استخوان های یخ زده

تنیظیمات

 

استخوان های یخ زده

نویسنده: فاطمه عسکری

نشر صاد

یک داستان عاشقانه

نوشته ای که در زیر می خوانید قرار است یک داستان عاشقانه باشد. یک داستان عاشقانه کامل و دقیق، داستانی که از یک نقطه مشخص شروع می شود و در یک جای معین به انتها می رسد و اصلا قصد ندارد بی جهت به چپ و راست بپیچد؛ سر راست و راحت.

ابتدا و در مرحله اول، دو نفر باید یک جوری با هم آشنا شوند و یک حسی حداقل در یکی از آنها و یا خیلی خوشبینانه در هر دو طرف ایجاد شود. خب مرحله اول در این داستان وجود دارد. دیدمش یعنی باید می دیدمش که عاشقش می شدم و البته اگر عاشقش شده باشم. یعنی اگر چیزی به نام عشق وجود داشته باشد و اگر وجود داشته باشد، باز هم اگر من خوب فهمیده باشمش و اگر حتی خوب فهمیده باشمش درگیر الگوی های ذهنی ناخودآگاه خودم نشده باشم. اگر هیچکدام از این اگر ها نباشد، فکر کنم همان بار اولی که دیدمش عاشقش شدم. البته باید بگویم که من خودم هم به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم و ندارم. عشق در یک نگاه برای رمان های پرفروش است که زنها دوست دارند بخوانند تا باور کنند یک همچو چیزی یکی از این روز ها برای آنها اتفاق می افتد، کسی را می بینند عاشقش می شوند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود. این را نمی گویم. آن حس اما، شروع عشق بود. می دانم اگر بعد از آن روز دیگر هیچوقت نمی دیدمش، خاطره اش از ذهنم پاک می شد و فقط شاید گهگاه یادش می افتادم. اما باز هم دیدمش. این همیشه کار دختر هاست. آن ها خودشان آغاز می کنند. وقتی اولین بار وارد مغازه ام شد، می خواست چیزی بخرد یعنی به نظر می رسید می خواست چیزی بخرد، ولی انگار واقعا نمی خواست. فقط سوال می پرسید و وسط سوال ها حرف های بامزه و خنده دار می زد. البته من خیلی هم به حرف هایش دقت نمی کردم چون بسیار زیبا بود. بسیار. چندین بار که خواستم به سایر مشتری ها جواب بدهم و او را رها می کردم به چهرهٔ آنها نگاه می کردم و آنها را با او مقایسه می کردم و هیچکدام به زیبایی او نبودند. وقتی آمد سمتم تا سوالی بپرسد دقیقا در مسیر ورودی نور خورشید از پنجره کوچک کنار هواکش ایستاد و نور به جای اینکه آرام بیاید و روی زمین کشیده شود، روی صورت او افتاد. نورانی شده بود، درست شبیه فرشته ها، چشمانش نیمه باز بود. مژه هایش آرام، شبیه فیلم های اسلوموشن (حرکت آهسته) روی هم می خوردند. در میان همین ها بود که یکی دو جمله از سوالش را نفهمیدم و جوابم کمی پرت بود. او لبخندی زد و گفت:

«این رو که میدونم ولی سوالم ی چیز دیگه بود.»

و من با لبخندی که به نظر خودم اصلا مناسب نبود گفتم:

«خب پس سوالتون رو درست و دقیق بپرسید دیگه که فروشنده بیچاره گیج نشه.»

او فروشنده بیچاره را کنایه وار زمزمه کرد و خندید و سوالش را دوباره پرسید، این بار دیگر به او نگاه نکردم تا مغزم تمام کلمات سوالش را بشنود و جوابش را دادم. بعد از آن کمی در مغازه چرخید، آمد سمتم تشکر کرد و رفت. شاید به نظر برسد داستان باید جزئیات کاملی داشته باشد البته که من هم قبول دارم ولی باور بکنید یا نه سوالش را، چیزی که می خواست بخرد را یادم نمی آید. اگر خاطرم بود آن را با جزئیات کامل در داستان قید می کردم ولی خب من فقط یادم می آید که چشمهایش خمار بود و مشکی، و قشنگترین جفت چشمی که تا به آن روز دیده بودم، آن هم من که حداقل روزی پنجاه زن خوشگل دورم می چرخیدند (البته ای کاش این اصطلاح واقعا درست بود ولی خب آنها دور من نمی چرخند، دور قفسه هایی که عاشقش بودند، می گشتند. محصولات چرم کیف، کشف، پالتو و هر چیزی که بشود با چرم درستش کرد. باید بگویم که زن هایی که می آمدند، همه خوش سر و وضع بودند و خلاصه نه که بخواهم از خودم تعریف کنم، این در واقع بیشتر تعریف از او است. او در رقابت با آن زنان آن چنانی، پیروز شده بود. او در عین سادگی زیبا بود.)

دیگر چیزی که از آن روز یادم هست، صدای کفش هایش بود که تق و تق به زمین می خورد و میدانم اگر برای هر زن دیگری بود، اعصابم را به هم می ریخت و البته خوب یادم هست که از وقتی رفت تا وقتی رسیدم خانه فقط دعا کردم که دوباره بیاید. البته تشکر و خداحافظی گرمش نشانه های مثبتی بودند و زمان زیادی که آنجا سپری کرد. اما در کنار این نشانه مثبت، هزاران نشانه منفی نیز شب که رسیدم به ذهنم هجوم آورد. نکند باید حرکتی می کردم. باید همان اول شماره اش را می گرفتم. باید اشتیاق بیشتری نشان می دادم باید نگهش می داشتم. نکند از آن دختر هایی باشد که با همه فروشنده ها لاس میزند و یا نکند در مغازه بعدی پسرکی به او شماره دهد و البته بعدش فکر دیگری به سرم زد. مهم نیست فردا دختر خوشگل تر و بهتری را خواهم دید. چیزی که زیاد است دختری که دنبال دوست پسر می گردد. آن هم این وقت سال. آخر سال مردم مدام به سالی که گذشت نگاه می کنند و بیشتر آنان فارغ از اینکه کجای زندگی شان باشند، احساس شکست می کنند. اگر کسی را نداشته باشند، آخر سال کنار آمدن با آن سخت تر خواهد بود. حالا البته بخاطر اینستاگرام مردم همیشه و تحت هر شرایطی احساس شکست می کنند، چون همیشه کسی هست که خوشبخت تر از من باشد و یا حداقل اینطور به نظر برسد که او خوشبخت تر است. بحث های فضای مجازی به کنار، با تمام این اوصاف باز هم دلم می خواست او را ببینم. دلم می خواست این یک داستان عاشقانه بشود و برود مرحله بعد.

مرحله بعد طبعا ملاقات است. بعد از اینکه کسی را دیدی و از او خوشت آمد شماره اش را می گیری و بعد ملاقاتش می کنی. یعنی او را می بینی، با او حرف می زنی، مثلا در کافه یا با او در یک پارک قدم می زنی. در بیشتر مواقع و در بیشتر آدم ها این قرار اول ها شبیه هم هستند، شاید به خاطر اینکه آدم ها خیلی بیشتر از آنکه بخواهند قبول کنند، شبیه هم هستند. اما خب تو هم مثل بقیه دوست داری که قرارت متفاوت باشد، حداقل با بقیه قرار هایت و اگر متفاوت باشد، آن وقت قانع می شوی که این رابطه هم قرار است متفاوت باشد.

و خب البته که ما با هم ملاقات کردیم چون من پیش از این، اشاره کردم که این یک داستان عاشقانه است و خب اگر قرار است داستان عاشقانه ای باشد باید دو نفر با هم ملاقات کنند تا عشقی شروع شود و این یک داستان واقعی است، در حقیقت تمام داستان ها واقعی هستند. حتی داستان های علمی تخیلیِ عجیب و غریب هم واقعی هستند، چون بالاخره یک جایی، در سر یکی و یا حتی در دنیای دیگری، وجود داشته اند. شاید اینکه من ابتدا گفتم که داستان عاشقانه است از نظر برخی درست نباشد اما بیایید با حقیقت رو به رو شویم، امروز وقتی ما یک داستانی را می خوانیم یا فیلم و سریالی می بینیم از قبل می دانیم که درون چه ژانری قرار است قدم بزنیم. حتی خلاصه داستان وجود دارد و البته هزاران هزار نظر و شوخی و گفتار های مثلا خردمندانه راجع به آن در فضای مجازی. ما از قبل می دانیم که قرار است یک اثر کلاسیک عاشقانه بخوانیم یا یک داستان آبکی پرفروش و یا فیلمی که قرار است ببینیم ترسناک است و اگر می خواهیم خوب بترسیم، احتمالا نباید آن را با رفقا ببینیم. اصلا مشکل بزرگ امروز ما همین است، دست ما برای انتخاب زیادی باز است. ما زیادی می دانیم و گزینه های زیادی داریم.

پس به نظر می رسد اعتراف اولیه من تنها بخش کوچکی از هیجان را کم کرده است، به هر حال با چند خط می فهمیدیم که قرار است یک داستان عشقی بخوانیم ولی این مهم نیست، مهم این است که داستان عاشقانه من قرار است داستانِ چطور عشقی را مطرح کند یا داستان این عشق را، چطور قرار است تعریف کند. خب این داستان همانطور که گفتم باید مراحل مشخصی داشته باشد، دو نفر همدیگر را می بینند بعد کم کم یا ناگهان عاشق هم می شوند بعد موانعی سر راهشان قرار می گیرد و در آخر یا آن را حل می کنند و داستان ختم می شود که به یک سفر دو نفره عاشقانه با یک موزیک ملایم و یا یک مراسم وصال با یک موسیقی شاد و یا نمی توانند حل کنند و یکی به غرب می رود و دیگری به شرق آن هم با یک موزیک غمگین. حالا غرب و شرق می تواند هرجایی باشد مثلا غرب می تواند دنیای مردگان باشد (انتخاب غرب به عنوان دنیای مردگان معنی خاصی ندارد! فقط یک احتمال ساده است در دنیای احتمالات) خب حالا باید ببینیم چه چیزی است که این داستان ها را از هم متمایز می کند. این بستگی به گرایش نویسنده و البته گرایش تقدیر دارد. مثلا میزان غم، بعضی می گویند هر چه غم بیشتر اصالت عشق هم بیشتر است یعنی خب معلوم می شود چقدر عشق هست که به خاطرش چقدر غم را می شود پذیرفت. بعضی حتی پا فراتر می گذارند و مثلا با استناد به کسانی مانند لیلی و مجنون می گویند عشق های واقعی اصلا وصال ندارند چون اگر وصال باشد که شور عشق از بین می رود. خب پس اگر نویسنده بخواهد داستانش از آن اشک درار ها باشد کاری می کند که ابر و باد و مه و تمام خلایق دست به دست هم بدهند تا این دو کفتر بیچاره به هم نرسند. اگر بخواهد داستانش زمینه ای رمانتیک داشته باشد تا دختر های نوجوان و زنان خانه دار آن را بخوانند، تا دلش بخواهد صحنه های رمانتیک با کمی چاشنی شهوت خلق می کند. اگر بخواهد جوان تر ها و مرد ها هم جذب شوند شهوت بیشتر و یا داستان های بیشتری را به آن اضافه می کند. البته که راه های زیادی برای متمایز کردن داستان عاشقانه وجود دارد. مثلا می شود داستان عشقی را گذاشت وسط بحبوحه جنگ و در آنجا معلوم نیست جنگ، عشق را جذاب تر می کند و یا برعکس. من خودم خیلی کتاب عاشقانه نخواندم اما فیلم دیدم مخصوصا به برکت یکی از دوست دختر های سابقم که فکر کنم فکر می کرد وقتی با من فیلم عاشقانه ببیند، من عاشق تر می شوم و کم کم شبیه همان پسر های جذاب و عاشق می شوم و ناگهان وسط خیابان و زیر باران میدوم، فریاد می زنم که دوستش دارم؛ ولی خب من یکی از همان شب ها وقتی داشتیم فیلم دفترچه را میدیدیم با او تمام کردم. علت اصلی اش این بود که من صدسال نمی توانستم او را شبیه رایان گاسلینگ دوست داشته باشم و او این توقع را داشت انگار و بعد وقتی زد زیر گریه و ابدا هیچ احساسی نداشتم، فهمیدم که کار درستی کردم. چه کار ها که آدم به خاطر یک زن نمی کند. تماشای این فیلم ها از بدترین هاست. البته اصلا از خودم شرمنده نیستم مخصوصا وقتی یاد یکی از دوستانم می افتم. او برعکس تمام رفقای بیچاره ام وضعش خیلی خوب است. از همین جهت آشنایی کسی مثل من با کسی مثل او محل تعجب است. وقتی اول دبیرستان بودم با او آشنا شدم، دو سال پدرش ورشکسته شده بود و مجبور بودند تمام خرج های اضافی را بزنند. برای همین در خانه عمه اش که محل ما بود زندگی کردند و تنها پسرشان را به یک مدرسه دولتی چهارصد نفره فرستادند. دو سالی که برای مادرش کابوس برای خودش، جزو بهترین سال های زندگی اش بود. برای من قابل درک نبود، کلا دغدغه های آدم پولدار ها برای ما قابل درک نیست. گرچه گاهی اوقات دغدغه هایشان در عین احمقانه بودن، بسیار عمیق اند. اگر من به خاطر یک شب بودن با دوست دخترم مجبور بودم فیلم های آبکی ببینم او برای آنها ماشین و موبایل می خرید و متاسفانه ما را به عنوان دوست دختر قبول نمی کرد! بعد از دوسالی که در مدرسه بود، اوضاع پدرش دوباره رو به راه شد. دوباره در قیطریه که محله مورد علاقه مادرش بود، خانه خریدند. او دوباره به مدرسه ای رفت که مثل شاهزاده با او رفتار می کردند. ولی رابطه اش را با من قطع نکرد. من یک وصله ناجور در زندگی اش بودم و این را دوست داشت. یادآور دوران متفاوت زندگی اش. یادم هست اوایل سال تحصیلی بود، شاید یکی دو ماه از مهر گذشته بود، زنگ دوم بود که یک ربعی دیر سر کلاس آمد. در زد و وارد شد. زنگ تاریخ بود، اسم معلمش را یادم نیست فقط یادم هست دستش بد سنگین بود. معلم از او پرسید چرا دیر کرده. او هم با اعتماد به نفس زیادی آهی کشید و گفت:

«آقا ذهنم مشغول بود داشتم فکر می کردم.»

آقا زد زیر خنده، بلند شد. بعد صدایش را صاف کرد و گفت

«چه جالب به چی فکر می کردی؟»

سپهر گفت:

«به روزگار آقا.»

آقا جلوی خنده اش را گرفت. همه ما به جز سپهر البته، می دانستیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. آقا نزدیک سپهر شد رو به رویش ایستاده بود. سپهر مستقیم به آقا نگاه می کرد. آقا چند لحظه بی حرکت ایستاد و بعد چنان کشیده محکمی به سپهر زد که صورتش خورد به لبهٔ پایین پای تخته و لبش جر خورد. سپهر پهن زمین شده بود، در زندگی اش فقط این چک ها را احتمالا در فیلم های هندی دیده بود. همین بود که ما پایین شهری ها فیلم های هندی را بیشتر دوست داشتیم، برای آنها اینجور چک ها تخیلی بود. نمی توانست از جایش بلند شود، ما هم جرات نداشتیم برویم و کمکش کنیم. آقا برگشت سمت میزش و به درس ادامه داد. سپهر یک ربعی روی زمین بود بعد به زحمت بلند شد و آمد کنارم نشست. تمام کلاس سرش را بلند نکرد. ترسیده بود. فردای آن روز سپهر با پدر و مادرش به مدرسه آمد. آن روز همه مطمئن شدیم که سپهر راست می گفت که زمانی پولدار بوده اند و داستان سفر ها و هدایا هم راست بوده. صدق حرف های سپهر فقط از سر این نبود که پدر و مادرش به خاطر یک چک آمده بودند تا با مدیر جلسه بگذارند و مثل ننه بابای ما نگفته بودند حتما خودت ی غلطی کردی؛ بلکه سر و وضع مادر سپهر طوری بود که هم چشم مردان و پسران مدرسه را چپ کرد و شک ندارم هر جنس مونثی در آن محله او را می دید، از حسرت و حسادت دق می کرد. سپهر بعد از آن، چند روزی مدرسه نیامد. فقط به خاطر یک چک! فکر کردیم که رفته ولی دوباره برگشت. گفت مادرش را راضی کرده آنجا بماند. به من گفت محض تنوع خوب است یک مدت مثل یک آشغال با آدم رفتار کنند. برای همین حرفهایش بود که در دوستی با او شک داشتم. گرچه زیاد نمی زد. بعد از اینکه از مدرسه ما رفت به من زنگ می زد و به کافه و رستوران دعوتم می کرد. من هم مثل خیلی ها بین عزت نفس و پول، با شرمندگی پول را انتخاب کردم. ولی یک بار وقتی فهمیدم مچ یکی از دوست دختر هایش را گرفته بود، کمی دلم خنک شد. فهمیده بود دختره دو تا آیفون ۶ سفید، دو تا ۲۰۶ سفید و در دو جای شهر با دوستانش خانه دارد. اوه از کجا به سپهر رسیدیم؟ الله اعلم!

من گفتم که این داستان قرار است عاشقانه باشد، اما نمی گویم قرار است چه جور داستان عاشقانه ای باشد. این را خودتان باید بفهمید. من فقط می گویم که ما با هم ملاقات کردیم، یعنی او دوباره آمد. می دانستم اگر برگردد، یعنی حتما از من خوشش آمده وگرنه چرا باید بعد از یک هفته برگردد؟ به هوای خرید نبود قطعا. انتظارش را نداشتم یعنی کم کم داشت فراموشم می شد ولی به او فکر کردم. و آن روز فهمیدم که او هم به من فکر کرده بود که برگشته بود. از چشمهایش می خواندم که منتظر است تا من حرکتی بکنم. زن ها همیشه منتظر اند و این خیلی خوب است چون مجبور نیستند کاری بکنند، ما همیشه باید یک کاری بکنیم ولی آنها فقط منتظر اند و این واقعا آسان تر است. حیف که واقعا و خیلی از او خوشم آمده بود وگرنه دوست داشتم وانمود کنم که نمی شناسمش، با مزه میشد ولی این کار را نکردم. درست زمانی آمد که می خواستم بروم، داشتم وسایلم را جمع می کردم که دیدمش. خیلی زیباتر از دفعه قبل شده بود. لبخند زده بود و چه لبخندی. دندان های سفید و لبهایی که خیلی قرمز بودند. رژ زده بود. رفتم پیش همکارم و گفتم یک ربع دیگر می روم. نگاه ناشیانه ام را دنبال کرد و فهمید، لبخند زد و گفت:

«حله، می خوای در مغازه رو ببندم مزاحم نداشته باشی؟»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین