چله هفتم

تنیظیمات

 

چله هفتم

نویسنده: فاطمه‌سادات حسینی

نشر صاد

فصل یکم

چشم بسته دست می‌کشم به کنارم، از بالا به پایین، چپ و راست، اما کسی نیست. خواب مانده‌ام. مقنعه سفیدم را سر می‌کنم، مامان لقمه نون پنیر را دستم می‌دهد و به سمت اتاق می‌دود: «صبر کن، پوتین‌هاتو گذاشتم پشت بخاری.»

صدای گریه آبجی معصومه می‌آید. مامان پوتین‌های سبزم را جلوی پاهایم می‌اندازد: «ندو کوچه یخ‌بندونه.»

می‌چرخاندم، نون پنیر را می‌گذارد توی کیفم. معصومه خیال ساکت شدن ندارد مامان می‌گوید: «اومدم مادر... اومدم...»

در اتاق را باز می‌کنم، برف تا لب ایوان آمده، باد سردی به صورتم می‌خورد. لرز می‌کنم، پتو را روی صورتم می‌کشم پاهایم را توی بغلم جمع می‌کنم، فکرم مثل ماری که با حواس جمع توی بیشه‌ای می‌خزد سرتاپای بدنم را برانداز می‌کند اما خبری نیست، نه کمردردی نه پادردی. چشمانم را باز می‌کنم امیر رفته سرکار! از پشت پنجره برای معصومه شکلک در می‌آورم مامان اشاره می‌کند: «برو دیرت شد.»

با خودم فکر می‌کنم ساعت چند است؟ دلم برای لقمه غازی‌های مامان تنگ شده. غلت می‌زنم و به ساعت دور چوبی که بالای میز آرایش است نگاه می‌کنم، ساعت ده ونیم است. به دور و اطرافم نگاه می‌کنم. به آفتابی که از پشت پرده حریر صورتی توی اتاق آمده هم می‌آید ساعت ده ونیم باشد. قاب عکس عقدمان سرحالم می‌کند. بلند بلند می‌گویم: «چرا بیدارم نمی‌کنی صبحانه بت بدم؟»

این چند وقت همه‌اش دوبار باهم صبحانه خوردیم! نمی‌دانم از اینکه امیر صبحانه نخورده رفته سرکار ناراحتم یا مثل تازه عروس دامادها که هر روز باهم صبحانه نمی‌خوریم. پتو را کنار می‌زنم، می‌نشینم روی تخت از کنار عسلی گوشی موبایلم را برمی‌دارم. مامان از وقتی عروسی کرده‌ام هر روز صبح سر ساعت ۹ زنگ می‌زند. نمی‌دانم امروز کجاست که زنگ نزده! خمیازه می‌کشم دوباره می‌خوابم، بالشت را زیر سرم جابه‌جا می‌کنم، خجالت می‌کشم از اینکه این‌قدر می‌خوابم؛ اما خوابم می‌آید. دوباره به ساعت نگاه می‌کنم، ساعت دور چوبی پنجره‌ای صفحه کرم با عددهای مشکی. شب‌ها اگر یک نور ضعیف هم توی اتاق باشد ساعت را می‌بینیم. بعد از عروسی از هر وسیله استفاده می‌کنم خوب یا بد بودنش را ارزیابی می‌کنم. بلند می‌شوم به ساعت اشاره می‌کنم: «راضیم ازت» و با خودم می‌گویم: «چقدر خواب؟ مثل خرس می‌خوابی.»

می‌روم روبروی میز آرایش می‌ایستم. آینه طرح نقره بخت‌مان را گذاشته‌ام روی میز آرایش. میز آرایشم را دادم نجار ساخت اما نتوانستیم آینه هم برایش بخریم. مامان توران گفته بود اگر پول آینه بختت را امیر بدهد من میزش را می‌خرم. اما نزدیک عروسی‌مان که شد گفته بود الان نمی‌توانم بخرم و این حرفش یعنی اینکه هیچ‌وقت دیگر هم نمی‌خرم. ما هم آینه بخت‌مان را گذاشتیم روی میز آرایش توی اتاق خواب. این جوری هم خوب است. هر وقت به آینه نگاه می‌کنم یاد روز عقدمان می‌افتم. وقتی برای اولین بار امیر مرا می‌دید کنار هم روبروی آینه نشستیم. چقدر همهمه و سروصدا بود اما انگار که هیچ‌کس نبود، هیج صدایی نمی‌شنیدم فقط می‌دانستم همه چیز دارد روی دور تند جلو می‌رود. آتش از توی آینه زبانه می‌کشید، ننجان دستم را گرفت تا برای تنور مامان هیزم جمع کنیم ننجان همیشه بلد بود من را پیش خودش نگه دارد و کاری کند که به من خوش بگذرد. آن روز هیزم را از توی باغچه جمع می‌کرد و با زانوهایش می‌شکست و برایم شعر می‌خواند شعرهایش را مثل نوحه‌خوان‌ها می‌خواند، با سوز: «یه دختر دارم شاه نداره، قرص روشو ماه نداره،» زیرلبی تکرار می‌کنم: «به همه کسونش نمی‌دم، به راه دورش نمی‌دم.»

"راه دورش" توی سرم می‌چرخد. چشم‌های امیر توی آینه چشم‌های مرا نشانه رفته. سرش را پایین می‌اندازد. آرام با آرنج به پهلویم می‌زند و می‌گوید: «مریم خودتی؟»

"راه دورش" بیخ گلویم گیر کرده، ننجان نیست که ببیند به راه دور شوهر کردم. به مامان نگاه می‌کنم و مامان چقدر نمی‌خواست که من این‌کار را بکنم، فکر کنم شعرهای مادرش ملکه ذهنش بود، اما چرا ملکه ذهن من نشد؟ امیر باز توی آینه نگاه می‌کند ابرو بالا می‌اندازد. تند و سریع جواب می‌دهم: «ب.. ب.. له.»

-«دارم میگم خودتی؟»

می‌خندم: «آره پس می‌خوای کی باشه؟» چشم‌هایش برق می‌زند و می‌گوید: «وااای چقدر عوض شدی، یه چیزی بگو که فقط منو تو می‌دونیم...»

همین‌طور که به آینه نگاه می‌کردم، خندیدم و گفتم: «کبابیه تو چارباغ عباسی...»

سرش را پایین می‌اندازد تا خنده‌اش را کسی نبیند. روی پایش این پا و اون پا می‌شود. می‌گوید: «فردا می‌ریم یه دست می‌زنیم.»

روبروی آینه کش و قوس می‌آیم با همان خنده روز عقد می‌گویم: «خودمم دیگه فقط یکم خوابالوتر و شلخته‌تر.» خصلت‌هایی که فقط من می‌توانم با آن کیف کنم و لذتش وقتی بیشتر می‌شود که بدانی چند صد کیلومتر با کس وکارت فاصله داری.

به تقویم کنار آینه نگاه می‌کنم. به حساب خودم ۲ روز گذشته. توی نت که نگاه کردم، نوشته بود اگر استرس داشته باشیم ممکن است دیرتر هم بشود. باید کاملاً آرامش داشته باشم، موهایم را برس می‌کشم، پشت سرم دم اسبی می‌بندم. در کمد که کنار میز آرایش است را باز می‌کنم. تمام تاب و شلوارک‌ها روی هم تلنبار شده، خیلی از وسایل را جمع‌وجور کرده‌ام، اما دلم نمی‌آید تمام این تاب شلوارک‌ها را جمع کنم چون این‌جوری می‌توانم هر روز یکی از آن‌ها را بپوشم. اما هوا سرد شده باید امروز جمع‌شان کنم بگذارم توی چمدان. چمدان‌ها توی اتاق روبرو هستند می‌روم روبروی اتاق می‌ایستم. ۴ تا چمدان از کوچک به بزرگ کنار هم چیده شده یکی از این ۴ تا، چمدان امیر است و ۳ تای دیگر جهیزیه خودم. کرمانی‌ها رسم دارند وسایلی که برای عروس می‌خرند را کادو می‌کنند توی چمدان می‌گذارند به دسته چمدان پاپیون می‌زنند، برای عروس می‌برند و می‌گویند: «رفتیم به خواستگاری.»

چمدان کوچک را انتخاب می‌کنم. بقیه چمدان‌ها پر هستند، همین‌که بلند می‌کنم زیر دلم تیر می‌کشد خوش‌حال می‌شوم. شاید می‌خواهم... اما نه... ماه قبل هم همین‌طور می‌شدم. شاید هم بخاطر صبحانه نخوردن باشد. بی‌خیال چمدان می‌شوم. پله‌ها را دو تا یکی می‌روم پایین، به گلی می‌رسم. کنارش روی پله آخری می‌نشینم. هزار و یک بلا سرش آورده‌ایم آخرینش عوض کردن خاکش بوده ولی انگار دارد جواب می‌دهد برگ‌هایش جان گرفته‌اند برگش را می‌بوسم و می‌گویم: «چطوری همشهری؟»

می‌روم سراغ یخچال. در یخچال را باز می‌کنم، همه چیز هست اما دلم صبحانه نمی‌خواهد. یکی از سرخوشی‌هایم وقتی خانه بابا بودم این بود در یخچال را باز کنم و به طبقاتش نگاه کنم. ببینم چی هست چی نیست. مامان همیشه می‌گفت: «در یخچال را ببند گازهاش تموم شد، اگه چیزی می‌خوای بردار.» در یخچال را می‌بندم، می‌خندم و زیرلبی می‌گویم: «گازاش تموم شد!»

کتری را پر از آب می‌کنم، می‌گذارم روی چای‌ساز. از کشو یک کیک بیرون می‌آورم. کنار اپن می‌ایستم، به تلفن نگاه می‌کنم، یعنی مامان کجا رفته که امروز زنگ نزده؟ بهتر! اگر امروز هم همان حرف‌های دیروز را بزند نمی‌دانم چه بگویم. «مادر من، ما هزارتا قرض‌وقوله داریم بچه می‌خواهیم چی‌کار؟» اما شایدم مامان راست می‌گوید اگر...

نمی‌دانم! دوست ندارم به چیزی فکر کنم شاید به همین چیزها فکر می‌کنم که... تاحالا سابقه نداشته این‌جوری بشوم... صدای دکمه چای‌ساز که قطع شده می‌آید: «نه... قبل از مراسم عروسی هم همین‌طور شدم.»

می‌روم چایی دم می‌کنم. کنترل را از روی اوپن برمی‌دارم، تلویزیون را روشن می‌کنم. پشت اوپن می‌ایستم، تلویزیون دقیقاً پشت به پنجره سالن و روبروی اوپن آشپزخانه است. کانال عوض می‌کنم. به چای‌ساز نگاه می‌کنم. چایی هنوز دم نکشیده، موبایلم را بر می‌دارم، به گلی نگاه می‌کنم: «می‌بینی نه زنگی نه پیامی.» با خودم فکر می‌کنم نکند حامله باشم!

صدای تلفن می‌آید، از جا می‌پرم. به صفحه گوشی تلفن نگاه می‌کنم. مامان است؛ بین جواب دادن و ندادن می‌مانم. اگر باز گفت "با امیر حرف زدی یا نه؟" چه؟ نفس عمیق می‌کشم، گوشی را بر می‌دارم.

-«الو سلام مامان خوبی؟»

-«سلام خوبم تو خوبی؟»

مامان همین‌طور دارد حرف می زند از همه جا! بهتراست وقتی پرسید بگویم بله حرف زدم اما امیر گفته فعلاً حرف بچه را نزن. نه اگر این‌طور بگویم تازه می‌خواهد بگوید تو باید راضی‌اش کنی، بهتراست بگویم نه خودم بچه نمی‌خواهم...

-«الووو مامان.»

-«ب... بله.»

-«کجایی مادر؟»

-«هی... هیچی. همین جام.»

-«دارم می‌گم با امیر حرف زدی یا نه؟»

-«آخه مادر من به امیر چی بگم؟ ما تا خرخره لای قرضیم، تو بگو به امیر چی برم بگم؟»

-«باز که داری حرف خودتو می‌زنی؟ دایی‌هاتو ببین همین حرف رو زدن چی شد؟ حالا یکیشون ۲۵ ساله یکیشونم ۲۰ ساله بچه‌دار نشدن. مادر خدا بیامرزم دق‌مرگ دایی‌هات شد.»

راست می‌گوید ننجان ورد زبان‌شان شده بود دعا برای دایی‌ها. هرکس که مشهد یا کربلا می‌رفت اشک می‌ریخت و می‌گفت: «برای یاسر و باقرم دعا کنید»

تا وقتی زنده بود هر سه‌شنبه می‌رفت جمکران. اما هیچ‌وقت دعاهایش مستجاب نشد. هرکس که توی ده زایمان می‌کرد ننجان به عیادتش می‌رفت، انگار با همه بچه‌های دنیا کیف می‌کرد. خواهر ننجان، خاله مرضیه همیشه مسخره‌اش می‌کرد و می‌گفت: «خواهرم بچه‌هاش اجاق کورن، عقده کرده. آخه خواهر من چرا هر کی می‌زاد تو باس بری خونش؟» اما ننجان گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، می گفت: «زن که می‌زاد پاکه‌پاکه.» زانوی خیر زده...«هم میرم بچه‌هاشون رو می‌بینم هم به زن تازه‌زا التماس دعا می‌گم. آخه حیفه یاسر و باقرم نیست اولاد نداشته باشند؟»

مامان بلند می‌گوید: «گوشت با منه؟»

-«بله مامان...»

-«دیروز زن عمو قاسم گفته هر کاری بگی کردیم عرفان بچه‌اش نمی‌شه. مامان، مریم! بذار بچه‌دار بشی، دیگه بعدش نخواستی نذار. اما بذار یکی بیاد، من می‌ترسم. هم تو فامیل بابات نازا هست هم تو فامیل خودم. دایی یاسر و دایی باقر که بچه‌شون نشده الانم که عرفان!»

صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم: «معلومه چی میگی؟ بچه اونا نشده چه ربطی به من داره؟ من سه ماه نیست عروسی کردم، کلی قرض‌وقوله داریم. تا ۳ سال دیگه باید وام خونه تسویه کنیم. توی دلم آرزو می‌کنم کاش وامی که امیر حرفش را می‌زد جور می‌شد سودش کمتر است.» مامان با صدای آرام‌تر ولی پر از نگرانی گفت: «اگه ارثی باشه چی؟؟»

من هم صدایم را پایین آوردم و گفتم: «مامان یه چیزی میگی. من باید برم اول دکتر، ببینم مشکلی ندارم بچه‌دار بشم، اونم نه حالا، حداقل یه سال دیگه.»

مامان که از حرف‌هایم شاکی شده بود بلند گفت: «از من گفتن بود. بهت گفتم نرو کرمان زندگی کن رفتی! بهت گفتم رفتی؟ برو اما...»

صدای خواهرم معصومه می‌آید بلند و کشیده می‌گوید: «ماااامااان باز داری چی میگی؟ ول کن گذشته ها رو...»

توی دلم دعایش می‌کنم، خدا خیرش بدهد وگرنه هیچ جور نمی‌شود از دست مامان فرار کنم. مامان می‌گوید: «کجای حرفم بده؟ بهش میگم بچه‌دار شو، تنهایی تو شهر غریب. طوری نیس، گوش نده. یه روز به همه حرفام می‌رسی!»

همیشه بحث بین من و مامان به همین جا ختم می‌شود. مامان یک لیست از تمام کارهایی که دوست داشته من انجام بدهم و ندادم را می‌گوید و من مجبور می‌شوم سکوت کنم؛ اما اگر حامله باشم چه!؟ بهتراست به مامان بگویم با امیرحرف می‌زنم!

«باشه مامان، باشه، باهاش حرف می‌زنم.»

مامان که از دستم کفری شده می‌گوید: «خیلی خب حرف بزن خبرشو بهم بده.»

-«چشم مامان.»

سریع گوشی را می‌گذارم.

می‌روم چایی می‌ریزم توی لیوان. بخار چایی صورتم را گرم می‌کند. همیشه با خودم عهد می‌بندم که با مامان آرام‌تر صحبت کنم، اما همیشه هم نمی‌شود. هرچقدر مامان محکم و استوار است من هیچ‌وقت تکلیفم با خودم و بقیه معلوم نیست. اصلاً حواسم نبود از مامان بپرسم قضیه عرفان دیگر چیست؟ عرفان ۴ سال پیش ازدواج کرد. همان اوایل عروسی خانمش را عمل کردند. عملش زنانه بود. آن موقع‌ها من هنوز ازدواج نکرده بودم، خجالت می‌کشیدم از مامان بپرسم چرا عملش کردند؟ بعدش هم حامله شد، اما چند وقت بعد زن عمو گفت بچه‌اش سقط شد؛ اما نمی‌دانم حالا چه اتفاقی افتاده که زن‌عمو این‌طور به مامان گفته است. اگر ارثی باشد چی؟ با خودم می‌گویم: «دیگه داری چرت میگی...»

می‌روم توی اتاق برمی‌گردم به گلی نگاه می‌کنم و می‌گویم: «گلی دعا کن.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین