سفر آقای هوشنگ گرامی به آن سو و بازگشتش

تنیظیمات

 

سفر آقای هوشنگ گرامی به آن سو و بازگشتش

نویسنده: علی شادکام

نشر صاد

نخست

در یک صبح بهاری بود که پیش از طلوع طلایی آفتاب بر آسمان صاف و یک دست سرمه کشیدهٔ دم صبح، آقای هوشنگ از خواب پرید. عرق می‌ریخت و ضربان قلبش بسیار بیشتر از مواقعی بود که آرام و سرحال دمنوش گل گاو زبان و پونه کوهی و بهار نارنج‌اش را می‌نوشید و مطالعه می‌کرد.

به‌محض بیدار شدن، از میزکوچک پاتختی کنارش، عینکش را برداشت و گوشی همراهش را یافت و به ساعت نگاه کرد، عینک را روی چشمش کج گذاشته بود، اما آبی که از دهانش آویزان بود و صورت پر از عرقش مانع این نشد تا ساعت چهار صبح را روی صفحه گوشی‌اش تشخیص ندهد. ساعت را که دید گردن خسته‌اش را که به زور برای دیدن ساعت از بالش جدا کرده بود سرجایش برگرداند و نفسی به راحتی کشید. اما بعد به این فکرکرد که چه فرقی می‌کرد ساعت چند باشد، خوابی که دیده بود باعث نگرانی و اضطراب و پریدن از خوابش شده بود، نه ساعت و چه خوب که از خواب پریده بود. همین‌طور که می‌خواست خواب را در ذهنش مرور کند آرام آرام در تخت خواب خزید و از پایین آن بیرون آمد و به سمت آبریزگاه قدم برداشت، در پای راستش کمی خواب رفتگی احساس می‌کرد، اما عادت داشت که با پاهای خواب رفته‌اش لنگان لنگان راه برود، جای دندان آسیابی که سه روز پیش آن را کشیده بود هنوز درد می‌کرد، همین که روی سکوی آبریزگاه نشست، دوباره توانست ذهنش را متمرکز کند روی خواب عجیبی که دیده بود.

تصاویری درهم پیچیده از موجواتی عجیب و غریب و افسانه‌ای؛ پری‌ها و جن‌های رنگارنگ، اسب‌ها و گاوهای عضلانی و انسان‌نما، درختان و گیاهانی با رنگ‌های غیر طبیعی و غارهایی با دیواره‌های درخشان و طلایی و آبگیرهایی جادویی. پیش خودش فکرکرد که اگر می‌توانست نقاشی کند طرح‌هایی را که دیده بود به تصویر می‌کشید و زیباتر از تصویرپردازی‌های آلیس در سرزمین عجایب و ارباب حلقه‌ها و عجیب‌تر از داستان‌های هزار و یک شب و قصه‌های پریان می‌شد.

به رختخواب که برمی‌گشت از آشپزخانه بطری آبی برداشته بود و کمی از آن سر کشیده بود که تازه اصل خوابش را به یادآورد. پری خوشگلی که موهایی به رنگ‌های سبز و آبی و فیروزه‌ای و طلایی داشت و با او سوار گاوی شده بود که می‌تازید و می‌خواست از بالای برجی به پایین بپرد.

بطری آب را کنار تختخواب گذاشت، زیر پتو رفت و گوشی‌اش را در دست گرفت، عینکش را میزان کرد و صفحه جستجوگر گوشی را پیدا کرد تا دنبال تصاویر مشابه با چیزی که دیده بود بگردد، این یکی از کارهای همیشگی آقای هوشنگ بود که در گوشی‌اش دنبال چیزها بگردد تا تصاویر مشابه‌شان را بیابد و بتواند آن‌ها را جوری ذخیره کند و نگه بدارد تا بعد که دوباره تصویر تکراری‌ای از آن‌ها دید بتواند با تصاویر پیشین مقایسه کند.

توی کادری که برای جستجو باید عبارتی را بنویسند نوشت دختر شاه پریان. یک بار به فارسی و یک بار به انگلیسی. بین تصاویر و نتایج مختلفی که می‌دید جستجو می‌کرد، فیلم‌هایی که با موضوع پری و جن بودند، کارتون‌ها و انیمه‌های ژاپنی، بازی‌های‌کامپیوتری، بازی‌هایی که برای گوشی‌ها طراحی شده بودند، نقاشی‌ها و گرافیک‌ها، چیزی که دیده بود شباهتی کوچک با تمام چیزهایی که می‌یافت داشت، یک‌جا اندازه بینی کوچک و خوش‌تراش، یک‌جا لباس خوش‌رنگ و مثل گلبرگ‌ها، جایی دیگر پرهای مثل پروانه بر دوش دختری کم سن و سال، در یک نقاشی رنگ آمیزی رنگ کمانی در موهای یک شخصیت کارتونی، اما هیچ‌کدام از چیزهای که دیده را نمی‌توانست انتخاب کند و مطمئن باشد شبیه‌ترین چیزی است که در خواب دیده است.

نیم ساعتی که گذشت، صفحهٔ گوشی خاموش شده و آقای هوشنگ هم به خواب رفته بود، تا ساعت شش‌ونیم که زنگ بیدارباشی که برای سر کار رفتن آن را تنظیم کرده بود پخش شد. زنگی مثل صدای چهار بار کوبیده شدن روی زنگوله‌ای تو پُر که دامداران به گردن گاوهای‌شان می‌بندند. زنگی که معمولاً به سرعت آقای هوشنگ را بیدار می‌کرد. به غیر از امروز که بد خواب شده بود و تا ساعت هفت صبح زنگ گوشی به طور مداوم نواخت تا سرانجام آقای هوشنگ بیدار شد و چون که دیرش شده بود، بدون خوردن صبحانه فقط به مرتب کردن خودش در آبریزگاه و لباس پوشیدن بسنده کرد و راهی محل کارش شد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین