شب را باور نکن

تنیظیمات

 

شب را باور نکن

نویسنده: مرجان ارتند

نشرسرای خودنویس

تقدیم به همهٔ کسانی که

هیچ‌گاه از علایقشان خجالت نکشیدند

و رؤیاهایشان را در سختی‌های زندگی گم نکردند.

تمام جنگل و دریا، تمام دشت و بیابان،

تمام وسعت آسمان، تمام حجم زمین،

جهان و هرچه در آن هست به‌قدر قفسی تنگ می‌شود بر تو؛،

چراکه حرف تو را هیچ‌کس نمی‌فهمد!

(محمدمهدی ناظری)

شب را باور نکن

وارد خانه شدم و در را با بی‌حوصلگی بستم. از خستگی روی پاهایم بند نبودم. نگاهی به ساعت روی دستم انداختم، ساعت ۶:۳۰ دقیقهٔ عصر بود. ناخودآگاه پوزخندی بر روی لبانم نقش بست. جمعه‌ها هم این کلاس‌ها دست از سرم برنمی‌داشتند. صدای نسترن و مادرم به گوشم رسید. به‌سمت آشپزخانه رفتم، با صدای بلند سلام کردم. مادرم و نسترن هر دو به‌سمتم برگشتند و جواب سلامم را دادند. باکس‌های لباس روی میز توجهم را جلب کرد. نگاهم روی باکس‌های خرید قفل شده بود که مادرم گفت:

«نسترن پس چرا مانتو نخریدی؟»

نسترن درحالی‌که با بی‌حوصلگی جعبه‌ها را جابه‌جا می‌کرد

گفت:

«مامان می‌دونی که تنهایی خریدکردن اذیتم می‌کنه.»

با این جملهٔ نسترن به خودم جرئت دادم و یک قدم جلوتر رفتم و گفتم:

«من فردا بعدازظهر می‌تونم باهات بیام.»

قبل‌ازاینکه نسترن چیزی بگوید مادرم با خشم به‌سمتم برگشت و گفت:

«مگه تو درس نداری که بخوای بری خرید.»

هم‌زمان با این جمله پدرم نیز وارد آشپزخانه شد. روی صندلی پایه‌بلند کنار اُپن نشست و درحالی‌که عینکش را ازروی چشمانش برمی‌داشت گفت:

«کی می‌خواد بره خرید؟»

مادرم با دستش به‌سمت من اشاره کرد و گفت:

«خانم می‌خواد بره خرید، انگارنه‌انگار امسال کنکور داره.»

نگاهش را از مادرم گرفت و درحالی‌که ابروهایش در هم گره خورده بود گفت:

«پس چرا این‌قدر کوتاهی می‌کنی؟»

با تعجّب به پدرم خیره شده بودم، مگه من چه کوتاهی‌ای کردم. من که در تمام این مدت در جواب حرف‌های آن‌ها فقط چشم گفتم. پدرم همچنان به حرف‌هایش ادامه می‌داد:

«از خواهرت یاد بگیر، رتبه‌ش یک‌رقمی شده، تو هم باید مثل نسترن بشی فهمیدی؟»

در جواب تمام حرف‌های پدرم فقط لب‌هایم را به هم فشار می‌دادم و سرم را پایین انداختم و به جوراب‌هایم خیره شدم. چیزی نداشتم که بگویم. پدرم بی‌توجه به من حرف‌هایش را ادامه می‌داد؛ ولی انگار گوش‌هایم چیزی نمی‌شنید. بدون گفتن کلمه‌ای از آشپزخانه بیرون آمدم. قدم‌هایم را بلندتر برداشتم که زودتر به اتاقم برسم. وقتی وارد اتاقم شدم، سریع در را پشت‌سرم قفل کردم. همان جا تکیه به در روی زمین نشستم و اشک ریختم. چقدر این روزها دلم به حال خودم می‌سوخت. اشک‌هایم را با انگشتانم پاک کردم. نگاهی به زیر تخت انداختم، هنوز همان جعبهٔ کاغذی آنجا بود. جعبه‌ای که مدت‌ها به سراغش نرفته بودم؛ اما الان تنها چیزی که حالم را خوب می‌کرد همان جعبه بود. ازسر جایم بلند شدم، جعبه را از زیر تخت برداشتم. روی آن دست کشیدم، خاکی که روی آن گرفته بود را با دستم کنار زدم. درِ جعبه را که برداشتم اوّلین چیزی که به چشمم خورد، دیوان صائب‌تبریزی بود. کتاب را از جعبه بیرون کشیدم. لای کتاب را باز کردم و از دیدن آن بیت تلخندی روی لب‌هایم نشست.

خنده بر لب می‌زنم تا کس نداند راز من

ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت

چقدر این بیت وصف حال من بود. کاش می‌شد ساعت‌ها نشست و شعر خواند. دیوان را بستم و آن را کنار جعبه گذاشتم. دفتر شعرم که در جعبه بود را برداشتم. چقدر دلم برای آن روزهایی که ساعت‌ها می‌نشستم و شعر می‌نوشتم تنگ شده بود. این جعبهٔ کوچک چقدر حال دلم را خوب می‌کند، کاری که از کس دیگری انتظارش را داشتم.

از خانه که بیرون آمدم سرویس مقابل در پارک کرده بود. سوار شدم و سلام کردم. پیرمرد مهربانی که چهار سال است به‌گرمی‌جواب سلامم را می‌دهد. این تنها دیالوگی بود که بین من و او ردوبدل می‌شد. سرم را به‌سمت پنجره خم کردم و سردی شیشه روی پیشانی‌ام نشست. با صدای مجری رادیو که در ماشین پخش می‌شد، پلک‌هایم را روی‌هم گذاشتم.

«سلام! صبح زیبای بهاری‌تون به‌خیر! ممنون که امروز هم ما رو برای شنیدن انتخاب کردید.»

رادیوگوش‌کردن در ماشین را دوست داشتم. فقط برای‌اینکه حس می‌کردم مخاطب حرف‌های کسی هستم. ماشین که ایستاد، با یک خداحافظی پیاده شدم و جملهٔ همیشگی که عجیب دلم را قرص می‌کرد:

«خدا به همرات.»

به‌سمت حیاط مدرسه حرکت کردم. نرگس را از دور دیدم که برایم دست تکان می‌داد. قدم‌هایش را بلندتر کرد تا به من برسد، سریع دستانش را دُور گردنم حلقه کرد و گفت:

«سلام بر دوست خودم! چطوری نگین اخمو؟»

درحالی‌که سعی می‌کردم دستانش را ازروی گردنم باز کنم، گفتم:

«اگه شما اجازه بدی خوبم.»

دستانش را پایین آورد. یک تنه به من زد و گفت:

«تو هم که مثل همیشه برج زهرماری»

و راهش را گرفت و به‌سمت کلاس رفت. چقدر دلم می‌خواست پابه‌پای نرگس شیطنت کنم؛ اما دل‌ودماغش را نداشتم. با نرگس روی یک میز می‌نشستیم. نگاهش کردم، بادقّت تست‌هایی که خانم امیری روی تابلو نوشته بود را حل می‌کرد. نگاهی به تابلو انداختم، حتّی این سؤال‌ها هم چهار گزینه داشتند؛ اما من تنها یک انتخاب داشتم آن‌هم برای تمام زندگی‌ام. زنگ که خورد، قبل‌ازاینکه نرگس چیزی بگوید سریع از کلاس خارج شدم. تصمیمم را گرفته بودم، باید با یک نفر صحبت می‌کردم. روبه‌روی درِ صورتی دفتر مشاورهٔ مدرسه مانده بودم، بزرگ روی آن نوشته شده بود «با لبخند وارد شوید.» خیلی دلم می‌خواست همین کار را بکنم؛ اما نگرانی اجازهٔ لبخندزدن را به من نمی‌داد. جلوتر رفتم، دستم را برای درزدن بالا بردم؛ اما پشیمان شدم و دستم را در میانهٔ راه نگه داشتم. نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم، اصلاً حتّی نمی‌دانستم صحبت‌کردن با مشاور مدرسه به دردم می‌خورد یا نه؟ ولی می‌خواستم برای یک بار هم که شده حرف‌های دلم را برای یکی بگویم. شاید بتوانم ازاین‌همه استرس و نگرانی نجات پیدا کنم. دلم را به دریا زدم و تقّه‌ای به در زدم و وارد شدم. خانم امانی پشت میز مدرسه نشسته بود. سرش را بلند کرد و مثل همیشه لبخندش تنها چیزی بود که نگاهم را به‌سمت خودش می‌کشید. نمی‌دانم چرا با دیدنش آرامش عجیبی تمام وجودم را فرامی‌گیرد، شاید همین تنها دلیلی باشد که جرئت کرده‌ام با او حرف بزنم:

«سلام خانم امانی! خسته نباشید.»

از جایش بلند شد و با دستش به صندلی کنار میزش اشاره کرد و گفت:

«سلام دخترم! چرا وایسادی، بشین.»

چشمی گفتم و روی صندلی نشستم، او هم روبه‌رویم نشست. لبخندی روی صورتش بود و همین باعث می‌شد که من برای حرف‌زدن مصمم‌تر شوم. دست‌هایم را در هم قفل کرده بودم، نفس عمیقی کشیدم و آمادهٔ حرف‌زدن شدم که خانم امانی گفت:

«مامان و بابا چطورن؟ از نسترن چه خبر؟»

نمی‌دانم چرا با این سؤال‌ها ترسیدم، مگر می‌شد گفت دختری که پدر و مادرش هر دو دکترند و خواهرش رتبه‌اش یک‌رقمی شده، آمده بگوید نمی‌تواند. دست‌هایم را بیشتر به هم فشار دادم و گفتم:

«خیلی ممنون خوبن، نسترن هم درگیر دانشگاست.»

_ موفق باشه، تو هم امسال یکی از امیدهای مدرسهٔ مایی. مطمئنم تو هم مثل خواهرت تک‌رقمی می‌شی.

نمی‌دانستم چه بگویم. از خودم خجالت می‌کشیدم. مگر به خودم قول نداده بودم که من هم برای خوش‌حالی پدر و مادرم همه‌کاری بکنم. پس الان اینجا چه‌کار می‌کنم؟ اگر نسترن توانسته پس من هم می‌توانم.

«خب نگین بگو ببینم واسه چی اومدی؟»

به خانم امانی خیره شده بودم. دیگر حتّی لبخندش هم آرامم نمی‌کرد و تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم، فشاردادن دست‌هایم به هم بود. از آمدنم پشیمان بودم، نباید چیزی می‌گفتم:

«اومدم ازتون یه برنامه واسه درس‌خوندن بگیرم.»

با شک و تردید به من نگاه می‌کرد. خودم می‌دانستم حرفم را باور نکرده؛ اما چیزی هم نمی‌توانست بگوید. وای خدایا این چه کاری بود که کردم. خانم امانی هرچه راجع‌به برنامه می‌گفت چیزی نمی‌فهمیدم، فقط منتظر بودم هرچه سریع‌تر از اتاق خارج شوم. بالاخره برنامه را گرفتم و با یک خداحافظی سریع از اتاق بیرون آمدم. خانم امانی هم متوجه دستپاچگی‌ام شده بود. خدایا خودت کمک کن به مامانم چیزی نگه! از اتاق که بیرون آمدم دستم را روی قلبم گذاشتم و نفسم را با خیال راحت بیرون دادم.

«نگین تو اینجایی؟ همه‌ش دارم دنبالت می‌گردم.»

نرگس با چشمانی ریزشده گفت:

«چیزی شده؟ چرا خشکت زده؟»

بازویش را گرفتم و با قدم‌های بلند از دفتر مشاوره فاصله گرفتم و دستش را کشیدم و از دفتر مشاوره دور شدیم! لعنت به من با این کارهایی که می‌کنم، اگه بره به مامانم بگه چی؟

آن روز با استرس و نگرانی برای من تمام شد. ظهر وقتی به خانه رسیدم ساعت دو و نیم ظهر بود. خیلی گرسنه بودم. در را که باز کردم، بوی ماکارانی در کلّ خانه پچیده بود. سریع وارد آشپزخانه شدم، مریم‌جون با پیش‌بند نارنجی‌رنگش مشغول ظرف‌شستن بود، سلام دادم. آب را بست و به‌سمت من برگشت:

«سلام دخترم! خسته نباشی.»

در جوابش ممنونی گفتم و به‌سمت سینک ظرف‌شویی رفتم. دستم‌هایم را شستم و گفتم:

«گرسنمه، می‌شه برام غذا بکشید؟»

لبخندش عمیق‌تر شد و بدون هیچ حرفی بشقاب را برداشت و ماکارانی را برایم کشید و روی میز گذاشت. تقریباً هر روز ناهارم را با نسترن می‌خوردم؛ اما خبری از او نبود:

«نسترن نیومده؟»

درحالی‌که ترشی را در کاسه می‌ریخت گفت:

«اومد، خسته بود، ناهارشو خورد و رفت بخوابه.»

دلم گرفت، کاش صبر می‌کرد تا باهم غذا می‌خوردیم. مریم‌جون ترشی بادمجان را روی میز گذاشت و خودش دوباره مشغول ظرف‌شستن شد. غذایم را بااشتها خوردم و بعد به اتاقم رفتم، لباس‌هایم را عوض کردم و مدتی روی تخت دراز کشیدم. همیشه دلم می‌خواست رنگ اتاقم بنفش باشد؛ اما مادرم می‌گفت رنگ سفید و مشکی خیلی شیک‌تر است. مادرم راست می‌گفت، خیلی شیک شده بود؛ اما من همچنان دلم اتاقی با رنگ بنفش می‌خواست. چقدر دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و بخوابم؛ اما نمی‌شد باید درس می‌خواندم. من هم مثل نسترن می‌توانم یک‌رقمی شوم، می‌توانم پدر و مادرم را خوش‌حال کنم. ازروی تخت بلند شدم و به قفسهٔ کتابی که روبه‌رویم بود نگاه کردم، پر بود از کتاب‌های سبز و نقره‌ای؛ کتاب‌هایی که هروقت آن‌ها را می‌بینم استرسم ده برابر می‌شود. آخر من همهٔ این کتاب‌ها را چطور بخوانم؟ جلو رفتم و کتاب نقره‌ای‌رنگ تست دین و زندگی را برداشتم. نمی‌دانم چرا این کتاب را برداشتم؛ اما شاید حال دلم با آیه‌های قرآن بهتر شود. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. آرام شده بودم، با خواندن این آیه‌ها دیگر به چیزی فکر نمی‌کردم. «ایّاک نعبدُ و ایّاکَ نستعین» خدایا فقط تو رو دارم.

نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود که احساس ضعف کردم. خبری از کیک و شربت مریم‌جون هم نبود. از پشت میز بلند شدم، گردنم درد گرفته بود. با دست‌هایم گردنم را ماساژ دادم، شکمم درد آمده بود. از اتاق بیرون آمدم، انگار کسی در خانه نبود حتّی مریم‌جون! به این حال و هوای خانه عادت دارم؛ اما این موقع‌های عصر عجیب دلگیر می‌شود. از یخچال برای خودم شربت ریختم و پای تلویزیون نشستم. تلویزیون را که روشن کردم، اوّلین چیزی که دیدم تبلیغ کتاب‌های کنکور بود. کنترل را در دستم بیشتر فشار می‌دادم. همیشه از دیدن این تبلیغ‌ها عصبی می‌شدم. زنبور سفید، زنبور سبز، اَه... . نمی‌فهمیدم چرا ولی کنترل را محکم به‌سمت دیوار پرتاب کردم. از صدای برخورد کنترل با دیوار خودم ترسیدم و ناخودآگاه دستانم را روی گوشم گرفتم.

«نگین چی شده؟»

با صدای وحشت‌زدهٔ نسترن به عقب برگشتم. با تعجّب به من نگاه می‌کرد، جوابی برایش نداشتم. خودم هم نمی‌دانستم چرا این کار را کردم. برگشتم و به کنترلی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. نگاهم را گرفت و به کنترل نگاه کرد. جلو آمد کنترل را برداشت و روی عسلی کنار مبل گذاشت. شربتی که روی میز بود را به دستم داد و گفت:

«بخور»

انگار منتظر همین جمله بودم، یک‌نفس شربت را خوردم. مثل ریختن آب بر روی آتش بود، از فشار عصبانیتم کمتر می‌کرد.

«می‌رم لباسامو عوض کنم و می‌آم باهم حرف بزنیم.»

آن‌قدر غرق در تلویزیون شدم که حتّی نفهمیدم نسترن کِی وارد خانه شد. ازاینکه به نسترن چیزی بگویم می‌ترسیدم. من نباید کم بیاورم، آن‌هم جلوِ نسترن. من هم باید بتوانم مثل او تک‌رقمی شوم. برای‌اینکه با نسترن روبه‌رو نشوم، سریع به اتاقم رفتم و دوباره خودم را در کتاب‌هایم گم کردم.

«دخترم! من امروز یه مشکلی دارم نمی‌تونم بیام دنبالت.»

درحالی‌که دستگیرهٔ در را می‌کشیدم گفتم:

«مهم نیست.»

از ماشین پیاده شدم و به‌سمت حیاط مدرسه حرکت کردم. چقدر امروز بی‌حوصله بودم. هنوز شروع نشده آرزوی تمام‌شدنش را دارم. کیفم را روی صندلی گذاشتم و به نرگس سلام کردم. مثل همیشه سرحال و پرانرژی بود؛ ولی من مثل همیشه حوصلهٔ هیچ کاری را نداشتم. کتابم را از کیفم بیرون آوردم و خودم را با مسئلهٔ ریاضی سرگرم کردم.

«نگین؟»

سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم. وجود نرگس برای من یک نعمت بزرگ بود! زنگ که خورد، نرگس سریع وسایلش را جمع کرد و گفت:

«نگین زود باش، بابام منتظرمه.»

چقدر در آن لحظه به این حال نرگس حسادت کردم. بابای من هیچ‌وقت دم درِ مدرسه منتظر من نبود. به درِ حیاط که رسیدم، بابای نرگس را دیدم که با لبخند به من و نرگس نگاه می‌کرد و برایمان دست تکان می‌داد. به نشانهٔ سلام سرم را تکان دادم، او هم با لبخند جواب داد. نرگس نگاهی به اطرافش کرد و گفت:

«پس سرویست کجاست؟»

بی‌خیال شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:

«امروز نمی‌آد.»

سریع دستم را گرفت و گفت:

«خب بیا بریم.»

_ نمی‌خواد، می‌خوام یه‌کم راه برم.

وقتی دید چقدر بی‌حوصله‌ام دیگر اصرار نکرد و رفت؛ ولی من همچنان نگاهش می‌کردم. وقتی درِ ماشین را باز کرد و کنار پدرش نشست و لبخند پدرش که حتّی ثانیه‌ای ازروی صورتش نمی‌رفت. با بوق ماشین که از کنارم گذشت به خودم آمدم و راه افتادم. به سر کوچه که رسیدم، کافه‌کتابی که در آن سمت خیابان بود توجهم را به خودش جلب کرد. چقدر نمای بیرونی آن که از چوب بود به دل می‌نشست و کتاب‌های رنگی که آدم دلش می‌خواست تا صبح به آن‌ها زل بزند. چقدر دلم می‌خواست روی آن صندلی چوبی کنار کافه بنشینم. راهم را به‌سمت کافه کج کردم، درست پشت ویترین ایستادم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم. کاش می‌شد یکی از همین کتاب‌های شعر را برداشت و با یک فنجان قهوه سرکشید. ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نشست، دلیلش را هم خوب می‌دانم. من با این کتاب‌ها آرام‌ترین موجود کرهٔ زمینم.

«کدومشو پیشنهاد می‌دید؟»

با صدایی که از کنارم می‌آمد ترسیدم و یک قدم به عقب‌تر رفتم. پسری که روبه‌رویم ایستاده بود سریع دستانش را بالا آورد و گفت:

«ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون.»

به خودم آمدم، سرم را پایین انداختم و گفتم:

«خواهش می‌کنم.»

چیزی نگفتم و دوباره به ویترین خیره شدم؛ اما همچنان حضورش را در کنارم احساس می‌کردم.

«نگفتید؟»

دوباره به کنارم نگاه کردم و گفتم:

«هان؟ چی رو؟»

خندید. با صدای خنده‌اش سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. اوّلین چیزی که در صورتش به چشم می‌خورد موهای لَختی بود که روی پیشانی‌اش ریخته بود و تا ابروهایش رسیده بود!

«می‌گم به نظرتون کدوم‌یکی از این کتاب شعرها رو بخونم.»

نمی‌دانم چرا در آن لحظه دستپاچه شده بودم، حتّی درست نمی‌توانستم جواب سؤالش را بدهم:

«هرکدوم رو که دوست دارید.»

بازهم خندید. اَه این چقدر می‌خنده.

_ حالا شما نظرتونو بگید تا من همونو بخونم. آخه داشتید با چشماتون کتابا رو قورت می‌دادید، حس می‌کنم اهل‌شعرید.

بیشتر از قبل دستپاچه شدم. بند دیگر کوله‌پشتی‌ام را روی دوشم انداختم و گفتم:

«اسب من از معین دهاز»

قبل‌ازاینکه چیزی بگوید قدم‌هایم را بلند برداشتم و از کنارش گذشتم. دستم را روی قلبم گذاشتم، ضربان قلبم شدت گرفته بود. کنار خیابان سریع سوار تاکسی شدم و در را بستم. چرا این‌همه دستپاچه شده بودم؟ سرم را به شیشه چسباندم و چشمانم را بستم؛ ولی اوّلین چیزی که در ذهنم نقش می‌بست، چهرهٔ خندان آن پسر بود، چقدر قشنگ می‌خندید!

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین