برادر من

تنیظیمات

 

برادر من

نویسنده: فاطمه جناح

مترجم: احمد شهریار

نشر صاد

خانم فاطمه جناج، به‌طور مستقل به من کمک می‌کند. زمانی‌که گمان می‌کردم توسط دولتِ انگلیس دستگیر می‌شوم، تنها خواهرم بود که تشویقم می‌کرد و به من حرف‌های امیدبخش می‌زد. درحالی‌که انقلاب با من روبه‌رو بود و به چشمانم زل زده بود. او به‌طور اخص نگران وضعِ جسمی من بوده است.

قائداعظم (محمدعلی جناح)، نهم اوت، ۱۹۴۷ میلادی

از کاتیاوار تا کراچی

با ظهور نیمهٔ دوم قرن نوزدهم میلادی، خورشید حکومت بریتانیا با سرعت تمام، به‌سمتِ نصف‌النهار صعود می‌کرد. خارجی‌هایی که به‌عنوان بازرگان زندگی‌شان را در شبه‌قاره شروع کردند و از حاکمان این کشور برخورد دوستانه و مطلوب را گدایی می‌کردند، بر کشور سلطه پیدا کرده بودند و امتیازات این کشور را در دستانشان داشتند. دیگر اوضاع عوض شده بود. آنان در هند حکومتی را برپا کرده بودند که در تاج شاهی بریتانیا مانند الماسی می‌درخشید. اوضاع به‌ظاهر آرام بود؛ اما این آرامش، آغاز یک طوفان بود. حاکمان بیگانه اعتقاد داشتند با تلاش‌هایی که برای آرام‌کردن مردم عصبانی هند انجام داده‌اند، در ازبین‌بردن عصبانیت آن‌ها تأثیرگذار بوده‌اند و سیاست مردم‌دوستی از جانب حکومت بریتانیا، نفرت و عصیان علیه انگلیسی‌ها را از قلبِ مردم بیرون کرده است. بنابراین انگلیسی‌ها از آتش مذابی که داشت در قلب مردم به وجود می‌آمد، کاملاً بی‌خبر بودند. شورش ۱۸۵۷ میلادی علیه انگلیسی‌ها واکنشی سخت بود. این شورش به‌زودی در سراسر هند گسترش یافت. به حدی که این اتّفاق، اوّلین باب از کتابِ حجیمِ «تلاش برای آزادسازی هند از دستِ حاکمانِ انگلیسی» تبدیل شد. بسیاری از افراد جانشان را فدای مبارزه کردند. نام کسانی که برای آزادسازی هند جانشان را از دست دادند، به‌عنوان شهید یاد می‌شود. این اتّفاق، نه‌تنها ذهن مردم ما، بلکه کلّ هند را به‌شدّت تحتِ‌تأثیر قرار داد. با وجود تمام این آشوب‌ها، برخی از مناطق هندوستان بودند که همچنان در آرامش و امنیت به سر می‌بردند و به اوضاع وخیم اطراف خود همچنان بی‌تفاوت بودند. دولت شاهی گوندال در کاتیاوار نیز یکی از این مناطق بود که زیرشاخهٔ ریاست‌جمهوری بمبئی به‌شمار می‌رفت. در ازایِ وفاداری به تاج برتانیا، تاکر صاحب اهل گوندال، همچنان با شکوه و جلال فرمانروایی می‌کرد. آقای تاکر می‌دانست که به‌نفع اوست اگر دولت خود را از سایهٔ شورش علیه انگلیس دور نگه دارد. او می‌ترسید که در غیر این صورت، قدرت حکمرانی بر مردم را از او بگیرند. در دولت تاکرصاحب، مردم گوندال زندگی روزمرهٔ خود را داشتند. او به آن خیزش سیاسی که در کلّ هند گسترش یافته بود، اصلاً رغبت و علاقه‌ای نداشت. کشاورزی اصلی‌ترین پایهٔ اقتصاد گوندال بود. محصول اصلی آن‌ها پنبه، گندم، جو و غیره بود؛ اما در میان محصولات کشاورزی، چیزی که باعث شهرت اصلی منطقهٔ گوندال شده بود، فلفل این منطقه بود که حتّی امروزه نیز فلفل آن معروف است. از زمانی‌که به یاد دارم در خانهٔ ما همیشه روی غذایمان فلفل زیاد ریخته می‌شد و اگر کسی از ما طعم غذا را دوست نداشت، دوباره از ظرف فلفل، فلفل بیشتری روی غذای خود می‌ریخت. بشقابی پُر از فلفل همیشه روی میز بود.

گوندال به‌خاطر پایتخت‌بودن، بزرگ‌ترین شهر ایالت بود؛ اما بیشتر مردم ایالت در روستاها زندگی می‌کردند و زندگی ساده‌ای داشتند و از نوع زندگی‌شان هم راضی بودند. جهان کوچک و مختصری که مرزهای جغرافیایی آن به همین ایالت محدود می‌شد.

مانند بسیاری از روستاهای دیگر این ایالت، پانیلی نیز یک روستای کوچک بود. حدود سال ۱۸۵۷ میلادی که از طریق جنگِ آزادی در هند، علیه دولت برتانیا نقشهٔ منظمِ سیاسی طراحی می‌شد، کلّ جمعیت روستای پانیلی کمتر از یک‌هزار نفر بود. پونجا، پدربزرگِ پدری من نیز در همین روستا زندگی می‌کرد. پدران او نیز همین جا متولد شده و همین جا هم از دنیا رفته بودند. پدربزرگ من از معدود کسانی بود که کشاورز نبود. او کارش ساختن تختخواب بود. او با چندتا از کارگرهای دیگر، ساعت‌هایی طولانی و خسته‌کننده کار می‌کرد. در نتیجهٔ این کار سخت، آن‌ها پارچه‌های دست‌باف درست می‌کردند. با فروختنشان آن‌قدر درآمد داشتند که در آن روستای کوچک، خانوادهٔ او در بین چند خانواده،‌ پردرآمد محسوب می‌شد.

پدربزرگم سه پسر داشت. والجی، ناتو و جناح. جناح کوچک‌ترین پسر او بود. دختری نیز به اسم مان‌بایی داشت. جناح نسبت به دو برادر دیگر پرتلاش‌تر و مصمم‌تر بود. او تقریباً در سالِ تاریخیِ ۱۸۵۷ میلادی به دنیا آمد. همان سالی که اوّلین مبارزه برای آزادسازی هند صورت گرفت. ذهنِ فعّال و بلندپرواز او، پانیلی را تنها روستایی غیرفعّال و به‌خواب‌رفته می‌دید. به‌نظر او پانیلی جایی بود که زندگی در آن در یک بازار کوچک یا گفت‌وگپی کنارِ چاهِ روستا خلاصه می‌شد. او شنیده بود که گوندال، شهرِ بزرگی است. جایی که در آن زندگی بیشتر فعّال است و کاروکاسبی مردم نیز رونق بیشتری دارد. پس با ماندن در پانیلی به کجا می‌توانست برسد؟ او هیچ علاقه‌ای به شغل خانوادگی‌اش نداشت. کاسبی بسیار کوچکی بود. نگاه‌های او به‌سمتِ شهری بزرگ بود. جایی که می‌توانست طبعِ سخت‌کوشش بیشتر تسلّی پیدا کند.

هرچند پدرش به او سرمایهٔ کمی داد؛ اما نصیحت‌های فراوانی کرد. مثلاً اینکه قبل واردشدن به کاسبی، اوّل باید خوب بررسی کند که چه‌کاری را باید شروع کند. به‌خاطر ذهنِ محتاط و سرمایهٔ کمی که داشت، پدرم جناح، نمی‌خواست به‌طور کورکورانه کاری را شروع کند. البته به‌زودی چند کار پیدا کرد که بتواند به‌سرعت خریدوفروش انجام دهد. به دلیل پشتکار و فهم خوبی که از کاسبی داشت، به‌زودی توانست سود خوبی به دست بیاورد. این‌طور سرمایهٔ اصلی‌اش بیشتر شد. بعد از چند ماه وقتی او از شهر به پانیلی برگشت، پدرش از دیدن اینکه پسرش توانسته در یک شهرِ بزرگ کاسبی پرمنفعتی را شروع کند، خیلی خوش‌حال شد. ازآنجاکه پدربزرگم آدم سنتی‌ای بود، فکر می‌کرد که زرق‌وبرق شهرِ بزرگی مانند گوندال، می‌تواند تمرکز پسرش را از کار پرمنفعتش منحرف کند. کاری که در مدت کوتاهی با موفقیت آن را اداره کرده بود. ازطرفی، سن پدربزرگم خیلی زیاد شده بود. هردو پسرِ بزرگ‌ترش و دخترش عروسی کرده بودند. بنابراین تنها وظیفهٔ پدر و مادر این بود که یک دختر خوب، به‌عنوان عروس، برای کوچک‌ترین پسرشان انتخاب کنند که این عروس یا از گروه خوجهٔ خودشان باشد یا از خانوادهٔ خوب دیگری.

آن‌ها تلاش‌های‌شان را برای پیداکردن دختری مناسب، برای پدرم شروع کردند. پدربزرگم می‌خواست قبل‌ازاینکه پدرم پانیلی را ترک کند و برای همیشه ساکن گوندال شود، ازدواج کند. در تلاش برای پیداکردن دختر مناسب، آن‌ها به روستایی به نام «دافا» که در فاصلهٔ ده‌مایلی با پانیلی قرارداشت رفتند و دخترِ موردِنظرشان را پیدا کردند. دختر «میتی بایی» نام داشت از یک خانواده معتبر بود او می‌توانست برای پسرشان همسر خوبی باشد. از طریق معرّف‌های دختر، با پدر و مادر او ارتباط گرفتند. آن‌ها هم به این وصلت رضایت دادند. ازدواج پدرم، جناح، با مادرم، میتی بایی، در روستای دافا در حوالی سال ۱۸۷۴ میلادی صورت گرفت.

کار پدرم گسترش یافت. پدرم به آیندهٔ خود بسیار امیدوار بود. در رگ‌های او سخت‌کوشی و امید به اینکه کاسبِ بزرگ‌تری بشود، همچنان موج می‌زد. هر راهی را که انتخاب می‌کرد، با ثباتِ قدم و سخت‌کوشی در آن مسیر قدم برمی‌داشت. سستی، کاهلی و راضی‌شدن به یک حالت را مانع پیشرفت خود می‌دانست. علاقهٔ خالصانه به وظیفه و سخت‌کوشی را بهایی برای پیشرفت در زندگی می‌دانست که باید با رضایت کامل پرداخت بشود. او دیگر گوندال را هم برای رسیدن به آرزوها و به‌دست‌آوردنِ رؤیاهای خود جای کوچکی می‌دید. دربارهٔ شهرِ بزرگی مانند بمبئی شنیده بود که مأمن شادی‌ها بود و کاسب‌های آنجا صاحبِ سرمایه‌های زیادی بودند. پدرم دربارهٔ شهرِ دیگری هم خبرهای خوبی شنیده بود. شهری به نام کراچی که از بمبئی کوچک‌تر بود؛ ولی طی چند سال اخیر به یکی از بندرگاه‌های مهم کشور تبدیل شده بود و ازنظر تجاری هم به‌سرعت در حال رشد و توسعه بود. پدرم به این فکر افتاد که برای آیندهٔ بهتر، شهرِ گوندال را ترک کند و به بمبئی یا کراچی برود. هرچند امکاناتِ کارِ گسترده‌تر، او را به‌سمتِ بمبئی می‌خواند؛ اما قسمت درمورد او تصمیم خودش را گرفته بود. درنتیجه پدرم از کاتیاوار به کراچی نقل‌مکان کرد.

پدرم تا آن زمان، شهری به بزرگی کراچی ندیده بود. هرچند تا آن موقع، شهرتِ این شهر همان ماهی‌گیری بود. در این شهر هرروز، قایق‌ها، ماهی‌های زیادی صید می‌کردند. آن‌ها ماهی را در آفتاب می‌گذاشتند و خشک می‌کردند و بعد در انبار ذخیره می‌کردند. این انبارها در کنار ساحل، بدون نظم و ترتیبِ خاصی قرار گرفته بودند. آن زمان کارادر اسم مجموعه‌ای از چند فرد بود. در این منطقه، آب شورِ دریای عرب، وارد خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌شد. در شهرِ میتادر، آبِ شیرین لیاری و ملیر بعد از کندنِ چاه بیرون می‌زد. در منطقهٔ صدر، گردان‌های ارتش انگلیس ساکن بودند و پادگانشان هم همان جا بود. پدرم یک خانهٔ کوچک، با دو اتاق‌خواب در خیابان نیونهمِ کارادر اجاره کرد. این منطقه مرکز تجاری شهر محسوب می‌شد. اینجا بسیاری از خانواده‌های کاسب زندگی می‌کردند که برخی از آن‌ها از گوجرات و کاتیاوار آمده بودند.

ساختمانی که واحد ما در آن بود، از سنگ و آهک و سقف‌ها و کف اتاق‌ها از چوب درست شده بودند. واحد ما در طبقهٔ اوّل قرار داشت. در آنجا بالکن بزرگی که با چوب و آهن ساخته شده بود، وجود داشت که رو به بیرون و به‌سمتِ جاده بود. در طولِ روز، برای نشستن جای خنکی بود و در شب‌ها می‌شد تختخوابی را نیز در آنجا گذاشت. هم بالکن و هم هردو اتاق، رو به غرب بود که در کراچی بسیار موردپسند است؛ چراکه از این سمت، نسیم خنک و تند دریایی در طول سال می‌وزد.

جناح جوان، در ابتدا برای یافتن یک کارِ خوب و پرمنفعت بسیار سختی کشید. چندین کار را امتحان کرد. بعد کم‌کم درآمدش زیاد شد. آن زمان، انگار خوشبختی به او روی آورده بود. هرکاری را که شروع می‌کرد، سود بسیار خوبی می‌برد. در آن زمان، در کراچی، برخی از شرکت‌های انگلیسی بودند که محصولات کراچی و دیگر شهرهای کشور را به اروپا و کشورهای شرق دور صادر کرده و از آن‌طرف، از انگلیس، اجناس موردنیاز روزانه را وارد می‌کردند. شرکت بازرگانی گراهمز (Graham’s Trading Company) نیز یکی از همین شرکت‌ها بود و در کراچی به‌عنوان یکی از بهترین شرکت‌های صادرات و واردات معروف بود. پدرم انگلیسی را در مدرسه نخوانده بود؛ اما با پشتکار و علاقه‌ای که به این زبان داشت، زود آن را یاد گرفت و بسیار روان انگلیسی صحبت می‌کرد. در آن زمان، این کارِ بسیارپسندیده‌ای بود؛ چراکه تا آن زمان، تنها چند نفر از تجّار کراچی می‌توانستند به انگلیسی صحبت کنند. شاید به‌خاطر همین انگلیسی‌صحبت‌کردن بود که توانست با مدیرکل شرکت گراهمز طرحِ دوستی بریزد و این کار به رشد سریع تجارت او بسیار کمک کرد.

پس از سال‌ها، هنگامی‌که خانوادهٔ ما برای مدتی ساکن رتناگیری بود، پدرم هرشب به من و دوتا خواهرم خواندن و نوشتن انگلیسی یاد می‌داد و در این کار بسیار سخت‌گیر و منظم بود. در ساعتی که ما پیش پدرمان انگلیسی یاد می‌گرفتیم، باید طوری برخورد می‌کردیم که انگار واقعاً سرِ کلاس هستیم. ما بچه‌ها، پدرمان را به‌شکل یک مردِ بسیار بزرگ می‌دیدیم. مردی که انگلیسی بسیارخوب بلد است. ما به او غبطه می‌خوردیم و آرزو می‌کردیم که کاش ما هم بتوانیم مثل او انگلیسی حرف بزنیم. گاهی ما سه خواهر که باهم بودیم و می‌خواستیم شوخی کنیم، ادای انگلیسی‌صحبت‌کردن پدرمان را درمی‌آوردیم. یکی از ما می‌گفتیم: «اش فش، اش فش یس!»

و دیگری جواب می‌دادیم: «اش فش، اش فش، نُو!»

ما این بازی را مدام بازی می‌کردیم و سعی می‌کردیم ثابت کنیم که هرچند ما نمی‌توانیم انگلیسی صحبت کنیم؛ اما به مرحلهٔ یادگیری قطعاً رسیده‌ایم. در آن زمان، بسیاری از تجّار افغانِ قندهار به کراچی می‌آمدند. پدرم با آن‌ها نیز فعّالیت وسیعی داشت. پس از چندین سال تجارت با آن‌ها پدرم فارسی را هم خوب یاد گرفته بود. من بارها دیدم که پدرم به‌راحتی فارسی حرف می‌زند. به‌خاطر اینکه ما اهل کاتیاوار بودیم، در خانه به زبان گوجراتی صحبت می‌کردیم؛ اما پس از سکونت در کراچی، اعضای خانوادهٔ ما به زبان‌های کاتچی و سندی هم تسلّط کامل پیدا کرده بودند.

بعد از ارتباط تجاری با شرکت بازرگانی گراهمز، پدرم علاوه بر علاقه‌مندی به برخی از فعّالیت‌های تجاری، تجارت چسب را هم شروع کرد. دیگر کار پدرم به چندین کشور گسترش یافته بود که در بین آن‌ها می‌توان از انگلیس و هنگ‌کنگ به‌طور خاص اسم برد. ازآنجا که مکاتبات با مؤسسات بازرگانی این کشورها باید به زبان انگلیسی انجام می‌شد، پدرم نوشتن و خواندن انگلیسی را نیز یاد گرفته بود.

در آن زمان برخی از افراد کارادار، علاوه بر تجارت، بانکداری هم می‌کردند. کارهای تجاری مناطق دورافتاده از ساحل کراچی، مانند سند و بلوچستان و پنجاب، همه از مسیر بندر کراچی انجام می‌شد و به‌خاطرِ نبودن سیستم منظم بانکداری، جابه‌جایی مبالغ نیز توسط همین شرکت‌های بازرگانی صورت می‌گرفت. بسیاری از خانواده‌ها هم پس‌اندازشان را نزد همین شرکت‌ها می‌گذاشتند. دقیقاً مثل بانک‌های امروز که مردم پولشان را در این بانک‌ها می‌گذارند. هرچند در آن زمان این مؤسسات، سیستم منظم و پیشرفتهٔ بانکداری امروز را نداشتند؛ اما تجّار بسیار صادق بودند و قول شفاهی‌شان نیز مورداطمینان همه بود. شرکت پدر من، یعنی «شرکت بازرگانی جناح پونجا» نیز یکی از این شرکت‌ها بود که تجارت بسیار گسترده و پرمنفعتی داشت. تجّار و مردم به این شرکت اعتماد کامل داشتند.

مادرم حامله بود و پدرم از همسر جوان خود به‌خوبی مراقبت می‌کرد. پدر و مادرم هردو برای تولد فرزندِ جدیدشان بسیار مشتاق به‌نظر می‌رسیدند. در آن زمان در کراچی چیزی به نام اتاق زایمان وجود نداشت. چند مامای خوب بودند که در این کار شهرت داشتند و مردم از این‌طرف و آن‌طرف، آن‌ها را دعوت می‌کردند. آن‌ها سرشان بسیار شلوغ بود. در آن زمان کسی دربارهٔ مراقبت‌های قبل زایمان از مادر و بچه چیزی نمی‌دانست، بلکه درست موقع زایمان، ماما را به خانه می‌آوردند. برای اینکه کارادار یک منطقهٔ متموّل بود، مامایی در آنجا زندگی می‌کرد که به‌عنوان بهترین مامای منطقه شهرت بسیاری داشت و به‌خاطر اینکه همیشه درگیر این کار بود، خیلی باتجربه شده بود. بنابراین مادرم از همین ماما کمک گرفت و اوّلین فرزند مادرم به دستان همین ماما به دنیا آمد. پسر بود. آن روز ۲۵ دسامبر سال ۱۸۷۶ میلادی و روز یکشنبه بود.

کودک خیلی ضعیف و لاغر بود. دستان لاغر و درازی داشت. سرش بزرگ و کشیده بود. پدر و مادرم دربارهٔ سلامتی او بسیار نگران بودند. وزنش نیز چند پوند کمتر از وزن معمولی یک کودک بود. آن‌ها کودک را نزدِ پزشکی بردند. عد از معاینه، پزشک به آن‌ها گفت مشکل فقط ضعفِ ظاهری پسرتان است و دیگر هیچ مشکل یا نقص عضوی ندارد و پدر و مادرم نباید زیاد نگران سلامتی او باشند؛ اما مگر می‌شود با اطمینان‌دادن یک پزشک، دل‌نگرانی‌های یک مادر مهربان از بین برود؟

حالا نوبت نام‌گذاری فرزندشان بود. تا آن موقع، اسم مردهای خانوادهٔ ما تا حدود زیادی طبق اسمِ هندوها گذاشته می‌شد؛ اما سند یک استان مسلمان‌نشین بود و فرزندان همسایه‌های ما همه اسامی مسلمانان را داشتند. بنابراین پدر و مادرم، به‌اتّفاق تصمیم گرفتند که اسم اوّلین فرزندشان محمدعلی باشد. خوب بود و همین اسم را روی فرزندشان گذاشتند.

مادرم، محمدعلی را خیلی دوست داشت. هرچند بعد از او شش‌تا فرزند دیگر هم به دنیا آورد؛ اما تا آخرین لحظهٔ زندگی‌اش محمدعلی را بیشتر از بقیهٔ فرزندانش دوست داشت. رحمت، مریم، احمدعلی، شیرین، فاطمه و بنده‌علی دیگر فرزندان او بودند. او سه‌تا پسر و چهارتا دختر را به دنیا آورد.

پدرم سخت درگیر تجارتش بود؛ اما بااین‌حال مادرم اصرار داشت که محمدعلی را به روستایی به نام گانود، واقع در فاصلهٔ ده‌مایلی روستای پانیلی، سر مزار حسن‌پیر ببرند و رسم عقیقهٔ او را همان جا انجام بدهند. مادرم از بچگی دربارهٔ قدرت‌های معجزه‌آسای پیری که در آن مزار دفن است، چیزهای زیادی شنیده بود. پیشگویی‌های مادرش (مادر میتی‌بایی) او را به این باور رسانده بود که آیندهٔ بسیار درخشانی منتظر محمدعلی است. یکی از دلایلی که مادرم می‌خواست محمدعلی را سر مزار ببرد، همین پیشگویی‌ها بود. طبقِ رسمِ آن زمان، قرار بود موهای سرِ محمدعلی را آنجا بتراشند. مادرِ این کودک، می‌خواست سرِ مزار برود و برای برآورده‌شدن آرزوی خود آنجا دعا کند. ابتدا پدرم به این بهانه که او نمی‌تواند بیش از یک ماه از کراچی بیرون بماند، سعی کرد این کار را انجام ندهد؛ اما بالاخره در مقابل دلیل‌های همسر جوانش، چاره‌ای جز کوتاه‌آمدن نداشت. این‌طور شد که پدر و مادرم با کودک چندماههٔ خودشان، بلیط قایقِ بادبانی که قرار بود از کراچی به ویراوال برود را خریدند. بندر ویراوال در کاتیاوار واقع بود. هرچند خطراتی مانند باران شدید و طوفانِ دریایی آن‌ها را تهدید می‌کرد؛ اما آن‌ها به این خطرات اعتنایی نکردند.

قایق فرسوده بود و تعداد مسافرانی که سوارش شده بودند بیش از حد مجاز بود. بنابراین در طوفان، مانند تخته‌چوبی روی آب، این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. مسافران به‌شدّت ترسیده بودند. در چنین مواقعی، ترس و استرس به‌سرعت پخش می‌شود. پدرم هرازگاهی سرش را بلند و به آسمان نگاه می‌کرد تا ببیند که طوفان کی تمام می‌شود. مادرم، بچه‌اش را روی سینهٔ خود چسبانده بود و برای خلاصی مسافرین از این مصیبت و سفرِ به‌خیر آن‌ها دعا می‌خواند که میانِ مسافرین، پسرِ عزیزش محمدعلی نیز بود. پس از پایان طوفان، دریا به‌طرزِ عجیبی آرام شد و قایق به‌راحتی به‌سمتِ مقصد خود جلو می‌رفت. پس از چند روز، مادرم به پدرم گفت که در حین طوفان، او نذر کرده است که اگر مسافرین به‌خیر و عافیت به مقصد برسند، او سرِ مزار حسن‌پیر یک روز بیشتر مانده و از خدا برای این رحمتش شکرگزاری خواهد کرد.

قایق به خیر و عافیت در بندر ویراوال لنگر انداخت و آن‌ها موفق شدند صحیح و سالم وارد خشکی شوند. آن‌ها ازآنجا تا گانود، برای طی‌کردن فاصلهٔ چندمایلی، یک گاری اجاره کردند. بعد از یک سفرِ طوفانی در دریای عرب و سواری روی یک گاری که این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، آن‌ها بالاخره به مقصد خود رسیدند. حالا برادر من، محمدعلی، در بغل مادرم و میانِ بسیاری از افراد فامیل سرِ مزار حسن‌پیر برای عقیقه آماده بود. این‌گونه، نذر مادرم برآورده شد.

حقیقت‌های زندگی حسن‌پیر با داستان‌ها چنان خلط شده‌اند که دیگر نمی‌توان آن‌ها را از یکدیگر جدا کرد. البته چیزی که مسلّم است، این است که حسن‌پیر یک مبلّغ فرقهٔ اسماعیلیه بوده که از ایران از راهِ خشکی به بلوچستان و سپس به این منطقه آمده است. در مسیرِ خود، مدتی در شهرِ مولتان هم مانده. به‌خاطر زندگی صوفیانه و عالی او، بسیاری از مردم در حلقهٔ ارادتمندان او وارد شده‌اند و بسیاری از افراد غیرِمسلمان به دست او اسلام آورده‌اند. همین بزرگ، بعدها به‌سمتِ سند حرکت کرده و آنجا نیز به کارِ تبلیغ پرداخته است. بعد به‌سمت کاچ رفته و در آخر، جایی در نزدیکی پانیلی را برای اقامت برگزیده و بقیهٔ زندگی خودش را در همین منطقه با تبلیغ اسلام میان مردم غیرمسلمان گذرانده است.

گفته می‌شود که او دارای قدرت‌های فوقِ‌بشری بوده است. داستان‌های زیادی دربارهٔ او مشهور است. البته چنین داستان‌هایی درمورد هر شخص مشابهی که زندگی‌اش از شهادت‌های تاریخی محروم باشد، گفته می‌شود.

گفته می‌شود که حسن‌پیر راهِ صوفی‌های کرام را در پیش گرفته بوده؛ کسانی که روزهایشان صرفِ تعلیم قرآن و شب‌هایشان صرف مراقبه‌های عارفانه می‌شده است. او عادت داشته که شب‌ها زود بخوابد و ساعت دو بامداد بیدار می‌شده. بیرون خیمهٔ خود در کنارِ رودخانهٔ بدار تا موقع نماز صبح غرق یاد خدا می‌شده. یک شب هنگامی‌که او در یاد خدا غرق بوده، موج بزرگی از رودخانه بلند می‌شود و از تمام حفاظ‌ها عبور می‌کند. این سیلِ ناگهانی، به روستایی می‌رسد که به اسم گانود معروف بوده است. بیشتر جمعیت این روستا را مردمِ غیرمسلمان از نسل راباری تشکیل می‌داده‌اند که نسل‌اندرنسل کارشان دامداری بوده است.

صبح روز بعد، وقتی چند نفر از راباری‌ها کنار رودخانه بدار می‌رسند، جنازهٔ حسن‌پیر را می‌بینند که موج‌های رودخانه، بر ساحل پرت کرده است. آن‌ها فوراً او را می‌شناسند، چراکه شهرت او از روستای پانیلی عبور کرده و به دیگر روستاهای نزدیک هم رسیده بود. بزرگان راباری‌ها باهم مشورت می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که جنازهٔ این مردِ بزرگ، در واقع نعمتی است که خدا به آن‌ها بخشیده است. بنابراین آن‌ها این جنازه را به‌طور باشکوهی دفن می‌کنند و مزاری را روی قبر او می‌سازند. آن‌ها باور داشته‌اند که با ساختن مزار حسن‌پیر، روستای آن‌ها رونق خواهد گرفت.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین