گلدان های خالی

تنیظیمات

 

گلدان‌های خالی

نویسنده: سپیده جمشیدی

نشرسرای خودنویس

۱

سه نفر از همکارهای مژگان با شال و کت پشمی رسیدند. از پشت سر آن‌ها درِ شیشه‌ای ساختمان اداره باز ماند، هوای سرد و خشن صبح زمستانی راهش باز شد به سالن و هم به تن مژگان.‌ سوز سرما تنش را لرزاند. دو لب پالتو را گرفت فشرد روی هم، تنش را تا جا داشت خوراند به آن. این‌پا آن‌پا کرد، تا دوباره جلوی دستگاه ساعت‌زنی اداره خلوت شود. دستگاه این سه همکار را هم شناخت. صدایش درآمد: «وقت به‌خیر، ثبت شد». صورتش را از آن سه نفر هم دزدیده بود به‌سمت دیوار. این یک ماه هر صبح این شکلی تقلا کرده بود دستگاه چهره او را بشناسد. مقابل دستگاه می‌ایستاد، صورتش را چپ، راست، با فاصله، بدون فاصله میان مربع سبز رنگ با زاویه‌های مختلف نگاه می‌کرد. مژگان با هر فاصله‌ای از دستگاه می‌ایستاد، دستگاه ثبت چهره اداره تا او درازراهی می‌شد تا قیامت. حتی روی نوک پاهایش قد می‌کشید تا بتواند سرش را دستگاه از پایین ببیند، فایده نداشت. به پشت سرش نگاه کرد، دو نفر پشت سر او منتظر ایستاده‌اند. سه دقیقه وقت مانده تا کسری نخورد. دوباره مجبور می‌شود از نو کنار برود تا آن‌ها هم چهره‌شان را ثبت کنند. هر دیگری که جلوی دستگاه می‌ایستد بعد از چند ثانیه ثبت می‌شوند. مژگان عصبانی قیدش را می‌زند. باید دوباره در سامانه حضور و غیاب تردد ناقص رد کند. اما آن هم برای سه روز تعریف شده تا با اتوماسیون حضورشان را ثبت کنند و آن را هم دیگر نمی‌توانست. در کادر توضیحات که باید دلیل ثبت نشدنش را می‌نوشت، برای آن سه روز هم به‌خاطر دلیلی که نمی‌دانست خالی مانده بود. امروز دقیقاً بیست و هفتمین روزی شد که حضورش، بودنش، ماندنش در اداره از هیچ طریقی ثبت نشد.

هربار گفته بود دستگاه با صورت او مشکل دارد. خندیده و گفته بودند مگر می‌شود، این دستگاه با چهره هیچ کس مشکل نداشته باشد و فقط با چهره خانم سپاس مشکل دارد. حراست اداره گفته بود، خانم سپاس درست جلوی دستگاه نمی‌ایستد. متصدی دستگاه، آقای چاق با قدی کوتاه و سبیل‌های تُنُک، این یک ماه، یک روز درمیان همراه او جلوی دستگاه می‌آمد و چهره او را با زاویه جدید ثبت می‌کرد. یک بار متصدی دستگاه به او گفته بود: «تقصیر دستگاه نیست، صورتت خیلی سفید است»

مژگان که هر روز از روز قبل کلافه‌تر می‌شد به چهره مسئول دستگاه نگاه کرده بود. خیلی بیشتر از بیست و نه سال قبل که با هم به این اداره آمده بودند، چهره او هم سفیدتر شده بود. این سفیدی نیست، بی‌رنگ شده‌اند. شاید دارند خالی می‌شوند. به دست‌هایش هم نگاه کرد. اثر انگشت دست‌هایش هم از بین رفته بود، برای دستگاه قدیمی مجبور شده بودند به او کارت ساعت‌زنی بدهند. با این دستگاه جدیدی که برای اداره خریده‌اند، امکان این را ندارد با کارت حضورش را ثبت کند، فقط با چهره می‌شود یا اثر انگشت. حالا هیچ جوره مژگان نمی‌توانست ثبت شود. جوان‌تر بود چقدر ساده بود فکر می‌کرد آدم‌ها یک شبه می‌میرند. حالا فهمیده بود زمان، یکی‌یکی تکه‌هایشان را می‌بلعد و آخر کار هم می‌گوید: بس است، خسته شدم تکه بزرگه‌ات را هم بده و تمام. به این‌ها که فکر می‌کرد، ترس برش می‌داشت، یعنی همین؟ یعنی تمام؟

مگر می‌شود قدرت فقط دست زمان باشد. به گذشته فکر می‌کند، احساسی مثل زخمی کهنه یا کوزه مخمر چندساله سر باز می‌کند. احساس درد، عشق، لذت یا تنفر. هنوز باقی‌مانده‌هایی از آن تکه‌های بلعیده‌شده توسط زمان در او جریان دارد. یک چیز دیگری هم باید در این میان باشد. یک راست به اتاق مدیرکل جدید می‌رود. مدیر کل هنوز نیامده مسئول دفترش را عوض کرده است. پشت میز اداری مقابل در مدیرکل نشسته، دارد صبحانه می‌خورد. مربا با کره. با چند صندلی انتظار و یک میز کوچک کنار آن‌ها با یک پارچ آب و چند لیوان یک‌بارمصرف. حداقل اگر مسئول دفتر قبلی، چشم دیدنش را نداشت ولی دیگر مجبور نبود که ده دقیقه وقت بگذارد تا خودش را معرفی کند، بعد تازه بگوید چرا می‌خواهد مدیرکل را ببیند. داشت توضیح می‌داد که مدیرکل از در وارد شد. سلام کرد. مدیرکل جوان چهار شانه‌ای بود. به گرمی جواب سلام مژگان را داد. مژگان دلش گرم شد، از پشت سر او که به اتاقش می‌رفت وارد اتاق شد. مسئول دفتر با دست‌های لزج با طعم مربا که در هوا گرفته بود می‌خواست جلوی مژگان را بگیرد که از دستش در رفت. در اتاق مدیرکل میز کنفرانسی بود با صندلی‌های چیده شده تا جلوی در. مژگان جلوی در می‌ایستد. تا میز و صندلی مدیرکل، به اندازه ده تا صندلی فاصله است. دو گوشه اتاق، دو گلدان بزرگ سانسوریا است. پنجره اتاق روبه بزرگراه باز می‌شود. از فاصله‌ای که او ایستاده، ماشین‌ها پیدا نیستند. شیشه ها هم دو جداره شده‌اند و حالا صدایشان هم دیگر شنیده نمی‌شود. در این ده سالی که اداره را به این ساختمان آورده‌اند، تا به حال نشده از آن پنجره به بیرون نگاه کند. چند تا پنجره در اداره هستند که برای او این شکلی‌اند.

رئیس بخش خودشان هم که چند سالی می‌شود به اداره‌شان آمده. تازه دارد با او یک کمی راحت می‌شود. اما هنوز نمی‌داند با او هم باید با چه زبان و کلماتی حرف بزند. هر وقت به اتاق رئیس خودش می‌رود تا حرفی که داشت بزند آخر کار می‌فهمید چپکی‌ترین منظورش را رئیس فهمیده است. هرچه هم می‌آمد درستش کند چپکی‌تر می‌شد. مژگان چند بار جمله‌هایش را تکه پاره می‌کند تا قضیه را به مدیرکل بگوید. رئیس اداره‌اش به او گفته بود: «باید برای من اثبات بشود مشکل از توست نه دستگاه تا بعد یک فکری کنم»

این را به مدیرکل گفت. او که داشت سیستم روی میز را روشن می‌کرد به مژگان نگاه کرد. گفت: «کارتان همین بود؟»

مژگان توضیح می‌دهد این مدت که به اداره آمده ساعت ورودش ثبت نشده، دارد یک ماه می‌شود که مشکلش هنوز حل نشده است. مدیرکل مسئول دفترش را صدا زد و گفت: «خانم را راهنمایی کنید و سفارش کنید رئیس اداره‌شون مشکلش را خیلی زود حل کند»

مژگان داشت از اتاق بیرون می‌رفت زیرلب غر می‌زد و صدایش را کمی بالا آورده بود که اگر خواست مدیرکل هم بشنود: «تو این دستگاه را آوردی حالا مشکل من شده»

این دیگر چه صیغه‌ای بود، این هم همان حرف قبلی را زد. کم استرس داشت. این را هم باید ثابت کند.

این حرف که باید ثبت نشدن خودش را ثابت کند مثل خوره افتاده بود به جانش، همهٔ سلول‌هایش را داشت می‌خورد. ثبت چهره‌اش با دستگاه حضور و غیاب اداره به کنار، گذشته را هم که به یاد می‌آورد، محو است. حالا که او یک زن مجرد تنها است با عدد پنجاه و چهار، او که پنجاه و چهار عید را کنار سفره هفت‌سین، با دعاهایی که داشته یا نخواسته داشته باشد گذرانده است. اگر او همین الان بنشیند، یک رمان از زندگی یک زن مجرد تنها بخواند، بعد هر دو را به یاد آورد، از کجا ثابت می‌شود کدام یکی از آن دو را او زندگی کرده است. نه، مگر دنیا شهر هرت است، باید یک چیزی باشد. یک چیزی که زمان هم زورش به آن نرسد.

رد حسرت دعای سال تحویل عید سال پنجاه و دو هنوز در دلش مانده است. حتی اگر دستی در غیب داشت همین الان، همان دعا را دوباره، چشم‌هایش را می‌بست و می‌خواست. چقدر دلش می‌خواهد باز هم چینکا شود. جوجه مادربزرگ، پدربزرگ و دایی‌اش.

چهارمین عیدی بود که با خانواده مادربزرگش سال جدید را تحویل می‌کرد. دل تو دلش نبود، می‌خواست آن سال را هم بگذارند در آن خانه بماند. پیراهن قرمز براق، جلیقه، کلاه، روسری توری پولکی و دامن صورتی با نوار رنگی پوشیده، نشسته بود کنار سفرهٔ هفت‌سین. نوار رنگی دور دامنش را نگاه می‌کرد. همهٔ رنگ‌هایی که او می‌شناخت، مادربزرگ برایش، لباس را دوخته بود. قرمز، آبی، سبز و زرد. موقع دعای سال تحویل شد. چشم‌هایش را بست و گفت: «خدایا ... خدایا ... بابام یادش بره من رو از اینجا ببره»

نباید مادربزرگش می‌گذاشت او را می‌بردند تهران. اصلاً اگر قرار بود برود نباید می‌گذاشت از همان اول پیش او بماند. تا آمد به نبودنش عادت کند دبیرستانی شده بود. یکی دردانه خانه مادربزرگ بود بهترین لقمه غذا برای او، هنوز دهن باز نکرده همه چیز برایش ردیف می‌شد.

موقع نشا درشالیزارها از پشت مادربزرگش پایین نمی‌آمد. تا چشم کار می‌کرد سبز بود. درخت‌ها طبق‌به‌طبق، سرک می‌کشیدند تا ابرها، راه باریکه‌های سبز طرح‌ریزی شده بودند برای آب‌های خاک اندود. سال دومی که مانده بود آنجا، تب شالیزار می‌گیرد. نصفه‌شب که خودش را در بغل مادربزرگش جا کرده بود. مادربزرگ از خواب می‌پرد. روی پیشانی و پاهای او هی دست می‌کشیده و پشت هم گفته بود: «تی بلا می سر»

تا صبح هر سه‌تایی مثل پروانه دور او چرخیده بودند. یکی تشت آب را عوض می‌کرد. یکی دستمال خیس را روی پیشانی‌اش می‌گذاشت. می‌شنید که می‌گفتند تب برنج گرفته است. تا دو هفته مادربزرگ در خانه ماند و او را تر و خشک کرد تا خوب شد. مادربزرگ کاری نمانده بود نکرده باشد.

خانم همسایه به خانهٔ آن‌ها می‌آید، مادربزرگ برایش تخم‌مرغ و ذغال سوخته آورده بود. بالای سر مژگان نشسته بودند. زن همسایه تخم‌مرغ را میان دو دست گرفته بود و مادربزرگ آهسته در گوش زن چیزی زمزمه می‌کرد. بعد زن همسایه با ذغال یک خط روی تخم‌مرغ می‌کشید و با هر خط سیاه تخم‌مرغ را میان دستمال فشار می‌داد. دفعه چهارم تخم‌مرغ میان دست‌هایش شکست. خانم همسایه ذوق‌زده کارش گفته بود: «اَ اَ اَ اَ اَ اووووووووووو خاخر به ارباب مه پیر می‌خواستم بگم چشم زخم کیه»

مادربزرگ هم روی پیشانی مژگان دست کشیده و گفته بود: «همون روز داشتیم می‌رفتیم شالیزار دیدمش گفت نوه‌ات ماشاءالله قد ترکونده، به خدا سرشاهده یه جوریم شد همین‌که برگشتیم عروسک تادونه رو گذاشتم زیر بالشش»

زن همسایه که دست‌هایش را با دستمال تمیز می‌کرد گفته بود: «خوب کردی، کیجا، دختر صفیه نبود، از جاش بلند نشد. دور از جون این بچه»

مادربزرگ جلدی از جا می‌پرد. اسفند را در جا اسفندی روی اجاق می‌گذارد. صدای جرق جرقش درمی‌آید، دود می‌کند. دور خانه می‌چرخاند. می‌آورد بالای سر مژگان. دور تا دور اتاق بالشت‌های کوچک و بزرگ چیده بودند. هرکدام را مادربزرگش از هر پارچه‌ای که اضافه آورده بود دوخته بود. بعضی وقت‌ها یکی از آن بالشت‌ها یک دست می‌شد با جلیقه پدربزرگ، بعضی روزها بالشت کوچکی که روی دوتا بالشت می‌گذاشتند هم‌رنگ می‌شد با حریر زردرنگ کناره‌های دامن مادربزرگ. در اتاق دوداندود، یکی از دودها می‌آید سمت مژگان. دست می‌کشد آن را بگیرد. دود ماری شکل را تعقیب می‌کند. از جایش بلند می‌شود می‌خواهد آن را بگیرد. مادربزرگ از پشت سر زن همسایه داد می‌زند: «اخ تی قربون بشوم دستات... مژگانم از جاش بلند شده»

چند ساعت بعد از سال تحویل مادر، پدر و خواهرش هما از تهران رسیدند. پدرش اعتقاد داشت باید سال تحویل در راه باشند تا جاده خلوت باشد. مادرش را که دید فهمید دلش برای او هم تنگ شده بود. از بغل او پایین نمی‌آمد. مادرش مجبور شده بود روی یکی از زانوهایش مژگان را بگذارد و روی زانوی دیگرش هما را. هما او را از روی زانوهای مادرش به زمین می‌انداخت مژگان چندبار بلند شد و دوباره روی زانوی مادرش نشست. هما زد زیر گریه. مادربزرگ مژگان را بلند کرد و روی شانهٔ دایی پرویز گذاشت تا در حیاط بچرخند. دو قسمت درختیِ حیاط با فرشی از سنگ‌ریزه‌ها جدا شده بودند تا درِ حیاط. وسط آن چاه آبی بود دورچین، پوشیده از خزه‌های سبز، نزدیک به نیم متر اندازه قد مژگان. با پمب آب کنار آن. پدرش داشت در حیاط قدم میزد به آن‌ها رسید، سری برای دایی پرویز تکان داد، لبش کج کرده بود گفت: «خوبیت نداره یه دختر گنده قلمدوش یه پسر شه»

دایی پرویز سرخ شد، سرش را پایین انداخت و گفت: «عباس آقا، این چینکا، جوجه ماست»

پدر سرش را برای آن‌ها چند بار دیگر تکان داد و رفت. دایی پرویز از پشت سر او که داشت دور می‌شد، مژگان را از روی دوشش پایین آورد و از خانه می‌زند بیرون.

مژگان از هما شنید می‌خواهند او را با خودشان ببرند تهران. امسال باید می‌رفت مدرسه. می‌دانست اگر گریه کند، پاهایش را به زمین بکوبد مادربزرگ و پدربزرگش نمی‌گذارند برود. موقع رفتن شد، روی زمین نشست، گریه کرد و پاهایش را به زمین کوفت. به خودش که آمد داشت روی صندلی عقب ماشین پدرش قِر می‌داد و مادرش برایش دست می‌زد و می‌خواند: چینکا منه، جوجهٔ منه... تی بلا می سر چینکا.

به پدرش نگاه کرد، متوجه شد از آینه روبرو دارد با اخم به او نگاه می‌کند. به جاده نگاه کرد. تازه آن وقت شستش خبر دار شد گولش زده‌اند. دیگر دیر شده بود، سرجایش نشست. صورتش را به شیشه ماشین چسباند. دوخته شد به جاده، درخت‌ها، قلوه‌سنگ‌های جدا شده از کوه. مادرش هم ساکت شد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین