مرز روشنان
(زمستان سخت)
جلد دوم
نویسنده: فاطمه فرهادی
نشر صاد
مرز روشنان
(زمستان سخت)
جلد دوم
نویسنده: فاطمه فرهادی
نشر صاد
درون غار تاریک بود و هیچ نوری به داخل راه نداشت. دهانهٔ غار میان آن همه تخته سنگهای کثیف که از جلبکهای سیاه پوشیده شده بود، معلوم نبود. سکوت، هوای مرده و تاریکی، چیزهایی بودند که در نگاه اول در درون غار حس میشدند. خزههای سیاه و متعفن روی دیوارههای سرد و نمناک غار را پوشانده بود. تاریکی چنان عمیق و کشنده بود که چشم هیچ انسانی نمیتوانست در برابر آن طاقت بیاورد و از هم نپاشد. جایی که دورتر از جهان گیتیگ قرار داشت و تاریکی تنِ مادی را فاسد میکرد.
صدایی شبیه به وزش بادهای شمالی در انتهای غار به گوش رسید. دهانی در آن تاریکی باز شد و از روی خشم و غضب طلسمهایی بر زبان راند و سکوت نحس آنجا را شکست. در جایی که دورتر از جهان گیتیگ قرار داشت جسم یک آدمیزاد درونِ غار تاریک به جنبش افتاده بود. او زبان سرخش را چنان در دهان میچرخاند که گویی هرگز طعم ِ سکون و سکوت را نچشیده بود. چهرهٔ ثابتی نداشت، نیرویی در درونش میخروشید و او را همچون امواج تکان میداد. عاقبت یک مجوس را یافته بود. آدمیزادهایی که قرار بود نیروی تاریک را در دست بگیرند اما خودشان اسیر کلمات زنده و کهن شده بودند. آنها میدانستند ولی نمیخواستند باور کنند که خواندن کلمات تاریک، ذهنشان را اسیر میکند؛ در تار و پود پیکرشان مینشیند و آرامش و تعادل را از آنها میگیرد. هر لحظه به شکلی درمیآیند؛ اما خود را به بهانهٔ داشتن نیرویی برتر فریب میدهند. تاریکی، بهترین مکان برای دست یافتن به این هنر عفریتی بود. اما تا به آن روز هنوز هیچ تن خاکیای جرئت نکرده بود تا در اپاختر به دنبال آن بگردد. جایی که نه در گیتیگ۱ بود و نه در دنیای مینوگ۲. جایی بیمکان و زمان که سفیدی هم جزئی از تاریکی بود.
حالا یک تن خاکی در غاری میان اپاختر هبوط کرده بود تا به نیرویی برتر از تاریکی دست یابد. اوراد و افسونها را چنان زیر لب ادا میکرد که گویی افسونگری بالاتر از او وجود نداشت. افسونهایی مرگبار و منحوس که تنها روحهای تاریک قدرت تحمل اجرای آن را داشتند. چشمهایش در اثر نیروی زیاد سرخ شده بود و ذهنش در تاریکترین حالت ممکن قرار داشت. هر کلمهای که بر زبان میآورد و به آوا تبدیل میشد در ذهنش، موجوداتی تاریک و شبحگون را زنده میکرد. چندین بار چنین زمزمههایی را تکرار کرده بود و هر بار مغلوب آن تاریکیها شده بود. نمیتوانست به خوبی رامشان کند و بر آنها چیره شود، اما این بار بعد از مدتی طولانی سکوت را شکسته بود و افسونهایی بر زبان میآورد که ممکن بود باعث بسته شدن روحش شود. هنوز نیرویی فراتر از تاریکی را در خود بیدار نکرده بود با این حال هبوط و سقوط در تاریکی برای او بالاترین مرتبهٔ رسیدن به اهدافش بود. پس هبوط را آغاز کرد تا خون خود را به تاریکی اتصال دهد و قدرتهای ویرانگر آن را به دست آورد. پس در آغاز هبوط از جسم خاکیاش رانده شده بود و هنوز میان دو عالم سرگردان مانده بود و آنگاه قدرت کلمه بود که او را از میان سرگردانی بیرون میکشید و به او قدرت میبخشید. سِحر، در میان کلمات نشسته بود که با جاری کردن آن بر زبان سکوت را میشکست و آنچه که در درون او بود را نشان میداد. برای گفتن سحرها قدرت عظیمی لازم بود و او برای رسیدن به آن مرتبه هبوط را انتخاب کرده بود چرا که در گیتیگ بر زبان آوردن آنها برای یک جسم خاکی خطر نابودی را در پیش داشت.
دستهایش را روی سرش گذاشت و روی زانو نشست. همچنان افسونها را با قدرت میخواند و تاریکی و خون را درهم میآمیخت تا از میان آن دو، قدرتی برتر در وجودش شکل بگیرد. جسمش با هر کلمه درهم پیچ میخورد و ذهنش را میپوشاند. هر افسون سلوکِ روحی تاریک را به ارمغان داشت و قدرت تاریکی در رگهایش جریان مییافت. تا اینکه کمکم دستهای پوسیدهاش تغییر شکل داد و به شکل پنجههای گرگ درآمد. سرش کمکم از ریخت و شمایل انسانی بیرون درآمد و پوزهٔ گرگ اولین چیزی بود که روی صورتش ظاهر شد. این وردها و کلمات تا آنجا پیش رفت که از یک آدمیزاد تنها یک چشم بیروح و تاریک در آن تن باقی ماند. گفته میشود در هر انسانی نوری است که او را به تن خاکیاش وصل میکند، قدرت جادو این نور را خاموش میکند و هالهٔ تاریکی او را در برمیگیرد. این زمان است که روح دیگر با تن خاکی بیگانه میشود و برای بیدار نگه داشتنش در جسم خاکی به مراتب پایینتر سقوط میکند.
حالا دیگر در آن غار خبری از آن آدمیزاد نبود و جایش را یک گرگ گرفته بود. از اینکه مجبور شده بود در هیبت یک حیوان وارد دنیای گتیگ شود خشمگین و عصبانی بود. پنجههای تیزش را روی دیوار کشید و خطی عمیق برجای ماند. او مدتها در اپاختر مانده بود تا نیروی تاریک را با خود یکی کند و قدرت درونیاش را به بالاترین حد برساند و حال او در آن لحظه در جادوگری بیهمتا بود. هر چند برای رسیدن به این قدرت، روحش در تاریکی سقوط کرده بود اما خوب میدانست که که اگر در تاریکی سقوط کند دستیابی به چنین قدرت منحوس و نابودگری ممکن نخواهد بود. آرام به سمت دهانهٔ غار رفت. همه جا تاریک بود و سکوت و رخوت مرگباری در آن اطراف حکمفرما بود. نه زمان جریان داشت و نه جنبدهای به چشم میخورد. بیرون غار که رسید مثل یک گرگ سرش را بالا گرفت و زوزهای بلند کشید. او باید برای رسیدن به تن گیتیگ خود به هیرکان برمیگشت تا نیروی جا مانده در آنجا را آزاد کند. با آن نیرو بود که میتوانست به تنِ آدمیزاد خود برگردد و دوباره به نسلِ خاکی آدمیان بپیوندد. جسمی که با روح تاریک و قدرت جادوگریاش به او این اجازه را میداد تا از نیروهای طبیعت به نفع خود بهره ببرد و فرمانروای یکتای گیتیگ شود.
جهان، آفرینش، دنیای مادی
دنیای غیرمادی