زد. خواسته‌اش را داد می‌زد. انگار می‌خواست یکی از دور متوجّهش شود. یوسف حس کرد این اذن دخول حرم نیست.

حجی یک بار از یوسف پرسیده بود:

«اجازه هم گرفتی یا کلّه‌ت رو همین‌طور انداختی پایین داری می‌ری تو؟»

از داغی هوا پناه برده بودند زیر درخت توت. حجی‌یوسف تکیه داده بود به بیل. پاچه‌هایش را تا زیر زانو ورمالیده بود و گل چسبیده بود به موهای سفید پایش. یوسف گفت:

«آره. از همون اوّلش باباجان راضی بود. مادرجان همچین ته‌دلش رضا نبود؛ ولی با حاج‌آقا که صحبت کرد خیالش راحت شد.»

آب، نرم و روان از جوی پایین درخت می‌خزید بین پشته‌های باغ. باد وزید میان برگ‌های پهن توت. خنکا با صدای نرم برگ‌ها چرخید و نشست به تن عرق‌کردهٔ هردویشان. حجی گفت:

«اینا که تو می‌گی صاحب‌جنازه هم نیستن چه برسه به صاحب‌اجازه. بگو ببینم از اصل‌کاری اجازه گرفتی؟»

یوسف به جریان آب نگاه کرد. نفهمید حجی از کی حرف می‌زند. خواست بپرسد اصل‌کاری کی است؛ ولی حجی‌یوسف پا تند کرده بود سمت دیگر باغ. آب را باید می‌چرخاند طرف باغ همسایه.

پیرمرد سرش را گذاشته بود روی سنگ‌های سفید و سیاه. پای فلجش از زیر حجم مچالهٔ بدنش طور ناقواره‌ای بیرون زده بود. ذکرها و دعاها همه تبدیل شده بودند به هق‌هقی بلند که در گوش زمین ناله می‌زد. گریهٔ پیرمرد مثل بچه‌هایی بود که وسط شلوغی دور ضریح پرِ چادر مادر از دستشان جدا می‌شود. یوسف احساس کرد زیر چادر زن چیزی پنهان شده است. میان هر فریاد زن دست‌هایش بالا می‌رفتند و کوبیده می‌شدند توی سرش. فریاد در مسیر حنجرهٔ زخمی و گرفتهٔ زن به نالهٔ ترسناکی تبدیل می‌شد. چشم‌ها حالا میخکوب زن و ضجّه‌هایش شده بودند. نگاه‌ها در انتظار اتّفاق غیرمنتظره‌ای بودند. چیزی برای تعریف‌کردن. اتّفاقی بالاتر از تمام روزمرگی‌های خسته‌کننده. یک صاعقه یا ندا برای درست‌بودن همهٔ باورهایشان کافی بود. همین بود که کسی به زن نزدیک نمی‌شد. انگار همه می‌دانستند زن در مرز دریافت یک کرامت است و هیچ‌کس نمی‌خواست این صحنه را خراب کند. خاطرات آمده بودند پیش چشمان یوسف. دستان زن به‌نشانهٔ التماس رو به گنبد مانده بودند. پر چادرش کمی پس رفته بود. یوسف می‌دیدش. دور از چشم همهٔ آدم‌ها که فقط زن را نگاه می‌کردند، یوسف می‌دیدش. روی زانوهای زن بود. حالا دلیل همهٔ این هیاهوها را می‌دانست. ناگهان از جایی نه‌چندان دور صدایی بلند شد:

«فرزانه! فرزانه!»

یوسف و چشم‌ها از زن چرخیدند سمت مردی پالتوپوش. هیچ زنی پاسخ مرد را نداد. مرد دوان‌دوان به‌سمت جمعیت می‌آمد. همه منظور مرد را فهمیدند. در صورتش همان غم و ماتمی بود که یوسف در زن می‌دید. زن اعتنایی به فریادهای مرد نداشت. دست کرد به میان چادر. گویا می‌دانست دیگر زمانی نمانده است. نوزادی قنداقه‌پیچ از سیاهی چادر رو به آسمان بلند شد. مرد با دیدن بچه پا سست کرد. از هیچ‌کس صدایی برنمی‌خاست. تنها صدای کُرنانوازی از بالای گلدستهٔ اسماعیل‌طلا می‌آمد. نوزاد روی دست مادر هیچ تکانی نمی‌خورد. گویا خواب باشد. مرد حالا کنار زن و نوزاد ایستاده بود. آستین کشید روی صورت خیس و با صدایی گرفته گفت:

«مُرده فرزانه. مُرده. اومدی اینجا چی رو برگردونی؟»

یوسف متحیّر نوزاد را نگاه کرد. حالا متوجّه شد نوازد کفن‌پیچ است نه قنداقه‌پیچ. احتمال این‌چنین اتّفاقی را نمی‌داد. باور نمی‌کرد مرگ رسیده باشد به موجود کوچکی که روی دستان زن بود. حلقهٔ آدم‌ها تنگ‌تر شده بود. یکی از خادم‌ها نزدیک‌تر ایستاده بود و می‌خواست در ماجرا مداخله کند. زن آرام و خاموش گنبد را نگاه می‌کرد. حالا مرد بود که با شانه‌های افتاده در کنارش های‌های گریه می‌کرد. همه منتظر واکنش زن بودند. نوزاد بی‌جان را دوباره به سینه‌اش چسباند. لبان سفید و لرزانش به‌اندازهٔ یک کلمه تکان خوردند:

«بریم.»

مرد و مردم از حرف زن جا خوردند. معجزه نه در نوزاد انگار در مادر اتّفاق افتاده بود. دست بر سنگ سرد گذاشت و به‌سختی کمر راست کرد. مرد زیر بازوی زن را گرفت و چون خواب‌زده‌ها از میان جمعیت برگشتند. مردم ناامید از دیدن معجزه دورشدنشان را نگاه کردند. سکوت‌ها تبدیل به زمزمه شد. مردم پخش شدند و معرکه در کمتر از ثانیه‌ای زیر قدم‌های مردم محو شد. گویا اصلاً اینجا زنی برای بچهٔ مرده‌اش معجزه نمی‌خواست. هجوم خاطرات اما یوسف را سر جایش میخکوب نگه داشته بود. به جای خالی زن نگاه کرد. یوسف معجزه را دیده بود. همین جا روی سنگ‌های سرد معجزه‌ای اتّفاق افتاده بود. یوسف می‌دانست گاهی مرگ معجزه است. این را چهار سال پیش وقتی حجی‌یوسف همین جا میان گریه‌هایش هقی کرد و خلاص شد فهمید. خورشید بیرون آمده بود. یوسف دیوار آجری مدرسه را دید که از اوّلین پرتوها روشن شدند.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین