تا در خیابانی مه‌آلود گم نشوی

تنیظیمات

 

تا در خیابانی مه‌آلود گم نشوی

نویسنده: حسین قربانزاده خیاوی

نشر صاد

تیری که شلیک نشد

لولهٔ تفنگ از گوشهٔ پنجرهٔ زیرزمین، سینهٔ اسماعیل قزاق را نشانه رفت. فریاد زدم:

- شیخ ماشه را بچکان. حاجیه‌خانم زیر لگدهای اسماعیل قزاق تلف شد.

قزاق‌ها سر حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی را به محض اینکه در را باز کرد با قنداق تفنگ شکافته بودند. پیرمرد خودش را روی زمین کشید تا بدنش را سپر کند در برابر لگدهای اسماعیل قزاق، شاید بتواند همسرش را از ضربه‌های بیشتر در امان نگه دارد. بدن نحیف حاجیه‌خانم تاب لگدهای اسماعیل قزاق را نداشت. هر لگدی که می‌خوردند حس می‌کردم توی سروصورت من فرود می‌آیند. شیخ انگشت روی ماشه گذاشت. نفس در سینهٔ من و شیخ حبس شد. به اسماعیل قزاق چشم دوختم. ای بی‌شرم و حیا. الان تیر شیخ چون کهنه‌پارچه‌ای بدن حرمت‌شکنت را می‌دوزد به دیوار. الان روی سنگ‌فرش حیاط مچاله می‌شوی و جانت به عذاب دوزخ گرفتار می‌شود. خشم و نفرت بدنم را به لرزه انداخت. سینهٔ شکافته‌شدهٔ اسماعیل قزاق را پیش چشمم مجسم کردم. با هر لگد اسماعیل قزاق که به بدن پیر و فرتوت حاجیه‌خانم و شوهرش فرود می‌آمد تمام اندام بدنم بنا به عادت، عکس‌العمل نشان می‌داد، بدنم جمع می‌شد و کش می‌آمد، چه خوب که شیخ این حرکت‌های از سر خشم من را نمی‌دید. درد پیرزن را توی بدنم حس می‌کردم و دندان به هم می‌فشردم. چرا شیخ شلیک نمی‌کرد؟ بلند گفتم:

«بزن شیخ، مگر نمی‌بینی چه اتفاقی دارد می‌افتد؟»

منتظر ماندم. به محض اینکه شیخ ماشه را بچکاند خون اسماعیل قزاق می‌پاشد روی صورت قزاق‌های دیگر. خونش دیوار کاهگلی حیاط را سرخ می‌کند. شاید تا قزاق‌های دیگر به خود بیایند شیخ تیری دیگر و تیری دیگر حواله‌شان کند و همه را بخواباند کنار هم. جسم بی‌جانشان بیفتد توی حیاطی که حرمتش شکسته و با زور واردش شده‌اند. حاجیه‌خانم نالهٔ بلندی کرد و گفت:

«تو را قسم به حرمت این روسری خانه‌مان را ترک کنید.»

حاجیه‌خانم روسری‌اش را انداخت زیر پای اسماعیل قزاق. شیخ منتظر ماند. روسری حرمت دارد. اسماعیل قزاق چکمه‌اش را گذاشت روی روسری. با قنداق تفنگ کوبید به سر حاجیه‌خانم. داد زدم:

«شیخ ماشه را بچکان، پیرزن زیر لگدهای این پدر... .»

شیخ زیر لب گفت:

«الوعده وفا استاد. گفتم در خانه‌ات دست به تفنگ نخواهم برد. جان تو و اهل و عیالت برای من ارزشمند است.»

شیخ تفنگ را تکیه داد به دیوار زیرزمین. بلند گفت:

«بیشتر از این آزارشان ندهید. من اینجا هستم. محمد خیابانی. دست نگه دارید. همراه شما خواهم آمد.»

با خشم صدایم را از ته گلویم بیرون دادم و گفتم:

«چه می‌کنی شیخ. بزن هفت‌جدشان را بیاور جلو چشمشان. تو که تسلیم‌شدن در مرامت نبود.»

شیخ نگاهم کرد. پانزده سال دارم و چهل سال است شیخ را همراهی می‌کنم. با شیخ انس گرفته‌ام. شیخ هم من را پذیرفته است. روزها باهم درد دل کرده‌ایم. شب‌ها در غربت از زبان شیخ آرزوهایش را شنیده‌ام. شیخ برای من از وطنی سخن گفته که می‌بایست ساخته شود. از مردمی حرف زده که کمترین حقشان رسیدن به یک زندگی راحت است. آزاد و سربلند. شیخ برای من از آزادی گفته و از ضرورت آگاهی مردم. از قطع‌کردن دست بیگانه از خاک وطن. کارهای شیخ را از نزدیک دیده‌ام. شاهدی هستم برای خون دل خوردن‌ها و تلاش‌های شیخ. برنامه‌های شیخ را برای آینده از حفظ هستم. حالا در زیرزمین خانهٔ حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی من در حسرت چکاندن ماشه‌ام و شیخ در صرافت وفای‌به‌عهد. شیخ آرام گفت:

«راه رفتنی را باید رفت سایه‌خانم. باید رفت و راه را به پایان رساند.»

گفتم:

«شیخ گفتید راه طولانی در پیش است. اینکه پایان راه است.‌ پس از کدام راه طولانی حرف می‌زدید؟»

شیخ گفت:

«جادهٔ آزادی دراز است و طولانی. هرکس سرانجام گوشه‌ای از این جاده می‌نشیند، از آن به بعد تلاش و مجاهدت یارانش را تماشا می‌کند در مسیر رسیدن به آزادی.»

شیخ رفت طرف پلّه‌ها. نرسیده به پلّهٔ اول، دست‌هایم را از هم باز کردم و ایستادم روبه‌روی شیخ. گفتم:

«نمی‌گذارم از پلّه‌ها بالا بروید.»

شیخ لبخند زد و گفت:

«شبیه آن دخترها شده‌ای که لباس مردانه پوشیدند و یازده ماه در سنگرها جنگیدند.»

گفتم:

«من برای انجام کارهایم به پوشیدن لباس مردانه نیاز ندارم.»

شیخ گفت:

«توی حیاط، حاجیه‌خانم هم در لباس خودش می‌جنگد. باید برویم به یاری‌اش.»

گفتم:

«اما شیخ با رفتن شما همه‌چیز ناتمام می‌ماند.»

شیخ باز لبخند زد و گفت:

«از این هفت پلّه که بالا بروم همه‌چیز کامل خواهد شد.»

شیخ از پلّه‌ها بالا رفت. چشم‌هایم را بستم. گوش‌هایم را گرفتم. بااین‌حال صدای تیرها را شنیدم که بی‌امان شلیک شدند. پاهایم لرزید. سست شد. نتوانست وزنم را تحمّل کند. نشستم روی پلّه. سرم را بین دو دستم گرفتم. باید زمان را برگردانم عقب. شاید بتوانم کاری بکنم. در این چهل سال تنها در ایام کودکی با شیخ از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد حرف زدم. از آن پس هیچ‌وقت به شیخ نگفتم چه اتفاقی در پیش است؛ اما باید این بار بگویم. این بار مثل همیشه نیست.

شقیقه‌هایم را با تمام قدرت فشار دادم. چشم‌هایم را بستم و بیشتر فشار دادم. سیاهی بود و سیاهی. بعد از سیاهی در عمق چشم‌هایم پرده‌ای سفید بازوبسته شد. حالا بازگشت به عقب میسر بود. بازگشت به یک ساعت قبل از زمانی که قزاق‌ها در خانهٔ حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی را به‌شدت کوبیدند.

شیخ از پنجرهٔ زیرزمین به حیاط نگاه کرد. حاجیه‌خانم با سینی غذا وارد شد. سینی را جلو شیخ گذاشت. شیخ گفت:

«مادر چرا از این پلّه‌ها می‌آیید پایین؟ شرمنده‌ام می‌کنید.»

حاجیه‌خانم گفت:

«حضور شیخ در خانهٔ ما باعث فخر است و مایهٔ برکت. میزبانی از چنین فرزند عزیزی نصیب هر مادر نمی‌شود.»

حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی هم از پلّه‌ها پایین آمد. نفس‌نفس می‌زد. من و شیخ متوجهٔ نشده بودیم کی به خانه برگشته است. تا سینی غذا را مقابل شیخ دید، گفت:

«پسرم غذایت را بخور. حامل خبرهای ناخوشایندم.»

شیخ گفت:

«ما که در منگنهٔ خبرهای ناخوشایند گرفتاریم. بفرمایید می‌شنوم.»

حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی نفس تازه کرد. به شیخ نگاه کرد، بعد به همسرش. شمرده‌شمرده گفت:

«قزاق‌ها در شهر دست به غارت و کشتار زده‌اند. مردم پناه برده‌اند به مخبرالسلطنه. جواب داده، قشون فاتح، سه روز حق غارت و کشتار دارد.»

شیخ گفت:

«ای پیر چهارفصل. مار در آستین پرورش دادیم. گرگ را با دست خودمان آوردیم و رها کردیم توی شهر. هیچ فکرش را هم نمی‌کردم مخبرالسلطنه چنین کند.»

شیخ سرش را انداخت پایین و به فکر فرو رفت. حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی گفت:

«اگر شیخ اجازه دهد بروم پیش مخبرالسلطنه برایت تأمین جانی بگیرم. کوچه‌به‌کوچه و خانه‌به‌خانه دارند دنبالت می‌گردند.»

شیخ گفت:

«برای حفظ جانم چون شمایی را پیش چون مخبرالسلطنه‌ای نمی‌فرستم. اگر قزاق‌ها در خانهٔ شما پیدایم کردند برای حفظ جان شما تیراندازی نخواهم کرد.»

حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی باز اصرار کرد برود پیش مخبرالسلطنه. شیخ نپذیرفت. پناهنده‌شدن در سفارت روسیه را هم رد کرد. حاج‌شیخ‌حسنعلی میانچی با حاجیه‌خانم رفتند تا شیخ غذایش را بخورد. خواستم حرفی بزنم ضربه‌های محکمی به در خورد. زبانم بند آمد و در جایم میخکوبم کرد.

نه، نه. این‌طور نمی‌شود. باید کمی بیشتر زمان را به عقب برگردانم. دستم را مشت کردم و گذاشتم روی پیشانی‌ام. مشتم را گذاشتم روی دیوار و چشم‌هایم را بستم. باید زمان را یک روز بیشتر به عقب برگردانم.

شیخ نشست روی فرش دست‌باف هریس. از پنجرهٔ زیرزمین نور خورشید افتاده بود روی شانه‌هایش. انگار آجرهای دیوار پیش رویش را می‌شمرد. آرام گفتم:

«به چه فکر می‌کنی شیخ؟»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین