من مهدی آذر یزدی هستم

تنیظیمات

 

من مِهدی آذریزدی هستم

نویسنده: هادی حکیمیان

نشر صاد

فصل اوّل

در را مردی چاقالو به رویمان باز کرد. مرد عصبانی به نظر می‌رسید. زیرپوش رکابی پوشیده بود و همین‌طور که فِرت‌وفِرت سیگار می‌کشید، از گوشهٔ درِ بزرگ چوبی گردن کشید توی کوچه:

«چی می‌گید سرِ ظهری؟»

من به چمدان جلوِ در اشاره کردم و حسینعلی شتاب‌زده گفت:

«می‌خوایم این رو بفرستیم تهرون.»

مرد که معلوم بود توقع دیدن همچین چمدان بزرگی را نداشته، قدری جا خورد؛ بعد همین‌طور که پیژامه را روی شکم گنده‌اش بالا می‌کشید، یک قدم گذاشت توی کوچه و آن‌وقت بود که ما متوجه شدیم «سَرپایی» های او هم لِنگ‌ولِنگ است. مرد خم شد دستهٔ چمدان را گرفت و بلند کرد:

«سنگین هم هست؛ معلومه حسابی وسیله‌مسیله گذاشتین؛ اما خب یه سالی می‌شه که اینجا دیگه باربری نیست. رفتن بیرون شهر.»

بعد چمدان را گذاشت زمین و خواست برگردد داخل که من پیش‌دستی کردم و گفتم:

«با خاله‌نصرت کار داریم. گفتن اینجا می‌شینه.»

مرد از گل‌های ریز و قرمزرنگ چمدان به صورت عرق‌کردهٔ ما دوتا نگاه کرد:

«درست گفتن. حالا فرمایشتون؟»

حسینعلی گفت:

«با خودش کار داریم.»

من ادامه دادم:

«با خودِ خاله‌نصرت.»

مرد پُک محکمی به سیگارش زد. بعد سمت ما آمد و همان‌طور که از روی زیرپوش، شکم گنده و پرمویش را می‌خاراند گفت:

«این‌هم خودِ خودِ خاله‌نصرت! بنده در خدمتم. حالا می‌گید کارِتون چیه یا نه؟»

باورکردنی نبود. یعنی نه من، نه حسینعلی تا آن روز همچین خاله‌ای ندیده بودیم. به‌سختی زبانم را توی دهان چرخاندم که:

«یعنی خاله‌نصرت شمایی؟»

مرد بی‌حوصله ته سیگارش را پرت کرد کف خیابان:

«بله! ایرادی داره؟»

من قدری مِنّ‌ومِن کردم و حسینعلی جلوتر آمد که:

«آخه شما سبیل دارین!»

و مرد ابرو بالا انداخت که:

«حالا میون این‌همه خاله یکی هم سبیل داشته باشه، طوری می‌شه؟»

من و حسینعلی همان‌طور هاج‌وواج ایستاده بودیم که ننه‌کُردی آخ‌ووای‌کنان و دست‌به‌کمر از خم کوچه پیدا شد. مرد که تاحالا فقط اَخم‌وتَخم کرده بود و به ما جواب‌های سربالا می‌داد با دیدن ننه‌کُردی لبخندی به پهنای صورت زد و دوید سمت او:

«به‌به ببین کی اومده! چه عجب شما یادی از ما کردی؟»

ننه‌کُردی مادربزرگ حسینعلی بود؛ مادرِ پدرش. بیچاره پیرزن صبح تاحالا برای خریدن کلّی خردوریز دُور بازار چرخیده بود. خستگی از سرورویش می‌بارید؛ برای‌همین هم چشم‌هایش را ریز کرد و رو به مرد جواب داد:

«خوب که نیستم خاله‌نصرت؛ اما بازهم خدا رو شکر، نفسی می‌آد و می‌ره.»

تا چند لحظه پیش حسینعلی هم مثل من فکر می‌کرد یارو مرد چاقالو دستمان انداخته، دارد سربه‌سرمان می‌گذارد و اسمش باید چیز دیگری باشد. یعنی اسم مرد سبیل‌کلفتی مثل او هر چیزی می‌توانست باشد به‌غیراز خاله‌نصرت! به‌علاوه فکر می‌کردیم اگر کسی به او «خاله‌نصرت» بگوید آن‌هم این‌وقت روز و وسط کوچه، حتماً ناراحت می‌شود؛ اما حالا می‌دیدیم مرد چاق نه‌تنها ناراحت نشده، حسابی هم ننه‌کُردی را تحویل گرفته. دوتایی شانه‌به‌شانهٔ هم سمت درِ بزرگ چوبی‌ای می‌رفتند و ننه‌کُردی هم که این‌جور وقت‌ها نخود توی دهانش خیس نمی‌خورد، راه‌به‌راه سؤال می‌کرد «کاروبارِت چطوره خاله‌نصرت؟ از زنت چه خبر خاله‌نصرت؟ چندتا بچه داری خاله‌نصرت؟ تهرون کِی می‌ری خاله‌نصرت؟»

مرد چاق هم برعکس چند دقیقه قبل شمرده‌شمرده و خیلی با خوش‌رویی جواب می‌داد. من و حسینعلی بلاتکلیف کنار چمدان ایستاده بودیم. یارو مرد سبیلو درحالی‌که تعارف می‌کرد ننه‌کُردی داخل شود، همان جا دم در برگشت و رو به حسینعلی گفت:

«پس چرا وایسادی خویش و قوم؟ بیا تو دیگه.»

با این حرف نیش حسینعلی تا بناگوش باز شد. بعد هم پرید سمت چمدان، دستهٔ فلزی‌اش را گرفت و خواست بلند کند؛ اما نتوانست؛ برای‌همین با حالتی طلبکارانه گفت:

«دِ کمک کن کوچیک. حالا یه روز با ما اومدی شهر. ببین چطور آبروریزی می‌کنی جلوِ این فامیلمون.»

توی آن گرما حوصلهٔ بگومگو با حسینعلی را نداشتم؛ ناچار به کمکش رفتم. یک طرف چمدان را گرفتم؛ دوتایی باهم بلندش کردیم و رفتیم داخل. جایی‌که ما آمده بودیم یک ساختمان بزرگ قدیمی بود. یک گاراژ باربری که حالا شده بود انباری. حوضی بزرگ و بدون آب وسط حیاط بود. دورتادور آن باغچه‌های کوچک مثلثی با درخت‌های انار داشت. سمت چپ حیاط یک ردیف اتاق‌های خالی و خاک‌گرفته بود. جلوِ خروجی تعدادی لاستیک کهنه و قدری خِرت‌وپِرت‌های به‌دردنخور مثل میز و صندلی‌های شکسته و زهواردررفته روی‌هم تلنبار شده بود. پشت این‌ها یک دوچرخهٔ پنچر و تعدادی کارتن‌های بسته‌بندی‌شده قرار داشت که به‌زحمت از میانشان گذشتیم و رفتیم سمت پلّه‌ها. حالا توی این پلّه‌های تنگ و پیچ‌درپیچ حسینعلی هم هی فیس و اِفاده می‌آمد که:

«کوچیک! می‌بینی شهر چه جای خوبیه؟ این‌هم گاراژ، تو اصلاً توی عمرت گاراژ با ساختمون دوطبقه دیده بودی پسر؟»

چند بار خواستم همان جا وسط پلّه‌ها چمدان را ول کنم. از اوّلش هم معلوم بود که چمدان به این بزرگی را تنهایی نمی‌تواند بلند کند. اصلاً صبح وقتی جلوِ بازار بزازی ننه‌کُردی این چمدان را خرید و بقیهٔ خِرت‌وپِرت‌ها و خریدهایش را آن‌تو چپاند، دیگر هیچ‌کدام از ما زورمان نمی‌رسید تنهایی بلندش کنیم؛ برای‌همین هم مجبور شدیم باهم دو سر آن را بگیریم و این‌طرف و آن‌طرف بکشیم تا سر ظهر که خسته و مانده و خیس عرق رسیدیم دم گاراژ. راستش من تا آن روز گاراژ ندیده بودم؛ فقط می‌دانستم جایی است که اتوبوس‌ها و کامیون‌های باری در آن رفت‌وآمد می‌کنند و از آن مهم‌تر اینکه هرکس می‌خواهد برود تهران اوّل باید برود گاراژ، آنجا بلیت بگیرد و بعد هم سوار اتوبوس شود. تازه همین‌ها را هم از حسینعلی شنیده بودم. آخر چند روز قبل که رفته بودیم سر قنات ماهی بگیریم، از زبان حسینعلی دررفت که می‌خواهد همراه ننه‌اش برود شهر. می‌گفت ننه‌اش بَنا دارد یک‌مشت خِرت‌وپِرت و وسیله از بازار بخرد. بعد همه را می‌برند گاراژ باربری تحویل می‌دهند که ازآنجا ببرند تهران برای یک کسی که خود حسینعلی هم درست نمی‌دانست کیست. دروغ چرا، کمی حسودی‌ام شد. میان دروهمسایه، من بچهٔ خوب و سربه‌زیری به‌حساب می‌آمدم. توی همهٔ کارهای باغبانی، آبیاری و حتّی دوشیدن گوسفندها به پدر و مادرم کمک می‌کردم. بااین‌حال تا آن روز پایم به شهر نرسیده بود. عوضش حسینعلی که دائم پابرهنه دُور کوچه‌های دِه ولو بود و به‌جز بالارفتن از درخت و برداشتن بچهٔ پرنده‌ها کاری نمی‌کرد، داشت می‌رفت شهر. ازآنجا هم می‌رفتند گاراژ و می‌توانست آدم‌ها و اتوبوس‌هایی را که سمت تهران می‌رفتند، ببیند. خلاصه آن‌قدر به پدر و مادرم پیله کردم تا اجازه دادند همراه حسینعلی و ننه‌کُردی بیایم. درست است که حسینعلی بچهٔ شرّی بود؛ اما با ما همسایهٔ دیواربه‌دیوار بودند؛ برای‌همین هم توی روستا نزدیک‌ترین دوستم به‌حساب می‌آمد و چند باری هم موقع کتک‌کاری و دعوا با بچه‌های دیگر به دادم رسیده بود. پدر و مادر حسینعلی وقتی‌که خیلی بچه بود، مرده بودند و او پیش همین ننه‌اش زندگی می‌کرد. تاجایی هم که من می‌دانستم هیچ فامیل یا کس‌وکاری نداشتند؛ حتّی توی روستای خودمان؛ اما حالا به‌یک‌باره می‌دیدم که آن‌ها یک فامیل شهری دارند. نمی‌دانم شاید اگر من هم جای حسینعلی بودم، این‌طور فیس و اِفاده می‌آمدم. به‌خصوص که این فامیل شهری یک کامیون بزرگ داشت و ازقضا همین امروز عصر هم باید می‌رفت سمت تهران. قضیهٔ راننده‌بودن این فامیلِ تازه‌کشف‌شده را به‌محض ورود به اتاق و گذاشتن چمدان از میان بگومگوهای او و زنش شنیدیم. مرد بدون مشورت با زنش با یک شرکت بزرگ توی تهران قرارداد بسته بود. می‌گفت کار تهرانی‌ها زیاد است و تمام راننده‌های شهرستانی که با آن‌ها قرارداد می‌بندند، حدّاقل تا دوسه ماه نمی‌توانند به خانه و زندگی‌شان سر بزنند. مرد فِرت‌وفِرت سیگار می‌کشید می‌گفت کار رانندگی همین است؛ یعنی دوری از خانه و زندگی دارد؛ اما زن زیر بار نمی‌رفت و چشم‌هایش را پرِ اشک کرده بود که او نهایتاً یک هفته می‌تواند تنهایی را تحمّل کند و از روز هشتم مجبور است چادرچاقچور کند، سوار اتوبوس شود و برود توی شلوغی‌های تهران دنبال شوهرش بگردد. از قرار معلوم این دو، بچه نداشتند؛ اما زنِ خانه یعنی فخری‌خانم که یک نسبت فامیلی دوری هم با ننه‌کُردی داشت، حسابی کدبانو بود. این را از تَروتمیزی بالاخانه و بوی عطر غذایی که تا وسط پلّه‌ها هم می‌رسید، می‌شد تشخیص داد. به‌خصوص که ما درست وقت ناهار رسیده بودیم. دلمان از گشنگی مالِش می‌رفت و یک قابلمهٔ بزرگ غذا هم روی اجاق‌گاز قُل‌قُل می‌کرد. بالاخانهٔ گاراژ شامل دوتا اتاق بزرگ و تودرتو می‌شد که فخری‌خانم آن را پر کرده بود از گل و گلدان‌های کوچک و بزرگ. پنجره‌ها پرده‌های سفید تورتوری داشت و شش‌هفت‌تا قفس قناری هم از زیر سقف اتاق‌ها آویزان بود. فخری‌خانم چند سالی می‌شد که ننه‌کُردی را ندیده بود؛ روی همین حساب هم سعی می‌کرد در پذیرایی از مهمان‌ها سنگ‌تمام بگذارد. او که از یکی‌به‌دوکردن با شوهرش، آن‌هم جلوِ ما ناراحت به نظر می‌رسید؛ با حالتی شرم‌زده پذیرایی را شروع کرد. اوّل‌ازهمه شربت بِه‌لیمو بهمان تعارف کرد؛ آن‌هم توی لیوان‌های دسته‌دار بلوری؛ درحالی‌که توی هر لیوان چند تکّه‌یخ ریخته بود. بعدش هم رفت و از توی آن‌یکی اتاق برای ننه‌کُردی و حتّی من و حسینعلی پشتی‌های ترمه آورد. حالا این‌وسط خاله‌نصرت هم حسابی با من و حسینعلی گرم گرفته بود. شاید هم یک‌جورهایی می‌خواست آن برخورد تندِ نیم ساعت قبلش را جبران کند. خاله‌نصرت با چنان شور و هیجانی از کامیون و جاده و گاراژ باربری حرف می‌زد که از همان ابتدا لب‌ولوچهٔ من و حسینعلی آب افتاد. حتّی گفت چند سال دیگر که کمی بزرگ‌تر شدیم و دنبال کار گشتیم، می‌توانیم برای شاگردشوفری روی او حساب کنیم. من که تا آن روز فکر هیچ‌گونه کاری به‌جز باغداری و چراندن گوسفندها به ذهنم نرسیده بود، ناخودآگاه از جا بلند شدم که:

«این رو جدّی می‌گید؟ یعنی من می‌تونم بیام شهر و تو گاراژ کمک‌راننده بشم؟»

خاله‌نصرت همان‌طور که لیوان نصفهٔ شربت بِه‌لیمو را توی دست راست گرفته بود، با آن‌یکی دست، پشت سبیل‌هایش را که خیس شده بود و قطرات شربت ازش می‌چکید پاک کرد و خندید:

«البته که می‌تونی. راستی ببینم اسمت چی بود؟»

و من با خوش‌حالی جواب دادم:

«اصلِ اصلش اسمم کوچک‌علیه؛ اما همه بهم می‌گن کوچیک!»

خاله‌نصرت بقیهٔ شربت را یک‌نفس سر کشید. آروغ کوتاهی زد و گفت:

«همچین کوچیکِ کوچیک هم نیستی. ماشالّا مردی هستی برای خودت؛ ولی خب من هم مثل بقیه همون کوچیک صدات می‌کنم.»

حسینعلی که مات و مبهوت مانده بود، رو به خاله‌نصرت گفت:

«البته من هم اصلِ اصلش اسمم حسینعلی‌خانه. یعنی ننه‌م می‌گه؛ اما بقیه حسینعلی خالی صِدام می‌کنند.»

با این حرف، اوّل فخری‌خانم بعد هم ننه‌کُردی غَش‌غَش گذاشتند به خندیدن؛ اما خاله‌نصرت با قیافه‌ای جدّی زیرسیگاری پر از خاکستر و چوب‌کبریت‌های نیم‌سوخته را گوشهٔ اتاق هل داد و گفت:

«شما جفتتون پسرهای خوب و زرنگی هستین. به‌خصوص حسینعلی‌خان که قیافه‌ش هم جون می‌ده برای نشستن پشت فرمون. راستش من این‌همه ساله راننده‌م یه دونه شوفر مودار ندیدم. همه از دَم کچلن.»

با این حرف گل از گل حسینعلی شِکُفت. بعد رو به ننه‌کُردی گفت:

«می‌بینی ننه؟ من می‌گم کچلی تو شهر مُد شده. اون‌وقت تو هی منو اذیت کن.»

حسینعلی کچلی داشت. جابه‌جای موهای سرش به اندازهٔ سکّه‌های دوتومانی ریخته بود و این کچلی کم‌کم داشت شکل و شمایل بامزه‌ای به او می‌داد. توی دِه که بودیم ننه‌کُردی مدام با آب داغ و سرکه سر او را می‌شست. بیچاره حسینعلی چه زجری هم می‌کشید. اصلاً تنها کاری که اشک او را درمی‌آورد همین بود و حالا برای اوّلین‌بار می‌شنید که نه‌تنها کچلی عیب نیست، بلکه شغل مهمی مثل رانندگی دربست در اختیار همین کچل‌هاست. صحبت‌های خاله‌نصرت تازه گل انداخته بود. هی از خاطرات خودش و هم‌قطارهایش توی شغل رانندگی می‌گفت و عطش من و حسینعلی هم لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. فخری‌خانم که متوجه این حالت ما شده بود، همین‌طور که سفره را پهن می‌کرد چارقَد گل‌گلی‌اش را روی سر جلوتر کشید؛ پشت چشم نازک کرد و گفت:

«کمتر چاخان کن خاله‌جون! اصلاً این‌ها را یه‌جا بگو که تو رو نشناسن. آخه شوفری و گازوئیل‌آوردن از تهرون هم این‌همه قِروفِر داره؟»

خاله‌نصرت کمی چاق بود؛ کمی طاس و البته کمی هم مهربان. یعنی به نظر نمی‌آمد آدم بدی باشد؛ اما فخری خانم می‌گفت هست. هرچه ماها سعی داشتیم خودمان را با خوردن آجیل و گوش‌دادن به حرف‌های خاله‌نصرت سرگرم کنیم، درعوض فخری‌خانم دائم وسط حرف‌های او می‌پرید و به شوهرش نیش و کنایه می‌زد. عاقبت هم حسینعلی قاتی کرد و همان‌طور که تند و تند سروکلّهٔ کچلش را می‌خاراند، گفت:

«شوهر به این نازی گیرت اومده. چرا این‌قدر نق می‌زنی زن حسابی؟»

حالا این بگو، بلا بگو. بیچاره فخری‌خانم همین‌جور که جلوِ اجاق‌گاز و بالای سر قابلمهٔ غذا ایستاده بود، پقی زد زیر گریه. بعد با دستی که تویش ملاقه بود به شوهرش اشاره کرد که:

«این نازه؟ این کجاش نازه؟»

فخری‌خانم که ناخواسته بهانهٔ تازه‌ای پیدا کرده بود، همان‌طور که با گوشهٔ روسری اشک‌هایش را پاک می‌کرد، تند و تند قابلمهٔ غذا را به‌هم می‌زد و زیر لب با خودش می‌گفت: «نازه! نازه! خوبه نمردیم و معنی نازبودن رو هم فهمیدیم!» بیچاره خاله‌نصرت که تا چند لحظه پیش حسابی من و حسینعلی را تحویل گرفته بود و هی بهمان آجیل و آب‌نبات تعارف می‌کرد، حالا بدجوری جلوِ همه خیت شده بود. معلوم بود که حسابی جوش آورده بود؛ چون با قیافه‌ای دمَغ به پشتی تکیه کرده بود و از ناراحتی هی قوطی کبریتش را بالا و پایین می‌انداخت. من چند بار زیرچشمی به او نگاه کردم. فخری‌خانم راست می‌گفت. خاله‌نصرت با آن سبیل‌های پُرپُشت، تن و بدن پشمالو و صدای کلفت قطعاً نمی‌توانست ناز باشد؛ برای‌همین هم حسینعلی دستپاچه گفت:

«منظورم اینه که شوهر خوبیه. خوب که دیگه می‌تونه باشه کوچیک؟»

ننه‌کُردی که از یک تُنگ بلور برای خودش آب می‌ریخت توی لیوان، با شنیدن این حرف برگشت رو به حسینعلی و قبل‌ازاینکه من جواب بدهم، گفت:

«عه حسینعلی‌خان! تو یه‌دِقه نمی‌تونی ساکت باشی ننه؟ اوّلاً که بچه نباید تو کار بزرگ‌تر فضولی کنه؛ چون‌که عیبه. ثانیاً دعوای زن و شوهر نمک زندگیه.»

با این حرف یِکهو خاله‌نصرت بلند شد؛ سمت یکی از قفس‌ها رفت و درحالی‌که توی ظرف آبخوری قناری‌ها آب می‌ریخت، گفت:

«حالا ناهارت نسوزه. کم کن زیر اون اجاق رو.»

فخری‌خانم اما زیر اجاق را بیشتر کرد؛ بعد هم بی‌اعتنا به شوهرش کمی آبگوشت ته کاسه ریخت و برای ننه‌کُردی آورد تا ادویه‌اش را بچشد. ننه‌کُردی که چشم‌هایش را بسته بود، خیلی آرام آبگوشت را مَزمَزه کرد و گفت:

«یه‌کم دیگه نمک بریز فخری خانم‌جون.»

پیرزن این را گفت. بعد هم با آن صورت پُرچینش ریزریز خندید که:

«نمکِ آبگوشتتون کمه، نمکِ زندگی‌تون زیاد. همچین یه‌خرده از نمکِ زندگی‌تون بریزید تو دیگ و قابلمه، همه‌چی درست می‌شه.»

این‌وسط خاله‌نصرت از همه عصبی‌تر نشان می‌داد. به‌علاوه چند بار هم به حسینعلی چشم‌غُرّه رفت. حسینعلی که معلوم بود هول کرده، قدری مِنّ‌ومِن کرد و دستِ آخر هم گفت:

«آخه ننه! این فخری‌خانم اینجا توی بالاخونه‌ش این‌همه قناری داره. شوهرش هم که ماشین گنده داره. تازه تهرون هم که می‌ره و می‌آد. این‌ها خوبه دیگه مگه نه؟»

این بار کسی جواب حسینعلی را نداد. به‌خصوص که همگی هم گرسنه بودند. فخری‌خانم همان‌طور که کاسه‌های آبگوشت و ماست و ترشی را کنار بشقاب‌های سبزی‌خوردن می‌چید، همراه با اشک و آه از عیب‌وایرادهای شوهرش می‌گفت. اینکه دَه روز، دَه روز او را تنها می‌گذارد و می‌رود تهران. با آدم‌های ناجور رفاقت دارد و خدا می‌داند آن‌ها برای شوهرش چه خوابی دیده‌اند. حالا آن‌طرف سفره خاله‌نصرت با یک گوشت‌کوب چوبی بزرگ افتاده بود به جان نخود و لوبیاها. هرچه هم بیشتر جوش می‌آورد، ضربات محکم‌تری به ته قابلمه می‌زد؛ طوری‌که شکم گنده‌اش هی بالا و پایین می‌رفت و این‌وسط چندتا نخود هم از زیر گوشت‌کوب دررفت و خورد توی صورت حسینعلی؛ اما فخری‌خانم ول‌کن نبود. بیچاره دلِ پُری داشت و حالا که بعد مدت‌ها یک آشنا گیر آورده بود، همین‌جور مثل مسلسل حرف می‌زد. از رفیق‌بازی شوهرش گِله داشت و می‌گفت عاقبت همین‌ها شوهرش را از راه به‌در می‌کنند. به‌خصوص که چندتایی آدم ناباب هم تویشان هست. اینجا که رسید، خاله‌نصرت دیگر تاب نیاورد. قابلمهٔ پرِ گوشت‌کوبیده را همین‌طور پرت کرد وسط سفره که:

«آخه ناباب کدومه زن؟ چرا حرف بیخود می‌زنی؟»

فخری‌خانم درحالی‌که با یک دستمال‌چهره‌ای آب چشم و دماغش را می‌گرفت، رو به او نالید:

«ناباب کدومه هان؟ ناباب همون رفیق جدیدته. همون‌که چشم‌هاش باباغوریه. همون‌که رفته توی یکی از این شهرهای بین راه زنِ دوم گرفته و حالا هم به بهونهٔ خرابی ماشین چند ماه، چند ماه، به زن و دخترهای بدبختش سر نمی‌زنه.»

خاله‌نصرت یک تربچهٔ نقلی توی دهان انداخت؛ کُرچ‌کُرچ مشغول جویدن شد و گفت:

«اوّلاً که این شایعه رو شما زن‌ها درست کردید وگرنه اون بنده‌خدا هیچ زنی نگرفته. ثانیاً من توی خرج و مخارج همین یکیش موندم؛ بلانسبت مگه خر کلّه‌م رو گاز گرفته که توی این گرونی برم یه زن دیگه بگیرم؟ ثالثاً آخه کدوم نفهمی به یه آدم باباغوری مثل اون یا شوفر کچلی مثل من زن می‌ده؟»

حسینعلی که تاحالا ساکت بود، یکهو گفت:

«عه! پس این‌همه تعریف از کچل‌ها کردی همه‌ش چاخان بود؟»

بیچاره ننه‌کُردی هرچه تقلّا می‌کرد جلوِ حرف‌زدن حسینعلی را بگیرد مگه حریف می‌شد! این‌طرف هم فخری خانم ول‌کن قضیه نبود و حالا مثل ابر بهار اشک می‌ریخت:

«من که می‌دونم اون یارو باباغوریه زیر پات نشسته مرد. من که می‌دونم اون نامرد تا همهٔ رفیق‌هاش رو مثل خودش دوزنه نکنه ول‌کن نیست. من که می‌دونم شیطون رفته زیر جِلدِت و می‌خوای بری توی یکی از این شهرهای بین راه زن بگیری. من که می‌دونم این دوسه ماه خونه نیومدن بهانه‌س؛ می‌خوای فرصت داشته باشی تا خوب به کارهات برسی.»

خاله‌نصرت با مشت روی یک پیاز گنده کوبید و گفت:

«اگه تا این حَد ما رو قبول نداری، خب همراهم بیا که خیالت راحت باشه. چطوره؟»

آن‌طرف سفره فخری‌خانم با مشت به سینه کوبید:

«ای دردِ بی‌دَرمون بگیری خاله‌جون. تو که می‌دونی من سوار کامیون بشم سرگیجه می‌گیرم. تو که می‌دونی من به بوی گازوئیل و اون تانکرِ نکبتی حساسیت دارم. اصلاً مگه دفعهٔ قبل نیومدم؟ چی شد؟ هنوز به کاشون نرسیده از حال رفتم. مگه سه روز آزگار تو مریض‌خونهٔ کاشون نبودم؟ نه! این‌جوری نمی‌شه. من فقط به یک شرط رضایت می‌دم سه ماه تهرون بمونی؛ اون‌هم اینکه با یه آدم مطمئن بری.»

خاله‌نصرت همین‌جور که برای خودش نان ترید می‌کرد، جواب داد:

«باشه با آدم مطمئن می‌رم. اصلاً هرکدوم از دوست‌هام رو که شما قبول داری بگو تا من با همون برم. خوبه؟»

فخری‌خانم برای او چشم و ابرو آمد که:

«عه! بچه گول می‌زنی؟ من هرچی می‌کشم از دست این رفیق‌بازی‌های تو می‌کشم. حالا بیام گوشت رو بدم دست گربه؟ بذارم با اون‌ها بری که باهم ساخت‌وپاخت کنید؟ نه‌خیر خاله‌جون! این‌یکی رو کور خوندی.»

خاله‌نصرت درمانده و ناراحت، رو به جمع پرسید:

«ای‌بابا! پس با کی برم؟»

ننه‌کُردی که این‌جور وقت‌ها سرش بی‌اختیار تکان‌تکان می‌خورد گفت:

«خب راست می‌گه فخری خانم‌جون. می‌گه خودت بیا می‌گی نمی‌تونم؛ می‌گه بذار با رفیق‌هام برم می‌گی بهشون اطمینان ندارم؛ آخه تکلیف رو معلوم کن دیگه. این بنده‌خدا با کی بره؟»

ظاهراً حرف ننه‌کُردی حساب بود؛ اما فخری‌خانم نه گذاشت و نه برداشت که:

«با شما!»

بیچاره ننه‌کُردی یکهو چشم‌هایش از تعجّب گرد شد:

«با من؟»

فخری‌خانم جواب داد:

«بله! شما! مگه از وقتی اومدین نمی‌گید یه کاری توی تهرون دارید؛ خب همراه خاله‌جون برید دیگه. این‌جوری هم شما به کارتون می‌رسید هم من خیالم راحته که این بدذات نمی‌تونه دست از پا خطا کنه.»

ننه‌کُردی یک قاشق آبگوشت خالی توی دهان مزمزه کرد و خندید:

«از شما چه پنهون فخری خانم، من خیلی سال پیش اینجا توی بازار از یه بنده‌خدایی پول قرض کرده بودم. البته چند ماه بعد پولش رو آوردم که بدم؛ اما هر کاری کردم این پول رو از من قبول نکرد. بعد هم که شنیدم ازاینجا رفته و دیگه دستم بهش نمی‌رسید. تا همین چند روز پیش که بالاخره آدرسش رو گیر آوردم؛ برای‌همین با خودم فکر کردم حالا که پول تو دست‌وبالم هست یه‌خرده خِرت‌وپِرت و سوغاتی بخرم بفرستم تهرون. بالاخره هرچی باشه سوغات و تعارفی رو که رد نمی‌کنند. این‌جوری، من هم قرضم رو ادا کرده‌ام. راستش این چمدون رو هم از باقی همون پول خریدم. همهٔ زحمتی هم که برای شوهر شما دارم اینه که این چمدون امانتی رو ببره و برسونه دست این بنده‌خدا. اصلاً می‌دونی فخری‌خانم من با این پاها تا همین جا هم به‌زور اومدم، چه برسه به تهرون.»

خاله‌نصرت خوش‌حال از نگرفتن نقشهٔ زنش، پوزخندی زد و با رضایت و اشتهای کامل مشغول خوردن غذا شد؛ اما فخری‌خانم به او مجال نداد و هنوز لقمه از گلویش پایین نرفته، گفت:

«پس این دوتا رو ببر خاله‌جون؛ این حسنعلی‌خان و اون کوچولو.»

فخری‌خانم از آن‌طرف سفره با دستی که تا آرنج پر از النگو بود به ما دوتا اشاره می‌کرد. من قدری جا خوردم و حسینعلی که روی اسمش حسابی حساس بود، با ناراحتی گفت:

«حسنعلی کدومه فخری خانم؟ همه به من می‌گن حسینعلی‌خان. تازه اسم این رفیق من کوچیکه.»

به اینجا که رسید، فخری‌خانم شروع کرد به جیغ‌وداد:

«من دیگه نمی‌دونم. یا یکی‌تون با خاله‌جون می‌ره تهرون یا من همین‌حالا می‌رم دم باربری یک شاخه کبریت می‌کشم و خودم را با اون تانکر کوفتی یه‌جا آتیش می‌زنم.»

حالا این‌طرف سفره خاله‌نصرت هم از جا پرید که:

«اون‌وقت من هم مثل دستهٔ کلنگ اینجا وایسادم که تو ماشینم رو آتیش بزنی، هان؟»

فخری‌خانم گردنش را کج کرد و با لحنی که مثلاً کسی را مسخره کنند پرسید:

«مثلاً چه غلطی می‌کنی؟»

خاله‌نصرت با پا زیر کاسهٔ آبگوشت زد و گفت:

«طلاقت می‌دم. اصلاً وقتی من نباشم کی می‌خواد اجارهٔ این بالاخونه رو بده؟ بدبخت!»

کم‌کم کار داشت به جاهای باریک می‌کشید. ظاهراً تنها کسی که می‌توانست جلوِ بدترشدن اوضاع را بگیرد ننه‌کُردی بود. عاقبت هم رضایت داد که من و حسینعلی همراه خاله‌نصرت به تهران برویم؛ درعوض او هم پهلوی فخری خانم می‌ماند. ما توی این سفر دوتا مأموریت داشتیم؛ یکی ازطرف فخری خانوم که باید چهارچشمی مواظب شوهرش می‌بودیم و دیگری ازطرف ننه‌کُردی که باید چمدان امانتی او را می‌بردیم و به یکی از آشناهای قدیمی‌اش که حالا توی تهران مسافرخانه داشت، تحویل می‌دادیم. آخرهای تابستان بود و توی روستا هم کار خاصی نداشتیم. فقط می‌ماند رضایت پدر و مادر من که ننه‌کُردی خودش با آن‌ها صحبت می‌کرد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین