صدایی که هم‌اکنون میشنوید

تنیظیمات

صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید...

نویسنده: زهرا اکبری

نشر صاد

تقدیم به بزرگ‌بانوی کوچکی که

با تمام کودکی خود،

تماشاگر حادثهٔ عظیم کربلا بود.

سپاسگزاری

پیش و بیش از همه از خداوند منّان سپاسگزارم که به من نعمت حیات عنایت کرد و از بین تمام آفریدگان مرا انسان آفرید و به دین رسول خاتمش محمد مصطفیصل‌اللّه‌علیه‌وآله هدایت کرد و به زیور علم، آراست و حبّ اهل‌ایمان را در دلم جای داد؛ پس‌ازآن از تمامی کسانی‌که برای به ثمررسیدن نهال وجودم تلاش کرده‌اند، برای نگارش این کتاب؛ اوّلین قدردانی من از برادرم محمدرضاست که دانهٔ این فکر و ایدهٔ این مجموعه را اوّل‌بار او در ذهنم نشاند تا به‌مرور پرورش یافت و ثمر داد.

پس‌ازاو قدردان تمام عزیزانی هستم که مهربانانه و سخاوتمندانه خاطرات تلخ‌وشیرین خود را از دوران پرتلاطم جنگ ایران و عراق، در اختیارم قرار دادند تا آجرآجر بنای این کتاب را به کمک آن‌ها روی‌هم بگذارم و تقدیم شما خوبان کنم. امیدوارم همگی در پناه الطاف الهی سربلند و شاد زندگی کنند.

وَالعاقِبةُ لِلمُتَّقین

زهرا اکبری

۲۹ تیر ۱۳۹۹

مقدّمه

این مجموعه حاصل جمع‌آوری خاطرات صد نفر از کسانی است که دوران کودکی خود را در زمان پرالتهاب جنگ ایران و عراق گذرانده‌اند و اینک پس از گذشت سال‌ها از آن اتّفاق، خاطرات خود را بیان کرده‌اند. ازمیان صد خاطرهٔ جمع‌آوری‌شده، برای رعایت اختصار و زیادنشدن حجم کتاب، چهل خاطرهٔ منتخب، برگزیده شد و در کنارهم قرار گرفت تا بُرشی باشد از حوادث آن سال‌های پرحادثه.

کار با چاپ پوستر و فراخوان از افراد آغاز شد و افرادی‌که برای مصاحبه انتخاب شدند متولّدین سال‌های ۱۳۵۵ تا ۱۳۶۵ بودند که در سال‌های جنگ، دوران کودکی خود را سپری می‌کردند و آنچه دیده و شنیده‌اند با بزرگ‌ترها فرق داشته؛ چون دغدغه‌های متفاوتی داشته‌اند و نگاهشان به جهان، نگاه دیگری بوده است؛ فارغ از دلهره‌های بزرگ‌ترها.

باوجود فراوانی افراد متولّد این سال‌ها به‌دلیل متمرکزنبودنشان در یک جای خاص و مشغله‌هایشان، پیداکردن آن‌ها و انجام مصاحبه دشوار بود و از این میان مصاحبه با خانم‌ها به‌مراتب سخت‌تر از آقایان؛ چون بخش زیادی از آن‌ها در خانه بودند و شاغلین نیز علاوه‌بر کار، وظیفهٔ رسیدگی به امور خانه را داشتند. بنابراین بیشترین مصاحبه‌ها با آقایان انجام شده است.

استان منتخب، استان زادگاه نگارنده، فارس است و افراد از شهرهای مختلف استان انتخاب شده‌اند؛ هرچند ساکنان شیراز بیشترین فراوانی را دارند. یکی از دلایل انتخاب این استان علاوه‌بر زادگاه نگارنده بودن، توجه‌دادن به تأثیرات جنگ بر شهرهای مختلف کشور است. شهر و استانی که به‌ظاهر درگیر مستقیم با جنگ نیست؛ اما به‌شدّت از آن متأثر است. این تأثیر در نگاه و خاطرات کودکان کاملاً قابل‌لمس است.

البته به‌دلیل گذشت سالیان متمادی، کودک‌بودن افراد مورد مصاحبه در زمان وقوع حوادث و مرورنشدن این خاطرات، کمابیش در ذهن‌ها کم‌رنگ شده و بازآوری آن‌ها کمی سخت بود؛ هرچند باوجود تلاش‌های نگارنده، بازهم بسیاری از جزئیات اتّفاقات، به‌دست فراموشی سپرده شده بود و بسیارکم به خاطرها آمد.

ازآنجایی‌که خاطرات ازآنِ کودکان است، جهان و حوادث آن‌را از دریچهٔ دنیای کودکی دیده‌اند و شاید برایشان آن‌قدر اهمیت نداشته که برای بزرگ‌ترها، سخنانی که درمورد زمان و مکان وقوع حوادث گفته‌اند، نمی‌تواند مورد استناد دقیق قرار گیرد و از آن استفادهٔ تاریخی شود.

درپایان امیدوارم این کتاب دریچهٔ تازه‌ای باشد روبه نگاه ما به جنگ و حوادث پیرامون آن. به امید روزی‌که جهان در صلح و آرامش کامل باشد.

رؤیا (زهرا) منوچهری۱

در اوج انقلاب دوسه ساله بودم و دوست داشتم در تظاهرات شرکت کنم. بابا، عکس‌های کوچولویی از امام‌خمینی (ره) را که روی فلز چاپ شده بود، برای من و خواهرهایم می‌زد سر یک چوب بلند و می‌رفتیم داخل کوچه برای خودمان شعار می‌دادیم:

«مرگ بر شاه / درود بر خمینی»

و خیلی خوش‌حال بودیم که عکس امام را داریم. سال پنجاه و نه که جنگ شروع شد، من چهار سالم بود. اوّلین خاطرهٔ ویژه‌ام از جنگ، شاید آزادی خرمشهر باشد. فکر کنم دوم دبستان بودم. آن روز صدای بلندگوی مدرسه را روی رادیو تنظیم کرده بودند و ما می‌شنیدیم که «خرمشهر آزاد شد». به‌همراه معلمان به حیاط مدرسه آمدیم و شادی کردیم. در راه خانه هم مردم، شاد بودند و در خیابان شیرینی می‌دادند. حال و هوای خاصی بود. من پای سرود «ممد نبودی ببینی...» که درمورد آزادسازی خرمشهر ساخته شده، چقدر اشک ریختم. نه‌تنها همان سال؛ تا سال‌ها پای این سرود اشک می‌ریختم.

چند سال که از جنگ گذشت، حملهٔ هوایی دشمن به شهرها شروع شد. هواپیماهای دشمن شهرها را بمباران می‌کرد. در این مواقع آژیر قرمز کشیده می‌شد و برق‌ها می‌رفت. می‌گفتند وقتی برق می‌رود هیچ نوری حتّی چراغ یا شمع روشن نکنید؛ چون هواپیماها کوچک‌ترین نور را می‌بینند و همان جا را بمباران می‌کنند. ما هم مراقب بودیم. مامان، اصرار داشت زمان بمباران در یک گوشهٔ اتاق، ما را دور خودش جمع کند.

اواسط جنگ دیگر بمباران برایمان عادی شده بود. خواهر بزرگ‌ترم که خیلی دل شیری داشت، داخل حیاط می‌رفت و هواپیما را نگاه می‌کرد. هرچه مامان داد می‌زد که بیا تو! می‌گفت: «نه! حتماً باید بروم و ببینم.»

خانهٔ ما خیابان حسینی بود. روزی‌که مقرّ صاحب‌الزّمان را زدند، بااینکه فاصلهٔ زیادی با ما داشت خانه‌مان لرزید و وحشت کردیم. بعدازآن، مردم حرف‌های مختلفی می‌زدند؛ مثلاً می‌گفتند موشک، موقع اذان صبح به یک خانه خورده و دختر نوجوانی که در حیاط وضو می‌گرفته، تکّه‌تکّه شده و چیزی از بدنش باقی نمانده است. مدتی بعد به خواب مادربزرگش آمده و گفته بقایای جسدم داخل خاک‌هاست؛ من در غذابم، آن‌ها را جمع کنید. مادربزرگ بیچاره رفته و گشته بوده تا باقی‌ماندهٔ بدنش را جمع کند و به این وصیّت عمل کند.

بمباران‌ها که شروع شد هنوز مدرسه‌مان پناهگاه نداشت و وقتی آژیر می‌زدند داخل کلاس‌ها می‌ماندیم. من مدرسهٔ برهان‌حقیقی، سر چهارراه شاهزاده قاسم می‌رفتم. اوّل راهنمایی بودیم که دست‌به‌کار ساخت پناهگاه شدند و سال دوم راهنمایی ساخته شده بود. حیاط را کامل کندند و زیر آن پناهگاه زدند. درآن یک سال چون حیاط مدرسه خراب بود، زنگ ورزشمان کلّاً برداشته شد. وقتی دیوارهایش را زده بودند، بچه‌ها روی لبه‌های آن راه می‌رفتند؛ ولی من به‌خاطر شرایط جسمی‌ام۲ که نمی‌توانستم این کار را بکنم حسرت می‌خوردم.

گاهی، وقتی مدرسه بودیم درطول روز سه بار آژیر قرمز کشیده می‌شد. بااینکه حالا پناهگاه داشتیم؛ اما اصلاً این‌جوری نبود که به آن برسیم؛ چون همهٔ بچه‌ها هم‌زمان از کلاس‌ها بیرون می‌ریختند و می‌خواستند از درِ راهرو بیرون بروند. ازدحام عجیبی می‌شد. بچه‌ها جیغ می‌زدند. همدیگر را هل می‌دادند و حتّی حالشان بد می‌شد. من چون روحیهٔ مقاومی داشتم، در این‌جورمواقع هر کس حالش بد می‌شد، می‌گفتند: «منوچهری بیا باهاش حرف بزن تا آرام شود.» من‌هم می‌رفتم آرامَش می‌کردم. علاقه‌مند بودم شعر حفظ کنم. آن‌موقع هم سرودها همه حماسی بود. یک بار گفتند: «منوچهری بیا که بچه‌ها گوشهٔ پناهگاه حالشان به‌هم ریخته و می‌ترسند.» با هر شکنجه‌ای بود از لابه‌لای جمعیت خودم را رد کردم و آنجا رفتم. بین راه به خودم می‌گفتم من قرار است بروم چه‌کار کنم؟ چه چیزی بگویم که آرام شوند؟ یک‌دفعه به‌ذهنم رسید که اگر ما باهم شعر بخوانیم خیلی خوب است. رفتم بین بچه‌هایی که حالشان بد بود و گفتم:

«این شعر را بلدید؟»

شروع کردم به خواندن:

«سرو و صنوبر من/ گل‌های پرپر من/ دیشب صدای زهرا، از کومه‌ها نیامد/ گل‌بوته‌های صحرا از خونِ دل برآمد.»

چون شعری بود که همه شنیده بودند، همه باهم می‌خواندیم. دیگر یادشان رفته بود که می‌ترسند. این اتّفاق برای من تجربه شد که هروقت بچه‌ها اضطراب دارند، باهم شروع کنیم سرود بخوانیم. عاشق سرود بودم و سرودهایی که پخش می‌شد را همیشه حفظ می‌کردم. مثل این سرود:

«ستاره آی ستاره/ پولکِ ابرِ پاره/ خاموشی یا می‌تابی؟/ بیداری یا که خوابی؟/ به من بگو وقتی‌که خواب نبودی، بابام رو تو ندیدی؟/ دیدمش از اینجا رفت / اون بالابالاها رفت/ ازاین‌طرف، ازاون‌جا/ رفته به خونهٔ ماه.»

یا این شعرها:

«لی لی لی لی لی، لی لی لی حوضک/ علی‌کوچولو این مرد کوچک.»

«پلنگ کوه و صحرا کِی زِ سختی می‌ترسه...»

«خونُم مگه رنگین‌تر از خونِ حسینه/ جونُم مگه شیرین‌تر از جونِ حسینه»

«بگو به مادر... هرگز نخور غم/ حسین و بابا... هستند باهم»

این‌ها را حفظ می‌کردیم و با فرزانه بلندبلند در خانه می‌خواندیم.

خانم «نعمت‌الهی» معلم علوممان بود. وقتی مدرسه بود و آژیر خطر می‌کشیدند، اصرار داشت که حتماً من پیشش باشم. بعد، محکم بغلم می‌کرد تا وضعیت، سفید شود. همیشه با خودم می‌گفتم چرا باید این‌کار را بکند تااینکه بعدها فهمیدم دختری هم‌سن من دارد با بیماری فلج اطفال و خودش باردار است. فهمیدم به‌خاطر دخترش هست که این‌کار را می‌کند. با این‌کار حس می‌کرد دخترش را بغل کرده و آرامش می‌گرفت.

حال‌وهوای جنگ در ما بچه‌ها از بین انشاهایمان سر درمی‌آورد. امتحان نهایی کلاس پنجم بود که موضوع داده بودند:

«نامه‌ای برای رزمنده‌ها بنویسید.»

من‌هم شعری را که قبلاً شنیده بودم، در انشایم نوشتم:

«من بچهٔ زرنگم/ همیشه توی جنگم/ تخته‌سیاه تفنگم/ گچ سفید فشنگم»

این حس واقعی‌ام بود که نوشتم و مورد توجه معلممان قرار گرفت؛ اما در واقعیت هیچ‌وقت برای رزمنده‌ها نامه ننوشتم. یعنی یک بار خواهر بزرگم نوشت که خیلی ازش خندیدیم؛ چون بابایم تعصّب دارد و به روابط محرم و نامحرم حساس است؛ حالا فکر کنید دختری در سن ورود به جوانی بخواهد برای پسری‌که گیرم رزمنده و در جبهه باشد، نامه بنویسد. این، در فرهنگ خانوادهٔ ما تعریف‌نشده و خنده‌دار بود.

سال دوم راهنمایی‌ام حملات هوایی به‌حدّی زیاد شد که چند ماهی مدرسه‌ها را تعطیل کردند. تنها کاری که می‌توانستند بکنند، متوسل‌شدن به صداوسیما بود. برنامه‌های آموزشی گذاشتند و معلم‌ها، درس‌های هر پایه را آموزش می‌دادند. پخش برنامه‌های تلویزیون محدود بود و عملاً بچه‌ها در آن چند ماه درس نخواندند؛ اما قبل از اتمام سال تحصیلی مدارس دوباره باز شدند. حالا معلم‌ها می‌خواستند تندتند درس بدهند و زمان ازدست‌رفته را جبران کنند. در آن سال به ما خیلی سخت گذشت و بچه‌ها افت تحصیلی داشتند. واقعاً آن سال ازنظر شدّت بمباران‌ها، سال خیلی سختی بود. طوری‌که از خانه که بیرون می‌آمدیم، هیچ تضمینی وجود نداشت که به خانه برگردیم یا نه و اگر برمی‌گردیم، خانه‌ای هست یا نه و اگر خانه‌ای هست، مامان و بابایی هست یا نه! یادم هست مدرسه که می‌رفتم توی کوچه با خودم می‌گفتم:

«خوب دوروبرت را نگاه کن! شاید آخرین‌باری باشد که اینجا را می‌بینی.»

خیلی سال عجیبی بود. مرگ به ما نزدیک بود. اواخر جنگ، کار به جایی رسیده بود که مدتی حتّی تهدید به بمباران شیمیایی هم وجود داشت. در مدرسه به ما آموزش دادند که اگر این اتّفاق افتاد، با چه‌حالتی زیر نیمکت بخوابید و یک تکّه پارچه را نم کنید و جلوِ دهان و بینی‌تان بگیرید. ما که برای انجام مانور چیزی نداشتیم، مقنعه‌هایمان را نم می‌کردیم و جلوِ دهانمان می‌گرفتیم. البته آموزش‌ها خیلی هم استاندارد نبود. الان برای زلزله بهتر برخورد می‌کنند تا آن‌موقع برای حملهٔ شیمیایی. بروشورهایی هم پخش شده بود که اطلاعات زیادی داشت؛ مثلاً آموزش استفاده از ماسک؛ اما درواقعیت از ماسک خبری نبود.

در خانوادهٔ ما چندتا بچهٔ هم‌سن بودیم. من و خاله و دخترخاله‌ام هم‌سن بودیم. خاله‌ام با چند ماه فاصله، ولی دخترخاله‌ام یک روز از من بزرگ‌تر بود. ما به‌شدّت به هم نزدیک بودیم؛ مثل دوقلو. تا قبل‌از یازده سالگی هرسه بارها دست هم را می‌گرفتیم و به هم قول می‌دادیم که هیچ‌جا بدون هم نمی‌رویم، باید همه‌جا باهم باشیم. رابطه‌مان خیلی تنگاتنگ بود. دور هم می‌نشستیم و باهم از آرزوهای معنوی‌مان حرف می‌زدیم. مثلاً می‌گفتیم امام‌زمان (عج) کِی می‌آید؛ زمان ظهور چه‌شکلی است و از این حرف‌هایی که آن زمان معمول بود.

من اوّل راهنمایی بودم؛ یازدهم بهمن‌ماه بود. آن‌موقع دههٔ فجر هر شب یک فیلم سینمایی از تلویزیون پخش می‌شد. مثل الان نبود که هر کانالی بزنی برنامه داشته باشد. این فیلم‌های سینمایی خیلی خاص بود و ما باعلاقه تماشا می‌کردیم. فیلم سینمایی که تمام شد، آژیر قرمز زدند و برق رفت. مثل همیشه گوشهٔ اتاق نشستیم و منتظر اصابت بمب که آیا این‌دفعه نوبت ماست؟ وضعیت‌سفید که شد، خوابیدیم. عادت هم نداشتیم پی‌جو شویم کجا را زده‌اند. توی رختخواب همان‌طور که چشم‌هایم را بسته بودم، با خودم تصوّر کردم که یعنی کجا بمب خورده؟ حتّی برای اعضای خانواده و دوستانی که داشتم این فکر را کردم. نکند بلایی سرشان آمده باشد. چشم‌هایم را بستم و فکر کردم خدایا نکند برای خانوادهٔ خاله اتّفاقی افتاده باشد! همان‌طور فکر می‌کردم که خوابم برد. فردا مدرسه شیفت ظهر بودم. حدود ساعت ده صبح مامان رفت سر کوچه تا به مامان‌بزرگ تلفن بزند و حالش را بپرسد. گویا به‌محض اینکه تلفن را برداشته بود، صدای شیون و گریه از خانهٔ مادربزرگ می‌آید و مامان با کسی‌که پشت خط بوده صحبت می‌کند و متوجه می‌شود که شب قبل خانهٔ خاله را در خیابان اصلاح‌نژاد زده‌اند. حالش بد می‌شود. به‌حدّی‌که همسایه‌ها زیر بغلش را می‌گیرند و به خانه می‌آوردند. هیچ‌کس نمی‌دانست که دقیقاً چه شده. مامانم، خواهر کوچکم را برداشت و رفت خانهٔ مامان‌بزرگ. من و خواهرم فرزانه در خانه ماندیم. بابا تا ساعت چهار سر کار بود. خواهر دیگرم هم از صبح رفته بود مدرسه. دل‌شوره داشتیم که دقیقاً چه اتّفاقی برای خاله افتاده. به فرزانه گفتم بیا باهم عهد ببندیم که اگر خاله و بچه‌هایش را خدا برای ما نگه داشته باشد، تا آخر عمر بندهٔ خوب خدا باشیم. مانده بودیم چه چیزی را ضامن نرفتنشان کنیم. بمب، خورده بود خانهٔ بغل خانهٔ خاله و از هر دو خانه چیزی باقی نمانده بود. بابابزرگ که رفته بود ببیند می‌تواند کسی را از زیر آوار خارج کند، با صحنه‌های خیلی بدی مواجه شده بود. آن‌ها یک خانوادهٔ پنج نفره بودند که همه‌شان را ازدست دادیم؛ خاله، شوهرخاله، مرضیه، محمد و مهدی. مرضیه، متولد پنجاه و چهار؛ محمد، پنجاه و پنج و مهدی، سه ساله متولد شصت‌ودو بود که همه‌شان رفتند.

ظهر خواهرم از مدرسه آمد. من و فرزانه مانده بودیم که قضیه را چطور به او بگوییم. اصلاً از فاصلهٔ زمانی‌که مامان رفت تااینکه عصر بابا آمد خانه، هیچ چیز در ذهنم نیست. مثل اینکه یک چیز خیلی باورنکردنی اتّفاق افتاده باشد و تو نتوانی بپذیری‌اش. اصلاً تا آن‌موقع مرگ برایم تعریف نشده بود. شاید برای یک بچهٔ یازده‌ساله دیر باشد که مفهوم مرگ را بداند؛ اما من واقعاً تا قبل‌ازآن نمی‌فهمیدم. بعدازآن با خدا حرف می‌زدم که:

«خدایا! من و مرضیه که پیمانمان باهم این بود که همیشه باهم باشیم، می‌شود او اوّل رفته باشد و من مانده باشم؟»

باورش برایم سخت بود. بعدازآن اتّفاق مفهوم «مقاومت»، «پیش خدارفتن»، «خوبِ خدابودن»، «خدا دوستش دارد و می‌بردش پیش خودش»، به‌ذهنم می‌آمد. مراسم هم خیلی وحشتناک بود. باوجود اینکه در جمع، من از همه داغ‌دارتر بودم، اصلاً نمی‌توانستم اشک بریزم و همان‌طور نشسته بودم. تا سال‌ها منتظر بودم که برگردند و هر بهمن که می‌آمد می‌گفتم واقعاً این اتّفاق افتاده؟ برایم عجیب‌وغریب بود. چند سال طول کشید تا این قضیه را باور کنم. اما الان باور اینکه آن‌ها یک روزی بوده‌اند، عجیب است. خیلی خالهٔ مهربانی بود؛ شوهرخاله‌ام هم همین‌طور؛ اسمشان عبدالقادر کمالی بود. ما بهشان می‌گفتیم عموقادر. همه دوستشان داشتند. جسدهایشان که از زیر آوار بیرون آمد، دیگران تعریف می‌کردند که خاله در چه وضعی بوده، شوهرخاله‌ام در چه وضعی. می‌گفتند عموقادر آن‌قدر لبش را با دندان گزیده بوده که خون ازش زده بوده بیرون و تفسیر می‌کردند که احتمالاً دیرتر از دیگران جان داده و صدای بچه‌هایش را می‌شنیده که آن‌طور لبش را پاره کرده. فردای آن اتّفاق مامان و دوسه‌تا از خاله‌هایم برای شناسایی جسدها رفتند. کسی‌که توانسته بود این‌کار را بکند و جسدها را ببینید و شناسایی کند، مامان من بود که از دیگران مقاوم‌تر بود. بعد از این ماجرا به یک آدم دیگر تبدیل شدم. هم مفهوم مرگ را فهمیده بودم و هم مقاومت را و اینکه می‌شود تحمّل کرد. من ازدست‌دادن مرضیه را تحمّل کرده بودم؛ پس می‌توانم خیلی چیزها را تحمّل کنم.

تا مدت‌ها با خودم زمزمه می‌کردم:

«ای مرضیهٔ بی‌وفا! یادت رفت ما باهم عهد بسته بودیم. تو چطور تونستی بری پیش خدا منو نبری؟ ما باهم عهد بسته بودیم که باهم دانشگاه بریم و یک عالمه باهم برنامه داشتیم. فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌وفا باشی.»

خاله‌فیروزه هم حالت بدی برایش پیش آمده بود. می‌گفت می‌روم توی حیاط، صدای سوت‌زدن محمد را می‌شنوم. یا می‌بینمشان که دارند بازی می‌کنند. زمان زیادی برد تا حالش خوب شد. وقتی حمام می‌رفتم خیلی با مرضیه حرف می‌زدم. شاید به‌خاطر اینکه ما خانوادهٔ پرجمعیتی بودیم و درطول روز خیلی نمی‌توانستم تنها باشم؛ ولی در حمام تنها بودم و وقت داشتم. بلندبلند حرف می‌زدم؛ مثل حالت درددل.

یک روز سر ظهر که همه خوابیده بودند، رفتم حمام. همان‌طور که داشتم با مرضیه حرف می‌زدم، یک‌آن از پشت دری که به رخت‌کن باز می‌شد، سایه‌ای گذشت. من از ترس مُردم. بعد به خودم گفتم اگر باهاش حرف می‌زدی خب دیگر چرا این‌قدر ترسیدی؟ بعدازآن، تا مدت‌ها نتوانستم تنها بروم حمام. یکی را می‌نشاندم توی رخت‌کن و خودم می‌رفتم حمام. به هیچ‌کس هم نگفتم که چه شده.

با بچه‌های خاله عالمی داشتیم. هم‌سن بودیم و خیلی باهم جور. من و فرزانه، مرضیه و محمد. مرضیه و محمد یک سال باهم فاصلهٔ سنی داشتند؛ من و فرزانه دو سال. جفت بودیم باهم. چون روحیهٔ من پسرانه بود، همیشه با محمد هم‌بازی بودم، مرضیه و فرزانه باهم. آن‌ها مامان‌بازی می‌کردند و من اصلاً حوصله‌اش را نداشتم. درعوض عاشق تیله‌ها و ماشین‌های محمد بودم. آن‌موقع اسباب‌بازی‌ها مثل الان نبود که هر بچه‌ای اسباب‌بازی از سرش دررفته باشد. من یک عروسک داشتم، فرزانه هم یکی. تازه، عروسک فرزانه عروسک خواهر بزرگم بود که به او ارث رسیده بود. من به‌خاطر شرایط خاصی که داشتم و در بچگی فلج اطفال گرفته بودم، به هر مناسبتی که فامیل می‌آمدند پیشم، مثلاً بیمارستان رفته بودم، برایم اسباب‌بازی می‌آوردند. بنابراین اسباب‌بازی‌هایم خاص بود. مثلاً عروسکی داشتم که گریه می‌کرد. چون اسباب‌بازی نداشتیم هرچیز قشنگی که از جایی پیدا می‌کردیم و می‌شد با آن بازی کرد، برایمان مهم بود و نگهش می‌داشتیم. خانهٔ خاله، خیابان اصلاح‌نژاد بود و خانهٔ ما خیابان حسینی. برنامهٔ ما چهارتا این بود که خانهٔ آن‌ها که می‌رفتیم، می‌رفتیم قدمگاه۳. خانهٔ ما که بودند، می‌رفتیم آستانهٔ سیّد علاءالدّین‌حسین۴. از جایی مقداری کاشی رنگی کوچولو به رنگ‌های قهوه‌ای، آبی و سبز خیلی خوشکل پیدا کرده بودیم. کاشی‌های کوچولوی واقعی نه کاشی شکسته! باهاش مثل دومینو بازی می‌کردیم. شاید از آستانهٔ سیّد علاءالدّین‌حسین وقتی‌که کاشی‌کاری می‌کردند، برداشته بودیم. یک بار محمد گفت بیا کاشی‌ها را بده به من، به درد تو نمی‌خورد؛ اما من کوتاه نیامدم. بعد از شهادتش همیشه به خودم می‌گفتم کاش کاشی‌ها را داده بودم بهش. این چی بود که ندادم؟ دیدم طاقت نمی‌آورم؛ دیدن کاشی‌ها برایم شکنجه بود. یک روز گذاشتم داخل کیفم و یواشکی بردم چال کردم کنار گلدانی که بالای قبرشان بود و آسوده شدم.

چند سال بعد در دوران دبیرستان که دیگر فکر می‌کردم چقدر از مرضیه دور شده‌ام، برایش شعر گفتم:

«آه ای شاپرکان! سر شب

گِرد آن شمع که خواهید پرید

موقع سوختن و جان‌دادن

یاد من هم باشید

که چه دورم ز شما

پر و بالم خسته است

موقع رستنتان از قفس تَنگ حیات

یا دم دیدن یار

بس مرا یاد کنید

که چه دورم ز شما

پر و بالم بسته است.»

بهمن ۱۳۷۱

بعد از تعطیلی مدرسه‌ها و در اوج بمباران‌های شیراز، خانوادهٔ مادری‌ام تصمیم گرفتند از شیراز به شهرهای کوچک اطراف بروند. مادربزرگ و پدربزرگم اصالتاً متولد سپیدان۵ هستند و اقوامشان آنجا زندگی می‌کردند و خانهٔ بزرگی داشتند. همهٔ فامیل ما از شیراز به آنجا رفتند. برایشان مسئلهٔ جاافتاده‌ای بود که هرکس اتاق اضافه دارد بدهد به اقوامی که در شهرهای بزرگ دارد. هرچه به بابام اصرار کردند، می‌گفت ما شهر را ترک نمی‌کنیم. آن‌هایی که آبادان و اهواز هستند، شهرشان را ترک نکرده‌اند، ما که شیراز هستیم، برویم؟ همهٔ خانواده هم با او موافق بودیم. ما، بهمن شصت‌وپنج، مفهوم «ازدست‌دادن عزیز» را با تمام مویرگ‌هایمان حس کردیم و تازه فهمیدیم جنگ و ازدست‌دادن عزیز یعنی چه. بااینکه طعم تلخی داشت، ولی انگار روحیهٔ مقاومت به ما تزریق شده بود. بابا که می‌گفت نرویم، ما با صلابت می‌گفتیم نمی‌رویم. اصلاً این‌طور نبود که حتّی یک‌لحظه هم شک کنیم.

بعدازآن تا مدت‌ها ارتباط ما با فامیل تنها ازطریق نامه بود. یکی از خاله‌هایم برای پرسیدن حال‌واحوالمان نوشته بود:

«سلام به خانوادهٔ مقاوم. شمایی که معنی موشک برایتان «موش کوچک» است.»

سال آخر جنگ بود و ادارات مختلف می‌گفتند هرکس تمایل دارد داوطلبانه برود جبهه، ثبت‌نام کند. بابا ادارهٔ مخابرات کار می‌کرد و داوطلب شد که برود. همهٔ خانواده مخالف رفتنش بودند. می‌گفتند تو چهارتا دختر داری. جهاد از تو ساقط است؛ اما بابا مقاومت کرد و رفت جبهه. گفته بودند شما سِنت زیاد است، ایشان را نفرستاده بودند جلو. آن مدت در بیمارستان خدمت کرده بود. رفتن بابا برای خانوادهٔ ما تبعات بدی داشت. زمانی‌که رفت، کوچک‌ترین بچه‌مان محمد دو سالش بود؛ در آن چهل روزی که بابا را ندید، با بابا بیگانه شده بود. تا بابا را می‌دید، می‌زد زیر گریه. هرجا می‌رفتیم اصلاً حاضر نبود بغل بابا برود. شاید چهل روزی که بابا نبود، آن‌قدر اذیت نشدیم که آن حالت محمد را می‌دیدیم. خیلی زمان برد تا محمد دوباره با بابا انس گرفت.

به قصّه و شعر خیلی علاقه داشتم. بابا برایم مجموعه‌کتابی خریده بود از خاطرات جنگ بچه‌هایی که از مناطق جنوبی آواره شده بودند. خیلی آن را می‌خواندم. شاید خواندنش باعث شده که الان فکر کنم دیدمشان. چون سرگذشت بچه‌ای هم‌سن‌وسال من بود که روز اوّل مهر رفته بود مدرسه و وقتی برگشته بود، خانه‌شان خراب شده و خانواده تصمیم گرفته بودند ازآنجا مهاجرت کنند.

همان سال آخرِ جنگ تلویزیون هر شب برنامه‌ای می‌گذاشت با نام «از مقاومت تا پیروزی»؛ درمورد مقاومت مردم تهران بود. ما پای ثابت آن بودیم. چون سال آخرِ جنگ، تهران خیلی بمباران می‌شد، در محلات پناهگاه ساخته شده بود و مردم ساکن شده بودند. همان جا زندگی می‌کردند. آن برنامه، روند زندگی‌شان را نشان می‌داد که همان جا عروسی می‌گرفتند؛ غذا می‌پختند و غیره. خلاصه، زندگی بود با همهٔ جلوه‌هایش. برای ما جنگ و زندگی به هم آمیخته بود.

یادداشت‌ها

ایشان در سال ۱۳۵۴ در شهر شیراز متولد شدند و هم‌اکنون طراح عروسک هستند.

ایشان در کودکی دچار بیماری فلج اطفال می‌شوند و محدودیت حرکتی داشتند.

زیارتگاهی معروف به مقدم حضرت عباس علیه‌السّلام

آرامگاه فرزند موسی‌بن‌جعفرعلیه‌السّلام؛ یکی از امامزاده‌های معروف شیراز

یکی از شهرستان‌های استان فارس

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین