هشت نویسنده در جست‌وجوی شخصیت

تنیظیمات

 

هشت نویسنده در جستجوی شخصیت

نویسندگان: آمنه ابراهیمی، سمانه ابراهیمی خَسمَخی، بهناز بدرزاده ، حسن خوش‌خبر ، رزا رافضی، حوریه صنعتی‌زاده، عاطفه فرخی‌فرد

ثمرهٔ کارگاه داستان‌نویسیِ لیلا جُلینی

نشر صاد

حرف آخرم را اول می‌زنم:

رمز موفقیت معلم‌های کلاس اول ابتدائی اینست که معلمی نمی‌کنند، آنها با بچه‌ها شاگرد می‌شوند و شاگردی می‌کنند. همین است که می‌توانند شوق به دانستن و الفبای نوشتن و خواندن را در جان و روح بچه‌ها حک کنند.

نقطه! سر سطر...

با آغاز کرونا و جدی‌شدن پدیده‌ای به نام کلاس‌های آنلاین، منِ فراری از کلاسهای مجازی که باور داشتم نمی‌توان روش نگارش خلاقانه را در فضای مجازی با همان کیفیت کلاس حضوری ارائه کرد، به جبر روزگارِ کرونایی تن دادم و با آزمودن انواع پلتفرم‌ها سرانجام توانستم با بیگ‌بلوباتن ارتباط بگیرم. نه فقط من که شاگردانم (بخوانید دوستانم) هم ارتباط خوبی با این پلتفرم برقرار کردند. هم تصویر مرا می‌دیدند، هم آنها موقع خواندن تمرینْ دوربین باز می‌کردند، هم سر کلاسْ تخته برای یادداشت داشتیم و هم امکان دیدن فیلم وگوش سپردن به موسیقی.

بعد از چندماه آزمون و خطا، کم‌کم در کلاسهای مجازی‌ام آن اتفاق دلخواه رخ داد، یعنی کارگاه داستان‌نویسیِ تمرین‌محور با شعار تمرین، تدریج و تکرار شکلی منسجم به خودش گرفت.

من پیشتر متد برخی کارگاه‌ها را دیده یا شنیده بودم، بیشتر آنها کلاس بودند و نه کارگاه؛ که در کارگاه در لحظهٔ برگزاری قرارست خلق اتفاق بیفتد آنهم به شکلی گروهی. در آن کلاس‌ها مطالب کتابها و انواع تئوری‌ها عیناً تکرار می‌شد، از شاگرد خواسته می‌شد داستانی بنویسد و در بهترین حالتْ استاد زیر داستان شاگرد چندخطی می‌نوشت که خوب است یا ضعیف. در حالیکه شاگردانی که از مبانی آغاز می‌کنند مانند شاگرد کلاس اولِ ابتدائی نیاز دارند کسی دستشان را بگیرد، آرام آرام آنها را راه ببرد و الفبا را آنقدر با آنها تکرار و تمرین کند تا در پایان سال تحصیلی شاگرد بتواند با مهارت بنویسد و بخواند. نیاز او هم علمی است و هم حسی_عاطفی، زیرا شاگرد سطح صفر بسیار شکننده است، با هر توبیخ نابخردانه (بخوانید توهین) نه تنها علاقه که شخصیتش خش برمی‌دارد، در هر نوع آموزشی مهم است که استاد (به معنای واقعی استاد) نقاط قوت و ضعفِ تمرین و تکلیف شاگرد را به او نشان بدهد، آنهم در نهایت احترام.

در برخی از کارگاه‌ها این اتفاق نمی‌افتد، اساتید فرض را بر این می‌گذارند که شاگرد ثبت‌نامی وقتی می‌گویی ف باید تا فرحزاد برود و دست پر هم برگردد، برخی حتی توقع دارند شاگرد باید استعداد داشته باشد و مطلب را سر هوا بزند، پس به خودشان حق می‌دهند اگر شاگردی در چند تمرین در جا زد آب پاکی روی دستش بریزند که «از تو نویسنده درنمیاد! نه به ما زحمت بده نه وقت خودتو تلف کن.» انگار که خود اساتید و تمام نویسندگان از رَحِم مادر نویسنده به دنیا آمده‌اند.

برای من هنرجوی مبانی داستان‌نویسی حکمِ همان دانش‌آموز کلاس اولی را دارد، من همیشه به دوستانم (و نه شاگردانم) می‌گویم که من راهنمای علاقهٔ شما هستم، دست علاقه‌تان را می‌گیرم و شما را تاتی‌تاتی راه می‌برم تا راه‌رفتن بیاموزید. بعد از آن مختارید به دویدن و پرواز کردن، یا نشستن.

امروز خوشحالم که دوستان دورهٔ اول کلاس‌های آنلاین من راه‌رفتن را آموخته‌اند و ثمرهٔ قدم‌زدنشان در سرزمین داستان، در این مجموعه آمده تا اثباتی باشد بر این مدّعا که اگر در کارگاهی (و نه کلاس)، مدرس (و نه استاد)، با بچه‌ها صمیمی باشد، با آنها همراه و همدل باشد، همراه با آنها تجربه کند و بیاموزد (نه اینکه دیکته کند)، و در یک کلام پابه‌پای شاگردان، شاگردی کند، آن اتفاق داستانیِ دوست‌داشتنی رخ می‌دهد، همان که اهل فن «آموزش و پرورش» می‌نامند، همانکه سبب «خلق» می‌شود، که «خالق» می‌آفریند، خالقی عاشق که یاد گرفته باید نیروی «تخیل» را بیشتر از هر عنصر دیگری جدی بگیرد.

در این مجموعه شما دعوتید به سفر در جهان خلق‌شده‌ای که ثمرهٔ اولین تلاش‌های جدی خالقینش است.

من و دوستانم در کارگاه داستان‌نویسی ادعا نداریم که ما خالقین تام و تمامی هستیم یا مخلوقات ما بی‌عیب و نقص، اما ادعا می‌کنیم که برای خلق آثارمان جدی تلاش کرده‌ایم، بارها و بارها بازنویسی کرده‌ایم تا بتوانیم داستانی قابل دفاع به چاپ برسانیم.

امیدوارم مخاطبان این مجموعه داستان از تک‌تک داستان‌ها لذت ببرند و دست پُر از این جهان بیرون بروند.

این مجموعه هفت نویسنده دارد اما نویسندهٔ هشتمی هم هست که داستانی در این مجموعه ندارد. نویسنده‌ای که در جستجوی شخصیت داستان‌ها پابه‌پای نویسندگان مجموعه رفته است، به لذت کشف رسیده است، با رضایت آنها خشنود شده و با سردرگمی‌شان به‌هم ریخته است. آن نویسندهٔ هشتم من‌ام.

هرچه نقاط قوّت و مثبت در این اثر می‌بینید ماحصل تلاش نویسندگان این مجموعه است، و هرگونه ایراد و نقص در داستان‌ها بر عهدهٔ من (مدرس کلاس) است که معلمی و شاگردی را هنوز خوب بلد نشده‌ام.

با احترام به تک‌تک شما مخاطبان عزیز

لیلا جُلینی

۱. خیابان خاکستری /آمنه ابراهیمی

_ «اکبر دینگ‌دینگ! بازم که ماتم گرفتی! دینگ‌دینگت به راه نشد بامرام؟!»

این را حسین‌آقا رفیق سی‌ساله‌اش گفت و صدای خنده‌اش در میان همهمهٔ جمعیت قهوه‌خانه گم شد.

اکبر دینگ‌دینگ روی تخت چوبی همیشگی، چهار زانو نشسته بود. یک دستش را روی پیشانی پر چال و چروکش گذاشته بود و با دست دیگرش آکاردئونش را روی تخت تکیه داده بود. دستش را در امتداد پیشانی‌اش به موهای سفیدی که تا پشت گردنش رسیده بود، کشید. موهایی که طوری آن را به عقب شانه زده بود که اگر پالتوی کهنه و شلوار گشادِ رنگ و رو رفته‌اش نبود، فکر می‌کردی موسیقیدان بزرگی است که دارد به خلق یک قطعهٔ بی‌نظیر موسیقی فکر می‌کند.

آهی کشید و سرش را تکان داد و این، یعنی نه! به خودش گفت:

«اگه دینگ‌دینگم به راه بود، فروغم سرپا بود!»

یک هفته بود آکاردئونش خراب شده بود و تعمیرکار آب پاکی را روی دستش ریخته بود که آکاردئونش فقط به درد گاراژ اوراقچی می‌خورد! حالا نه پول خرید آکاردئون جدید را داشت و نه پولی برای خرید داروهای فروغ! فروغی که بدون دارو شب تا صبح فریادزنان به خودش می‌لرزید، به موها و گلوی خودش چنگ می‌انداخت و تا مرز خفه شدن پیش می‌رفت. ده سالی بود که کار فروغ شده بود مشت‌مشت دارو خوردن‌هایی که هر سال زیادتر می‌شد و اکبر هر بار از دکتر پرسیده بود که، این داروها جن را از تن فروغ بیرون می‌کند؟! و دکتر سری تکان داده بود و با لبخندی کم‌رنگ نسخه را دستش داده بود.

رفته بود مثل روزگار جوانی‌اش وسط بازار "شاه عبدالعظیم" تهران حمّالی کند؛ اما وانت‌ها جای حمّال‌ها را گرفته بودند. رفته بود کارگری کند؛ اما کسی کارگری به سن و سال او نمی‌خواست. دم مغازه‌ها رفته بود تمیزکاری؛ اما باید یک ماه کار می‌کرد تا پول تمام داروها را به دست می‌آورد. به هر دری زده بود؛ اما نتوانسته بود کاری پیدا کند و حالا غم توی دلش تلنبار شده بود. تا نیمه شب کنار حوض حیاط خانه‌اش نشسته بود و نخ به نخ سیگار کشیده بود و حرف‌هایی که پدرش سال‌ها پیش در گوشش خوانده بود را مرور کرده بود...

هاله‌ای دود غلیظ روی سرش ریخته شد. از میان صدای قُل‌قُل قلیان‌ها که قهوه‌خانه را پر کرده بود و ذهنی که درگیر فریادهای فروغ بود، صدای عربده‌ای به ذهنش کوبیده شد:

«دِ زود باشین دیگه عنترا! واسه چی فس‌فس می‌کنین؟!»

و چنگی به معده‌اش انداخت. خم شد و دستش را روی شکمش گذاشت و چشم‌های غرق در چروکش را محکم بست و لب‌های ترک برداشته‌اش را به هم فشار داد. حسین‌آقا نچ‌نچی کرد و دستی به سبیل سیاه و سفیدش کشید و گفت:

«برو دکتر بامرام! هفتاد سالت شده و هنوز نمی‌فهمی به فکر خودت باشی؟!»

شروع کرد به خندیدن. این عادت حسین‌آقا بود که بعد از حرف زدن بخندد و اولین بار که اکبر سی سال پیش آمده بود قهوه‌خانه‌اش تا قلیانی دود کند و درد کمرش را که حمّالی توی بازار به جانش انداخته بود برطرف کند؛ خنده‌های حسین‌آقا که هرهرکشیده‌ای بود، درد کمرش را از یادش برده بود و شده بود موضوع شروع حرف زدن‌شان! پیرمرد آکاردئون‌زن خیابان خاکستری همان موقع رسیده بود و گفته بود که دیگر نای زدن ندارد و دنبال یک نفر می‌گردد که جایش بنوازد و حسین‌آقا دست اکبر را گرفته بود که یادش بدهد و اکبر آکاردئونش را خریده بود و دل بسته بود به نواختن. از همان‌موقع حسین‌آقا شده بود تنها رفیقش؛ اما اکبر مرد رفیق‌بازی نبود و رفاقت‌شان خلاصه شده بود به همین روزی نیم ساعت که در قهوه‌خانه می‌ماند و حرف‌زدن‌هایی که آن هم بیشتر حسین‌آقا می‌زد.

حسین‌آقا آه بلندی کشید و با قدم‌هایی تند رفت و اکبر که حالا چشم‌هایش را باز کرده بود، بی‌اختیار نگاهش را به دنبال پاهای دمپایی پوشیدهٔ حسین‌آقا که لِخ لِخ به قوزک پایش می‌خورد، به داخل آبدارخانه که سمت راستش بود، فرستاد. چشمش به کشوی قهوه‌ای چربی بستهٔ ته آبدارخانه خورد، کشویی که زیر میز آهنی نیم‌متری بود و حسین‌آقا کلیدش را پشت یک کاشی روی دیوار جا داده بود و کاشی را طوری سر جایش گذاشته بود که عقل جن هم به آن نمی‌رسید. چند بقچهٔ کهنه و چرکی را روی هم همان‌جا تلنبار کرده بود، طوری‌که فکر می‌کردی چند سال است که کسی سراغ آنجا نرفته! و اکبر یک‌بار دیده بود که حسین‌آقا سراغش رفته بود و گفته بود وقتی پول قلنبه دستش می‌آید، در این کشو می‌گذارد و برای جهاز دخترش جمع می‌کند.

حسین‌آقا با یک استکان چای برگشت و گفت:

«چایی نباته بامرام! بخور که...»

صدایی آمد:

_ «اُهوی قهوه‌چی...»

_ «اومدم بامرام!»

حسین‌آقا چای را روی گل‌های لک‌گرفتهٔ قالیچهٔ روی تخت گذاشت. لنگ قرمز دور گردنش را به پیشانی و سر تاس عرق کرده‌اش مالید و یک ساعت مچی که دانه‌های زنگ روی تسمهٔ نقره‌ای رنگش نشسته بود، از جیبش درآورد و دست اکبر داد و گفت:

«دیروز ساعتت رو روی این تخت جا گذاشتی، پریروز هم داشتی فروغ‌خانم رو از تو آبدارخونه صدا می‌زدی! این‌جوری نبینمت بامرام! باورکن چند روزه می‌بینم داغونی، داغون می‌شم!»

اکبر ساعت را گرفت و خیره شد به قاب ترک برداشته‌اش!

حسین‌آقا دستش را روی سینه‌اش گذاشت و ادامه داد:

«غمت نباشه بامرام! خودم یه تعمیرکار توپ برا آکاردئونت پیدا می‌کنم. همین‌جا بشین تا برگردم.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین