دفینه آچیلان

تنیظیمات

 

دفینه آچیلان

نویسنده: محبوبه جعفرقلی

نشرسرای خودنویس

فصل اول

شب، بی‌حوصله و بی‌رمق، چادر سیاهش را به پهنای شهر بریده بود. کرمعلی می‌لرزید. انگار تمام بدنش در کیسه یخی فرو می‌رفت. توان فکر کردن نداشت.

- پس بهشت کجاست؟

- مستقیم بریم می‌رسیم.

- سرگیجه گرفتم از این‌همه سیاهی!

سلیمان تندتند عرق‌های پیشانی‌اش را با لنگ پاک می‌کرد. هرم گرما از نردبان شب بالا می‌رفت. گاهی فرمان را رها می‌کرد. دستانش را بیرون از پنجره می‌گرفت تا خنک شود. کرمعلی آب دهان کویر شده‌اش را به‌سختی قورت داد و گفت:

- مطمئنی راه دیگه‌ای نیست؟

- نه. چاره‌اش فقط نبش قبر است.

از دور درختان اطراف بهشت فاطمه نمایان شد. مثل اشباح هزار دست، سر به آسمان گرفته بودند. پیاده شدند. هوا تاریک بود و تنها آواز تلخ، ناله زنجره بود و ضجه کش‌داری از دور.

سلیمان کمرش از وحشت خم مانده بود؛ اما می‌دانست اگر از ترسش بگوید، کرمعلی جا می‌زند. خودش را آرام می‌کرد. به‌سختی دو بیل را از پشت وانت بیرون کشید. به دست‌های خیس و عرق‌کرده کرمعلی داد. خودش کلنگ‌به‌دست راه افتاد. پاهای کرمعلی می‌لرزید و می‌لغزید. در خلأ تاریکی پشت به وانت راه افتاد. کدخدا گفته بود خانواده‌اش را بدون دردسر راضی کنید. کرمعلی فکر کرد: «اگر قبول می‌کردند، الان اینجا نبودیم.» خودش را روی تخت چوبی حیاط، چسبیده به پشتی دید که ننه‌اش برایش هندوانه خنک آورده بود. دست برد تا یک قاچ هندوانه بردارد، ناگهان گالشش به سنگ گوری گیر کرد. سلیمان، به‌سرعت زیر بغلش را گرفت. دو بیل رقصنده، بین زمین و آسمان چرخ خوردند. کرمعلی به هر زحمتی مانع افتادنشان شد.

- مراقب باش پسر، نمی‌خوای که کل دنیا هوار بشن اینجا.

کرمعلی به حباب تاریکی خیره شد و دوباره راهش را پیش گرفت. نشانه‌اش غلام بود که از سر شب داشت کشیک می‌داد و کورسو نور فانوس به صورتش می‌تابید. دل کرمعلی باروتی از هراس بود. به غلام رسید. صدای خش‌دارش را صاف کرد و گفت:

- ننه‌ام می‌گه شب هزارتا چشم داره. تو قبرستون بیشتر هم می‌شه.

غلام پاچه‌های شلوار دَوید را بالا زد. یکی از بیل‌ها را از دست کرمعلی گرفت و گفت:

- واویلا... از گورکنی، رسیدم به گورشکافی.

سلیمان، فانوس را از روی زمین برداشت. نزدیک‌تر برد.

- ساکت شو. فقط بکن.

غلام کف دست‌ها را سمت دهانش برد و با چند تف، آن دو را تر کرد و آرام گفت:

- کرم، تو از بالای سرش بکن. من از پایین.

صدایی از کرمعلی درنیامد. سلیمان، نور فانوس را روی صورت رنگ‌ورو رفته‌اش گرفت. لب‌های کرمعلی می‌لرزید: «بجنب. خودت رو جمع‌وجو کن.»

غلام بیل را در دست‌هایش جابه‌جا کرد.

- نترس. من زیاد تو قبرستون خودمون زنده و مرده دیدم. گاهی هم ارواح سرگردان.

زانوهای کرمعلی سست شد. اطرافش را پر از ارواح دید که حرکت می‌کردند. یکی را دید دست انداخته دور گردن غلام و دست دیگرش را برای او تکان می‌داد و می‌خندید. روح دیگری او را هم محکم گرفته بود و می‌خواست به هر طریقی ببردش داخل گور. یک‌قدم عقب‌تر رفت. پایش به لبه قبر پشت سرش خورد. صدای سلیمان را نصفه و نیمه شنید. عق زد و زرداب بالا آورد. بی‌حال نشست روی همان سنگ قبر.

- مگه مریضی، غلام؟ قبض روح شد. ولش کن. بیا خودمون شروع کنیم.

سلیمان فانوس را کنار قبر گذاشت. خودش هم دل تو دلش نبود. کافی بود با یک اتفاق از حال برود. دست به جیب شلوارش برد و لنگ ماشین را درآورد. عرق‌های پیشانی‌اش را با آن پاک کرد و دوباره در جیبش گذاشت. در نور کم‌رنگ فانوس، به نظرش آمد حال و روز غلام از همه بهتر است.

کرمعلی زیر لب بسم‌الله می‌گفت. ننه‌اش می‌گفت: «قبرستون آچیلان خوف داره. جن و انس داره. من اگه مُردم تو خونه دفنم کن.»

کرم می‌خندید و سربه‌سرش می‌گذاشت: «ننه، حالا تو بمیر. تا بعداً فکری به حال جنازه‌ات کنیم.»

هر صدای ضربه کلنگ در سرش می‌پیچید. از شدت ترس چشمانش را بست و شروع کرد به خواندن: «اللّهُمَّ احْفَظْنِی بِحِفْظِ الْإِیمانِ مِنْ بَینِ یدَی ...»

چند دقیقه چند ساعت شد. زبان کرمعلی از حرکت ایستاده بود و فقط گوش می‌داد.

غلام گفت: «سلیمان، نور فانوس را اینجا بگیر.» روی قبر خم شد و خاک‌ها را از روی سنگ لحد کنار زد. سلیمان کمک کرد پنج، شش سنگ را برداشت و کنار گذاشت.

غلام دست انداخت دور کفن و بلند کرد. سلیمان خم شد و پاها را کشید بالا.

- غلام، مراقب سرش باش. آخ چه‌کار می‌کنی. بلندش کن. سنگینه. الان می‌افته.

- سلیمان، انگار شده ماهی، سر می‌خوره همش. کرم، بیا کمک.

کرمعلی چشم‌هایش را باز کرد. جنازه کفن‌پوش روی شانه‌های غلام و سلیمان، انگار تکان می‌خورد. دوباره چشم‌هایش را بست و شروع کرد به فریاد زدن. سلیمان، جنازه را رها کرد و دهان کرمعلی را با یک دست گرفت و با دست دیگرش چکی خواباند توی گوشش.

- کرم، خفه‌شو. چه غلطی کردیم آوردیمت.

از روی زمین بلندش کرد و گفت: «برو سمت وانت؛» خودش طرف جنازه رفت. بالاتنه را با تمام توانش بلند کرد و روی دوش انداخت. غلام پاها را کشان‌کشان از قبر درآورد و به‌سمت وانت راه افتادند. جنازه را پشت وانت گذاشتند و غلام پتویی کشید رویش و خودش ماند همان بالا. کرمعلی مثل جن‌زده‌ها، صورتش را بین دستانش مخفی کرده بود و فقط می‌لرزید. سلیمان تمام راه به جواب‌هایی که به کدخدا عابد بدهد، فکر می‌کرد.

به روستا که رسیدند، سلیمان دوید سمت خانه کدخدا. در خانه را چندین بار کوبید. کدخدا سراسیمه در را باز کرد. سلیمان را پریشان‌حال دید، دستی روی سبیل‌های پرپشتش کشید. لبه‌های آن را بالا داد و گفت: «بر شیطون لعنت.»

- کدخدا به جان بچه‌ام، راهی نمانده بود.

- سلیمان، به چیزی قسم بخور که واقعی باشه.

- حالا که کار از کار گذشته. الان چه‌کار کنیم؟

نگاهی از دور به وانت و جنازه کفن‌پوش انداخت.

- خروس‌خوون، باید راهی شی و سامان را ببینی.

کدخدا کلاه نمدی‌اش را مدام روی سر می‌گذاشت و برمی‌داشت. نمی‌توانست تمرکز کند. افکارش متشنج شده بود. لب‌هایش می‌لرزید و می‌ترسید از صدایی که انتهای وجودش جیغ می‌زد: «لعنت به نفرین شاهزاده. کاش بلقیس سر این عقده را باز نکرده بود. کاش قاعده را نشکسته بود.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین