پایتون

تنیظیمات

 

پایتون

نویسنده: سعید تواضع

نشرسرای خودنویس

«شما زنده خواهید بود تا وحشت‌های ساخته‌شده توسط انسان را که فراتر از درک شماست ببینید.»

نیکلا تسلا

بخش اول

۱. من خزنده هستم، اگه می‌تونی منو بگیر!

کسانی که می‌توانند آخرین کتاب‌ها را به یاد بیاورند، یا آن‌قدر پیر شده‌اند که توانایی حرف زدن ندارند، یا مُرده‌اند. کتاب‌ها فراموش شده‌اند. همین‌طور کتابخانه‌ها، کتاب‌فروش‌ها و کتابدارها. البته محکوم به نابودی بودند و احتمال اینکه روزی وجود نداشته باشند بسیار زیاد بود. همین‌طور هم شد. همه‌شان نابود شدند و در زندگی پیشینیان باقی ماندند. در هرصورت، کتاب برای انسانی که بقایش مورد تهدید قرار گرفته، مسئله کوچکی است.

به‌همین دلیل برای اطلاعاتی که در کره‌زمین وجود داشت، فضایی ابری تعریف شد که در بستر اینترنت جهانی به‌وجود آمد. این فضای ابری شامل تمام کتاب‌ها و اطلاعات بشر بود. به این صورت که اگر کسی به کتابی احتیاج داشت، می‌توانست با هر ابزار الکترونیکی، به اطلاعات مورد نیازش دست پیدا کند. این اطلاعات در سِروری جهانی جمع‌آوری شده بود. سِروری مادر که تمام اطلاعات در آن بارگذاری شده و برای آیندگان دسته‌بندی می‌شد. برای چند سال این پروژه موفق بود، تا اینکه شایعاتی شروع به پخش‌شدن کرد.

شایعات مربوط به شیوع ویروسی اینترنتی در تمام جهان بود. ابتدا کسی به این قضیه اهمیت نمی‌داد ولی نابودی‌ها شروع شد. کتاب‌به‌کتاب و کشوربه‌کشور. ویروس اینترنتی شروع از بین بردن کتاب‌ها کرد. کارش با هرکتابی که تمام می‌شد، سراغ کتاب بعدی می‌رفت. پس از نابود کردن تاریخ و فرهنگ و تمام اطلاعات یک کشور، دیگر چه چیزی از آن ملت باقی می‌ماند؟ به دلیل اینکه این ویروس اینترنتی از هوش مصنوعی برخوردار بود و همچنین از کدهای برنامه‌نویسی منسوخی به نام پایتون استفاده می‌کرد، اسم این ویروس اینترنتی را پایتون گذاشتند. پس از هزاران جنگ و بیماری و بلایای طبیعی، شیوع پایتون، تبدیل به بزرگ‌ترین معضل بشر شد.

پایتون قدمتی بسیار زیاد داشت. یکی از اولین ویروس‌های اینترنتی جهان بود که در آزمایشگاه ساخته شد و تا مدت‌ها به قدرتی که انتظارش را داشتند، دست نیافت. اسم این ویروس اینترنتی در ابتدا خزنده بود و پس از هر حمله، این پیغام را به قربانی خود می‌داد:‌ «من خزنده هستم، اگه می‌تونی منو بگیر!»

پایتون تنها به قصد خراب‌کاری ساخته شد. این ویروس اینترنتی قدرتی نابودگر داشت که از چشم دولت‌های شرور دور نماند و نگهداری شد تا زمانی که بتوانند از آن استفاده کنند. پس از شیوع پایتون نیز، هیچ دولت و کشوری مسئولیت آن را برعهده نگرفت؛ چراکه بزرگ‌ترین فاجعه جهانی محسوب می‌شد. این مسائل مهم نبودند. مهم این بود که پایتون، همه‌چیز را تهدید می‌کرد. دولت‌ها سرمایه‌گذاری‌های فراوانی کردند که بتوانند جلوی پایتون را بگیرند، ولی قدرت بالای پایتون قابل مهار نبود. به همین دلیل، آن‌ها تمام تمرکزشان را برروی اطلاعات سیاسی، نظامی و محرمانه گذاشتند و فقط پایتون را از نزدیک شدن به اطلاعات‌شان بازمی‌داشتند. این اتفاق شرایط را محیا می‌ساخت که پایتون به راحتی به سایر کتاب‌ها دسترسی داشته باشد.

۲. همه‌چیز صفر و یک است.

چشم‌هایش را بست. صدای قیژقیژ دستگاه را می‌شنید. ترس زیادی داشت ولی باید پای حرفش می‌ایستاد. کنجکاوی برای دیدن آن‌طرف دل‌گرمی کوچکی به او می‌داد. ناگهان سوزش شدیدی در نوک انگشتان دستش احساس کرد. سوزش مدام بیشتر شد و سراسر وجودش را فرا گرفت. فریادی کشید که به‌سرعت محو شد. بدنش در حال تجزیه‌شدن بود و آرام‌آرام و جزءبه‌جزء از هم پاشید. تبدیل به کوچک‌ترین واحدهای تشکیل دهنده اطلاعاتی‌اش شد و بعد، دیگر حضور نداشت.

تاریکی مطلق.

سکوت محض.

هیچ...!

چیزی شبیه به مرگ. آنجا نقطه صفر است. در نقطه صفر، تنها نیستی معنا دارد. چیزی که وجود ندارد و سپس نقطه یک به‌وجود می‌آید. نقطه یک به معنای هستی است. صفر و یک ناقض یکدیگر هستند ولی بدون دیگری وجود ندارند. همچون شب‌وروز، بدی‌وخوبی، نبودن‌وبودن. این‌ها به دستگاه اعداد باینری هم مشهورند.

در میان تاریکی، نور می‌دید. نورهای سفید جاری. همچون رودخانه‌های بی‌نهایتی که از خودشان نور می‌تابانند. این رودخانه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدند. تمام اطلاعات بدنش، تبدیل به صفر و یک‌های به‌هم‌ریخته و متناوب شد. اطلاعات زیستی همچون انرژی، نه خودبه‌خود به‌وجود می‌آیند و نه خودبه‌خود ازبین می‌روند. آن‌ها از حالت دی‌ان‌ای به صفر و یک تبدیل شده بودند.

صفر و یک‌هایی که در قامت یک انسان با نوری سفید در جهانی تاریک و ساکت قرار داشت. سپس ظاهرش شروع به شکل‌گیری کرد و همچون نوزادی که تازه متولد شده است، لخت‌وعور به خودش می‌پیچید. پس از تکمیل شدن تمام اجزای بدنش، برای لحظه‌ای عبور از دروازه‌ای را احساس کرد و با سرعتی بسیار زیاد در گودالی بی‌انتها سقوط کرد.

در گودال مدام از دریچه‌هایی عبور می‌کرد و تمام خاطرات و تصاویر زندگی‌اش را روی آینه‌های متعددی در اطرافش می‌دید. سپس به کهکشانی همچون رشته‌های عصبی رسید. زیبایی بی‌انتهایی مانند سفر در فضا. اطلاعات در رفت‌وآمد بودند و میلیاردها جهان روبه‌رویش قرار گرفته بود. طبق برنامه، باسرعت به‌سمت یکی از دیواره‌ها حرکت کرد و پس از عبور از دیواره وارد اتاقی سفید شد.

در اتاق سفید، قدش بلندتر،‌ هیکلش درشت‌تر و موها و ریشش بلند و سیاه شدند. بعد از تغییرات کامل فیزیکی، لباس‌هایش روی تنش قرار گرفتند. لباس‌هایی زیبا و آمادهٔ مبارزه. لباسی چرم و بدون حفاظی بر روی آن. بدون سرشانه و زره و کلاه‌خود. در نهایت، شمشیر و غلافش را گرفت و متوجه شد که هیچ سپری همراه خود ندارد. او مبارزی قدرتمند و سبک همچون باد بود و خودش را برای مدتی در مقام یک اسطوره می‌دید. به‌سمت تنها راه ورود و خروج حرکت کرد. لبخندی زد و وارد شد. این آغاز بزرگ‌ترین ماجراجویی زندگی‌اش بود.

۳. روزی روزگاری در تهران

دکتر منصور فروزان، استاد ادبیات، با قدی کوتاه، شکمی برآمده و سبیلی نازک بر روی لب‌هایش، در بعدازظهری پاییزی، به‌سرعت به‌سمت دانشگاه تهران می‌دوید. سعی می‌کرد به هر طریقی، آرامشی نسبی برای خودش به‌وجود بیاورد. با پالتوی کهنه‌اش از وسط حیاط دانشگاه تهران به‌سمت دانشکده ادبیات پیش می‌رفت. دانشگاه تهرانی که تمام درخت‌هایش را از دست داده بود و فقط ساختمان‌هایی دور از یکدیگر را شامل می‌شد. چند نفر متوجه عجله دکتر شدند ولی بی‌توجه به اینکه ممکن است اتفاق عجیبی رخ داده باشد، از کنار او عبور می‌کردند. حتی شاید یک نفر سلام داد ولی دکتر متوجه او نشد.

نفس‌نفس...

دکتر فروزان به اتاق دکتر ایمانی، مدیر دانشکده رسید و بدون توجه به جمله منشی که به او احترام گذاشت و تقاضا کرد منتظر بماند، وارد اتاق شد و روبه‌روی دکتر ایمانی ایستاد و به او گفت: «شروع شد!»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین