روزگار ملخ

تنیظیمات

روزگار ملخ

نویسنده:مجید رحمانی

نشر صاد

روزگار ملخ

با نگاهی به داستان سیاوش از شاهنامه فردوسی

شخصیت‌ها:

سیاوش (پسر کیومرث)

رسا (دایی سیاوش)

کیومرث (پدر سیاوش)

توراندخت (همسر اول کیومرث)

سوزان (همسر دوم کیومرث)

افشین (پدر همسر سیاوش)

فریده (دختر افشین- همسر سیاوش)

ایراندخت (همسر افشین)

گرشا (برادر افشین)

زادبخت (پدر رسا، توراندخت و ایراندخت)

تورنگ (دوست کیومرث)

اردلان (دوست سیاوش)

گلناز (همسایه پدری سیاوش)

فرج همسایه کیومرث

روح‌انگیز (مادر رسا، توراندخت و ایراندخت، مادربزرگ سیاوش)

مهلقا مادر بزرگ سیاوش

کیهان فرزند سیاوش (فرزند سیاوش)

کیان (پدر کیومرث)

سردار (پسر افشین)

سامان (فرمانده سیاوش)

اسکندر (هم‌خدمتی سیاوش)

ارحام (هم‌خدمتی سیاوش)

ایزد (همسفر سیاوش)

خلاصه داستان سیاوش در شاهنامه:

منابع

چکیده و مجموعه مقاله‌های همایش

شاهنامه و پژوهش‌های آیینی

قطب علمی فردوسی‌شناسی و ادبیات خراسان

فرهنگ‌سرای فردوسی و شاهنامه به نثر از حشمت‌الله ریاضی

بنا بر تعریف شاهنامه سیاوش پسر کیکاووس پادشاه ایران، از نژاد فریدون بود، او را در کودکی به رستم می‌سپارند تا فنون رزم بیاموزد، رستم در تربیت او کوشید و هنگامی که سیاوش نزد پدر بازگشت جوانی دلاور و زیباروی و با فر و دانش بود. سودابه نامادری سیاوش، به سیاوش دل می‌بازد و حیله‌ها به کار می‌برد تا دل سیاوش را به دست آورد؛ اما چون موفق نمی‌شود در مقام انتقام برمی‌آید و تهمت به سیاوش می‌زند، سران سپاه و اخترشناسان کیکاووس را وادار می‌کنند که برای اثبات این قضیه، سیاوش از آتش بگذرد که این‌گونه امتحان از قدیم یک سنت بوده است. سیاوش آزمایش را با سربلندی انجام می‌دهد. در این هنگام افراسیاب تورانی به ایران حمله می‌کند، سیاوش به همراه رستم و سراداران ایران به جنگ با او می‌رود اما افراسیاب پیشنهاد صلح می‌کند با شرایطی که به نفع ایرانیان است و سیاوش صلح را می‌پذیرد ولی کیکاووس با این صلح موافق نیست و رستم را از مقام خود خلع می‌کند و طوس را به جای او مأمور جنگ می‌کند. اما سیاوش که پیمان صلح با افراسیاب بسته بود و عهدشکنی را خلاف جوانمردی می‌دانست به دعوت افراسیاب به توران زمین رفت و افراسیاب مقدم سیاوش را گرامی داشت و پادشاهی قسمتی از کشور خویش را به او داد (و دختر خود فرنگیس را به پیشنهاد پشنگ به عقد سیاوش در می‌آورد – نویسنده) اما چون کار سیاوش در توران بالا گرفت، گرسیوز برادرافراسیاب بر سیاوش حسد برد و از او نزد افراسیاب بدگویی کرد و گفت که سیاوش قصد سرنگونی تخت‌وتاج تورانیان را دارد. حیله گرسیوز مؤثر افتاد و سیاوش را اسیرکردند و مظلومانه کشتند.

نخستِ این دفتر

کار فردوسی و به تعبیری این نامه سترگ را باید به اهلش سپرد. وقتی داستان‌های شاهنامه را به نثر و شعر می‌خواندم چقدر دوست داشتم آن را دوباره و چندباره می‌خواندم. معتقدم بر گرفتن از این مجموعه می‌تواند داستان‌های بسیاری را با رنگ امروزی؛ در هر دو بخش فیلم و ادبیات تولید کند. سوگ سیاوش؛ سیاوشان؛ و یا سووشون؛ به اسطوره‌ها و آیین‌های کهن بر می‌گردد. پرداختن به آن و نشانه‌هایش هدف نگارنده نیست. اما حکایت این داستانِ سیاوش در سرگذشت گیرایش – شاهنامه؛ چه نزدیکی در روزگار داشته که آن را ماندگار کرده است؟ پاسخ به این پرسش روشن است. برای من نتیجه‌اش مهم بود؛ که انگیزه‌ای برای برگردان آن به زمان امروزی شد. شاید دلیل راستی آن دو هدف باشد: یکی درونمایه قوی خود داستان بود و انگاره‌ای از پندار؛ گفتار و کردار نیک. سیاوش در شاهنامه؛ صاحب این نشانه‌هاست: نیک فکر می‌کند. نیک می‌گوید و نیک انجام می‌دهد. نماد بی‌گناهی و پاکی است. اما «روزگار ملخ» به لحاظِ داستان امروزی شکل دیگری دارد و وابسته به هیچ دوره و هیچ مکانی نیست. هجوم ملخ می‌تواند استعاره‌ای از تباهی روزگار ذهن باشد و به دنبالش زشتی سخن و در ادامه کردار نادرست. سر بخش‌های کتاب هم به ترتیب همین هنجار- ناهنجار آمده‌اند. در هر بخش تلاشم این بوده که نشانه‌ها را بیان کنم. کیومرث در فصل «نیک‌پنداران» می‌تواند برداشتی از سبک عقلی کیکاووس باشد؛ و جنگ با توراندخت همسرش (جنگی نمادین بین توران - ایران)؛ مطمئناً بخش مهمی از این ویژگی‌ها را دارند. یا در بخش نیک‌کرداران؛ ستیز افشین و توراندخت در یک سو؛ و سوی دیگر کیومرث و سوزان؛ راستی دیگری از این کردار نادرست است. اما سختی که برای نوشتن آن داشتم خود سیاوش بود. آیا باید او را چون بنیادش در شاهنامه نیک بیان می‌کردم؟ پاسخ آن در همان ابتدا برایم نه بود. سیاوش شبیه همه ما و در همه دوره‌ها می‌تواند خوب و بد باشد. پندار اشتباه هم داشته باشد؛ راست هم نگوید؛ و همه این‌ها یک دلیلش پرهیز از قهرمان‌سازی بوده است. نزدیکی به زندگی واقعی و نشانه‌های خاکستری و در یک کلام: «خود من» و یا «خود ما». تلاشی است برای وفاداری به چهار چوب اصلی «سیاوش در شاهنامه» پس از گذشت حدود یازده قرن؛ و امروزی کردن آن اگرچه در روزگار دهه شصت. از نظر ظاهری سیاوش آن‌قدر زیباست که سودابه دل در گرو عشقش می‌سپرد؛ اما در سیاوشِ روزگار ملخ با آن نوع ظاهر برگزیده‌ای که انتخابش کردم (زال‌گونه و نحیف) این‌گونه نیست. به همین ترتیب است شخصیت‌هایی دیگری که دو حرف اول نامشان همان نام‌های در شاهنامه‌اند و شخصیت‌شان؛ هم می‌تواند رنگی از نشانه‌های آن دوره را داشته باشد و هم فاقد آن نشانه‌ها باشد. رستم (رسا – دایی رسا) و یا افراسیاب (افشین) هم از این دسته‌اند. اما هدف دوم برمی‌گردد به کم‌خوانی که در حوصله این نامه هم نیست. وقتی می‌خواستم بنویسم؛ ابتدا جستجویی بود در مورد رمانی اقتباس شده با همین درونمایه. یک نمونه‌اش رمان خوب سووشون نوشته مرحومه سیمین دانشور بود که البته برگرفته از همان آیین و سنت سیاووشون و عزاداری است. اما دلیل کم‌خوانی کتاب که نوشتم؛ بی‌شک سهمی از آن هم شامل نادیده گرفتن و ناشناخته ماندن این حکایات سترگ هم می‌شود. کتاب شاهنامه به نثر از حشمت‌الله ریاضی دلیلی شد تا نیرویی حس کنم که با نوشتن و گرفتن از آن زمینه‌ای فراهم گردد برای علاقه‌مندی خواننده. گرچه باید بنویسم که روزگار ملخ به هیچ وجه نمی‌تواند این مهم را به سرانجام برساند. حرف آخر اینکه سال‌ها قبل به‌عنوان سرباز وظیفه در دزفول خدمت کردم. در همان سال‌های موشک‌باران. آنجا را دیده بودم. خرابی‌هایش و مردمش را. زمانی که مشغول نوشتن این کار بودم؛ فکر کردم یک جای کار می‌لنگد. این شد که آهنگ سفری دوباره به آن سرزمین را کردم. رفتم و دوباره آن‌ها و آنجا را دیدم. نشستم کنار یادهایشان؛ صدای گریه‌شان را دوباره شنیدم. گفتند؛ نشان دادند؛ خندیدند و بغض کردند. در مزارشان نشستم. گورهای خانوادگی؛ صدای نفس زیر آوار مانده‌ها را شنیدم که هنوز بوی زندگی می‌داد، و در شلمچه صدای جنگ که درون باد رفته بود و پایان این نخستِ دفتر؛ سپاس از دوستان فرهیخته و همراهم: حمیدرضا طباطبایی- مصطفی سلیمی- پیمان کمالی- مهناز گروه‌ای- و استاد حسن لطفی که به راستی یاریگر و مشوق کارم بوده‌اند، و هیچ آرزویی نیست جز گشودگی خاطر و احترام به شعور خواننده.

مجید رحمانی

فصل اول: نیک پنداران

شعله‌های رقصان آتش، کوه را فرا می‌گیرد و هوا پر می‌شود از خاکستر صخره‌ها. از آسمان تیرهای شعله‌ور پرتاب می‌شوند ...

- کوه آتیش گرفته بود مادر. وحشتناک بود. آتیش از آسمان می‌بارید. می‌دانستم خواب می‌بینم.

کوه زیر بارش شعله‌ها خاکستر می‌شود. جَنگی ستُرگ بین آسمان و زمین درمی‌گیرد. بال‌های بلند عقاب‌ها روی زمین سایه می‌افکند.

- عقاب؟ نشان بلندیه.

- تعبیرش؟

- سربلندیه مادر. خیره.

بدن‌های سایه‌گون، زخمی، گیج و منگ، نالان، در جستجوی سرپناهی روی زمین می‌لولند. اجساد متلاشی شده در دل خاک فرو می‌روند. دریا چون آبی در دیگ می‌جوشد وکشتی‌های متلاطم را می‌سوزاند و سایه‌ای، بین زمین و آسمان چرخ می‌زند و چُون پرنده‌ای تیر خورده در ساحل دریا سقوط می‌کند.

- سقوط می‌کردم زمین ...

سایه قد راست می‌کند و عقاب‌ها را بر فراز می‌بیند. باشکوه و سترگ. صدای ناله‌ای بلند می‌شود و آهنگ پیدا می‌کند. گویی زخمه‌ای است که از حنجره‌ای زخمی بیرون می‌زند. دریا محو می‌شود و کویری خشک شکل می‌گیرد. صدای زخمه بلندتر می‌شود. فریادهای یک زن؛ سایه مرد را وادار به دویدن می‌کند. به شتاب.

- سرم درد می‌کنه.

سال‌ها قبل کیومرث گفته بود:

- فردا می‌رم. کامیون رو دادم به شوفر.

و مهلقا جواب داده بود:

- دیگه چیزی نمانده. چشم رو هم بذاری تمام می‌شه.

گذرگاهی تنگ با پیچ‌های تودرتو و مارپیچ. شبیه جاده‌ای ناهموار. تریلی ماک در پیچ جاده می‌پیچد. مرد سعی می‌کند ترمز بگیرد. پاهایش در جستجوی پدال است. فریادی می‌کشد. اما هیچ صدایی از او بلند نمی‌شود. در تنگاتنگ مارپیچ ِگذرگاه به کوه برخورد می‌کند و آرام‌آرام به دره‌ای عمیق سقوط می‌کند. آهن‌پاره می‌شود. موشکی صفیر می‌کشد و آسمان را می‌شکافد. قسمتی از کوه فرو می‌ریزد. دیوارهای بتنی در شهری ناشناس فرو می‌ریزد.

- تریلی آقاجان داشت می‌افتاد تو دره. خودش رو نمی‌دیدم. هر چی ترمز می‌زدم فایده‌ای نداشت.

- چه اسمی داشت آقاجان ... کیان!

صدای زخمه را می‌شنود. در عمق دره که از چهار طرف با کوه‌های بلند احاطه شده است چند اسکلت می‌رقصند. صداهای تَرق و تروق استخوان‌ها به گوشش می رسد.

- خب؟

- همیشه از مُرده می‌ترسیدم.

- مُرده عمرو دراز می‌کنه.

- عجیب بود. اسکلتا ...

فکر کرد و گفت:

- مثه استخوانای زادبخت بود که از زیر خاک بیرون می‌کشیدنش.

- قربانی کن.

- یادته آقاجان از حمله ملخا می‌گفت؟

- خدا بیامرزدش.

چند اسکلت کاسه جمجمه‌شان را برمی‌دارند و در هوا می‌چرخانند. مرد قدرت فرار ندارد. پنجه‌ای استخوانی پایش را می‌گیرد. آن‌ها حلقه می زنند. مرد را زمین می‌زنند وکاسه سرش را خُرد می‌کنند. از آسمان فوج‌فوج ملخ‌ها هجوم می‌آورند. زمین از حشرات مرده پُر می‌شود. مرد هراسان به توده سیاهی می‌نگرد که از سرش بلند شده است. زبانش چون ماری از فَک بیرون می‌زند. جمجمه زنی شکاف برمی‌دارد. ماری کوچک از فَکش بیرون می‌زند و ملخی را به نیش می‌کشد. صدای گریه بچه‌ای می‌آید. آسمان برق می‌زند و تاریک و روشن می‌شود. گلوله‌ها به سرعتِ برق به سینه آسمان می‌روند. مرد زمین می افتد و دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد.

نگاه کیومرث رو به آب‌انبار بود:

- بختک افتاده بود روی سینه‌ام. یه شب قبل از به دنیا آمدنش این خواب رو دیدم. سرباز بودم. یادته؟

- آره. چرا الان اینارو می‌گی؟ سیاوش دیگه بزرگ شده ... به آب بگو ... می بَردِش.

- هنوزم می‌ترسم. تا اینجاش همش تعبیر شده. توراندخت، گربه، سیاوش، جنگ.

- چیه مادر؟ این همه سال گذشته.

- سقوط ینی چی؟ گرشا تعبیرش کرد ... .

سایه مرد دست پا می‌زند. جیغی از ته حنجره بلند می‌شود. فریاد کم‌کم به مرنوی گربه‌ای تبدیل می‌شود.

صدای گریه بچه بعد از چهارده سال هنوز در گوشش باقی مانده است:

- خوش قدمه؟

چهار ماه بعد از مرگ پدرش «کیان» آن روز که سیاوش به دنیا آمده بود؛ مهلقا بلند شده بود و رفته بود سراغ اسپند. کیومرث کابوس را قبل از به دنیا آمدن سیاوش دیده بود ...

سوزِ گریه سیاوش مثل گریه‌ای بود که کیومرث؛ سیزدهم فروردین برای مرگ پدرش کیان، سر داده بود. مهلقا آن روز اسپنددان را پیدا نکرده بود.

کابوس را مرور کرد: کوهی از آتش، خاکستر کوه، دریای جوشان و فریادهای زخمه، فریادهای یک زن، سقوط کامیون و هجوم ملخ‌ها، رقص اسکلت‌ها، گویا گریه سیاوش همیشه او را یاد کابوسش می‌انداخت. صدای گریه بچه‌ای می‌آمد و فشار بَختک ...

... خواسته بود رمز خواب را بداند. گویا اسرار رؤیا در زندگی‌اش رفته‌رفته شکل پیدا می‌کرد. طی چهار ده سال؛ ذره‌ذره برایش تعبیر شده بود. فکر کرد: شاید تکه‌هایی از کابوس و تعبیرش هنوز مانده باشد خوابش نمی‌برد. زنگ چهار بار که نواخت، بلند شد و کورمال از کنار تشک توراندخت و سیاوش رد شد. کامیونش کنار تیر چراغ‌برق کوچه بود. همان‌جا کنار در، منتظر نشست تا صدای اذان صبح از مسجد محل بلند شود. قسمتی از خوابش را به مهلقا نگفته بود. این دیگر کابوس نبود. مرموز بود و زیبا ...

... چشمانی درشت و سبز خیره‌اش شده بود.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین