عیدی موتورچی

تنیظیمات

 

عیدی موتورچی

نویسنده: مولود سوزنگران

نشر صاد

فصل ۱

پیرزن کنار گور، تنش را به تنهٔ کلفت درخت کُنار داده بود. ناخن‌هایش به زانویش چنگ زده بودند. حال دختر نورسی را داشت، که برای بار نخست با کسی که دوست دارد روبرو می‌شود. دو پسر، نوبتی به آجرکاری‌های روی گور کلنگ می‌زدند با هرضرب به گور، دل پیر هم می‌رُمبید. درخت، روی گور عیدی و دو گور کوچک که مثل دو همزاد کنار هم یک شکل مرده بودند سایه انداخته بود. کمی آن‌طرف‌تر گور کوچک‌تری تقریباً وسط سایه درخت، دیده می‌شد.

خودش می‌دانست که وصیت مانده به خاطر او بوده؛ بعد از گم شدن عیدی باقی عمر فکرهایش را بلند در گوشش غر می‌زد «از کجا معلوم عیدی اونجا باشه؟»

گاهی که به تنگ می‌آمد به مانده می‌گفت: «پسر اگه از خدا نمی‌ترسیدم شبونه گورشو می‌کندم تا خاطر جمع بشم که مرده‌ای به گورش هست! چه کنم که برای این کار باید سی و پنج سال صبر کنم»

مانده می‌خندید و می‌گفت: «اون موقع هم یکی باید بمیره تا بشه گور و باز کرد! حالا کیو باید قربونی کنیم که خیالت راحت بشه اونجاس! تازه بعد از سی و پنج سال چیزی از آقام نمونده که بخوای تشخیص بدی خودشه یا نه! چطور می‌خوای تشخیص بدی؟»

همیشه ته حرف‌های‌شان به دیوار می‌خورد؛ کم کم جنگ‌زدگی و آوارگی فکرش را از جسد عیدی دور کرد. بعدها که مانده هم گم شد از خیر جسد عیدی گذشت. اما مانده از کجا باید خبردار می‌شد؟ او وقتی وصیتش را می نوشت، تنها خواسته‌اش را خرج تمنای پیرزن کرده بود! کجا خبر داشت که او دیگر دلش نمی‌خواهد بداند جسدی آنجا هست یا نه. هرچه کرد نتوانست جماعت را قانع کند که از خیر کندن گور عیدی بگذرند؛ آن‌ها خون به گردن مانده بودند تا وصیت مانده را به سرانجام برسانند؛ می‌گفتند باید به وصیت شهید جامه عمل بپوشانند. بعد از اینکه از منصرف کردن‌شان ناامید شد فقط به این شرط دلش رضا داد که بالای کار باشد و نوه‌های خودش به خوون چینی ۱های گور عیدی زخم بزنند.

عابد نوه بزرگ‌تر آستینش را به پیشانی کشید: «وصیّت‌نامهٔ عمو رو بهت ندادن؟»

_ «گفتن تو مادر شهید نیستی!»

عابد کلنگش را محکم کوبید «اینم از اون قانونای باطله که اعتبارش فقط واسه کاغذبازیه»

کفری بود؛ قصه‌های گنگی از گذشته می‌دانست. جرأت نداشت چیزی بپرسد به‌هرحال فامیل آن‌ها اسم دو شهید را یدک می‌کشید. آبرو، حکم می‌کرد قبل از مطرح کردن هرچیزی جانب احتیاط را در نظر بگیرد. شغل دولتی‌اش باعث شده بود محتاط و دست‌به‌عصا رفتار کند. او نمی‌دانست بعد از دانستن حقیقت باید با آن چه‌کار کند پس همیشه از خیر بیشتر دانستن گذشته بود؛ زمانی که ماجرای کندن گور و وصیت عجیب عموی شهید گم شده‌اش پیش آمد خودش را وسط انداخت تا به این بهانه، شاید گره‌های فکریش هم باز شوند.

دوباره کلنگ را بالا برد «شکر خدا که فقط قراره خراب کنیم وگرنه سر هم کردن این خوون چینی‌ها کار هر کسی نیست!»

صدای رمبش گور عیدی در قبرستان قدیمی می‌پیچید. خروش دز هم صدای نا آرامی‌اش را در گورستان می‌پیچاند.

پیرزن آب دهانش را به گلوی خشکش رساند «تباری که کار راحت براشون خراب کردن بشه کم‌کم آباد کردن یادشون میره تا چشمشون بخواد زیر پاشون و ببینه اونایی که آبادانی بلدن مردن و تموم شدن»

علی نوه کوچک‌تر کلنگش را زمین زد و به روی پیر لبخند زد «ننه باز از اون حرف خوشگلا زدی...»

چادر را روی سرش جلوکشید و ترکه‌اش را زیر دندان مصنوعی گیر انداخت؛ رخش پشت تار و پود چادر پنهان شد واز لای دندان به‌زور حرف زد: «کارتون و بکنید»

رویش را به دز کرد و زیر لب با خودش گفت: «اگه نباشه چی؟ آخر عمری یقه کیو بگیرم؟ از کی شکایت کنم؟ اگه خودش خواسته سر به نیست بره چی؟»

بعد فکرش رفت آنجا که اگر جسد آنجا باشد و او این همه سال در سوگ او ننشسته باشد چه؟ وقتی چشم اشکبارش دیگر حتی نمناک هم نمی‌شود چه کند؟ او اشک‌های زیادی به خبر مرگ او بدهکار است؛ این تصور بیشتر آشفته‌اش می‌کرد؛ هر جور فکرهایش را می‌پیچاند دلش نمی‌خواست با استخوان‌های او روبرو شود، همیشه با خودش گفته بود: «زندگی اون نباید این‌طور تموم میشد!»

پیرزن بعد از رفتن عیدی تمام بلواها را به جان گرفته بود بلکه خبری یا حرفی به گوشش برسد اما آنچنان سکوتی به جا ماند، که باور کردن در گور خفتن او را راحت می‌کرد؛ زمان زیادی بود پی بودنش نبود و زندگی‌اش بیداری و خوابیدن‌هایی بود که عمرش را می‌گذراند؛ حالا این دم آخری عمرش، مانده ول کن نبود.

علی از کلنگ زدن دست کشید و نگاهش را به بالای سربالایی گورستان فرستاد «اون ننه باجی نیست؟»

عابد دستش را سایبان کرد؛ نگاهش دور را جورید «چرا خودشه!»

هر دو کلنگ ها را زمین انداختند و سر بالایی را بالا کشیدند؛ پیرزن نگاه نکرد؛ میلش نبود او آنجا باشد. اما چاره‌ای هم نبود؛ حق داشت دلش آنجا باشد و پی‌اش بیاید. از وقتی که عیدی رفته بود گاهی که هم را می‌دیدند بی‌خودی از هم حرف می‌کشیدند. این را خوب می‌دانستند که تنها چیزی که دلشان را بند هم می‌کرد این بود که عشق و دلواپسی‌شان به یک نفر وصل می‌شد. دوباره به گور خیره شد و به فاصله اندکی که با حقیقت داشت فکر کرد؛ به دو گور کوچک کنارش نگاه می‌کرد که صدای ننه باجی را از پشت سر شنید «می دونم هنوز باورت نشده که اون اینجاس!»

_«وصیت مانده اس»

شانه‌های خمیده ننه باجی به او رسید «تو می دونی! منم میدونم! اون بچه چرا تو هیر و واگیر جنگ این وصیتش بوده! تو هنوزم شک داری که اینجاس»

پیر به دو گور کوچک که خوون چینی‌ها، روی‌شان را مشبک کرده بود و گور کوچک‌تری که نزدیک آن‌ها خوابیده بود نگاه کرد «فردا میارنش. قد یه بچه شیری جا می گیره! گوشت تنش و تو خاک ریخته! استخوناش و تو سر من چوب کرده. وصیتش و دستم نمی‌دن میگن ننه‌اش نیستی. اما منت نوشته‌هاش سرمه!»

ننه باجی انگار تمام غمش را می‌دید «بچه‌ات نبود ولی از ده ننه بیشتر باهاش رفیق بودی؛ انقدر براش بودی که استخون پات بذاره!»

بعد به گور زخمی عیدی نگاه کرد و آهی کشید «بالاخره پسر اونه!»

پیرزن خیالش با رود به گذشته جاری بود؛ چقدر خاطره از یادش رفته. اگر می‌خواست مهر دهانش را باز کند شاید تعریفی‌هایش بیشتر از یکساعت نمی شدند اما تنه‌اش به اندازه کسی که قرن‌ها زندگی را گذرانده، خسته و بی‌رمق نگاه می‌کرد. رود دز از کنارگورستان خروشان می‌گذشت سال‌ها این راهش بوده و هیچ وقت راهش را کج نکرده بود.

ننه باجی عصایش را زمین زد «این‌طوری که اینا می کَنن تا ظهر اینجا لنگیم»

_«حالا شوهر و بچه‌هات لنگ موندن؟ تو که از من عزب تری»

از پسرها فقط سرشان بیرون بود؛ حالا یکی کلنگ می‌زد و دیگری با بیل خاک ها را از گور بیرون می‌ریخت.

علی آجری بیرون انداخت و داد زد «به آجر فرش رسیدم» بیلش را گیر انداخته بود زیر آجر و فشار می‌داد.

_«زور نزن بابا!»

ننه باجی بالای سرشان سایه انداخت. سرکی کشید و دوباره عقب رفت. به پیرزن نگاه کرد «آجرای لحَدشه!»

پیر دست‌هایش به وضوح به رعشه افتاده بود. قلبش، فشار کوبیدنش بالا رفته و دم و بازدمش ناقص انجام می‌شد. از دور نگهبان گورستان به آن‌ها نزدیک می‌شد او را که دید به پسرها نهیب زد «صبر کنین نگهبان داره میاد دست به سرش کنین بعد لحد و باز کنین»

عابد و علی گوش به فرمان کار را متوقف کردند. نگهبان نزدیک می شد پسرها تند و تند خاک اطراف را روی آجرها برگرداندند. پیر صدایش می‌لرزید «عابد دکش کن بره! پای آبرومون وسطه»

عابد دستش را به لبه بیرونی گورفشار داد و جست زد بیرون و دستش را برای نگهبان گورستان که با پای لنگش به سمت آن‌ها می‌آمد بلند کرد. او هم دستش را بالا برد و لب‌هایش از وسط ریش و سبیل‌های درهم‌تنیده‌اش خندیدند. از همان‌جا بلند حرف زد «حاجی هنوز پشیمون نشدین؟ هنوز می‌تونم بچه‌ها رو بفرستم کمک. از بالا خیلی سفارشتون و کردن»

به عابد رسید قبل از اینکه عابد حرف بزند دست‌های‌شان را به هم گره زدند عابد سری تکان داد «دمت گرم پیگیری‌هات یادم می‌مونه! ولی ننه بزرگا رو که می‌شناسی نمیشه رو حرفشون حرف زد»

بعد به رویش چشمکی زد. نگهبان بالای گور رسید و سرکی کشید. علی آب لیوان استیل را کامل سر کشید تهش را روی خاک ریخت و لیوان را به دست ننه باجی داد.

_«خدا قوت من بیام جای آقا عابد»

علی لبخند خشکی زد «هوای بالا دستیا رو داشته باشی بعدها به کارت میاد آفرین»

نگهبان دستش را روی سینه زد و رویش را به عابد کرد «ما مخلصشیم»

پیر که دیگر کلافه شده بود به ننه باجی نگاهی کرد و سری تکان داد او هم با سر جواب داد و رو به نگهبان کرد «برو پسر دم اذونه بزار به کارشون برسن ما جون نداریم زیاد اینجا بمونیم»

نگهبان نگاهش به سمت عابد چرخید «فکر کنم بی‌موقع مزاحم شدم حاجی!»

عابد سری تکان داد «مراحمی برو بعداً با هم حرف می‌زنیم اومدی اداره حتماً یه سر بهم بزن»

نگهبان از شوق هول کرد و باز دستش را به سمت عابد دراز کرد و از آنجا دور شد. عابد رفتنش را نگاه کرد و رو به پیر کرد _«رخصت میدی ننه؟»

پیر نفس راحتی کشید و سری تکان داد و به گور خیره شد. عابد جست زد داخل گور و بیل را برداشت و با علی دوباره خاک‌ها را کنار زدند. خشت‌های مربعی را دانه‌دانه بیرون می‌انداختند. با پرت شدن هر کدام‌شان پیر تکانی می‌خورد. صدای کلنگ خفه شد. پسرها با دست لحد را می‌کندند؛ بعد نگاهی به هم کردند و متوقف شدند.

ننه باجی که از ترس زبانش تلخ شده بود عصایش را زمین زد «چرا لفت می‌دید! ترسیدین؟»

عابد رو به پیر کرد «اینجاس. اما...»

پیرزن آن‌قدر آب از رویش ریخته، که سینه پیراهنِ چیت آبی‌اش، خیس عرق بود از کمر چسب تن و با پوستش یکی شده بود.

علی هم سر بلند کرد «آقا بزرگه زلف داشته؟»

این حرف هر دو پیر زن را به بالای گور کشید؛ پیر دستش را دراز کرد «بزار ببینم!»

دوباره جسور شده و ضربانش آرام گرفته بود و شوق پنهانی، لب‌هایش را از حال بق کرده چند لحظه قبل تغییر داده بود.

به ته‌مانده جسد در کاسه گلی گور نگاه کرد «این عیدی نیست»

چشم‌های از پیری توسی شده‌اش را به ننه باجی انداخت «دیدی؟»

ننه باجی انگار روی دستش خورده باشد؛ رنگ رویش به سفیدی رفته بود؛‌ خودش را کمی عقب کشید «پس کجاس؟»

عابد گیج بود «این جسد کیه؟»

پیر نگاهش به ته‌مانده جسد مانده بود «نمی دونم»

ننه باجی هم به گور سرک کشید و چشم‌های تنگش را تنگ‌تر کرد «چشمم نمی‌بیندش!»

پیر با کمک پسرها از گور برخواست «چیز زیادی نیست که بشناسیش! چند تیکه استخون و یه مشت موی بلند جو گندمی»

ننه باجی لبش را کج کرد «اون همیشه موهاش کوتاه بود؛ روزای آخر یه بار دیدمش موهاش هنوز مثل قیر سیاه بودن»

ننه باجی جوری فکرش را می‌دید که نگاهش ثابت روی خاک مانده بود. پیر با تعجب نگاهش کرد «کِی آخرین بار دیدیش؟»

ننه باجی انگار حرفی زده که نباید می‌زد به خود آمد «سر میدون از بغلش رد شدم»

پیر سرش را تکان داد و گویی داغی برایش تازه شده باشد «تو که راست میگی»

_«باور نمی‌کنی نکن!»

هنوز به جای قبلش نرسیده بود که صدای علی بلند شد «ننه یه چیزی اینجاس!»

پای پیر خشک شد؛ عابد پوستین درهم‌پیچیده را از دستش گرفت و با ولع مشغول باز کردنش شد ننه باجی عصایش را مار کرد و روی دستش زد «بلکه سر بریده توشه! بزار ننه‌ات نگاه کنه!»

پیر خودش را رساند. بسته پوستینی لول شده بود؛ یک دستش به آن ماند و نگاهش روی پسرها خط و نشان کشید «اگه زبونتون تو دهنتون می‌مونه بمونید اگه نه هری!»

هر دو پسر خنگ نگاه می‌کردند. عابد متعجب بود «ننه تو که فکر می‌کردی حرف تو دهنمون نمیمونه چرا اوردیمون؟»

_«از شما محرم‌تر دورم ندارم. شما هنوز عقلتون به سیاست نمی‌رسه! آدما برا نگه داشتن بعضی چیزا خون خرج می‌کنن!»

عابد هیچ از حرف‌هایش نمی‌فهمید «ننه برا چه چیزایی؟»

پیر خون به چشمش افتاده بود «عزت! امروز هر چی اینجا دیدین همین جا باید خاک بشه بعد بریم خونه»

علی طلبکار بیل را زمین زد «پس ننه باجی چی؟ اونم غریبه اس»

پیر به ننه باجی که ساکت نگاه می کرد نگاه کرد «ما دوتامون برا یه نفر پرده گرفتیم»

ننه باجی سرش را چند بار تکان داد «بازش کن تا نا محرمی نیومده!»

پیر دستش را از روی بسته برداشت و هلش داد سمت عابد «بازش کن!»

پسر دست خاکی‌اش را در جو گندمی‌هایش کشید و به بسته نگاه کرد با دست راست پشت و رویش کرد؛ علی که مثل گورکن‌های حرفه‌ای لب گور نشسته بود چاقوی ضامن داری به سمتش پرت کرد «ببرش!» و جست زد کف گور انگار که چیزی دیده باشد.

عابد در عرض چند ثانیه پوستین را سلاخی و شکمش را سفره کرد. بسته پر از خورده ریزه‌های بی‌ربط بود. عابد دستش را در آن‌ها کرد و مهر برنجی دست ساز قدیمی را بیرون کشید و به سختی خواند «حسن...، فامیلش فامیل خودمونه!»

ننه باجی سرش را تکان داد «مهرعموشه!»

صدای علی از ته گور بلند شد «زیر این لحَد یه مرده دیگه هم هست!»

عابد که حالا خودش را وارث این راز می‌دانست جست زد وسط گور و مثل بازرس‌های آگاهی نشانه‌ها را دنبال کرد؛ بعد از اینکه سر درآورد سرش را از گور بیرون کرد و به پیر و ننه باجی که حالا بهت‌زده شانه به هم داده بودند؛ نگاه کرد «لابد یه مرده دیگه زیرشه شاید اون باشه!»

پیر به خرت و پرت‌های روی پوستین نگاه کرد دست‌هایش می‌لرزید «نه اونجا نیست»

چشمش روی دو شانه سه دندانه طلا، که روی‌شان یاقوت‌های تراش خورده می‌درخشید؛ ماند. آن‌ها را خوب می‌شناخت برای آساره ساخت‌شان اما هیچ وقت نشد به او بدهد؛ شانه‌ها را برداشت و لمس‌شان کرد حس اینکه او هم آن‌ها را لمس کرده نبض دست‌هایش را تند می‌کرد صدای پسر او را برگرداند نگاهش لای خنزر پنزرها می‌گشت.

شروع کرد به شمردن و جوریدن «احتمالاً دو نفر دیگه هم اینجان! اما اون نیست»

علی دلواپس بود «نکنیم بهتره داستان میشه رو دستمون»

یکی از شانه‌های خودش را هم پیدا کرد رنگ فیروزه‌هایش کدر شده بود و تای دیگرش نبود آهی کشید و شانه‌ها را رها کرد. پسر ها چشم‌شان تیز شده بود «ننه طلان؟»

با تکان سرش جواب داد. عابد خندید «میشه گفت گنج پیدا کردیم»

پیر از بین خرت و پرت‌ها انگشتر عقیق آشنایی را بیرون کشید «بعضیاشونم جای دیگه خاکن ولی یادگاریشون اینجاس!»

بعد به گور خان پایین نگاه کرد و انگشتر را به آن سمت نشانه گرفت «اونجاس!»

عابد با شک اشاره پیر را دنبال کرد «مطمئنی؟»

_«پس چی که شک ندارم»

به انگشتر و گور اشاره کرد «هر دو رو خوب میشناسم»

سر ننه باجی هم به‌عنوان شاهد تکان خورد.

علی نگران زیر پایش را نگاه کرد «ننه باید لحد پایینی و بپوشونیم بعد این خورده استخونا و موهارو هم دوباره کفن کنیم؛ تا فردا عمو بی‌دردسر خاک بشه!»

_«فکر کردی میزارم یه لولِ پای مانده رو هم بزارن رو این لعنتی‌ها!»

هر دو پسر از این که او آن‌ها را می‌شناسد جا خوردند اما ننه باجی تعجب نکرد «معلومه که اون همه شون و میشناسه عجیب اینه که شریک دُز، رفیق قافله نبوده و دستش تو کار نیست»

بعد نوک عصایش را به یاقوت شانه خودش زد «هر کدوم از اینا سالِفه۲ ای داره که فقط تو می‌دونی!»

پیرزن همیشه از توضیح دادن خودش را سُر می‌داد «متل نساز مار نجیب!»

استرس صدای عابد را می‌لرزاند «پای ما گیر نیاد؟ باید یه فکر اساسی بکنیم»

علی جسورتر حرف زد «به نظرم باید بزاریم همه چی بی هو وگاله تموم بشه! بعد شبونه بیایم عمو رو جابه‌جا کنیم. یا جسدا رو بکشیم بیرون و گور عمو رو پاک کنیم»

عابد کلافه شده بود «چقدر تو بی عقلی اسم عمو که رو این گور باشه دیگه مهر و موم شده حساب میشه و سر این زخم چرکی برا همیشه بسته می مونه. ولی اگه بیان بیرون خونشون می‌جوشه بالاخره بیرون میزنه اون وقت اول دردسرمونه!»

علی کمی فکر کرد «پس بهترین حالت جابه‌جایی عموه یا اینکه بی‌خیال بشیم و بزاریم همین جا بمونه»

لبخندی روی لب پیر نشست. یاد عیدی افتاده بود.

گورستان تکه‌ای زمین تاریک بود که ماشین عابد کنار حاشیه گورستان پارک کرد؛ از دور آنجا هم بخشی از کناره تاریک دز بود؛ همان بوی خنک آب و ماهی با نسیم از آب گذشته، آنجا هم می وزید؛ تفاوتش هجوم سکوت آدم‌هایی بود که آنجا تمام شده بودند و خاک تن‌شان به زمین برگشته بود. کمتر کسی دلش می‌خواست آنجای رود تفریح کند. قبرستان قدیمی هیچ چراغی ندارد بیشتر مردم از آنجا خوش‌شان نمی‌آید همیشه افسانه‌های خوفناکی از آنجا در تعریفی‌های‌شان بوده که خودشان هم نمی‌دانستند اولین بار از سر چه کسی بر زبان جوشیده.

علی سیگاری روشن و به پیر نگاه کرد که تک شانه طلایی با فیروزه‌های کدرش را در موهایش گیر انداخته بود؛ عابد آن‌ها را پیاده کرد و رفت ننه باجی را بیاورد. مدیون کرده بود که تا ته این ماجرا او هم باشد.

_«ننه رفیقم می‌گفت اینجا روح و اجنه داره! بچه‌ها تخم ندارن شب بیان اینجا»

پیر سر جایش زیر کُنار نشسته و رویش به آب بود؛ حرف علی لبش را خنداند «نسل که عوض میشه یه مشت مَتل از ترسوها می‌مونه که صد دهن می‌چرخن، از هر دهن یه حرف مفت هم که بهشون اضافه بشه ببین چی میشه؟ آدما همیشه از موقعیتی که توش نبودن داستان سخت و ترسناک سر هم می کنن»

دست علی روشنی سیگارش را نزدیک دهانش برد؛ پیر نگاهش روی نیم رخ علی ذره بین شد؛ تا امشب هرگز او را این‌گونه نگاه نکرده بود و متوجه این نبود که نیم‌رخش چقدر به عیدی شباهت دارد. علی رویش را به او کرد «ننه یه چیزی می خوام بگم»

انگار عیدی حرف می‌زد هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد بیشتر او را از این شباهت می‌ترساند؛ شک نداشت که تا قبل از آن‌شب علی شباهتش به عیدی زیاد نبود از دیروز گویی مثل سیر هفت ساله جا افتاده باشد. دهانش را دوباره باز کرد حرف زدنش تکانش می‌داد «ننه فکر اینکه آقابزرگه آدم کشته باشه خرابم می‌کنه!»

مه غلیظی از دهانش به تاریکی فوت کرد. ساکت و رو به آب شد.

_«می‌دونی ایمان یعنی چی؟»

_«همین که تو کتابای مدرسه یادمون دادن، این که به خدا شک نکنیم و از همین حرفا»

_«تا حالا به خدا شک کردی؟»

_«جرأتشو نداشتم!»

_«می دونی اگر شک نکنی هیچ وقت نمی‌تونی قلبت و با ایمان آروم کنی؟ اینکه این روزا ریا زیاد شده به‌خاطر همینه، اینکه ترسوها زاد و ولد می‌کنن اما شجاع ها می‌میرن فرقشون تو ایمانشونه»

علی ته سیگارش را روی سنگ کنار دستش با فشار خاموش کرد؛ سرش پایین بود و در تاریکی شوق نگاه او را روی خودش نمی‌دید روحش هم خبر نداشت که شباهت ناگهانی‌اش چه حسی در دل ننه‌اش بیدار کرده بود. سال‌ها بود که احساسی نتوانسته بود اشکش را روان کند و چشم‌هایش را خشکی آزار می‌داد. حتی دیروز که قنداق مانده را دید اگرچه خودش را خانه خراب دانست اما اشکی از چشمش نریخت. حالا چشم‌های ماتش از اشک برق افتاده بود. خودش هم نمی‌فهمید چه چیز تغییر کرد که چشمش خیس شد.

_«ننه چرا تو از اینکه فهمیدی آقا بزرگه قاتلِ ناراحت نشدی؟»

نگاهش را به او داد و منتظر شد حرف بزند.

_«از ایمان برات گفتم که بگم وقتی به کسی ایمان داشته باشی اون کس برات شبیه خدا میشه دیگه هر کاری هم بکنه باورت بهت میگه حتماً برای کارش دلیلی داشته!»

_«این که می گی مثل عاشق شدنه؟ اینکه عاشق همه کار معشوق، براش درسته و واسش هر کاری می کنه؟»

_«نه این با اون فرق داره. اون، عشق نیست! عشق بدل زیاد داره. وقتی کسی اون قدر روشن باشه که بهش ایمان داشته باشی بعد می‌بینی که خود به خود عشقش باهاته حتی اگه کنارت نباشه»

نور چراغ ماشین عابد قبل از خودشان به آن‌ها رسید. هر دو ناخودآگاه به سمت روشنی نگاه کردند؛ عابد یک دستش بند کیسه بیل و کلنگ‌ها بود و دست دیگرش بازوی ننه باجی را گرفته بود. باد شاخه‌های درخت کنار را این سو آن سو می‌برد و سایه شاخه‌ها مثل مار روی زمین می‌لولیدند. ننه باجی و عابد به هم چسبیده حرکت می‌کردند. هر کدام سعی می‌کرد ترسش را از دیگری مخفی کند. فقط پیرزن بود که هیچ ترسی تکانش نمی‌داد گورستان پر بود از کسانی که می‌شناخت؛ مثل کسی بود که از محل آشنایی رد می‌شد. از بغل هر قبر که رد می‌شد قصه‌ای از آن می دانست.

پسرها سرشان را با دستمال سفید، بسته بودند. کلنگ زدن را از سر گرفتند؛ یکی علی می‌زد یکی عابد. خاک تَر بود و گرد زیاد هوا نمی‌شد کمی که سفتی خاک زیر و رو شد خاک‌های کنده را با بیل کنار ریختند. آن‌قدر کندند تا به قنداقِ سرخ و سپید و سبز مانده رسیدند؛ او را درآوردند و به آغوش پیر سپردند. کفن مانده را بغل کرد و زیر لب با او حرف زد «خیلی بی‌معرفتی که ول کردی؛ مگه نگفتی آقام گفته میشی سایه زن آقات؟ ولم کردید! می‌دونستی زندگیم بدون شما هیچی نیست»

بعد زیر لب مثل لالایی ترانه «دایه‌دایه وقت جنگه» را زمزمه کرد و به رخ علی نگاه کرد و ریز اشک ریخت؛ پسرها تندتند گور را پر می‌کردند. مانده را ثابت نگه داشته و هم‌زمان با آواز خواندنش سر را تکان می‌داد. ننه باجی نزدیک رفت و مانده را گرفت و روی چهار زانویش گذاشت. از جیب پیراهن سینه کوتاهش تکه کاغذی بیرون آورد و به سمت پیر دراز کرد.

_«این چیه؟»

_«دیروز اول وقت رفتم بنیاد شهید. خود زنی کردم و گفتم من مادر شهیدم، برای این خاک گوشتم و دادم. وصیت‌نامه پسر شوهر سابقم و می‌خوام، داداش پسرمه؛ مادر مرده اس! این‌همه پارتی‌بازی می‌کنید اینم روش، خلاصه برات گرفتمش»

پیر تای کاغذ را باز کرد و به نوشته‌های مانده که مثل سنگ‌های رود ریز و درشت بودند نگاه کرد. کاغذ را به ننه باجی برگرداند _«من که سواد ندارم چی نوشته؟»

ننه باجی کاغذ را تا کرد «گفته اینجا که قراره بره معلوم نمی‌کنه برگرده؛ دلش خواسته خاک استخوناش با خاک استخون پدرش،‌ تو این خاک یکی بشه. تهشم نوشته شیر مادر حلالم»

پیر اشکش درآمده بود با شنیدن آخرین جمله وسط گریه خندید. این حرف شوخی تکراری بین‌شان بود با این جمله صریح به او دلیل وصیتش را فهماند؛ هر چند خودش از قبل می‌دانست.

دو پیرزن همدیگر را در بغل گرفتند. مانده بین‌شان بود. پیر دوباره آوازش را از سر گرفت.

گور به شکل قبل برگشت گویی خاک از خاکش تکان نخورد. پسرها تن‌شان از عرق خیس بود کلنگ‌هایشان را زمین گذاشتند و به آن‌ها نگاه کردند که تبدیل به یک زن شده بودند؛ چند لحظه دلشان نیامد صدای‌شان را دربیاورند. تا آخرین لحظه خواندن ننه پیرشان ساکت نگاه کردند. ترانه که تمام شد صدای عیدی در گوش پیر به نظرش آمد «کجا رو بکنیم؟»

چشمش را باز کرد به تاریکی عادت کرده بود اما باز با شک نگاه کرد. علی بود. تا به حال نفهمیده بود که صدایش هم شبیه عیدی است؟ خودش را از بغل ننه باجی کَند؛ و به تکه‌ای از زمین که عیدی دوست داشت نگاه کرد؛ خورشید که مستقیم می‌شد آنجا وسط سایه کُنار بود؛ درست حد فاصل گورهای کوچک و گور خالی از عیدی؛ بینی‌اش را بالا کشید و با سبابه اشاره کرد «اونجا خوبه!»

پسرها درنگ نکردند و دست به کار شدند؛ یک کلنک عابد، یکی علی. دو پیر ساکت نگاه می‌کردند. مانده را بین‌شان خوابانده بودند. صدای رود لای تق و توق کلنگ‌زنی‌شان می‌پیچید تا کمر در زمین فرو بودند؛ جوری گور می‌کندند گویی در همین سه روز به پیشهٔ پدری‌شان رسیده بودند و گورکنی از خون‌شان می‌جوشید. پیر با اکراه دستش را در جیبش برد و دو شانه را بیرون آورد و به سمت ننه باجی گرفت «اینا رو برا تو ساخته بود»

چشم‌های ننه باجی را شوق براق کرد؛ شانه‌ها را گرفت و زود پهلوی موهای سپیدش را با شانه‌ها به کناره‌ها جمع کرد.

دو پسر مثل دو موش کور کف گور نشسته بودند و زمینش را می‌جوریدند؛ و صدای پچ پچ‌شان هر دو پیر را هوشیار کرده بود اما هیچ‌کدام‌شان از جا بلند نشد؛ سرشان را از گور درآوردند؛ تن پیر تکانی خورد وقتی عابد و عیدی را در تاریکی دید که نگاهش می‌کنند؛ کمی طول کشید تا یادش بیاید او عیدی نیست. صدای عابد از ترس می‌لرزید «ننه اینجا هم استخونای یه جسده!»

ننه باجی جیغ کوتاهی کشید «خراب شده زیر این زمین قدم به قدمش میت هست»

علی از گور بیرون آمد و چیزی به سمت پیرها دراز کرد؛ پیر کف دستش را بلند کرد؛

پسر خودش را تکاند و آن را کف دست مادر بزرگش گذاشت «فکر کنم یه ردیف دندونه!»

پیر دستش را عقب کشید؛ دندان‌ها روی خاک افتادند. ننه باجی به صورت پنیری‌اش چنگ کشید جایش خراشیده ماند. پیر دوباره دندان‌ها را برداشت در مشت فشار داد «پس اینجایی؟»

_«ننه کی اینجاس؟»

ننه باجی اشکش را پاک کرد «ننه این آقا بزرگتونه!»

پیر زن از هوش رفته بود. علی و عابد آب به رویش پاشیدند. چشمش را که باز کرد عیدی و عابد را بالای سرش دید؛ چند لحظه بی پلک نگاهش کرد و رویش را از علی که سمت راستش روی پا نشسته بود برگرداند و اشک ریخت؛ نیم خیز شد «تا آفتاب نزده باید درش بیاریم»

علی دستش را زیر بغلش عصا کرد «ننه تو بشین ذره ذره آقابزرگ رو برات درمیارم»

دست به کار شدند و با چراغ قوه هر چه از عیدی مانده بود را درآوردند و جلوی پای دو پیر زن گذاشتند؛ قبل از اینکه آفتاب بزند کفن عیدی و مانده یکی شده بود و آماده خاکسپاری.

پیر بی‌صدا نگاه می‌کرد؛ فقط به پسرها گفت گور را عمیق‌تر بکنند که تن او هم بعداً جا شود. بعد از آن هیچ نگفت؛ می‌دانست که زمان زیادی نمانده تا با آن‌ها یکی شود. آخرین بیل را که ریختند آبی آسمان پیدا شده بود؛ علی و عابد رو به ننه پیرشان ایستادند. نگاهی به آن‌ها کرد شباهت علی به عیدی در نور کم شده بود «شیر مادر حلالتون»

عابد کمی این پا و آن پا کرد «ننه یه چیزی پیدا کردم اگه حالت میزونه بهت بدم!»

«چیه؟»

عابد تای شانه اش را از جیبش درآورد. پیر زن وقتی شانه را دید مات شد؛ زود دستش را به سرش برد؛ شانه سر جایش بود _«این از کجا؟»

به شانه نگاه کرد یکی از فیروزه‌هایش افتاده بود.

عابد گفت «لای استخونای آقا بزرگه بود»

یادداشت‌ها

نام نوعی آجرچینی که در معماری قدیم، سر در خانه ها، روی گور ها و... را با آن تزئین می کردند.

داستان، روایتی از قدیم

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین