مرز روشنان

تنیظیمات

 

مرز روشنان

نویسنده: فاطمه فرهادی

نشر صاد

آواز موش‌ها

در باور مردم ایرانشهر دماوند ریشه در خاک داشت؛ اما بذرش در افسانه‌ها کاشته شده بود. آن سال، اوّلین سالی بود که قلّه، بی‌برف مانده بود. دودی سیاه و غلیظ بر بالای کوه دماوند چنبره زده بود و همچون پنجه‌ای اهریمنی قلّه را در میان خود احاطه کرده بود. این منظرهٔ ناخوشایند تمام آن چیزی بود که نگهبانان از برج‌های دیده‌بانی خود در قلعهٔ هزاردروازه نظاره‌گر آن بودند.

ادریس بالای دژ ایستاده بود و همراه با هم‌کلاه‌خودی‌هایش نیزه‌به‌دست به دیده‌بانی مشغول بود. خورشید بر سرورویش می‌تابید و عرقی سوزان از پشت گردنش سرازیر می‌شد و تا تیرهٔ کمرش پایین می‌رفت. با خود فکر کرد که لااقل بالای دژ از آن بوی بد خبری نیست. دستی به صورتش کشید و دوباره به خواهرزاده‌اش فکر کرد. صورت تپل و چهرهٔ خوش‌حالش را به یادآورد و صدایش در ذهنش پیچید که با شوق گفت:

«چه کسی فکرش را می‌کرد که من هم انتخاب شوم، به‌جز خودم! من می‌دانستم، شما باورم نمی‌کردید.»

ادریس با یادآوری او لبخند کوتاهی بر لبش نشست. هنوز هم نمی‌توانست باور کند که آن خواهرزادهٔ شکمویش به چنین موفقیتی دست یافته است. بالاخره در خاندان آن‌ها یک نفر توانسته بود به‌عنوان گردوک دست یابد و وارد مرز روشنان شود. در همین فکر و خیال‌ها بود که احساس کرد چیزی در کنار پایش تکان می‌خورد، سرش را پایین گرفت و دوسه موش کوچک و بزرگ را در اطرافش دید.

زیر لب گفت:

«نخیر! مثل‌اینکه این بالا هم نمی‌شود از دست این موذی‌ها نفس راحتی کشید.»

با چند لگد محکم موش‌ها را به پایین دیوار پرت کرد. موش‌ها سراسیمه از کنار دیوار بزرگ عبور کردند و به داخل یکی از راهروها پیچیدند که برخلاف هوای بیرون، خنک و کمی تاریک بود. راهرو به‌سمت دژ غربی راه داشت که دیشب هیاهوی جدیدی برای قصر به‌وجودآورده بود.

گالوس کلافه در راهرو راه می‌رفت و اخم‌هایش را درهم‌کشیده بود. پس‌ازآنکه با نوک چکمه‌اش یک موش خاکستری را به‌طرف دیوار سنگی پرتاب کرد؛ زیر لب غر زد:

«لعنتی‌های موذی! معلوم نیست سروکلّه‌شان از کجا پیدا شده.»

موش‌های خاکستری موذی این چیزی بود که در برخورد با موش‌ها از دهان مردم عادی شهر نیز خارج می‌شد و درنهایت با چند لگد به گوشه‌ای دیگر پرتشان می‌کردند. هنوز غرزدن‌هایش تمام نشده بود که صدای کوبیده‌شدن چکمه‌هایی از آن‌سوی راهرو شنید. خواست بی‌توجّه به آن قدم‌های شتاب‌زده به راهش ادامه دهد و خود را به زیر نور گرم آفتاب برساند که نامش را از زبان افسرنگهبان شنید.

«گالوس‌گالوس! خدای من! باورم نمی‌شود که شما را اینجا می‌بینم. خبر آمدنتان را از چند نفر شنیدم؛ اما تا به چشم خود نمی‌دیدم باورش برایم سخت بود. بگو ببینم چه شده که به رگا۱ آمدی؟ نکند پای سحر و جادو در میان است؟»

گالوس فرمانده‌ای دلیر و نیرومند بود. بدن ورزیده‌ای داشت و خطوط صورتش به او چهره‌ای جنگی و مبارز داده بود. به حیرت آمیخته با لحن تمسخرآمیز افسرنگهبان توجّهی نکرد و تنها گفت:

«دلیلش هرچه باشد گمان نکنم چیزی از حیرت تو کم کند.»

موش‌ها در گوشه‌وکنار می‌جنبیدند و صدای ریزشان در راهرو می‌پیچید. یکی از موش‌ها روی چکمهٔ گالوس پرید. گالوس او را به کناری پرت کرد و همین‌که خواست به راهش ادامه دهد افسرنگهبان گفت:

«در رفتن هم که عجول هستید. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که چند موش کثیف تا این اندازه باعث آزارواذیتتان شود. گرچه بدبختانه موش از آن نوع حیوان‌هایی است که سروکلّه‌اش هرجایی ممکن است پیدا شود.»

گالوس فقط چند قدم تا حیاط قلعه فاصله داشت؛ اما کلام نیش‌دار افسرنگهبان طوری به او خطاب شد که مجبورش کرد در همان راهروی تاریک و سرد بایستد و به‌ناچار با او هم‌کلام شود. خیلی خوب می‌دانست که منظور او از موش کثیف چیست. به عادت دستش را روی قبضهٔ شمشیرش گذاشت و با خون‌سردی جواب داد:

«متأسّفانه مشکل این قلعه این است که برای هر چیزی به‌اندازهٔ کافی جای دارد و من مثل شما نیستم که به‌راحتی با هر چیزی کنار بیایم.»

کامجو افسری عادی نبود. نیش کلام گالوس را نادیده گرفت و نگاهش روی نشان خورشید طلایی نصب‌شده بر روی سینهٔ گالوس ثابت ماند. برای چند لحظه از آن نشان خورشید عبور کرد و خود را در هیرکان دید. ده سال قبل او هم یکی از آن‌ها را روی سینهٔ خود نصب کرده بود. به‌طورقطع می‌توان گفت که اگر اتّفاق‌های چند سال قبل به آن شدت رخ نمی‌داد حالا او هم یک نفر از اهالی مرز روشنان و دارندهٔ نشان خورشید طلایی بود.

چیزی نگذشت که صدایی طبل‌مانند او را دوباره به راهروی تاریک کشاند. همان چند ثانیه یادآوری، اوقاتش را تلخ‌تر از قبل کرد. با نگاهی عبوس و گرفته گفت:

«همیشه گفته‌ام که اخلاق شما به‌هیچ‌وجه شبیه پدرتان نیست. آن پیرمرد زبان هرکسی را بهتر از خودش می‌دانست. این بهترین هنری بود که داشت؛ حتّی از هنر شمشیرزنی و شکارش هم بهتر بود. وقتی‌که خبر مرگش را شنیدم... به‌هرحال اتّفاق ناراحت‌کننده‌ای بود.»

گالوس یک دورگهٔ سیاه‌وسفید بود و پوست تیره‌اش این حقیقت را به‌خوبی نشان می‌داد. کامجو درست گفت.

باآنکه گالوس خیلی از نشانه‌ها و خصوصیت‌های اخلاقی‌اش را از پدرش به ارث نبرده بود؛ اما تندمزاجی و سردبودن رفتارش چیزی بود که در این چند سال گریبان‌گیر او شده بود. اتّفاقی که هنوز تنورش داغ بود و با گذشت دو سال همچنان به آن شاخ‌وبرگ داده می‌شد؛ اما کسی‌که بیشتر از همه به آن توجّه می‌کرد و مدام از آن حرف می‌زد کامجو افسر نگهبان‌ها بود. گالوس که تمایلی برای صحبت‌کردن دربارهٔ اتّفاق‌های آن چند وقت نداشت، گفت:

«پدرم بیشتر از وظیفه‌اش در حقّ تو انجام داد وگرنه بعید می‌دانم که حتّی قلعهٔ هزاردروازه هم جایی برای تو داشت.»

هوا هنوز روشن بود و زمان روشن‌کردن مشعل‌ها فرا نرسیده بود. راهرو، روشنایی روز را می‌گرفت و تاریکی فضا را کم می‌کرد. چند سرباز به‌سمت راهرو پیچیدند و خلوت آن دو نفر را شکستند. گالوس با احترام خداحافظی کرد و خودش را به حیاط قلعه رساند. هم‌کلام‌بودن با کامجو و وزوز موش‌ها فضای راهرو را برایش خفه و غیرقابل‌تحمّل کرده بود. علی‌رغم آن بوی نامطبوع بوی یونجهٔ تازه و علوفه در حیاط جنوبی قلعه پیچیده بود. سربازها و افسران قلعه با تعجّب از کنار او عبور می‌کردند. برایشان عجیب بود که بعد از مدت‌ها او را در رگا می‌بینند؛ چرا که همگی خوب می‌دانستند که مرگ همسرش آخرین ضربه را به او وارد کرده بود تا تعلّق خاطرش به رگا بریده شود و او را از آن شهر دور نگه دارد؛ اما بوی علوفهٔ تازه او را به یاد چیزی می‌انداخت که سال‌ها در ذهنش نگه داشته بود و قصد نداشت آن‌ها را به یادآورد. گالوس چند قدم جلو رفت تا به نمای سنگی آن‌سوی قلعه برسد. نمای زیبایی بود. درحالی‌که آتش در وسط مجمر بزرگ آن می‌سوخت، فواره‌ای از آب در زیر آن جاری بود. تنها جایی بود که در آن قلعهٔ بزرگ برایش جذابیت داشت و به او احساس آرامش می‌داد. منشأ آب از چشمه‌ای در نزدیکی‌های کوه دماوند بود که با لوله‌های سفالی به‌سمت قلعه، تغییر مسیر داده بود. آتشی که در مجمر می‌سوخت بیشتر از بنای قلعه عمر داشت و هیچ‌گاه خاموش نشده بود.

گالوس روبه‌روی آن نمای آب‌وآتش ایستاد و چشم‌هایش را بست. او می‌خواست مدتی به چیزی نیندیشد؛ به چیزهایی که مدت‌ها قبل ازدست‌داده بود. پس قوای شناساگرش را فعال کرد و تمام تمرکزش را به کار گرفت؛ اما به ناگه نیروی تاریکی را در اطراف خود حس کرد. برای لحظه‌ای سایه‌های تاریک را در گوشه‌وکنار دید. باآنکه آن موش‌های موذی را نمی‌دید؛ اما وزوزشان بلندتر از چیزی بود که در راهرو شنیده بود.

گالوس دور خود چرخید و به‌محض آنکه چشمش به نمای سنگی افتاد در جایش خشکش زد. فوارهٔ آب، خشک شده بود و آتش هم خاموش شده بود. چیزی که در ذهنش می‌دید، بی‌شباهت به یک قلعهٔ مرده و متروک نبود.

گالوس دیگر نتوانست نیروی ذهنش را بیشتر از آن متمرکز نگه دارد. چشم‌هایش را باز کرد تا مطمئن شود که آنچه را دیده تنها به‌علت خستگی ذهن بوده است؛ چرا که با وجود دماوند، امکان نداشت نیروی تاریک به آن‌سوی مرز برسد؛ حتّی آن ابرهای سیاه بالای قلّه هم تا مدت‌ها، همان بالا مانده بودند و این، هیبت دماوند را در نظر مردم ایرانشهر بیشتر از گذشته به رخ می‌کشید.

حرکت گاری‌ها و رفت‌وآمد دستهٔ سربازها او را از افکارش بیرون کشید. دسته‌ها چنان شتابان به این‌سووآن‌سوی می‌رفتند که انگار همه به دنبال یافتن منشأ آن بوی نامطبوع بودند. گالوس با دیدن سربازهای کم‌سن‌وسال، دستش را روی سینه‌اش گذاشت و با یادآوری چیزی که صبح دیده بود، دردی در جانش پیچید. زخمی که بر سینهٔ آن سرباز افتاده بود چنان عمیق بود که گویی با آهنی داغ بر سینه‌اش کوبیده‌اند. سربازی که شاید بیشتر از بیست سال سن نداشت؛ اما او تنها قربانی نبود. مرگ سیاه به جان اهالی چندین شهر افتاده بود و هنوز درمانی برایش پیدا نشده بود. گالوس فکر کرد که ای‌کاش به قلعه نیامده بود. او که کاری از دستش برنمی‌آمد. دستش را روی چشم‌هایش کشید و بار دیگر به رفتار عجیب بگاش فکر کرد. اصرارهای او را برای آمدن به رگا درک نمی‌کرد. آن پیرمرد او را به رگا کشانده بود تا مرزبان‌های انتخاب شده را به هیرکان ببرد. وظیفه‌ای که بردوش او گذاشته بود را هر مرزبان دیگری هم می‌توانست انجام بدهد. قبل‌ازآنکه به رگا بیایند با خود فکر کرده بود که شاید برای جلب حمایت او از فرمانرواتهمورث چنین پیشنهادی داده است؛ اما بگاش از زمانی‌که به رگا آمده بودند هیچ حرفی دربارهٔ حمایت از فرمانروا به زبان نیاورده بود. بگاش بی‌وقفه کار کرده بود؛ حتّی تا قبل از سپیده‌دم هم به مداوای آن سرباز نگون‌بخت مشغول بود. به امید اینکه لحظه‌های آخر عمرش درد کمتری را حس کند. خستگی و درماندگی در چهرهٔ پیرمرد هویدا بود؛ وقتی‌که متوجّه شد؛ حتّی از بهترین گیاهان دارویی هیرکان هم کاری ساخته نیست. آن زخم سیاه چندماهی بود که به جان مردم افتاده بود. گالوس تنها چندباری از زبان بگاش دربارهٔ آن شنیده بود و برای اوّلین‌بار آن زخم سیاه را بر تن نحیف یک سرباز می‌دید. زخمی که شبیه به یک پنجهٔ سیاه بود و خون و چرک از آن بیرون می‌زد تاجایی‌که آرام و آهسته، شیرهٔ جان آن سرباز را می‌کشید و همچون تنوری داغ وجودش را به آتش می‌کشید. دردی که با طلوع سپیده‌دم پایان یافت و آخرین نفس‌هایش را کشید.

از میان تمامی کسانی که به قلعه رفت‌وآمد داشتند بگاش از همه مهم‌تر بود. او مرد دانایی بود و ریاست مرز روشنان به او واگذار شده بود. پیرمردی که در هیرکان به پدر گیاهان وحشی لقب گرفته بود و در رگا به پزشک پزشکان؛ اما همان صبح معلوم شد که حتّی بگاش هم نمی‌تواند در برابر مرگ سیاه کاری کند. چندساعتی از صبح گذشته بود که با عجله به‌سمت خیابان منتهی به منطقهٔ ونداها راه افتاد. آن‌هم بدون‌آنکه به گالوس چیزی بگوید. در آن منطقه، راسته‌ای بود که به دکان‌های قدیمی و انجمن‌های مخفی و رمزآلود معروف بود. از زمانی‌که مردم متوجّه حضور مرگ سیاه در بین خود شدند از ترس گرفتارشدن به آن بیماری شوم، رفتارهای عجیب و غریب و بیش از حد نامعقول از خود نشان می‌دادند؛ از خون‌ریختن‌های پنهانی تا قربانی‌کردن حیوان‌های گوناگون. بیشتر آن‌ها بعد از نیمه‌شب، خون قربانی‌ها را می‌ریختند و مراسمشان را اجرا می‌کردند. شایعه شده بود که یکی از انجمن‌های مخفی برای این کار، خون یک انسان را می‌ریزد و او را برای چیزی که می‌خواهد، قربانی می‌کند. این شایعه زمانی بین مردم پیچید و قوت گرفت که چند تن از مقامات و اهالی شهر بعد از چند روز مفقودشدن، جنازه‌هایشان در جاهای متروک پیدا شد.

در راستهٔ ونداها صدای دست‌فروش‌ها، چرخ گاری‌ها و سم اسب‌ها درهم‌پیچیده بود. با پارچه‌های نازک و تیره، سقف آنجا را پوشانیده بودند و تنها قسمت کوچکی از آسمان از میان پارچه‌ها پیدا بود. بوی تند گیاهان دارویی، عرق تن اسب‌ها و قاطرها و بوی میوه‌های فصلی در فضا جولان می‌داد. پیرمردی عصابه‌دست از دور وارد راسته شد. صورت سرخ و سفیدی داشت که با ریش کوتاهی پوشیده شده بود. تنش همیشه بوی چوب می‌داد. بینی کشیده و استخوانی‌اش رو به پایین بود و چهره‌اش را متفاوت از اهالی رگا نشان می‌داد. از فرق سر کچل بود؛ اما همان موهای کم‌پشت اطراف سرش ژولیده بود و آن کلاه سفید لبه‌کوتاه هم نمی‌توانست آن‌ها را کامل بپوشاند. چهره‌اش بی‌شباهت به جنگل‌نشین‌ها نبود. در نگاه اوّل، معمولی به‌نظر می‌رسید؛ اما اگر کسی از ابتدای مسیر همراهش بود به‌راحتی متوجّه می‌شد که هرچه به‌سمت منطقهٔ ونداها نزدیک‌تر می‌شود رنگ‌وروی عصایش کمی روشن‌تر از قبل شده است. در واقع عصای چوبی‌اش مثل یک گیاه زنده بود و به بوهای اطرافش واکنش نشان می‌داد؛ اما رهگذران به‌شدت درگیر کارهای روزانهٔ خود بودند و نمی‌توانستند متوجّه چنین تغییرهایی بشوند.

بگاش بعد از کمی پیاده‌روی روبه‌روی دکانی ایستاد که بنای آن به‌طرز عجیبی با یک درخت کهن‌سال و پهن پوشیده شده بود. به‌سختی می‌شد تشخیص داد که کدام‌یک سنگینی خود را بر روی دیگری انداخته است.

ترکیب عجیبی از یک درخت، که دانه‌اش از هیرکان آمده بود، با یک بنای سنگی دست‌ساز. بگاش بدون معطلی داخل رفت. شاخه‌های درهم‌تنیدهٔ آن از لابه‌لای سقف عبور کرده بود و همچون ستون‌های محکم عمل می‌کرد. ریشه‌های نازکی در گوشه‌وکنار آویزان بود. یک‌سمت قفسه‌های چوبی قرار داشت که بر روی آن‌ها ظرف‌های شفاف زیادی چیده شده بود که محتوایشان عبارت بود از عصارهٔ گیاهان وحشی و دانه‌های کوهی، روغن‌های مخصوص و مارهای کوچک و بزرگ. طرف دیگر کیسه‌های کوچک حاوی گیاهان خشک‌شده بود که از درودیوار آویزان بودند. صاحب دکان نبود و در غیاب او مرد جوانی با چند نفر از مشتری‌هایش گپ می‌زد. بگاش بدون‌آنکه نگاهی به آن‌ها بیندازد به‌سمت تخت چوبی‌ای که در دورافتاده‌ترین نقطه قرار داشت رفت و بر روی آن نشست. هوای داخل خنک بود و بوی گیاهان درهم‌پیچیده بود. جایی‌که بگاش نشسته بود شاخه‌ای ضخیم به‌مانند ستون به‌سمت زمین خم‌شده بود و ریشه‌ای به دور آن تنیده بود. بگاش با عصایش یکی‌دوضربهٔ آرام به آن زد و بعد دست‌هایش را دور عصایش حلقه کرد و سرش را به آن تکیه داد. چیزی نگذشت که لرزش‌های آرام و منظمی در بدنهٔ چوبی عصا حس کرد. بگاش گوش‌هایش تیز شد تا بالاخره صدایی را که منتظرش بود شنید. صدا شبیه به حرکت باد بر روی یک زمین شن‌مانند بود. صدایی‌که برای بگاش مفهوم داشت و آن را می‌فهمید. پیامی بود که با استفاده از ساقهٔ گیاه هوم بر روی ریشه نوشته بود و جز عصای بگاش راهی برای شنیدنش وجود نداشت. این توانایی بود که پدر گیاهان وحشی به آن دست پیدا کرده بود. اینکه گیاهان به‌خوبی یکدیگر را پیدا می‌کنند و پیام‌های درونشان را به یکدیگر انتقال می‌دهند؛ اما این مهارتی بود که هر مرزبانی نمی‌توانست به آن دست یابد، مگر آنکه برای مأموریت‌های مهم به او آموزش داده شود. پیام کوتاه بود و در آن گفته شده بود:

«همان‌طور که فکر می‌کردیم راه‌های دماوند سخت و غیرقابل‌عبور شده است. متأسّفانه نتوانستم بیشتر از چند فرسخ بالا بروم. شرایط سخت‌تر از چیزی بود که تصوّرش را می‌کردم. به‌هرحال هنوز نمی‌توانیم بفهمیم در دماوند چه اتّفاقی می‌افتد؛ اما دربارهٔ گم‌شده‌مان؛ او هنوز به هیرکان نیامده، این یعنی قدرتش را کامل نکرده است. از این بابت مطمئنم؛ اما چیزی‌که بیشتر از هر چیزی باید مراقب بود مرز روشنان است. چیزهایی در دماوند دیدم که نگرانم کرد. ممکن است تاریکی هر لحظه غافل‌گیرمان کند. باید بیشتر از قبل مراقب و هوشیار بود.»

بگاش نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را به آرامی باز کرد. مردی جوان با هیکلی استخوانی روبه‌رویش ایستاده بود و با تعجّب تماشایش می‌کرد. کلاه گردی روی سرش بود و آستین‌های لباسش دور مچ‌هایش آزادانه رها شده بود. نگاهی کوتاه به سروپای بگاش انداخت و آمرانه و محکم گفت:

«اینجا جای خواب نداریم؛ اگر مسافری، نزدیک‌ترین اقامتگاه نزدیک دروازهٔ اصلی است. می‌توانی به آنجا بروی و هرچقدر که دلت خواست همان جا چرت بزنی.»

پیرمرد نگاهی به‌اطراف انداخت و گفت:

«قابوس را ندیدم. عادت دارم به اینجا که می‌آیم او را ببینم. نکند تو را به شاگردی گرفته؟»

بگاش صاحب قبلی آنجا را خوب می‌شناخت. او را زمانی‌که جوان بود در کاروان‌سرای خان‌خوره دیده بود. او را به صاحب قبلی آنجا معرفی کرده بود تا خاصیت گیاهان را به او آموزش دهد. بگاش با خود فکر کرد که شاید برای دوستش اتّفاق ناگواری افتاده است که به‌جای او این مرد جوان را می‌بیند. آن جوان گفت:

«ناخوش‌احوال بود. مثل‌اینکه از این مرض... اسمش چه بود؟ هان! مرض زخم‌سیاه گرفته. من مسافر خان‌خوره بودم که به سراغم آمد.»

جوان بی‌وقفه حرف می‌زد تاآنجا که متوجّه تغییر حالت چهرهٔ پیرمرد نشد. بگاش با خود فکر کرد که آیا این‌ها همان علائم اولیهٔ مرگ سیاه هستند؟ اما چطور می‌شود کسی‌که شب‌وروزش را در دل درختی کهن سپری می‌کند، دچار چنین مرض شومی شود؟ آن جوان گفت:

«اهل کجایی؟ شکل‌وشمایلت که به رگایی‌ها شباهتی ندارد. باید از جای دوری آمده باشی.»

بگاش کلاهش را کمی عقب داد و گفت:

«شکل‌وشمایل من؟ به‌نظرت بهتر نیست کمی دربارهٔ گیاهان حرف بزنیم؟ من به حرف‌زدن دربارهٔ گیاهان بیشتر علاقه‌مندم.»

جوان که فهمید پیرمرد از سؤالش خوشش نیامده است، گفت:

«حالا چه چیزی لازم داری؟ بگو همان را برایت بیاورم.»

بگاش نگاه متفکرانه‌ای به او انداخت. برای‌آنکه میزان مهارتش را محک بزند، گفت:

«برای این بوی نامطبوع چه پیشنهادی داری؟»

مرد جوان مقداری گیاه کندر را از قفسه برداشت و به دست او داد. گفت:

«این روزها همه برای خلاص‌شدن از این بوی متعفن از این کندرها استفاده می‌کنند.»

بگاش با ناخشنودی نگاهی به تنگ و بعد به او انداخت. صدای آواز چند موش از بیرون دکان توجّهش را جلب کرد. چند موش نزدیک ورودی آنجا پرسه می‌زدند. صدایشان آزاردهنده و نحس می‌نمود. وقتی آن جوان متوجّه نگاه او شد گفت:

«خیلی عجیب است که تابه‌حال داخل نیامده‌اند. شاید از مارهای داخل تنگ‌ها می‌ترسند. شنیدم که به قلعه هم نفوذ کرده‌اند.»

بگاش همچنان که نگاهش بر روی موش‌ها ثابت مانده بود، گفت:

«آن موش‌ها بهتر از من و تو می‌دانند که آن مارهای زنده زهری ندارند. طبیعت هم زبان خودش را دارد؛ هرچند که آدمیزاد آن را نمی‌شنود.»

سپس نگاهی به‌اطراف انداخت و بعد از کمی مکث گفت:

«آن‌طور که معلوم است گیاهان کرچک و کتیرا کمتر خواهان داشته. برای من یک کیسه از آن‌ها بیاور.»

اخلاق و رفتار بگاش برای مرد جوان کمی عجیب و غیرعادی بود. برای آوردن کیسه‌ها از تخت فاصله گرفت.

تا آمدنش هزار فکر در سر پیرمرد آمد. آنجا برای بگاش جای مهمی بود. متوجّه شد که ازاین‌به‌بعد قرار است آن مرد جوان صاحب جدید آنجا باشد. از دور به او نگاهی انداخت. هرچند خودش نقشی در انتخاب او نداشت؛ اما مطمئن بود قابوس باید انتخاب درستی کرده باشد. وقتی آن جوان به او نزدیک شد بگاش متفکرانه به او زل زد و گفت:

«به گمانم شما را قبل از این در جایی دیده‌ام؟ این‌طور نیست؟»

جوان شوک‌زده به او نگاه کرد و گفت:

«همین چند لحظهٔ قبل باهم حرف زدیم.»

بگاش عادتش بود و شاید هم شگردش که برای آشنایی بیشتر اغلب سؤالی بپرسد که جوابش یک مزاح و شوخی به‌نظر می‌آمد. او با جدّیت گفت:

«منظورم خیلی‌وقت‌پیش و یک جای دیگر است.»

جوان با تردید گفت:

«شاید؛ اما من که چیزی یادم نمی‌آید.»

بگاش همچنان به او زل زده بود و بعد، گویی که به چیزی عمیق‌تر فکر می‌کند آهسته گفت:

«به گمانم همین اواخر بود. نمی‌دانم، شاید هم چند سال عقب‌تر و در یک جای دور؛ ولی عجیب برایم آشنا هستی. ببینم، در این اواخر به هگمتانه نرفته‌ای؟ به‌حق که بازار عجیب و بزرگی دارد.»

مرد جوان کیسه را به دست او داد و گفت:

«نه من هرگز آنجا نبوده‌ام. یعنی هرگز از رگا بیرون نرفته‌ام.»

بگاش با چهره‌ای جدّی و مطمئن سرش را تکان داد و گفت:

«خوب است! خوب است که تو را آنجا ندیده‌ام چون من هم هیچ‌وقت به هگمتانه نرفته‌ام.»

جوان که جاخورده بود با تعجّب به او نگریست. با خود فکر کرد که شاید او دیوانه است و عقل درستی ندارد.

او با تردید گفت:

«به‌نظرم حق با تو باشد پیرمرد. بهتر است، بهتر است دربارهٔ گیاهان حرف بزنیم.»

بگاش تنها کیسه را برداشت و از جایش بلند شد.

گفت:

«آری؛ گیاهان. ازاین‌به‌بعد کرچک و کتیرا را به مردم پیشنهاد بده. برای معطرکردن هوا این گیاهان مؤثرترند.»

کیسه را در کیف دوشی‌اش گذاشت و قبل‌ازآنکه از دکان بیرون برود سمت او برگشت و گفت:

«به گمانم دوباره یکدیگر را ببینیم. تا آن روز.»

به‌محض آنکه بگاش پایش را از دکان بیرون گذاشت و چندقدمی ازآنجا دور شد آن جوان زیر لب گفت:

«امیدوارم آن روز هیچ‌وقت نیاید. پیرمرد دیوانه.»

رگا شهری در جنوب کوه بلند دماوند بود. پنج‌دروازهٔ بزرگ در پنج جهت مختلف داشت که هرکدام از آن‌ها به یکی از راه‌های اصلی باز می‌شد. در میان دروازه‌ها، مازن از همه قدیمی‌تر بود و بر روی آن مار بزرگی به شکل برجسته حک‌شده بود که حلقه‌های انتهای آن و قامت ایستاده‌اش شکل‌وشمایلی هوشیار و زنده به آن داده بود. کاروان‌سرای خان‌خوره نزدیک همان دروازه‌ها بنا شده بود که در همهٔ روزهای سال برای مسافران و میهمانان ناخواندهٔ شهر جا به‌اندازهٔ کافی داشت. مسافرها در قالب گروه‌های پنج یا هشت‌نفره دور آتش جمع شده بودند و زیر نور ماه گپ می‌زدند و نوشیدنی‌های خنکشان را سرمی‌کشیدند. مردی با لباس‌های نخی و چکمه‌های سیاه خاک‌گرفته روی سکو نشسته بود و درحالی‌که باشلق را روی سرش کشیده بود بر روی تکّه‌چوب کوچکی که به‌اندازهٔ انگشت شصت بود با نوک خنجرش چیزی را می‌تراشید.

هنوز شب به نیمه نرسیده بود که بوی بد و خفه‌کننده‌ای در هوا بلند شد و عیش‌ونوش مسافران را را به‌هم زد.

یکی بینی‌اش را با شال پوشانید و دیگری صورتش را زیر لباس بالاپوش بلندش پنهان کرد. در این هنگام یکی از کارکنان کاروان‌سرا به شعلهٔ آتش نزدیک شد و جنازهٔ چند موش را داخل آن انداخت. مردی چاق و کوتاه‌قد بود و موقع راه‌رفتن لنگ می‌زد. او غرغرکنان و درحالی‌که برایش مهم نبود کسی حرف‌هایش را می‌شنود یا نه گفت:

«معلوم نیست که‌چه مرگشان شده! هرچقدر هم آن‌ها را می‌کشی باز فردا صبح سروکلّه‌شان از صدتا سوراخ پیدا می‌شود.»

یک نفر از بین مسافرها جواب داد:

«شاید اتّفاق شومی در راه است. یادتان نیست دو سال قبل ناگهان آسمان در وسط روز تاریک شد و تا مدتی خورشید پیدا نبود! همان روزها بود که آن مرزبان خائن به سرزمین و مردمش خیانت کرد و آیندهٔ ملت را به تباهی کشید.»

مردی که کنار او ایستاده بود با چوب زغال‌ها را جابه‌جا کرد و گفت:

«معلوم نیست که این اوضاع تا کی ادامه دارد.»

دیگری گفت:

«اگر شاهزاده‌بهمن بود شاید این روزها اوضاعمان بهتر بود.»

همان مسافر اوّل درحالی‌که نگاهش به شعله‌های آتش بود با بدعنقی جواب داد:

«وقتی می‌گویی شاید، معلوم می‌شود که خیلی هم به شاهزاده ایمان نداشتی.»

- نه این‌طور نیست. هنوز کسی یادش نرفته که چطور شرّ راهدارهای آدم‌خوار را کم کرد و به درک فرستادشان. کاری که هیچ فرمانروایی از عهده‌اش برنیامده بود.

نگهبان کاروان‌سرا با شنیدن وزوز چند موش نگاهی به‌سمت سکوی پشت‌سرش انداخت. آتش هالهٔ ضعیفی از روشنایی را به آن‌سمت انداخته بود و در آن سایه چند موش زیر سکوی مرد شنل‌پوش می‌جنبیدند. شنل‌پوش بدون اعتنا به آن‌ها همچنان در افکارش غرق بود و با چوب و خنجرش سرگرم بود. نگهبان به آن‌سمت رفت و گفت:

«هی رفیق! با اجازت این چندتا نکبتی را هم به درک بفرستم.»

و بدون‌آنکه منتظر جواب آن شنل‌پوش باشد نیزه‌اش را به بدن موش‌ها فرو کرد و جنازه‌شان را به‌سمت آتش برد.

یکی از مسافرها با دیدن جنازهٔ موش‌ها در میان شعله‌های آتش گفت:

«این‌ها که موش هستند و کسی حریفشان نیست؛ اگر آگرال‌ها از دماوند عبور کنند بی‌شک نسل آدمیزاد را از ریشه می‌سوزانند.»

نگهبان با لحنی که خودش هم چندان مطمئن نبود، گفت:

«آگرال‌ها اگر می‌خواستند از دماوند عبور کنند تابه‌حال این کار را کرده بودند. آن‌ها هیچ‌وقت حریف نیروی دماوند نمی‌شوند. این موش‌ها هم بااینکه در این چند وقت کفرمان را درآورده‌اند؛ ولی بی‌شک یک روز گورشان را گم می‌کنند. پس آن‌قدر ناامید نباش. بالاخره یک روز همه چیز درست می‌شود.»

همان مسافر اوّل این‌بار با لبخندی تمسخرآمیز گفت:

«لابد با فرمانرواتهمورث؟ اگر از او کاری برمی‌آمد فکری به حال قلعه‌اش می‌کرد. شنیده‌ام موش‌ها هم به آنجا نفوذ کرده‌اند. در این یک سال روزبه‌روز به تعداد قربانیان مرگ سیاه اضافه می‌شود. شک ندارم اگر اوضاع همین‌طور پیش برود آن‌وقت تعداد حیوان‌ها از تعداد آدمیزادها بیشتر می‌شود.»

نگهبان با ترس و شک نگاهی به‌اطراف انداخت و زیر لب هشدار داد:

«هی! مثل‌اینکه هوش‌وحواست سرجایش نیست. هیچ می‌دانی به‌خاطر این حرف‌ها ممکن است به جرم خیانت دستگیرت کنند؟»

- خیانت؟ خیانت را شخص دیگری مرتکب شده. هرچند اگر فرمانروا مرد عادلی بود باید خانوادهٔ آن خائن را به‌جای دوری تبعید می‌کرد نه اینکه آن‌ها را در شهر نگه دارد. از کجا معلوم شاید خودش هم زیاد با کشته‌شدن شاهزاده‌بهمن مشکلی نداشته.

نگهبان کاروان‌سرا که دید آن مسافر چندان به هشدارهای او توجّهی نمی‌کند و ممکن است با این حرف‌ها او را هم به جرم خیانت دستگیر کنند به‌سمت او یورش برد و گفت:

«هی! مثل‌اینکه سرت به تنت زیادی کرده. من یکی که اصلاً خوش ندارم به جرم یک نفر دیگر بمیرم. آن‌هم شخص بی‌مُخ و دیوانه‌ای چون تو.»

چند نفر سعی کردند آن‌ها را از هم جدا کنند. یکی از میانشان گفت:

«بس کنید! من که ندیده‌ام این بحث در جمعی مطرح شود و آخرش با دعوا تمام نشود. به قول وزیرشهراسپ حرف‌زدن دربارهٔ سیاست جنبه می‌خواهد.»

یکی دیگر با صدایی خسته و خواب‌آلود گفت:

«ما را چه به سیاست. بار پارچه‌ام را تحویل بگیرم زود از این شهر می‌زنم به چاک. می‌ترسم چند روز دیگر در این شهر بمانم و خودم خوراک موش‌ها شوم. فکر نکنم یک لشگر هم بتواند ازپس این موذی‌ها بربیاید.»

مرد شنل‌پوش خیلی‌وقت بود که آنجا را ترک کرده بود و همان‌طور که در سایه آمده بود در سایه هم آنجا را ترک کرد.

یادداشت‌ها

نام باستانی شهر ری

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین