سرباز مکتب

تنیظیمات

سرباز مکتب

مکتب سلیمانی

نویسنده: سید حسن‌رضا نقوی

مترجم: سیدعبدالحسین رئیس السادات

نشر صاد

تقدیم به برادر بزرگم

شهید عون رضا نقوی

که باور داشت اگر در راه خدا با اخلاص قدم برداریم

و سعی با اخلاص را ادامه بدهیم

یک روز می‌آید که همه جهان کنار شما خواهد ایستاد.

سخن ناشر

خمینی نامی است که بزرگترین انقلاب قرن گذشته را به او می‌شناسند. او که برخلاف همه قدرت‌طلبان و سیاست‌زدگان دنیا، به جای آنکه مردم را به خود دعوت کند، مردم را به خداوند تبارک و تعالی دعوت کرد. او که برای شیعیان جهان قرین و قریب معصومین بود و برای مستضعفین جهان آگاهی‌بخش و بیدارگر. امام عظیم‌الشأنی که چیزی برای خود نخواست، به جز خدا ندید و خود را سرباز اسلام و خدمتگزار مردم می‌دانست. او با ایمان به حق و عمل صالح خود، حیات‌بخش روح انسان‌های بسیاری شد که نسل خود و نسل‌های پس از خود را به صراط مستقیم هدایت کنند. مکتب امام که برگرفته از اسلام ناب محمدی است، ترسیم شد و موفقیت‌های بی‌شماری کسب کرد و با همه فراز و نشیب‌ها طی دهه‌های مختلف در مبارزه حق و باطل در جامعه جهانی، نقش مؤثری ایفا می‌کند.

یکی از مهم‌ترین انسان‌های پرورش یافته این مکتب، شهید عزیز ما، قاسم سلیمانی، است. همو که به تأسی از همین مکتب، وصیت کرد چیزی جز سرباز بر مزار وی ننویسند ولی چنان مقام والایی داشت که مطابق سنت‌های الهی جز شقی‌ترین انسان‌های زمانه، دولت آمریکا و ترامپ قمارباز، نباید دستور ترور او را صادر می‌کردند. شهید سلیمانی مطابق فرموده رهبر معظم انقلاب اسلامی، چهره بین‌المللی مقاومت است و ادامه راه او، اقدامی بین‌المللی می‌خواهد. خونخواهی او هر چند انتقام سخت در عرصه نظامی و امنیتی را ضروری می‌سازد اما انتقام اصلی از دشمن او، آگاهی مردم از سیره او، پلیدی قاتلان او و آزادی مردم از طاغوت زمانه است.

«سرباز مکتب» تلاشی است برای آنکه از دیدگاه یک نویسنده غیر ایرانی، چگونگی شکل‌گیری شخصیت قاسم سلیمانی در چارچوب مکتب امام و تلاش و نقش او در جهت پیشبرد این مکتب در مبارزه با ظالمان تشریح شود.

مقدمه مترجم

بسم الله الرحمن الرحیم

وَفَضَّلَ اللَّهُ المُجاهِدینَ عَلَی القاعِدینَ أَجراً عَظیمًا ۱

وَمَنْ یخْرُجْ مِنْ بَیتِهِ مُهَاجِراً إِلَی اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ یدْرِکهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللَّهِ ۲

وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ، فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ... ۳

از روزی‌که کار ترجمهٔ کتاب سرباز مکتب را آغاز کردم، هرچه پیش‌تر می‌رفتم بر علاقه و ارادتم به شهید سلیمانی افزوده می‌گشت. متأسّفانه فقط یک بار توفیق داشتم در حاشیهٔ جلسه‌ای خدمت این شهید بزرگوار برسم؛ ولی همواره از قدرشناسان مجاهدت‌های ایشان، به‌ویژه در عزّت‌بخشیدن به ایران اسلامی عزیز بودم. دوم اینکه هرگاه فکر می‌کردم به‌عنوان مترجم بایستی مقدمه‌ای بر کتاب بنویسم، نخستین مطلبی که در ذهنم بسیار برجسته می‌شد، این مصرع از قصیدهٔ قاآنی بود در رثای امام اباعبدالله الحسین سیدالشهداء (علیه السّلام) که:

بارد. چه؟ خون ز دیده! چه‌سان؟ روز و شب! چرا؟

از غم! کدام غم؟ .................

اندیشیدن به‌نحوهٔ شهادت شهید قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس و همراهان ایشان، غمی بزرگ به‌اندازهٔ جهان، همراه با احساس غرور و افتخار به‌بزرگی جهان در دل پدید می‌آورد. مختصر کنم؛ زهی سعادت او، همهٔ آنان‌که عند ربّهم را درک کرده‌اند و متنعّم به فضل الهی و پاداشی شده‌اند که او، جلّ‌جلاله، آنان را برخوردار کرده است. آنان‌که دعای «إهدِنَا الصِّراطَ المُستَقِیم» شان مستجاب شد.

کتاب پس از مقدّمهٔ مختصری از نویسنده، از هشت فصل، با عنوان‌های مختلف تشکیل شده که عمدتاً به زندگی شهید سلیمانی از دوران کودکی تا لحظهٔ شهادت به دست عناصر پلید، خبیث و شیطانی شیطان بزرگ آمریکای جنایت‌پیشه و عناصر پلیدتر و کثیف‌تر، مزدوران و خودفروختگان منطقه می‌پردازد.

به سهم خویش قدردانی می‌کنم از همّت و مجاهدتی که برادرم جناب آقای دکتر سیّدحسن‌رضا نقوی به خرج دادند، دست به تألیف و نگارش کتاب «سرباز مکتب» زدند؛ برای شناساندن بیشتر گوشه‌هایی از زندگی شهید سلیمانی عزیز به اردوزبانان.

کار ایشان مبنای خیری شد برای ترجمه به زبان‌های فارسی و عربی و انگلیسی تا جمعیت بیشتری با آن مجاهد و شهید بزرگوار و افتخار انسانیت آشنا شوند. نیز به‌عنوان یکی از ارادتمندان و علاقه‌مندان به شهید سلیمانی و همراهان ایشان، تقدیر و سپاسگزاری دارم از انتشارات صاد. تشکّر و امتنان قلبی دارم از خانم سکینه اصلان‌زاده برای زحمتی که برای تایپ کتاب کشیدند.

اطمینان دارم خوانندهٔ محترم کتاب هم، مثل خود بنده هرچه پیش‌تر می‌رود علاقه‌اش نسبت به شهید سلیمانی و راه و یاران او بیشتر خواهد شد.

به عون اللّه و کرمه _ ۱۹ آذر ۱۴۰۰

مقدمه نویسنده

کلمهٔ مکتب در بخش‌های علمی، با معانی و مفاهیم گوناگونی به‌کار برده می‌شود. پس از رنسانس، هنگامی‌که در دنیا تحوّلات فلسفی، صنعتی و اجتماعی پدید آمد، برخی بخش‌ها مانند بخش‌های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، ادبی، هنری، فرهنگی و غیره همراه با ساختارهای جدیدی به‌وجود آمدند و در دنیای غرب هرکدام از بخش‌های یاد شده با لفظ school تعبیر شدند که در عربی و فارسی و اردو با عنوان مدرسه یا مکتب شناخته می‌شود.

در دنیای غرب چند مکتب فقط بر مبنای ویژگی‌های مادی تشکیل یافت؛ از آن جمله مکتب مارکسیسم، مکتب کمونیسم، مکتب لیبرالیسم و از این قبیل. به‌همین‌صورت کلمهٔ مکتب فقط برای آن مدرسه‌ای هم به‌کار برده می‌شود که در آن فقط سروکار با خواندن و نوشتن است. حافظ شعری دارد که:

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله‌آموز صد مدرس شد

مقام معظم رهبری، آیت‌اللّه سیِدعلی خامنه‌ای، در چند معنی و مفهوم بیان کرده‌اند که یکی از ویژگی‌های مکتب آن است که به مرکز خواندن و یادگرفتن گفته می‌شود. مقام معظم رهبری دومین ویژگی مکتب را نظام فکری و عملی دانسته‌اند. ویژگی سوم ازنظر ایشان تعبیر به دین و آیین خداوند است. دین و آیینی که ازطریق انبیاء ابلاغ شده است؛ همان‌گونه که ما می‌گوییم مکتب اسلام و اهل‌بیت [علیهم‌السّلام]؛ یا امروزه و در زمان ما مکتب امام خمینی (رحمت‌اللّه‌علیه) هم در ادامهٔ همین مکتب اهل‌بیت [علیهم‌السلام] دیده می‌شود. به‌همین‌ترتیب مقام معظم رهبری در جای دیگر برای هر مکتبی وجود پیروان را لازم شمرده‌اند؛ پیروانی که آن راه ویژه را می‌روند.

به‌طورکلّی و در مجموع، در ۱۱۵ گفتار مقام معظم رهبری، ۳۱۵ بار به شکل‌های گوناگون و با اشاره‌های مختلف، لفظ مکتب به‌کار برده شده است. ازاینجا معلوم می‌شود که این لفظ تا چه اندازه مطالب مهمی را دربر دارد. پس از شهادت قاسم سلیمانی برای قاسم سلیمانی هم از کلمهٔ «مکتب» استفاده کردند که او یک مکتب است. هنگامی‌که ما برای شهید قاسم سلیمانی کلمه مکتب را به‌کار می‌بریم، منظور آن نظام فکری و عملی شهید قاسم سلیمانی است که ویژگی‌های خاص خودش را دارد. درحقیقت شهید قاسم سلیمانی مجاهد وفادار اسلام، آگاه از دین و سیاست، تفسیرگر اصول نظامی اسلامی در زمان معاصر، اندیشمند و متفکّر استراتژی‌های دفاعی جهان، اداره‌کنندهٔ جنگ‌های منظّم و نامنظم، مجسمهٔ عملی شجاعت و تدبیر و جرئت و بی‌باکی است. او به این اوصاف متّصف بود که به‌خاطر آن شخصیت شهید سلیمانی شکل یک مکتب به خود گرفته است. در این کتاب، تلاش کرده‌ام که درمورد تشکیل جبههٔ مقاومت و تقویت‌کردن آن به شهید قاسم سلیمانی از دید یک مکتب نگاه کنم و به تحلیل آن پرداخته‌ام تا درک نظام [سیستم] فکری و عملی قاسم سلیمانی آسان گردد. اگرچه قاسم سلیمانی خود پروردهٔ مکتب امام خمینی (رحمت‌اللّه‌علیه) بود و خود را سرباز آن مکتب می‌دانست، ولی برای تمامی انسان‌های جهان که ایمان به آزادی و استقلال دارند، برای همهٔ حکمرانان آزاداندیشی که در برابر استعمار آمریکایی ایستادگی می‌کنند، برای مجاهدان و رزمندگانی که در میدان جنگ در مقابل دشمن سینه سپر می‌کنند، در جبههٔ مقاومت برای فرماندهانی که بدون‌توجه به مذهب و ملیّت به فریاد مظلومان لبیک می‌گویند؛ او خود در سیمای یک مکتب زنده مطرح می‌شود. مکتب قاسم سلیمانی درحقیقت ادامهٔ آن تلاش و کوششی است که در آن شهید دکتر مصطفی چمران و شهید عماد مغنیه پیشتاز بودند. به شهید سلیمانی در این راه آن‌چنان سربلندی‌ای عطا شد که دشمن آمریکایی جز شهیدکردن او چارهٔ دیگری نداشت وگرنه بنابر گفتهٔ سیّدحسن نصراللّه، قیمت کفش شهید سلیمانی بیشتر از سرِ ترامپ رئیس جمهور آمریکاست. کتاب «مکتب سلیمانی» داستان آن‌چنان مبارز و مجاهد میدان جنگی است که درباره‌اش هر روز عناوینی از این دست در رسانه‌های جهان منتشر می‌شد.

مکتب سلیمانی که به آن مکتب مقاومت هم گفته می‌شود، در فلسطین، لبنان، عراق و سوریه به اثبات رسانده است که ازطریق مقاومت مردمی، ارزش‌های اسلامی و اصول منطقی می‌توان در مقابل قدرت‌های استکباری و آنان‌که بر سر سفرهٔ مستکبران عالم نشسته‌اند، به پیروزی دست یافت. باوجود دروغ‌پردازی ازطریق رسانه‌ها و بازار گرمی شایعاتی که دهان به دهان می‌چرخند، کار مقاومت مکتب سلیمانی تمامی امید آمریکایی‌ها، اسرائیلی‌ها و متّحدان آن‌ها را بر باد داده است. از ویژگی‌های مکتب سلیمانی این است که در آن به اثبات رسیده نقشه‌های دل و فکر دشمنانی مثل آمریکا و اسرائیل در فلسطین، لبنان، عراق و سوریه خس و خاشاکی بیش نیستند و آن‌ها بارها مزهٔ تلخ شکست آن طرح‌ها و نقشه‌ها را چشیده‌اند؛ چنان‌که ترامپ، رئیس‌جمهور آمریکا، به آن اقرار کرده و گفته است آمریکا در منطقه چندین هزار میلیارد دلار ضایع کرده است. این ازجملهٔ ویژگی‌های مکتب سلیمانی است که یک انسان همراه با شور اخلاقی، عاطفهٔ انسانی، شعور دینی و روحیهٔ فداکاری خویش به مدت چهل سال در آرزوی شهادت خویش است. چنین فردی مثل کسی است که تلاش می‌کند چیزی به‌دست بیاورد و درنهایت آن را به‌دست می‌آورد و راه می‌افتد. این از ویژگی‌های مکتب سلیمانی است که باوجود چهل سال جهاد پی‌درپی، کفن خویش را خدمت مراجع عظام می‌برد و از آن‌ها خواهش می‌کند بر آن بنویسند که به نظر ایشان وی آدم خوبی است. این ازجمله خصوصیت‌های مکتب سلیمانی است که انسانی از یکی از روستاهای دوردست، از قنات‌ملک، برمی‌خیزد، به کرمان می‌آید؛ سپس از کرمان برمی‌خیزد، به تهران می‌آید؛ آنگاه از تهران برمی‌خیزد تا به ندای مسلمانان مظلوم لبیک گوید و به آن دورها در خارج از مرز ایران می‌رود. این از ویژگی‌های مکتب سلیمانی است که انسان با جهاد و مبارزه به آن جایگاهی برسد که رهبر بزرگی همچون سیّدحسن نصراللّه بگوید اگر فرشتهٔ مرگ سراغ من بیاید و سؤال کند روح تو را بگیرم یا قاسم سلیمانی را، من به او می‌گویم تو به‌جای قاسم سلیمانی روح مرا بگیر. این از ویژگی‌های مکتب سلیمانی است که کسی شب و روز برای دین اسلام کار کند و پول بسیار کمی بگیرد. این از خصوصیت‌های مکتب سلیمانی است که او برای مردم زندگی می‌کند و درد مردم را چون درد خویش احساس می‌کند؛ خواه سیل خوزستان باشد یا مشکلات دانشجویان غیرایرانی دانشگاه‌های ایران. شهید قاسم سلیمانی چند روز پیش از شهادتش برای یکی از کارمندان عالی‌رتبهٔ وزارت علوم، نامه نوشت و گفت به مشکلات دانشجویان غیرایرانی دانشگاه‌های ایران رسیدگی کنید. شهید سلیمانی یک آن‌چنان دستگاه بزرگی بود که در آن صدها میلیون نفر جوانان دلیر و شجاع تربیت شدند. افرادی چون من فقط می‌توانند برای شجاعانی چون شهید قاسم سلیمانی دعا کنند که گام‌هایشان تمدّن چند کشور را از طوفان غرب نجات داده است.

در عین حال به جرئت می‌توان گفت راهی که شهید قاسم سلیمانی و یارانش طی کرده‌اند، مسیری بسیار دشوار است؛ به‌ویژه در زمانهٔ کنونی که هیچ‌کس مجالی برای فکرکردن به چنین مسیری ندارد. زندگی در عصری که نظام آموزشی شروع به آموزش و تربیت افرادی کرده است تا به فردی قوی‌تر از خودشان گوش فرا دهند، براساس آنچه او می‌گوید عمل کنند، در غیر این صورت مجبور خواهند بود چنان قیمتی بپردازند که افراد بسیار اندکی هستند که توانایی پرداخت آن را دارند؛ ولی مکتب سلیمانی تعادل و کیفیت موازنهٔ قدرت را در جهان تغییر داده است.

گمان می‌کنم اگر همراه با توجه کامل کتابی را که الان در دست شماست بخوانید، خودبه‌خود تصویری اجمالی از مکتب سلیمانی در نظرتان خواهد آمد. خداوند شما را به سلامت بدارد که دارید این کتاب را می‌خوانید تا تلاشی که برای ایجاد شناخت نسبت به هویت و چیستی مکتب شهید سلیمانی صورت گرفته است، بتواند بارور شود. پس از نوشتن این کتاب احساس می‌کنم پلی ارتباطی بین ملّت‌های ایران، عراق، لبنان، سوریه، فلسطین، افغانستان و پاکستان ایجاد کرده‌ام و با آن‌ها همراهی می‌کنم. یقین دارم که در این کتاب با چنان مطالب مستندی روبه‌رو خواهید شد که آن را مبنا قرار خواهید داد و چندین ساعت درمورد آن بحث خواهید کرد و آنگاه که این کتاب را دوباره بخوانید، احساس خواهید کرد که پنجره‌های جدیدی باز می‌شوند؛ حتِی اگر کلمات یکسان باشند.

در اینجا لازم می‌دانم از تمامی دوستانی که از مراحل گوناگون تألیف این کتاب تا لحظهٔ آخر مرا یاری کردند، تشکر کنم؛ خصوصاً از آقای دکتر غلامعلی حداد عادل رئیس سابق مجلس که تا پایان همواره تشویق و همراهی ایشان شامل حالم بوده است.

واجب می‌دانم از تمام کسانی که مصاحبه‌ها را ضبط کردند نیز، سپاسگزاری کنم.

به جناب پروفسور سیّدحسنین محسن ادای احترام می‌کنم که پیش‌نویس کتاب را خواندند و متن اردوی فارسی‌زدهٔ من را تصحیح کردند.

از این ترس از آقای دکتر راشد عباس نقوی تشکّر نمی‌کنم که دوست نزدیک بنده هستند و ممکن است از تشکّر من ناراحت شوند؛ ایشان ویرایش کتاب را انجام دادند.

از مؤسسهٔ چاپ و نشر صاد و برای کار زیبا و ظریفشان بی‌اندازه شکرگزار هستم که این کتاب با علاقهٔ خاص این مؤسسه به سه زبان مهم و پرمخاطب دنیا یعنی عربی، فارسی و انگلیسی هم ترجمه و منتشر می‌شود.

تشکّر از آقای سیّدکاشف علی را به‌دلیل ترجمهٔ عالی ایشان به زبان انگلیسی لازم می‌دانم که ازطریق ایشان خوانندگان انگلیسی‌زبان به این کتاب دسترسی پیدا می‌کنند. به همین صورت از آقای رئیس‌السّادات برای ترجمه به فارسی و آقای دکتر رمضانی گل‌افزانی برای ترجمه به عربی سپاسگزارم.

همراه با تشکر از مصطفی شوقی، ظهیرالمهدی مقدّسی، محمدباقر خشاب، علی‌اصغر رضا و قیصر عباس که در تدوین کتاب به من کمک کردند؛ عاقبت به‌خیری‌شان را خواهانم.

هرکجا در کتاب کم‌وکاستی و ناراستی احساس شد، از خود من بوده است و امید دارم شما خوانندهٔ محترم ببخشایید.

حسن رضا نقوی.

فصل اول: آشنائی با محل زندگی پدری و اجدادی شهید قاسم سلیمانی و دوران کودکی، نوجوانی و جوانی او

آشنائی مختصری با استان کرمان

از ۳۱ استان ایران، پس از تقسیم خراسان به سه استان (شمالی، رضوی و جنوبی)، استان کرمان با وسعت ۱۸۱۷۱۴ کیلومترمربع پهناورترین استان است و یازده درصد خاک ایران را دربر می‌گیرد. این استان ۲۳ شهر کوچک و بزرگ، ۶۸ شهرک و ۵۸ ده و دهستان دارد.۴ کرمان نزدیک مرزهای افغانستان و پاکستان است؛ با مرز پاکستان ۵۵۵ و با مرز افغانستان ۵۷۰ کیلومتر فاصله دارد. تمامی این سرزمین در تاریخ قدیم به نام‌های کرمان و مکران شناخته می‌شد. ازنظر سیاسی و سوق‌الجیشی اهمیّت ویژه‌ای داشته و دارد. ساکنان این خطّه همیشه به‌دلایل سیاسی و جنگجویان بومی و ملّی‌ای که داشته‌اند ازنظر حکومت مرکزی مورد توجه خاص بوده‌اند. کرمان در همهٔ تاریخ به‌دلایل گوناگون ازنظر عمران و پیشرفت مورد بی‌توجهی پادشاهان و حکمرانان بوده و برای آبادانی آن کاری صورت نمی‌گرفته است. در گذشته نادیده‌گرفتن این منطقه را هنر می‌پنداشتند؛ اصول ویژهٔ خاندانی یا قبیله‌ای را معتبر می‌دانستند و احکام حکومت‌های مرکزی و اصول اسلامی ازنظر حکمرانان منطقه‌ای در درجهٔ دوم اهمیّت قرار داشته است.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ در بخش‌های معادن، کشاورزی، باغ‌داری و از همه بالاتر به‌دلیل سخت‌کوشی‌ای که مردمان آن دیار به آن شهره‌اند، کرمان در سه دههٔ گذشته پیشرفت‌های زیاد و قابل‌توجهی کرده؛ جمهوری اسلامی با ایجاد اشتغال برای مردم، تأسیس کارخانه‌ها و رونق صنعت، و همچنین توجه به بخش کشاورزی و باغبانی و البته صنعت گردشگری - با توجه به آثار باستانی در کرمان- به توسعه این استان کوشید. در کرمان می‌توان همه‌گونه یادگارهای تاریخی گذشته را از دید؛ ازجمله گنبدها، مناره‌ها، قلعه‌ها، بازارها، کارگاه‌های روغن‌کشی قدیمی، موزه‌ها و کاروان‌سراهای تاریخی. ‌

مشاهیر کرمان

از کرمان شخصیّت‌های بسیار بزرگی، نه‌تنها در سطح ملّی که در سطح جهانی و در رشته‌های گوناگون، برخاسته و نام‌آور شده‌اند؛ از آن جمله در دانش ریاضی ابوعبداللّه محمد بن عیسی ماهانی، در ستاره‌شناسی دکتر طاهرعباس ریاضی، در پزشکی افضل کرمانی و عوض بن نفیس کرمانی درخشیده‌اند. از خاندان این بزرگان تاکنون پانصد پزشک به مردم خدمت کرده‌اند که از آن میان ناظم‌الاطبای کرمانی نام بزرگی است که شهرتی فراوان دارد. در شعر و ادب خواجوی کرمانی و خواجه عمادالدّین معروف به عماد کرمانی که در سبک عراقی غزل می‌سرودند؛ بهمن‌یار کرمانی و راجی کرمانی (ملّا بمانعلی) که به او فردوسی ثانی هم می‌گویند. در اجتهاد و سیاست از استان کرمان می‌توان فقیه مجدالاسلام آیت‌اللّه علی‌اصغر صالحی کرمانی، آیت‌اللّه هاشمی رفسنجانی، آیت‌اللّه حاج‌میرزا محمدرضا احمدی و آیت‌اللّه شیخ محمد روحانی را نام برد که بسیار معروف و مشهورند.۵ صوفی معروف قطب سلسلهٔ نعمت‌اللّهی، شاه‌نعمت‌الله ولی، هم از کرمان بوده است و در دورهٔ خودش (دورهٔ امیرتیمور گورکانی) در ایران و هندوستان پیروان زیادی داشته؛ تاآنجا که ساخت مقبره‌اش به دست احمدشاه بهمن‌دکنی‌هندی صورت گرفته است. شهید دکتر جواد باهنر هم کرمانی بوده است که پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در دوران ریاست‌جمهوری شهید محمدعلی رجایی نخست‌وزیر بود و در انفجاری به همراه رئیس‌جمهور و بعضی از اعضای مجلس به دست منافقین ترور شد. دکتر طاهره صفارزاده هم اصالتاً کرمانی بود. وی قرآن مجید را به فارسی و انگلیسی ترجمه کرد و در سال ۲۰۰۶ ملقب به دختر کرمان شد. در دانش موسیقی و نظم و نثر خواجه شهاب‌الدّین عبداللّه بیانی، در دورهٔ پادشاهان تیموری، نور و روشنایی چراغ در کرمان بود. ایرج بسطامی نیز ازجمله مشاهیر موسیقی کرمان بود. از تاریخ‌نگاران نامی کرمان می‌توان از افضل‌الدّین ابوحامد کرمانی گفت که پابه‌پای تاریخ‌نگاری آثار برجسته‌ای در ادبیات فارسی و عربی برجای گذاشته است. در هنر مجسمه‌سازی می‌توان از استاد علی قهاری نام برد که در بین مجسمه‌سازان دنیا نام برجسته‌ای است و مجسمه‌هایی از مشاهیر جهان ساخته است. در علم فلسفه و در قرن نهم هجری قمری فیلسوف ابواسحاق کرمانی قابل‌ذکر است. کتاب‌های او در دانشگاه سوربن فرانسه و بخش فلسفه دانشگاه‌های تمامی دنیا خوانده می‌شد.۶ آنگاه که دربارهٔ مشاهیر کرمان در حال مطالعه بودم، این شعر محسن نقوی به یادم می‌آمد که:

در این بزم می است و جام‌جم نیست

در اینجا هیچ‌کس را کم نداریم

راه بُر و قنات ملک (زادگاه قاسم سلیمانی)

در گذشته این منطقه با درختان انبوهی که داشت، جنگل بود. در تمام منطقه به‌دلیل وجود جنگل‌ها آمدورفت بسیار مشکل بود. به همین دلیل درختان را بریدند و جاده ساختند. از این رو بود که نام این منطقه در فارسی «راه‌بُر» شد: راه بریده‌شده. با گذشت زمان راه‌بُر به «رابُر» تبدیل و با این نام مشهور شد. منطقهٔ رابر، منطقه‌ای سرد و کوهستانی است که در آن علاوه‌بر سبزه و لاله‌زار، بر بالای کوه‌ها و تپه‌ها، چشمه‌ها جاری است و آوای فرو ریختن آب به گوش می‌رسد. ازنظر انسان‌شناسی امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام به این‌گونه موارد اشاره کرده و می‌فرمایند:

«آنان‌که در مناطق کوهستانی زندگی می‌کنند، انگیزه و علاقه‌شان هم شدید بوده و مردمانی سخت‌کوش‌اند.»

مطمئناً به‌دلیل منطقهٔ کوهستانی عوامل موروثی هم بر ساختن شخصیت انسان تأثیرگذار است. پیشهٔ مردمان منطقهٔ کوهستانی رابر گله‌داری و کشاورزی بوده است. در این بخش رابر کرمان روستائی است به نام "قنات‌ملک" که زادگاه شخصیتی است که مردم فلسطین او را «شهید قدس»، اهالی لبنان او را «شهید مقاومت»، عراقی‌ها و سوری‌ها او را نام «سالار شهدای مدافع حرم» و مردم ایران «سردار آسمانی» و «سردار دل‌ها» نامیده‌اند. در وسایل ارتباط‌جمعی جهانی، کسی مانند او سرخطّ اخبار عالم قرار نگرفته است: نامهٔ قاسم سلیمانی خطاب به رئیس پنتاگون، شرکت قاسم سلیمانی در نماز جمعهٔ ابوبکر بغدادی رهبر داعش، پیغام سلیمانی به رئیس سیا دیوید پروس، نامهٔ قاسم سلیمانی به پادشاه سعودی. اگرچه این اخبار ازسوی فرماندهٔ سپاه قدس سپاه پاسداران تأیید یا تردید نشده، این تیترهای خبری زینت‌بخش وسایل ارتباط جمعی شده است. ازطرف دیگر همین شخص که برخاسته از خانواده‌ای مذهبی است، وصیت کرده است: «تمام عنوان‌های مرا کنار بگذارید و بر قبرم بنویسید سرباز قاسم سلیمانی».

او با وصیت خویش نشان داده است که تمام رهبران قدرت‌های دنیایی خس و خاشاکی بیش نیستند. این موضوع انسان را به یاد شعر غالب دهلوی می‌اندازد که:

از شوق و شادی قتلگاه اهل‌تمنا مپرس

از سردار اسدی که دوست قدیمی سلیمانی و مسئول بنیاد شهید است، در یک مصاحبه درمورد مردم قنات‌ملک پرسیده شد؛ وی گفت:

«رابر و قنات‌ملک منطقه‌ای بسیار مذهبی است. مردمان آنجا پاک، متدیّن، حسینی، مهمان‌نواز، بخشنده، اهل‌عبادت، زحمتکش، اهل‌پرداخت وجوهات شرعی و پایبند به احکام دینی هستند. تاکنون از فرهنگ غربی در اینجا نام و نشانی نبوده است. شغل بیشتر مردم اینجا دامداری و کشاورزی است و در فصل سرد به مناطق گرم کوچ می‌کنند و در فصل گرم به سردسیر و اکثراً زندگی قبیله‌ای دارند.»

تولد قاسم سلیمانی، طایفه و خاندان او

پدر و مادرش از طایفهٔ سلیمانی بودند. اجدادش در فصل‌های سرد و گرم به مناطق جنوب و مغرب کوچ می‌کردند. نام پدرش حسن سلیمانی و نام مادرش فاطمه سلیمانی بود. علی‌رغم اینکه حسن سلیمانی در دوران طاغوت و پس‌ازآن ازنظر اقتصادی ضعیف بود، هیچ‌گاه حتّی یک لقمهٔ حرام و ناروا وارد سفرهٔ خویش نکرد.

قاسم سلیمانی در اول فروردین ۱۳۳۵ متولد شد.۷ حسن سلیمانی علاوه‌بر قاسم سلیمانی دو پسر و دو دختر دیگر هم داشت. قاسم سلیمانی فرزند میانی بود و سهراب سلیمانی کوچک‌ترین برادر است.

قاسم سلیمانی تا کلاس ششم ابتدایی در روستای خود، قنات‌ملک، درس خواند. آن زمان روستای قنات ملک تا ششم ابتدایی بیشتر نداشت. او در دوران کودکی و در مدرسه درس‌خوان و ازنظر اخلاق و انضباط دانش‌آموزی برجسته بود. در روستا، مانند دیگر پسرها، در کنار تحصیل در کشاورزی و دامداری به پدرش کمک می‌کرد. پدر و مادر قاسم سلیمانی همیشه به دستورات و احکام شرعی سخت پابند بودند و وجوهات شرعی (خمس، زکات و صدقات) را می‌پرداختند؛ مهمان‌نواز و عاشق مجالس عزاداری بودند. طهارت و پاکیزگی را رعایت می‌کردند و با سختی‌کشیدن و کارگری، فرزندان خویش را پرورش دادند و آن‌ها را اهل‌ایمان تربیت کردند. قاسم سلیمانی در یک یادداشت نوشته است:

«من قاطعانه می‌گویم و یقین دارم که پدرم یک دانهٔ گندم حرام هم به خانه نیاورد.» ۸

شهید سلیمانی در دوران کودکی به کُشتی پهلوانی و وزنه‌برداری علاقه داشت و در سطح منطقه در مسابقات شرکت می‌کرد. در ابتدای جنگ ایران و عراق او در کرمان بسیجی‌ها را آموزش می‌داد و ازآنجا آنان را روانهٔ منطقهٔ جنوب می‌کرد. چند ماه بعد خودش سرپرستی گروهی را به عهده گرفت و روانهٔ منطقه سوسنگرد شد.

شهید سلیمانی در بیشتر عملیات‌های جنگ ایران و عراق شرکت کرد و در خطّ مقدم حضور داشت. با پایان‌یافتن جنگ به کرمان بازگشت و فرماندهٔ لشکر ۴۱ ثاراللّه شد و به مقابله با اشرار، قاچاقچیان و فروشندگان مواد مخدر شرق ایران پرداخت و مأمور پایان‌دادن به فعّالیت این گروه‌ها شد. وی پیش‌ازآنکه فرماندهٔ سپاه قدس شود، مسئولیّت فرماندهی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه را برعهده داشت؛ (که در فصل‌های بعد به تفصیل به آن خواهیم پرداخت.)

قاسم سلیمانی از تولد تا بیست و دو سالگی از زبان خودش

پیش‌ازآنکه به کارنامه شهید قاسم سلیمانی در ایران و خارج از ایران بپردازم، گمان کردم ضرورت دارد این را بگویم که قاسم سلیمانی چگونه پرورش یافت و بزرگ شد تا آنان‌که شهید سلیمانی را تنها در لباس نظامی و به سیمای یک ژنرال می‌بینند، برایشان روشن شود شهید سلیمانی در چه شرایط مالی و مشکلات اقتصادی شدیدی رشد کرد و بااین‌وجود هیچ‌گاه از آن مشکلات شکوه و شکایت نکرد؛ بلکه با پدر خویش همراهی کرد.

فرزند من از ناداری من آگاه است

از این نظر وضع من کمی بهتر است

به خاطر همین از همه بهتر این است که ما رویدادهای دوران کودکی، نوجوانی و آغاز جوانی قاسم سلیمانی را از زبان خود او بشنویم که به‌طور اجمالی وی در یک شرح حال خودنوشت بیان کرده است:

«در اوایل زندگی مشترک، پدرم زندگی فقیرانه‌ای داشته است؛ اما آرام‌آرام صاحب دام‌هایی می‌شود. به‌نحوی که بعضی‌وقت‌ها یک یا دو چوپان داشته است. اوّلین ثمرهٔ زندگی آن‌ها دختر می‌شود و به دنیا می‌آید؛ به نام سکینه که در سن سه سالگی به‌دلیل سیاه سرفه فوت می‌کند. پس از مدتی کوتاه خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد می‌شوند و سپس من در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمده‌ام.

آرام‌آرام از بغل مادر به چادر بسته شده به پشت او منتقل می‌شوم. بعضی‌وقت‌ها از صبح تا ظهر، روی پشت او، داخل چادر بسته‌شده قرار داشتم و او در تمام این حال، در حال کار کردن بود یا درو می‌کرد یا بافه جمع می‌کرد یا خانه را رُفت‌وروب می‌کرد یا گله را می‌دوشید یا غذا و نان می‌پخت و من چه آرامشی در پشت او داشتم! همان جا می‌خوابیدم. به نظرم، مادرم هم از حرارت من آرامش داشت.

با راه افتادن، کار کردن من هم شروع شد. دنبال مادرم راه می‌افتادم با پای برهنه یا با کفش‌های لاستیکی که مادرم از پیله‌ورهای دوره‌گرد با دادن مقداری کُرک یا پشم می‌خرید. مثل جوجه‌اردکی دنبال او می‌رفتم. در روز چند بار زمین می‌خوردم یا خار در پاها و دست‌هایم فرو می‌رفت. پیوسته از سر پنجه‌های پایم خون می‌چکید و مادر آرام‌آرام، با سوزن خیاطی، خارها را از پایم در می‌آورد و با اُشتُرَک محل زخم‌ها را مرهم می‌گذاشت.

عاشق فرارسیدن بهار بودم. زمستان، بسیار سخت بود. پیراهنم پلاستیکی بود که به آن «بشور و بپوش» می‌گفتیم و ایران، زن کرامت، آن را می‌دوخت. بدون هیچ‌گونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی‌وقت‌ها از شدّت سرما، چادرشب یا چادر مادرمان را دورمان می‌گرفتیم.

مادرم با چارقد خودش دور سرم را محکم می‌بست که به تعبیر خودش، باد توی گوش‌هایم نرود. از شدّت سرما دائم در حال دندان‌گریچ [دندان‌قریچو یا دندان‌قروچه] بودیم. مادرم زمستان‌ها مقداری مائدهٔ [خوراکی] خشک‌شده که مثل سنگ بود (شلغم پخته‌شدهٔ خشک شده) به ما می‌داد. جویدن یک شلغم نصف روز طول می‌کشید. عمدتاً زمستان‌ها من و خواهر و برادرانم سیو (سیب‌زمینی) زیر آتش چال می‌کردیم؛ می‌پختیم و می‌خوردیم. به محض اینکه آسمان باز می‌شد، به‌سمت آفتاب می‌رفتیم و کنار خانهٔ صمد که بَرِ آفتابی خوبی داشت، رو به آفتاب، خودمان را گرم می‌کردیم.

کلّاً دو دست لباس داشتیم و یک کفش پینه‌کردهٔ لاستیکی. مادر لباس‌ها را عموماً چون کَک و شِپِش زیاد بود، در آب جوش به‌شدّت می‌جوشاند؛ بعد لب جوی می‌شست و خشک می‌کرد.

آرام‌آرام، در سرمای شدید زمستانی، با حالت نیمه‌برهنه‌ای بزرگ شدیم. از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. دَه سالم بود. یک شب پدرم مرا با خودش برد سَرِ خَرمَن‌ها؛ در حاشیهٔ رودخانه که فاصلهٔ زیادی با خانهٔ ما داشت. شب، گلهٔ گرازها [خوک وحشی] به خرمن‌ها حمله کردند. من و پدرم بالای درخت انجیری رفتیم. یک گله گراز وحشی به خرمن حمله کردند. پدرم هیاهو می‌کرد و حیوانات وحشیِ مغرور اعتنایی به سر و صدای پدرم نمی‌کردند. در دل شب بخشی از خرمن را خراب کردند و من و پدرم بالای درخت انجیر نظاره‌گر آن‌ها بودیم.

تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامهٔ قبولی ۱۳ برایم اهمیّت نداشت. آنچه مهم بود، تَرکِه‌های خوابیده در جو (ی آب) بود. هر صبح که چشممان به این می‌افتاد که یک بغل تَرکهٔ بید داخل جوب [جوی] خوابانده شده، رعشه بر انداممان می‌انداخت.

یک روز صبح، مدیر مرا از صف بیرون کشید. گفت پشت دست‌هایم را نشان بدهم. دادم. شروع کرد به زدن با ترکهٔ خیسانده در جوی آب. پدرم که برِ آفتاب نشسته بود، صدای گریهٔ مرا شنید. فاصلهٔ مدرسه تا خانهٔ ما چهل قدم بود. صدا زد:

«آقای مدیر! این پوستش سیاه است. چرا او را می‌زنی؟ هرچی بزنی، سفید نمی‌شود!»

آن وقت، مدرسهٔ ما پسرانه و دخترانه مشترک بود. خواهرم آذر و برادرم حسین هم با من بودند. وقتی معلم ما را کتک می‌زد، خواهرم که خیلی شجاع بود، با چوب کوچولویی به معلم حمله می‌کرد و با گریه به او فحش می‌داد

و می‌گفت:

«چرا برادرما می‌زنی؟»

هر سال یک معلم جدید می‌آمد. بهترین آن‌ها تشکری اوّلین معلم سال اوّل دبستانم بود. خیلی مهربان بود. تازه دادنِ بیسکویت به دانش‌آموزها باب شده بود و کارتن‌های بیسکویت را که خالی می‌کردند، بوی بیسکویت گرجی حالی به ما می‌داد که از سینهٔ مادر شیرین‌تر! وقتی زنگ تفریح، مدیر بیسکویت‌ها را توزیع می‌کرد، چه صفایی داشت. اوّلین‌بار بود بیسکویت می‌خوردم. هنوز شیرینی طعم آن را در کام خود دارم.

آن روزها خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیرهٔ بزرگ ما هیچ‌کس مثل مادر و پدرم مهمان‌نواز نیستند. به هر صورت، به‌دلیل اعتقادی جدّی که در خانه‌مان وجود داشت که «مهمان حبیب خداست»، هرگز یادم نمی‌آید که اخمی یا بی‌توجهی‌ای [به مهمان] شده باشد.

خانهٔ ما یک اتاق بی‌در و پنجره بود که به‌دلیل طولانی و بدون پنجره بودنِ اتاق، تاریک بود. سقف آن با چوب و شِنگ پوشیده شده بود و بدنه هم خشت خام بود. از داخل اتاقی که آشپرخانه، انبار، جای خواب و زندگی ما بود، یک در به اتاق دیگری باز می‌شد که کاهدان ما بود. در فصل تابستان، کاه و بیده‌ها [یونجه‌ها] را جمع می‌کردند تا در زمستان که علوفه نبود یا به‌دلیل برف گوسفندها نمی‌توانستند بیرون بروند به آن‌ها بدهند.

زنی بود به نام حُسنیه که از عشیرهٔ ما بود. زنی تقریباً پنجاه‌ساله که ظاهراً مرض سِل داشت. همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانهٔ ما. چهار سال مادرم از او پذیرایی می‌کرد تا حُسنیه از دنیا رفت. هرگز ندیدم پدرم یا مادرم در این مورد بگومگویی داشته باشند.

پدرم به‌رغم‌اینکه جسم ضعیفی داشت، خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. برادر بزرگ‌ترم در جریان نگرانی مادرم بود و آن قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم نه‌صد تومان بدهکار بود. به همین دلیل هی به خانهٔ کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به نوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم، بارها گریه کردم.

بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریهٔ مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آن‌هم یک بچهٔ ضعیف که تاحالا فقط رابر را دیده بود. اصرار زیاد کردم. با احمد [پسر عموی شهید سلیمانی] و تاجعلی [سلیمانی، هم‌ولایتی شهید سلیمانی] که مثل سه برادر بودیم، باهم قرار گذاشتیم و راهی شهر شدیم؛ با اتوبوس مهدی‌پور درحالی‌که یک لحاف، یک ساروق [بُقچه] نان و پنج تومان پول داشتیم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس شب به شهر کرمان رسید. اوّلین‌بار ماشین‌هایی به آن کوچکی می‌دیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آن‌ها بودم که اتوبوس روی [در، در محل] میدان باغ [ملّی] ایستاد. همه پیاده شده بودند جز ما سه نفر. باهم پیاده شدیم روی میدان با همان لحاف‌ها و دستمال‌های بسته‌شده از نان و مغز و پنیر. هاج‌وواج مردم را نگاه می‌کردیم؛ مثل وحشی‌هایی که برای اوّلین‌بار انسان دیده‌اند. گوشهٔ میدان نشستیم. از نگاه آدم‌هایی که رد می‌شدند و ما را نگاه می‌کردند، می‌ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانهٔ عبداللّه تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می‌دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوِ یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به آن «تاکسی» می‌گفتند. گفت:

«تاکسی! تهِ خواجو.»

تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به‌سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطهٔ شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و براساس راه‌بلدی نوروز به‌سمت خانهٔ عبداللّه راه افتادیم. به‌سختی می‌توانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هر صورت به خانهٔ عبداللّه رسیدیم. سه‌چهار نفر دیگر از همشهری‌ها هم آنجا بودند. عبداللّه به‌خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبداللّه سوری گل از گلمان شکفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.

همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانهٔ یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سؤال می‌کردم:

«آیا کارگر نمی‌خواهید؟»

همه یک نگاهی به قد کوچک و جثّهٔ نحیف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. آخر در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چرده مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استمبلی سیمان درست می‌کرد. آن‌یکی با استمبلی سیمان را حمل می‌کرد. دیگری آجر می‌آورد دم دست. نوجوان دیگری به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استادعلی، که از صدازدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستاعلی» است، نگاهی به من کرد و گفت:

«اسمت چیه؟»

گفتم: «قاسم.»

- چند سالته؟

- گفتم:

- «سیزده سال.»

- مگه درس نمی‌خونی؟

- ول کردم.

- چرا؟

- پدرم قرض دارد.

اشک در چشمانم جمع شد. منظرهٔ دست‌بند زدن به دست پدرم جلوِ چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.

گفتم:

«آقا تو رو خدا به من کار بدید.»

اوستا که دلش به رحم آمده بود گفت:

«می‌تونی آجر بیاری؟»

گفتم:

«بله!»

گفت:

«روزی دو تومان بهت می‌دم به شرطی که کار کنی.»

خوش‌حال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد:

«فردا صبح ساعت هفت بیا سرکار.»

گفتم:

«فردا، اوستا؟»

یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می‌گویند «فردا» گفتم:

«چشم.»

خوش‌حال به‌سمت خانهٔ عبداللّه، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم.

شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب جلوِ درِ ساختمان نیمه‌ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثّهٔ نحیف و سنِ کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دست‌های کوچک من خون می‌ریخت. عصر پس از کار اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت:

«این مزد هفتهٔ تو.»

دوباره پرس‌وجو برای کار شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می‌زدم. بعضی درها که یادم می‌رفت، چند بار سؤال می‌کردم. رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی‌یکی سؤال کردم. اوّل قبول می‌کردند؛ بعد از یک ساعت رد می‌کردند. به آخر خیابان رسیدم. از پلّه‌های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمهٔ زیادی می‌آمد. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عن‌قریب بود بیفتم. سینی‌های غذا روی دست یک مرد میان‌سال، تندتند جابه‌جا می‌شد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد. یک دسته‌پول! محو تماشای پول‌ها بودم و شامه‌ام مست از بوی غذا. مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد:

«چه کار داری؟»

با صدای زار گفتم:

«آقا! کارگر نمی‌خوای؟»

آن‌قدر زار بودم که خودم هم گریه‌ام گرفت. چهرهٔ مرد عوض شد.

گفت:

«بیا بالا.»

از چند پلّهٔ کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهی کرد. گفت:

«اسمت چیه؟»

گفتم:

«قاسم.»

ـ فامیلیت؟

ـ سلیمانی.

ـ مگه درس نمی‌خونی؟

ـ چرا آقا؛ ولی می‌خوام کار هم بکنم.

مرد صدا زد:

«محمد! محمد! آمحمد!"»

مرد میان‌سالی آمد. گفت:

«بله حاجی!»

گفت:

«یک پرس غذا بیار.»

چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اوّلین‌بار بود می‌دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می‌گویند. گفت:

«بگذار جلوِ این بچه.»

طبع عشایری‌ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی‌داد این جوری غذا بخورم. گفتم:

«نه! ببخشید. من سیرم.»

درحالی‌که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی، که بعداً فهمیدم حاج‌محمد است، با محبّت خاصی گفت:

«پسرم، بخور.»

ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابهٔ پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم؛ حاج‌محمد گفت:

«می‌تونی کار کنی و همین جا بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می‌دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می‌کنم.»

برق از چشمانم پرید. .... وسایلم را از خانهٔ عبداللّه به هتل کسری منتقل کردم و شروع به کار نمودم. حالا شش ماه می‌شد کار می‌کردم. دلم برای مادرم و خواهر و برادرانم لک می‌زد. مسافرانی که آنجا می‌آمدند با دیدن من و سنِ کم متعجّب می‌شدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینهٔ تحصیلم را بدهند.

موفق شدم پس از پنج ماه، هزار تومان برای پدرم پول بفرستم. شاید بزرگ‌ترین پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود. بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم. خیلی دل‌تنگ مادرم بودم. شاید در طول این نُه ماه، ده‌ها بار به یاد او گریه کرده بودم. چمدانی پر از سوغاتی برای همهٔ آن‌ها خرید کردم.

مادرم با پدرم خیلی خوش‌حال بودند. مادرم جوجه‌خروسی کُشت و شام مفصّلی تدارک دید. سوغاتی‌ها را بین همه تقسیم کردم. دو خواهرم که خیلی برایم عزیز بودند، برای هرکدام چیزی آورده بودم. یک دستگاه دوربین لوبیتل [دوربین عکاسی روسی] هم خریده بودم. با بچه‌های دِهمان عکس گرفتیم. پدرم خیلی خوش‌حال بود. تندتند از کارم سؤال می‌کرد:

«بابا، کارت سخته؟؛ همکارات باهات خوبن؟»

من هم جوابم مثبت بود. بعد از ده روز، مجدداً هر سهٔ ما برگشتیم؛ اما این برگشتن با سفر اوّل خیلی فرق داشت. دیگر از شهر وحشت نداشتم. احساس غربت نمی‌کردم. ماشین‌ها برایم عجیب نبودند. پس از بازگشت شروع به ورزش کردم. اوّل به گود زورخانهٔ عطایی رفتم؛ بعد هم به زورخانهٔ جهان. ... ورزش و اعتقاد به ودیعه‌گذاشتهٔ دینی [مقصود صدقه کنار گذاشتن است] از پدر و مادرم، باعث شد به‌رغم شدّت فساد در جامعه، به‌سمت فساد نروم.

اوّلین‌بار که کلمه‌ای بر علیه شاه شنیدم در سال ۵۳ بود. در سالن غذاخوری با علی یزدان‌پناه [پسر حاج‌محمد] مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان ۵۳ بود؛ روز تولد شاه. من داشتم شعری را که در روزنامه به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شده بود، می‌خواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت:

«شما می‌دونید همهٔ این فسادها زیر سر همین خانواده است؟»

ناراحت شدم و گفتم:

«کدوم فسادها؟»

علی از لُختی زن‌ها و مراکز فساد حرف زد. حرف‌های او مرا ساکت کرد. آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود.

روز بعد حاجی دوباره من را صدا و سؤال کرد:

«به کسی چیزی نگفته‌ای که؟»

گفتم:

«نه!»

ده تومان انعام به من داد. گفتم:

«اما می‌خوام بدونم علی راست می‌گه؟ شاه پشت‌سرِ همهٔ این فسادهاست؟»

حاج‌محمد نگاه به اطراف خود کرد و گفت:

«بابا! یه وقت جایی چیزی نگی‌ها! ساواک پدرت رو درمی‌آره.»

من با غرور گفتم:

«ساواک کیه؟»

دوباره فریاد «هیس، هیس» حاج‌محمد بلند شد. فهمیدم از حاج‌محمد چیزی نمی‌توانم بفهمم. با علی بیشتر رفاقت کردم. او بی‌پروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیرقابل‌باور بود؛ از زن شاه، خواهران شاه. ... گفته‌های علی یزدان‌پناه پسر حاجی که تُپُل‌مُپُل بود، همهٔ افکار مرا دستخوش دوگانگی فوق‌العاده‌ای کرد.

تابستان سال ۵۵ گاردن‌پارتی را به کرمان آوردند. قابل‌توجه است شاه در همهٔ مراکز استان‌ها، مراکز فسادی برای جوانان ایجاد کرده بود؛ امّا در کرمان هیچ‌یک از این مراکز نتوانست شکل بگیرد. آن روز همهٔ خواننده‌ها و رقّاصه‌های معروف (آقاسی، حمیرا، هایده، آزیتا) آمده بودند در یک زمین باز، در انتهای خیابان ابوحامد که در آن زمان به خیابان صمصام معروف بود؛ [خیابان فلسطین فعلی]؛ خیمهٔ بسیار عظیمی برپا کرده بودند. مردم برای تماشا به آنجا می‌رفتند و خواننده‌ها و رقّاصه‌ها برای آن‌ها اجرای برنامه می‌کردند. با دوستم فتحعلی که اهل‌جَواران بود و علی یزدان‌پناه تصمیم به مقابله و خراب‌کاری گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای برنامه‌ها در محل گاردن‌پارتی بودند، ۱۵۰ کِرمک [والف] چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و بی‌سروصدا فرار کردیم! در دوران نوجوانی، این نوع مبارزه با فساد را به افتخار انجام می‌دادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم. البته هنوز هیچ شناخت دقیقی از ساواک نداشتیم. فقط از زبان حاج‌محمد بارها اسم ساواک و خوف از ساواک را شنیده و حس می‌کردم؛ اما از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدم.

تابستان بود. دوستم حسن، موتور ۷۵۰ سنگینی داشت [موتور سیکلت هوندا، مدل CB۷۵۰]؛ ما بر ترک آن سوار می‌شدیم و او دیوانه‌وار خیابان‌ها را طی می‌کرد، غرور جوانی، همراه با فنون کاراته و برجستگی بازوها، قدری باد در دماغم برای دعوا و کلّه‌گرفتن [جرّوبحث‌کردن] انداخته بود.

سال ۵۳ از کار در هتل بیرون آمدم. به‌دنبال یک شغل تخصصی‌تر بودم. با دو جوان سرامیک‌کار اهل‌تهران که بچهٔ نازی‌آباد بودند، آشنا شدم. هر دو به‌شدّت مذهبی و ضدشاه بودند. اصرار کردند با آن‌ها کار کنم. شش ماه با آن‌ها مشغول به کار شدم. کم‌کم فهمیدم عضو سازمان مجاهدین هستند. اصرار زیادی داشتند مرا با خود همراه کنند. اخلاق خوب آن‌ها اثر زیادی بر من گذاشت؛ اما در همین اثنا به تب مالت دچار شدم. مجبور شدم در بیمارستان راضیه فیروز دو هفته تحت درمان قرار بگیرم. در این مدت آن‌ها به تهران بازگشتند. پس از مرخصی از بیمارستان با کمک فردی به نام شفیعی که مدیرکلّ آب استان کرمان بود، به سازمان آب رفتم و در بخش کنتورخوانی مشغول شدم.

در اواخر سال ۵۵ یک روحانی به نام سیّدرضا کامیاب ۹ به کرمان آمد و در مسجد قائم مشغول بحث شد. تعداد کمی افراد در جلسهٔ او شرکت می‌کردند. جلسهٔ او جلسهٔ محدودی بود. از حرف‌های او که خیلی پوشیده حرف می‌زد، چیزی نمی‌فهمیدم. فقط می‌دانستم او ضدشاه است. سه جلسه شرکت کردم. محرّم سال ۵۵ اوّلین درگیری با پلیس را تجربه کردم.

اوایل سال ۵۶ برای اوّلین‌بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدّس رفتم. پس از قریب بیست ساعت، اتوبوس به مشهد رسید. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. ... جوانی مشهدی به نام سیّدجواد از من سؤال کرد:

«بچِهٔ کجایی؟»

گفتم:

«بچهٔ کرمان.»

اسمم را سؤال کرد. به او گفتم. گفت:

«چند روز مشهد هستی؟»

گفتم:

«یک هفته.»

یادداشت‌ها

سوره نساء، آیه ۹۵

سوره نساء، آیه ۱۰۰

سوره آل عمران، آیات ۱۶۹ و ۱۷۰

شهرستان‌های استان کرمان، مرکز کرمان‌شناسی‌ - چاپ اول ۱۳۹۱‌

مشاهیر استان کرمان، ناشر: مرکز کرمان‌شناسی، چاپ اول ۱۳۹۱

مشاهیر استان کرمان، چاپ پیشین

پیشین

سلیمانی، قاسم، از چیزی نمی‌ترسیدم، ناشر: مکتب حاج‌قاسم.

حجت‌الاسلام سیدرضا کامیاب (۱۳۲۹-۱۳۶۰) درس خواندۀ حوزۀ علمیۀ مشهد بود و هم رزم انقلابی مقام معظم رهبری و شهید سیدعبدالکریم هاشمی نژاد. سخنرانی‌های پر شور او در مشهد و کرمان و یزد، در پیشرفت جریان انقلاب مؤثر بود. او یک دوره نمایندۀ مجلس بود و با ترور به شهادت رسید.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین