میرزا مقنی گورکن

تنیظیمات

 

میرزا مقنی

نویسنده: علی درزی

نشر سرای خودنویس

سخن ناشر

تولیدکنندگان محتوا از دیرباز برای اثرگذاری بر مخاطبان خود به ابزار و فناوری نیازمند بوده‌اند؛ چه در زمان‌های دور که «دود»، «کبوتر» و «چاپار» می‌توانست پیامی را منتقل کند و چه در سده‌های اخیر که «چاپ»، «رادیو» و «اینترنت» این امکان را برای بشر ساده‌تر کرده است.

فناوری هر چقدر پیشرفت کند و هر چقدر امثال «مک‌لوهان» معتقد باشند که «رسانه همان پیام است»، اما می‌دانیم آن چیزی که همیشه حرف نهایی را در اثرگذاری بر مخاطبان می‌زند و اصالت دارد، «محتوا» است.

در دنیایی که زندگی می‌کنیم، سهم محتوای مصرف‌شده در فضای مجازی، روزبه‌روز افزایش می‌یابد و مدیریت مصرفِ محتوا در این شرایط، نیازمند سیاست‌گذاری جدی است. مردم در سراسر جهان زیر بارش اطلاعاتی پرشتاب، به‌سوی مصرف بیشترِ محتوای سطحی، کوتاه و روزمره می‌روند و این در میان‌مدت و بلندمدت، یعنی «سطحی‌شدن تفکر انسان‌ها»؛ خطری که اندیشمندان دنیا با توصیه به بالا بردن سطح «سواد رسانه‌ای» و مدیریت مصرف محتوا، با آن مقابله می‌کنند.

مصرف محتوای رسانه‌های عمیقی مانند «کتاب» و «سینما»، در کشور ما وضعیت مناسبی ندارد؛ باید فکری کرد درخور نام و سابقهٔ تمدن اسلامی-ایرانی‌مان. نیاز به «نهضت تولید محتوا» داریم که در آن، میزان چشمگیری محتوای «عمیق» نیز تولید شود. پرسش این است که مگر می‌توان نهضتی را بدون حضور «مردم» پایه گذاشت؟

در دورهٔ جدید «نشر جام‌جم» برنامه‌ای جامع و دقیق تهیه شده است تا بتوانیم زمینه‌های لازم برای این نهضت مردمیِ تولید محتوای عمیق را فراهم کنیم. «خودنویس» شروع یک حرکت است؛ حرکتی به‌سمت بهتر اندیشیدن و بهتر زندگی کردن.

در دور اول مسابقه داستان‌نویسیِ خودنویس، در کمتر از شش ماه، ۴۵۹ داستان بلندِ مردمی نوشته شد که تابه‌حال هیچ داستانی از آنان منتشر نشده بود. مردم ۲۹ استان از ۳۱ استان کشور عزیزمان در این مسابقه شرکت کردند و از سوی داوران، ۲۵۰ نفرِ شایستهٔ حمایت در سه ردهٔ طلایی، نقره‌ای و برنزی معرفی شدند. در ماه‌های گذشته کارگاه‌های داستان‌نویسی برای ۲۰ نفرِ طلایی این مسابقه برگزار شد. تلاش کردیم تا آثار را با کمک مربیان مطرح کشور تقویت کنیم.

داستان بلند «میرزا مقنی گورکن»، اثر «علی درزی» که اکنون در اختیار شماست، توانست نظر تمامی داوران مسابقهٔ خودنویس را جلب کند و رتبهٔ اول را به‌دست آورد. این اثر در کارگاه‌های داستان‌نویسیِ خودیس، زیر نظر استاد گران‌قدر «محمدمهدی رسولی» پرورش یافت و اکنون مفتخریم که نویسنده جوان و بااستعدادی را به عرصهٔ نویسندگی کشور معرفی می‌کنیم.

معتقدیم که عبارت «ما می‌توانیم»، یک شعار نیست؛ بلکه با حضور مردم در این عرصه، موانع موجود در صنعت نشر و نشر الکترونیک، بسیار آسان‌تر از میان خواهد رفت. این برنامه‌ای بی‌نقص نیست؛ به همین دلیل، به‌سمت تمامی اندیشمندان و صاحبفکران این حوزه دست یاری دراز می‌کنیم.

مقدمه

روایت، به هر طور و طرز و تراز، راز نهفت و نگفت ِ آدمی است؛ پیچیده در شولای زمان. داستان، یکی بود، یکی نبودِ زبان است در آغوش زمان.

جغرافیای زبان، همان نقشهٔ شمایل آدمی است که می‌خواهد در نور باشد؛ به نور باشد؛ دیده شود؛ گفته شود و اندیشیده شود.

روایت‌گر، در کارِ تنویر داستانِ ذرات کلمات است. هر آن کلمه‌ای که به شوق می‌آورد یا تنبیه می‌کند، همانی است که افسونِ هول و ولا را در هیکل حروف رواج می‌دهد؛ و مگر نه آنکه کلمه، یعنی اندیشه‌ای اندیشیده‌شده و آدمی به هیبت ِ شکل، حرف و نقطه؟

نقطهٔ آغازین داستان با نطفهٔ آغازین انسان یکی است. این دو آغاز، هروله‌ای بین هستن و شدن را شکل می‌دهند. باید آدم باشد، آه باشد، آدمیت باشد، تا دیو رخ بنماید. دیو در دیوستان، چه حاجت به رُخ‌گری؟ و آدم در آدمستان، چه پروا از دیو و پری؟ این هردو، در کلمه‌ای که داستان می‌شود، خسروِ شیرین‌دهنی دارند که او را داستان‌گو می‌نامیم.

داستان‌گو پرده‌سازِ درون خود است. محاکات می‌تند، از بی‌شکلی ِدرون خود شکل می‌تراشد و آرام‌آرام خود نیز شکل می‌شود؛ شمایل می‌شود و اگر همهٔ این‌ها بشود، آن‌ها که داستان را می‌شنوند، شعرِ شمایل می‌شوند؛ رغبتِ نور پیدا می‌کنند. شوق تماشایی‌شدن به سرشان می‌زند. این دیده شدن، از جهان مُثل برآمدن و آدم ِآدمستان شدن، رؤیای داستان‌گوست و البته راوی به همان راهی می‌رود که نشان می‌دهد یا باید برود.

داستان، پرورده‌ای است در عالم کلمه؛ پیوسته در جغرافیای جانِ عالِم، کلمه زیسته می‌شود؛ زیستن در خود و هرآینه وام‌دار ِ بیرون از خود بودن. پس جهان ِ واقع، سرمشق جهان روایت است، بی‌آنکه مشق شده باشد؛ و این البته تناقضی است که داستان‌گو از پس و پیش آن برخواهد آمد.

داستان که در روزی آفتابی، شبی طوفانی، صبحی ابری و غروبی بارانی، از راح و ریحانِ روحی جاودانی رنگ می‌گیرد، با راستان آشناتر است؛ چرا که ذهن و زبان زائر، همنشینِ راستی است.

گفتم زائر، هر داستان معبدی است که گوینده و شنونده‌اش در صحن و سرای آن، پاپوش و تن‌پوش برون می‌اندازند؛ از خود بیرون می‌شوند و آواز دیگر می‌گیرند و خود را در جاری ِ ابدیِ حیات می‌افکنند؛ به این امید که از سجده‌گاهشان نور و بی‌خودی بتراود.

اکنون، در این کلمه، قلمی روییده به‌دستی جوان‌بخت. داستانی پرورده از روزنِ رازهای مگو.

نامش امروز آوازه‌ای ندارد؛ اما داستانش در این شب ِ شهرزادزده، صبح دیگری را نقش خواهد زد. صبحی که می‌آید، ظهری که گلدسته خواهد شد و شبی که در آن به خلوتِ خالیِ خودت پی خواهی برد. شبی که ماه دارد. ماهی دارد. به خیال تو که در خیال ماه و ماهی و آهی، راهی دارد.

بخوان؛ که دیدم آن‌که خواند، در راه نماند.

محمدمهدی رسولی

فصل اول

در ویرانه‌های اطراف جیران، صدای بوف می‌آمد. ابرهای خاکستری، درست مثل سنگ‌هایی که غول‌ها می‌غلتانند، غلت می‌خوردند و آسمان را پر می‌کردند. هوا مه‌آلود بود. میرزا اما قدم‌زنان در حالی که سیگاری بر لب داشت از حوالی خرابه‌ها به‌سمت جیران می‌رفت. میرزا از دور مرد درشت‌هیکلی را دید که با عجله به‌سمتش می‌آید، چهرهٔ مرد مدام به چهرهٔ هر یک از اهالی جیران تغییر می‌کرد، میرزا با تعجب به‌سمتش خیره شد، مرد همین‌طورکه نزدیک می‌شد، سروشکل احدْسیزده، را به خودش می‌گرفت. احد مضطرب بود.

«احد! تویی؟».

احدسیزده در حالی که رنگ به رخسار نداشت، مقابلش ظاهر شد.

میرزا و احدسیزده برای لحظاتی به هم خیره شدند تا اینکه صدای بوف، میرزا را به خودش آورد:

«اینجا چیکار می‌کنی احد؟ چرا حیرونی؟ نکنه آب‌بند شکسته! ها؟».

احدسیزده یک‌سروگردن از میرزا بلندتر بود. لب‌هایش می‌لرزید. نگاهش را از روی میرزا برداشت و به جلو خیره شد:

«یوسف، یوسف رو ندیدی؟».

«یوسف؟ نه، مگه گم شده؟».

میرزا از کنار شانهٔ احدسیزده به خرابه‌های روبه‌رویش اشاره کرد:

«شاید اونجا باشه!».

احدسیزده بدون اینکه جوابی بدهد، مثل جن‌زده‌ها، مات‌ومبهوت به راهش ادامه داد و در یک‌لحظه ناپدید شد. میرزا به امید پیدا کردن یوسف به‌سمت خرابه‌ها رفت.

نور خورشید بعد از عبور از ابرهای سنگی، گرمایش را از دست داده بود و با روشنایی خاکستری‌رنگش فضای اطراف خرابه‌ها را سردتر می‌کرد. میرزا قوز کرده بود. دستانش را با نفسش گرم می‌کرد و در بین ویرانه‌ها، به‌آرامی گام برمی‌داشت. ناگهان چیزی قرمزرنگ در کنار تک‌درختی خشکیده روی سنگ‌چین چاه، نظرش را جلب کرد. بچه‌ای سرش را در چاه فرو برده بود.

«یوسفه!».

میرزا به‌سمتش دوید. به چندقدمی‌اش که رسید، خشکش زد و میخ‌کوب سرِ جایش ایستاد؛ بچه را شناخت. میرزا متوجه خوابش شد! آه بلندی از تهِ دل کشید و با لبخندی تلخ، روی زمین نشست؛ سپس از بغلِ جیب، جعبهْ سیگارِ نقره‌اش را درآورد و با طمأنینه مشغول پیچیدن سیگار شد. همین که سیگار را روی لبش گذاشت، پاهای بچه تکانی خورد و از زمین جدا شد. بچه بین چاه و زمین معلق ماند؛ اما میرزا هیچ عکس‌العملی از خودش نشان نداد؛ سیگارش را روشن کرد و کامی عمیق از آن گرفت:

«احدسیزده، یا یوسف‌پته؟».

در ازای جواب، صدای بوف بلندتر از دفعات قبل در فضای سرد خرابه‌ها پیچید، میرزا کمی جا خورد؛ اما بلافاصله خودش را جمع‌وجور کرد و این بار با صدایی بلندتر فریاد زد:

«نمی‌خوای بیای بیرون؟».

میرزا درست حدس زده بود؛ آن چیزِ قرمزرنگ یوسف نبود.

دخترکی قرمزپوش با موهایی کوتاه و چشمانی درشت، سرش را از چاه بیرون آورد. ایستاد جلوی میرزا. دستانش را جلوی دهان گذاشت؛ داخل یکی محکم فوت کرد و با دیگری آرام به آن ضربه زد؛ صدای بوف در هوا پیچید. میرزا کامی از سیگار گرفت و دود را به‌همراه کلمات از دهانش خارج کرد:

«چه جغد خوشگلی!».

دخترک دستش را از جلوی دهانش برداشت:

«بوف! از اسم بوفش بیشتر خوشم میاد، از صداشم خوشم میاد».

دوباره صدای بوف را تقلید کرد.

«قشنگه، نه؟».

میرزا خاکستر سیگارش را تکاند:

«حیوون قحطیه؟ می‌گن نحسه؛ بهتره صداش رو در نیاری».

دخترک لب‌ولوچه‌اش افتاد:

«نحس؟ چی نحسه؟».

«جغد دیگه! به قول تو، بوف».

میرزا کمی صدایش بالا رفت:

«این پایین می‌گن جغد شگون نداره، بدبیاری میاره».

«آخه چرا بوف؟ چرا نمی‌گن گنجشک نحسه؟؟».

میرزا کلافه شده بود:

«اون بالا کسی نیست این چیزا رو بهت بگه؟ من چه می‌دونم، نحس، نحسه دیگه».

ناگهان سکوتی سرد بینشان حاکم شد، دخترک با ناراحتی به‌سمت چاه رفت. میرزا که متوجه بدخلقی‌اش شده بود، قلم‌تراشش را از جیبش بیرون آورد، تیغه‌اش را به‌آرامی از غلاف خارج کرد و با ملایمت دستش را دراز کرد:

«بیار واست پوست کنم، حالا قهر نکن».

دخترک کمی فکر کرد و بعد با سگرمه‌های درهم، در حالی که سیب سرخ بزرگی را از جیبش بیرون می‌آورد، به‌سمتش آمد.

میرزا سیب را گرفت و مشغول پوست‌کندن شد. دخترک هم با اخم بالاسرِ میرزا ایستاد و هیچ حرفی نزد.

میرزا سیبِ پوست‌کنده را به دخترک داد:

«احدسیزده؟ یا یوسف‌پته؟».

دخترک به نشانهٔ دل‌خوری از حرف‌های میرزا، دوباره اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، سیب را گرفت و به‌سمت چاه رفت. گازی به سیب زد و با شیطنت به میرزا نگاه کرد:

«خودت چی فکر می‌کنی؟».

میرزا که اصلاً منتظر چنین جوابی نبود، یکّه خورد و به مِن‌ومِن افتاد:

«مَ.. ممَگه به فکرِ منه؟».

دخترک پشتش را به میرزا کرد و نگاهی به ته چاه انداخت:

«تو اگه می‌تونستی، انتخابت کی بود؟».

«مگه دست منه؟ من چه می‌دونم».

دخترک در حالی که سیب در دهانش بود، سرش را از چاه بیرون آورد:

«یه حدسی بزن؛ یکی از این دوتاست دیگه، به نظرت کدومه؟».

میرزا خوب می‌دانست که حریفِ زبانش نمی‌شود. نتوانست جلوی خودش را بگیرد، ناگهان از کوره در رفت:

«همین‌جوریشم رسوای جیرانم، همینم مونده بود که انتخابم بکنم! به من باشه، هیچ‌کدوم، اصلاً می‌دونی چیه؟ هرکی می‌خواد باشه، باشه. واسم مهم نیست، اما دیگه سراغ من نیا».

دخترک لبخندی به‌تمسخر زد و به‌سمت میرزا آمد:

«دقیقاً هر دفه همین رو می‌گی، ولی بازم می‌پرسی».

سنگینی مه به زانوان میرزا رسیده بود. با این وجود، باز هم دخترک را به‌وضوح می‌دید. لحظه‌به‌لحظه بر شدت سرما افزوده می‌شد. تا اینکه ناگهان تگرگ، مانند قلوه‌سنگ شروع به باریدن کرد. میرزا به‌سمت نزدیک‌ترین سرپناه فرار کرد. زیر مخروبه‌ای که نیمی از سقف و دیوارش هنوز آوار نشده بود، پناه گرفت و از پشت پنجرهٔ دیوار، منتظر جواب ماند. دخترک در میان تگرگ و مه ایستاده بود و با خیالی راحت سیبش را گاز می‌زد.

تگرگ لحظه‌به‌لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. میرزا برای اینکه بفهمد چه کسی را باید نجات بدهد، وقت چندانی تا انتهای خوابش نداشت. به همین دلیل از روی اجبار، یکی از آن دو را انتخاب کرد:

«احدسیزده؟!».

دخترک چشمکی به میرزا زد و آخرین گازش را به سیب زد:

«دقیقاً».

دخترک این را گفت و ناپدید شد. میرزا در حال فکر کردن بود که ناگهان تگرگی درشت به شیشهٔ پنجره خورد. در همین لحظه، گنجشکی خودش را به شیشهٔ پنجره زد. میرزا با صدای برخورد گنجشک به پنجرهٔ اتاقش، از خواب پرید.

میرزا همین‌طور که در رختخواب نشسته بود، به خوابی که دیده بود فکر می‌کرد تا اینکه چشمش به تابلو خوشنویسی چهارقُل افتاد؛ سورهٔ توحید را که دید، تصویر احدسیزده از خاطرش گذشت. بی‌معطلی از جایش بلند شد. لباسش را پوشید تا هرچه زودتر خودش را به احدسیزده برساند. فانوس روشن را از روی طاقچه برداشت و در حین بستن دستار، با عجله از خانه بیرون رفت.

میرزا در خوابش مأمور نجات جان احدسیزده شده بود و از آنجایی که امسال، احدسیزده میراب جیران شده بود، بی‌درنگ در تاریکی شب، راه آب‌بند را در پیش گرفت. در نیمه‌های راه از انتهای تاریک کوچه،‌ نور چراغی را دید که به‌سمتش می‌آید. ایستاد. سوی فانوسش را کم کرد و پشت دیوار جا خورد. کم‌کم صدای شوخی و خنده در کوچه پیچید.

«لعنتی».

خوب می‌دانست که اگر یکی از این علاف‌های جیران او را اینجا ببینند، تا سر از کارش در نیاورند، ول‌کُنَش نخواهند بود. دستارش را مانند نقاب دور صورتش بست و مسیرش را به‌سمت خرابه‌های جیران تغییر داد.

میرزا که تا حوالی خرابه‌ها را دویده بود، دیگر نفسش بالا نمی‌آمد. ایستاد و همین‌طور که نفس می‌گرفت، به‌آرامی بین خرابه‌ها شروع به حرکت کرد. در همین لحظه نور فانوسش روی درخت خشکیده‌ای افتاد. با اینکه می‌دانست در آن اطراف چاهی وجود ندارد، اما باز هم به‌خاطر خوابی که دیده بود، ناخودآگاه دنبال سنگچین چاه گشت. ناگهان، با صدای بوف، یاد احدسیزده افتاد و دوباره شروع به دویدن کرد.

میرزا موفق شد بدون اینکه کسی او را ببیند، خودش را به ابتدای آب‌بند برساند. صدایی از پشت پرچین به گوش میرزا خورد. با احتیاط به‌سمت صدا رفت. هنوز به پرچین نرسیده بود که سایه‌ای از روبه‌رویش رد شد. کم‌کم خودش را برای دیدن احدسیزده آماده می‌کرد که ناگهان، مش‌قربان از پشت بوته‌های تمشک بیرون آمد. میرزا که غافل‌گیر شده بود، بلافاصله دستارش را تا زیر چشمانش بالا کشید و باسرعت به‌سمت آب‌بند فرار کرد. میرزا برای اطمینان، لحظه‌ای برگشت تا پشت‌سرش را ببیند؛ پایش به تکه‌سنگی گیر کرد و سکندری خورد. هرچه تلاش کرد، نتوانست تعادلش را حفظ کند. با چراغ پخشِ زمین شد و تمام هیکلش نفتی شد. از ترس اینکه مش‌قربان در تعقیبش باشد، بلافاصله از جایش بلند شد و با عجله به‌سمت آب‌بند رفت. به آب‌بند که رسید، با نگرانی تمام، زمین‌های اطراف را گشت. هیچ خبری از احدسیزده نبود. میرزا از فرط خستگی، دستانش را به زانوانش تکیه داد و با نگاه کردن، دنبال احدسیزده گشت.

«احمق! نکنه رفته توی آب‌بند شنا کنه!».

میرزا روی سد چوبی، زیر نور مهتاب، به آب نقره‌گون خیره شد:

«اگه قرار باشه توی آب غرق شه چی؟ من که شنا بلد نیستم!!».

در همین لحظه، تکان شدیدِ برگ‌های درخت گردو، نظر میرزا را به خودش جلب کرد. میرزا همین‌طور که به تاریکی بالای درخت خیره شده بود، آرام‌آرام به‌سمت احدسیزده گام برداشت.

خودش بود! احدسیزده، بالای درخت گردو، پشت به میرزا ایستاده بود. میرزا دید که احدسیزده نگاهی به روبه‌رویش انداخت و با عجله پارچه‌ای از جیبش بیرون آورد.

میرزا، احدسیزده را به‌صورت سایهٔ سیاه بزرگی بالای درخت دید. اگر کسی غیر از میرزا احدسیزده را با آن هیبت، بالای درخت می‌دید، از ترس روبه‌رو شدن با اجنه، قالب تهی می‌کرد. میرزا قصد صدا زدنش را داشت که ناگهان احدسیزده روی پنجهٔ پا ایستاد و دستش را به‌سمت شاخهٔ بالایی دراز کرد.

میرزا این صحنه را که دید، از ترس اینکه احد با صدایش هول نکند، دستش را روی دهانش گذاشت.

احدسیزده به‌زحمت شاخه را گرفت و مشغول گره زدن شد. میرزا که فقط نظاره‌گر بود، در دلش دعادعا می‌کرد که الآن اتفاقی برایش نیفتد.

ناگهان پای احدسیزده از روی شاخه سُر خورد و تعادلش را از دست داد. میرزا با دیدن این صحنه، نفسش بند آمده بود. بااین‌حال، میرزا ساکت زیر درخت ایستاده بود.

احدسیزده در حال افتادن بود که دستش به شاخه‌ای گیر کرد. از شانس بدش، شاخه شکست و با سر سقوط کرد. احد به‌شدت با شاخه‌های کلفت پایین‌تر برخورد کرد و با صورت روی زمین افتاد.

همهٔ این‌ها در یک چشم‌برهم‌زدن اتفاق افتاد. میرزا بهت‌زده در جایش ایستاده بود تا اینکه صدای مهیبی به‌همراه نعره‌ای خفه از سوی احدسیزده، او را به خودش آورد. میرزا کاملاً شوکه شده بود. میرزا با ترس‌ولرز به‌سمت احد رفت.

احدسیزده، دمر، زیر درخت گردو افتاده بود. خون مانند چشمه از زیرش می‌جوشید. بیچاره، چنان با صورت و شکم پایین افتاده بود که درجا ترکیده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد.

میرزا ترسیده بود. احد را برگرداند. خون مانند فواره‌های کوچک از صورت احد فوران کرد. سینهٔ احد مثل گاوِ تازه‌ذبح‌شده، خرخر می‌کرد و خون به‌همراه هوا به ریه‌هایش می‌ریخت. میرزا را خوف گرفت. کرختی محسوسی رفته‌رفته در وجودش رخنه می‌کرد که ناگهان صدایی خفه و خرناس‌گونه، او را به خودش آورد:

«خخ یو.. سخ، خخ یوسُ.. ف خخخ».

اسم یوسف به همراه خون از دهان احدسیزده خارج شد. میرزا احساس سرما کرد. گویی باد سردی به درونش وزیده باشد، مو به تنش سیخ شد. با اینکه ترس تمام وجودش را گرفته بود، گوشش را به صورت احد نزدیک کرد؛ بلکه صدای نفسش را بشنود! وخامت حال احدسیزده بیشتر از آن بود که از آن سقوط جان سالم به‌در ببرد. میرزا نمی‌توانست باور کند که احد مرده باشد. مدام او را تکان می‌داد و صدایش می‌کرد:

«احد؟ احد؟ پاشو مرد! پاشو، من اینجام! تو نباید بمیری، پاشو لعنتی!».

احدسیزده مرده بود و این اولین باری بود که میرزا نمی‌توانست به‌واسطهٔ خواب‌هایش، جان اهالی جیران را نجات دهد. میرزا مدتی به جنازه خیره ماند و برایش اشک ریخت، اما کم‌کم قبول کرد که احد مرده و هیچ کاری از دستش ساخته نیست. میرزا با ترس و نگرانی، به تاریکی شب و سکوت آب‌بند خیره شد؛ کمی فکر کرد و بهترین تصمیم را از نظر خودش گرفت. جنازه را به حالت اولش برگرداند و از آنجا رفت.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین