شهر ماردوشان

تنیظیمات

 

شهر ماردوشان

بیدرفش جادو

نویسنده: محمدتقی حسن‌زاده توکّلی

نشرسرای خودنویس

فصل یک

عقاب طلایی بال‌هایش را می‌گشاید و از روی مرتفع‌ترین صخره‌ها به پرواز درمی‌آید. از زیر بال‌هایش دیوارهای کنگره‌دار و سنگی پایتخت شروع می‌شوند و همین‌طور ادامه دارند. پشت دیوارها باغ‌های زیتون، ساختمان‌های سنگی وسط شهر را دور خود گرفته‌اند؛ اما چشم عقاب تنها به قصری است که درست در مرکز پایتخت گردنش را از میان آن ساختمان‌های سنگی بالا کشیده و مرمر سفیدش در طلایی نور خورشید چشم هرکسی را می‌زند. عقاب با بال‌های بلندش روی نسیم ملایمی که از دامنهٔ کوه‌های دوردست به پایتخت می‌وَزد سُر می‌خورد و دور قصر مرمرین می‌چرخد. پلّه‌های مارپیچ قصر تنها دو نگهبان دارند که سرتاپایشان را با فلزی طلایی‌رنگ پوشانده‌اند. طوری که فکر می‌کنی، پیکر آن دو نگهبان را از طلا ساخته‌اند. مرد پیشگو با یک دستش شنل سرخ مخملش را بلند می‌کند تا زیر پایش نرود. از پلّه‌های مارپیچ قصر بالا می‌رود. نوک عصای بلوطش را روی کف زمرّدین تالار قصر می‌گذارد و با این کار پادشاه و درباریان را متوجه خودش می‌کند. پاهای کوتاه و هیکل دایره‌ای‌اش اجازه نمی‌دهد قدم‌هایش را تند کند. تمام وزنش را روی دو پایش انداخته و آن عصای بلند با دستهٔ مارپیچش را تنها از روی عادت به زمین تکیه می‌دهد. بی‌آنکه وزنی از تنش را روی آن بیندازد. پشگو همین‌که مقابل پادشاه قرار می‌گیرد، شنل سرخش را رها می‌کند و آن‌قدر خم می‌شود و خم می‌شود که نزدیک است تعادلش به‌هم بخورد و بیفتد روی پادشاه؛ اما درست در لحظهٔ آخر پیش از آن که این تعادل به‌هم بخورد، با تکیه‌دادن انتهای عصایش به کف قصر خودش را نگه‌می‌دارد و دوباره قامت راست می‌کند. پادشاه که از شنیدن خبر به‌دنیاآمدن فرزندش خوش‌حال است، لحظه‌شماری می‌کند تا هریک از درباریان پشتِ‌سرهم بیایند، تعظیم کنند هدیه‌ای پیشکش کنند و او بعد پذیرفتن همهٔ آن تبریک‌ها و پیشکش‌ها چند دقیقه‌ای وقت داشته باشد تا با سرعت قصرش را ترک کند و به دیدن بانویش و پسر تازه‌به‌دنیاآمده‌اش برود؛ برای همین دائم با چرخاندن دستش پیشگو را وادار می‌کند جمله‌های آهنگین همیشگی‌اش را فراموش کند و در چند کلمه تمام حرف‌هایش را بزند؛ اما حرف‌های امروز پیشگو تنها آن جمله‌های آهنگین همیشگی نیست:

«... دو ستاره دیدم. یکی خاموش و یکی روشن. یکی نورش به البرز کوه می‌کشید، یکی درست بالای سرم ... در کتب پیشینیان آمده است ستارهٔ خاموش شاهزادهٔ یک سرزمین است و ستارهٔ روشن شاهزادهٔ یک سرزمین. ستارهٔ خاموش سرنوشتی است که پیش از افروختن و شعله‌دادن فرو می‌نشیند و ستارهٔ روشن سرنوشتی که می‌بالد و می‌شکفد و جهان را در نور خود غرق می‌کند. پشت این دیوارهای شهر شاهزادهٔ ما آن ستارهٔ روشن است و درون این شهر، جسم شاهزادهٔ ما آن ستارهٔ خاموش.»

عقاب بال‌هایش را گسترده و طوری دور شهر می‌چرخد، گویی یکی از آن برج‌های دیده‌بانی بلند قصر، آشیانه‌اش باشد؛ اما کسی از اهالی پایتخت نیست که نداند آشیانهٔ ماده عقاب طلایی روی بلندترین قلّه‌های البرزکوه است. پیشگو قبل‌این‌که از پلّه‌های قصر پایین بیاید، سرش را بلند می‌کند و پرهای طلایی عقاب را می‌بیند که در آسمان بی‌ابر می‌درخشند. با یک دست شنل مخملش را بلند می‌کند و یک چشم به عقاب و یک چشم به پلّه‌های مارپیچ، پایین می‌رود. پادشاه درباریان را فرستاده و تنها در تالار بزرگ قصر نشسته. معلوم است دل‌کندن از فرزند و فرستادنش بیرون از دیوارهای شهری که هر روز باید در قصر آن باشی و به کارهای یک کشور رسیدگی کنی کار سختی است؛ اما این همان تصمیمی است که از او یک پادشاه می‌سازد و از پسرش یک شاهزاده.

عقاب طلایی بال‌های بلندش را در آسمان پهن کرده و دارد می‌چرخد؛ اما این بار نگاهش نه به آن قصر مرمرین است، نه دیوارهای سنگی‌ای که پایتخت را درمیان خودشان گرفته‌اند. دروازهٔ فولادین پایتخت با دو زنجیر ضخیم پایین آمده است و مثل پلی روی آب‌راهه‌ای که از جلوِ دروازه می‌گذرد، قرارگرفته. دو سوار زره‌پوش همراه سواری با ردایی بلند و سفید از دروازه بیرون می‌آیند و از روی پل می‌گذرند. چشم عقاب به نوزادی است که در دستان سوار سفید پوش است. دیروز بعد به‌دنیاآمدن فریدون و شنیدن حرف‌های پیشگو، درباریان، برزویه، پزشک دربار را انتخاب کردند تا شاهزاده را از آغوش پدرش بگیرد و به کوهستان ببرد. جایی که چوپانی با دخترش و گلهٔ گاوهای کوهان‌دار زندگی می‌کند. رأی بر این شد تا برزویه سالی یک بار همراه پسرش از قصر بیرون بیاید و راه دامنه‌های کوهستان را بگیرد تا فریدون را ببیند و خبر سلامتی و قدکشیدنش را برای پادشاه و درباریان بیاورد.

یکی از این سال‌ها وقتی فریدون به سن پانزده‌سالگی رسیده است، برزویه یک دست روی شانه‌های پهن مرد جوان پانزده‌ساله می‌کشد و او را همراه خودش تا دره‌ای که گاوهای کوهان‌دار در آن چرا می‌کنند می‌برد:

«این کوه‌ها و دره‌ها پسر، از جنگاوران کارآموزده و دانایان رازهای پنهان، خالی نیست. تو را نمی‌پذیرند، مگر این که خودت را به آن‌ها ثابت کنی. چیزی از هرکدام بیاموز پسر تا دیگری تو را به شاگردی بپذیرد.»

فریدون سرش را بالا می‌آورد و این‌سر تا آن‌سر کوه‌ها را نگاه می‌کند. انگار بخواهد دنبال چیزی یا کسی در میان آن‌ها بگردد که در تمام این پانزده سال ندیده است. آشیانهٔ آن عقاب طلایی خالی نیست. سه جوجه عقاب قد کشیده‌اند و بین پرهایشان پرهایی به‌رنگ طلا رشد کرده است؛ اما هنوز بال‌هایشان توان نگه‌داشتن تن سنگینشان را در آسمان ندارد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین