رویاهای رنگی یک کور مادرزاد

تنیظیمات

 

رؤیاهای رنگی یک کور مادرزاد

نویسنده: سلمان کریمی

نشر صاد

فصل اوّل

پویا

روزی که پدر برایم پیانو می‌خرید گفت:

«مرد اگر چیزی برای پنهان‌کردن نداشته باشد، چیزی هم برای ترسیدن ندارد.»

تا آن روز تصوّرم از ترس پدر یک نخ سیگاری بود که دم‌ظهر با همکارش توی پادگان کشیده بود و بوی آن حتّی از زیر عطر تند گل‌محمّدی که روی پیراهنش خالی کرده بود هم به دماغ می‌زد. مادر هیچ‌وقت نمی‌فهمید، یا شاید هم می‌فهمید و به‌روی خودش نمی‌آورد. آن روز خریدن پنهانی پیانو از پیرمرد ارمنی هم اضافه شد به تصوّرم از ترس‌های پدر.

تمام کسانی که می‌شناختم چیزی برای پنهان‌کردن داشتند چیزی که دوست نداشتند دیگران بدانند حتّی آیدین؛ من چیزی برای ترسیدن نداشتم چون چیزی نداشتم که بخواهم از کسی پنهانش کنم چیزی که فقط مال خودم باشد. اگر آیدین هم مثل من بود می‌گفتم به‌خاطر نابینایی‌مان است اما این قضیه اصلاً ربطی به نابینایی‌ام نداشت عقیده‌ای بود که سال‌ها بی هیچ مشکلی با آن زندگی کرده بودم. فکر می‌کردم وقتی آدم صادق باشد چیزی برای پنهان‌کردن ندارد اما اشتباه بود. من هم شاید یک روز مثل آن‌ها می‌شدم.

در را که باز کردم بوی گازوئیل زد زیرِدماغم و ته گلویم خارید. سرفه‌ام گرفت. نمی‌دانم وسط امتحان چه‌وقت نظافت سالن بود؟ قبل‌ازآنکه سُر بخورم عصای تاشده را دوباره باز کردم و نوکش را کوبیدم زمین. صدای بچه‌ها لحظه‌به‌لحظه بلندتر می‌شد. صدایشان از درِ شیشه‌ای می‌سرید توی کریدور و می‌خزید بالا و تا پلّه‌های طبقهٔ سوم می‌رسید. یک‌صدا سرود «یار دبستانی» را می‌خواندند و کف می‌زدند. قبل از امتحان که چندنفری کنار پلّه‌های ورودی دورهم جمع شده بودند و پچ‌پچ می‌کردند جسته و گریخته از حرف‌هایشان فهمیدم امروز با روزهای دیگر فرق می‌کند. ماه‌ها بود گوشم پر بود از شعار و نظریه و تئوری در حمایت از آزادی و دموکراسی که درحدّ حرف باقی مانده بودند. هروقت پای اعتراض وسط بود و صداها کمی بالا می‌گرفت این سرود قدیمی ورد زبان بچه‌ها می‌شد و آخرش به یک بیانیه یا قطعنامه تمام می‌شد و هرکس می‌رفت دنبال کار خودش.

از ساعت ۸ که در دفتر فرهنگ، جوابِ سؤال‌ها را می‌گفتم و سنمّار می‌نوشت شنیدن صدای بچه‌ها ته دلم را خالی می‌کرد. دوست داشتم زودتر پایین بروم و از نزدیک بدانم چه خبر است؟ می‌ترسیدم حوادث دیروز و پریروز کوی دانشگاه اینجا هم تکرار شود. شاید اگر توی حیاط بودم این نگرانی را نداشتم.

هنوز آیدین بیرون نیامده بود با نوک عصا دو ضربهٔ آرام به در دفتر قرآن و عترت زدم. صدای خفهٔ آیدین از پشت در گفت:

«الان!»

می‌دانستم الانش یعنی حدّاقل یک‌ربع دیگر؛ پشت در این‌پاوآن‌پا کردم تا آیدین امتحانش را تمام کند در این چند دقیقه صدای سرود قطع شد و بارها صدای شعار حمایت دانشجوها از رئیس‌جمهور و دانشجویان کوی تکرار شد. گویی تا بوده دانشگاه همین‌طور بوده. انگارنه‌انگار تا دو سال پیش هیچ خبری از سیاست و تحصّن و شعارهای سیاسی نبود. اوجِ اختلاف دانشجوها کُری‌هایی بود که قبل از انتخابات ریاست‌جمهوری باهم داشتند. نتایج که اعلام شد خیلی‌ها در حیاط جمع شدند کف و سوت زدند و در حمایت از رئیس‌جمهور جدید شعار دادند. بعضی‌ها شیرینی دادند و عده‌ای هم اعتراض کردند اما صدایشان در میان همهمه و سوت و کف بقیه گم شد.

با صدای بازشدن در، طولانی‌ترین «الان» عمرم تمام شد. نفسم را با آه بیرون دادم:

«خیلی طول دادی.»

با خنده گفت:

«مثل‌اینکه کامپایلر بود پرفسور!»

جوابش را نداده راه افتادم. حالا که من تصمیمم را گرفته بودم آن‌قدر این‌پاوآن‌پا می‌کرد که وقتی می‌رسیم کسی پایین نمانده باشد. سرپلّه‌ها دستم را گرفت:

«عجله نکن. با این اوضاع نمی‌شود به‌راحتی بیرون رفت.»

بی‌آنکه بایستم گفتم:

«نمی‌خواهم جایی بروم.»

_ تو هم پرفسور؟

دلم گرفت. حدّاقل از او این انتظار را نداشتم، بعد از دو سال دوستی که از جیک‌وپیک هم خبر داشتیم، باز به چشمِ پسرِ یک پاسدار به من نگاه می‌کرد نه یک دانشجوی اصلاح‌طلب، یا حتّی متمایل به اصلاحات.

دستم را از دستش کشیدم و نرده‌های فلزی را چسبیدم خنکی نرمی خزید توی دستم. پابه‌پایم پلّه‌ها را پایین آمد. بازویم را چسبید و گفت:

«آرام‌تر!»

بازویم را کشیدم و قدم تند کردم هنوز چند پلّه پایین نرفته صدای قدم‌ها و عصاهایمان در همهمه گم شد. تا در باز شد صداها بالا گرفت. تعدادشان کم نبود؛ از صداها معلوم بود علاوه‌بر سکو و شانزده پلّهٔ دو طرفش توی حیاط هم پر است. تصوّرش را نمی‌کردم دانشگاه این‌همه دانشجو داشته باشد کار از یک اعتراض ساده و همیشگی گذشته بود. ته دلم خالی شد مثل وقت‌هایی که منتظر بودم و دل‌شوره داشتم منتظر اتّفاقی که هرلحظه امکان داشت بیفتد. قلبم تندتر می‌زد حتّی توی همهمه هم صدایش را می‌شنیدم. خودم را روی سکو جلو کشیدم. نمی‌شد قدم‌ازقدم برداشت. گرمای تن بچه‌ها زیر آفتاب تیرماه قزوین بیشتر عرقم را درمی‌آورد تا گرمای خورشید. آیدین دستم را کشید و گفت:

«مواظب باش.»

دستش را محکم گرفتم و کشیدم. از چند نفری جلو زدم و وسط جمعیت ایستادم. آیدین با صدای بلند ادامهٔ سرود را دم‌گرفت. من هم سینه صاف کردم و با صدای بلند همراه بقیه خواندم. آیدین انگشت‌هایم را فشار داد و جوابش دادم. صدایم بلندتر از تمام صداها در گوشم می‌پیچید.

بچه‌ها سرود را، مثل یک گروه سرود حرفه‌ای، هماهنگ می‌خواندند و کف می‌زدند. جمعیت فشار می‌داد و جایی برای بازکردن دست‌ها نداشتم دست‌ها را بالای سر بردم و کف زدم. عصا از زیر بغلم افتاد.

آیدین گفت:

«می‌خواهی برگردیم سالن؟»

داد زدم:

«بچه‌ها؟»

نمی‌توانستم عصا را بردارم. داشت زیر دست و پا له می‌شد.

_ عصام!

فشار جمعیت زیادتر شد و چند قدم جلوترمان برد. دست گرفتم روی شانهٔ بغل‌دستی. دستِ راست را بالا گرفتم و با دست دیگر دستِ آیدین را کشیدم.

بلند گفتم:

«عصای من افتاد!»

آیدین گفت:

«من عصام را بالا گرفته‌م!»

داد زدم:

«اجازه بدهید!»

کسی در آن شلوغی صدایم را نمی‌شنید. اگر می‌شنیدند هم، محال بود بتوانم عصا را بردارم. صدای سرود جایش را داده بود به همهمهٔ بلند و گنگی که نمی‌شد چیزی از آن فهمید. مثل چهارراه شلوغی بود که ماشین‌ها در هم قفل شده بودند و صدای بوق ممتد اعتراض همه بلند بود. گرفتاری میان همهمه‌های گم و درهم، فریادهای نامفهوم و صداهایی که در هم می‌لولیدند وحشتناک‌ترین اتّفاقی بود که می‌توانستم تصوّر کنم. گرفتاری در شلوغی اگر بزرگ‌ترین فوبیای زندگی‌ام نبود یکی از وحشتناک‌ترین‌هایشان بود. در شلوغی و بی‌نظمی هراتّفاقی ممکن است بیفتد.

بلندتر داد زدم:

«بکشید کنار!»

جمعیت، با همهمه،‌ مثل ماری دورمان چنبره زد. فشارِ روی سینه و شانه‌هایم هرلحظه بیشتر می‌شد. انگار حرفم را برعکس فهمیده بودند. پاهایم داشت از زمین کنده می‌شد. آیدین دستم را محکم کشید. داد زدم:

«آیدین!»

نمی‌دانستم کجای سکو ایستاده‌ایم و به کجا هُل داده می‌شویم. آیدین دستم را محکم‌تر گرفت. تیزی نرم ناخن‌هایش کف دستم را سوراخ می‌کرد اما مهم نبود. انتظار داشتم به‌خاطر آیدین هم شده هوایمان را داشته باشند. از خودش نشنیده بودم، اما یقین داشتم یکی از کسانی بود که در تحصّن‌ها دست داشت. هرجا حرکت دانشجویی بود پای آیدین هم وسط بود. شاید به‌خاطر شغل پدرم بود که از من پنهان می‌کرد. شاید می‌ترسید حرف‌هایش خواسته و ناخواسته به گوش پدر برسد و برایش دردسر شود.

صدای کف و سوت بلندتر شد و دوباره همهمه‌های گنگ و نامفهوم در هم لولیدند. چیزی از شعارها نمی‌شد فهمید. اوّلین‌بار بود چنین جای شلوغی گیر می‌افتادم. قبلاً هم در شلوغی غافلگیر شده بودم اما نه مثل حالا! خیلی سال قبل بود. زمانی که بچه بودم و هنوز مدرسه نمی‌رفتم. تا آن روز از خانه بیرون نرفته بودم یا شاید هم رفته بودم و چیزی یادم نمی‌آید. نمی‌دانم با مادر داشتیم کجا می‌رفتیم. دست چادرپیچ مادر توی دست آرام قدم می‌زدیم، اوایل همه‌چیز خوب بود از گرمای نرم خورشید زیر نسیم آرام کیف می‌کردم و شنیدن صدای آرام و ممتد ماشین‌ها برایم یک تجربهٔ تازه بود. صداها هرلحظه بیشتر و متنوّع‌تر می‌شد کم‌کم داشت از محیط بیرون خوشم می‌آمد یا این‌طور یادم می‌آید. اما در یک‌لحظه همه‌چیز به‌هم ریخت صداها بالا گرفتند و از هرطرف روی سرم ریختند، از دور و نزدیک، جلو و پشتِ‌سر و حتّی بالای سرم. صداها در هم لولیدند و به همهمه‌های نامفهومی تبدیل شدند که نمی‌توانستم چیزی از آن‌ها بفهمم. وسط تلّی از صداهای ناآشنا گیر افتاده بودم. ترسیدم. هرقدمی که برمی‌داشتم ترسم بیشتر می‌شد. چند بار دست مادر را کشیدم برگردیم اما مادر هربار دست دیگرش را آرام روی سرم کشید و گفت:

«چیزی نمانده! سرِ بازاریم. صدای میوه‌فروش‌هاست.»

صدای بلندی آمد مثل صدای انفجار، صدای گلوله! ترسیدم. گریه‌ام گرفت. مادر گفت:

«نترس! اگزوز مینی‌بوس بود.»

صدای گریه‌ام بلند شد مادر بغلم کرد سرم را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:

«برمی‌گردیم خانه!»

دست چادری‌اش را کشید روی سرم و داد زد:

«تاکسی!»

یادم نیست تا کی گریه کردم و گریه‌ام چطور بند آمد.

وسط هیاهو دوباره صدای سرود بچه‌ها بلند شد؛ همراهشان دم گرفتم. حس خوبی بود شبیه این حس را سال‌ها پیش تجربه کرده بودم همراه گروه سرود مدرسه در مسابقات مدارس استان. پشت پرده پیانو می‌زدم و همراه بچه‌هایی که روی سن بودند سرود می‌خواندم. صدایم با صدای پیانو از پشت پرده می‌خزید و همراه صدای بچه‌ها در سالن اوج می‌گرفت. صدایم را بلندتر کردم. بالاخره باید یک‌روز راهم را انتخاب می‌کردم باید می‌توانستم بدون تکیه برکسی تصمیم بگیرم. از اینکه مدام گوشم به دهان کسی باشد و تا او چیزی نگفته کاری نکنم خسته شده بودم.

دستم عرق کرده بود و سُر می‌خورد. یکی از بچه‌ها دست‌هایش را دور دهان حلقه کرده بود و داد می‌زد:

«فحش نه! فقط سرود!»

دختری از پایین سکو بلند آیدین را صدا زد؛ صدایش می‌لرزید.

آیدین بلند گفت:

«اینجام! نیا جلو.»

صدای دختر، با همان یک کلمه، مثل ناقوس کلیسایی قدیمی که توی کوهستان پژواک کند در مغزم تکرار شد. صدایش با تمام صداهای دنیا فرق داشت، نرم و لطیف بود نرمی و لطافتی که خاصِ صدای او بود. مثل صدایی که می‌توانست فقط مال شجریان باشد بقیه هرچقدر هم آوازشان شبیه او باشد باز فرق دارند. صدای دخترهای زیادی را شنیده بودم اما هیچ‌کدام این نرمی و لطافتِ خاص را نداشتند؛ دختر دوباره آیدین را صدا زد و صدایش در همهمهٔ نامفهوم دیگران گم شد.

این دختر کی بود؟ چه نسبتی با آیدین داشت؟

دختر بلندتر داد زد:

«مواظب باشید!»

نفهمیدم منظور دختر ما هستیم که مواظب خودمان باشیم، یا دیگران که مواظب ما باشند. چیزهای دیگری هم گفت اما صدایش نامفهوم و گنگ بود! از میان صدای های‌وهوی جمعیت و فریادهای نامفهومی که هیچ شباهتی به شعار یا سرود نداشت نفهمیدم چه می‌گوید. تُن صدا و لحنش، حتّی در همان فریادزدن‌ها هم گیرا و جذاب بود. با هر پالسی که می‌فرستاد گوش‌هایم را نوازش می‌داد و ضربان قلبم تندتر می‌شد. گرمم شده بود؛ گرمی مطبوعی که حتّی زیر گرمای تیر ماه قزوین هم، لذّت‌بخش بود. صدایش آشنا بود احساس می‌کردم قبلاً جایی این صدا را شنیده‌ام. هرچه فکر کردم کجا ممکن است شنیده باشم چیزی یادم نیامد. قطعاً از بچه‌های کامپیوتر نبود. اگر بود حتماً می‌شناختم. شاید از بچه‌های معماری بود! اما نبود؛ از بچه‌های کلاس‌های عمومی هم نبود صدایش شبیه صدای هیچ‌کدامشان نبود. شاید از بچه‌های ترم پایین بود.

همان صدا برای یک‌لحظه بلند شد. خیلی بلندتر از قبل؛ غُرید. واضح و رسا فریاد زد:

«هُل ندید!»

در لحنش هم دستور بود هم التماس؛ هم مهربانی و دلسوزی بود هم خشم. لحنی که کمتر حنجره‌ای توانایی ادایش را داشت.

آرامش صدایش در تمام سلول‌های تنم خزید. پایم به جایی بند نبود و فشار جمعیت هرلحظه زیادتر می‌شد. دیگر برایم مهم نبود کجا و در چه وضعیّتی هستم، دلم می‌خواست دوباره صدایش را بشنوم. گوش تیز کردم به‌طرفی که صدای دختر می‌آمد.

آیدین داد زد:

«محکم بگیر پویا!»

چیزی نمانده بود دستم از دستش کنده شود انگشت‌هایم را به نوک انگشت‌هایش قفل کردم. یک پایم روی زمین بود یک پایم روی پای کسی. اگر زیر بغل‌هایم خالی می‌شد می‌افتادم. آیدین نوک انگشت‌های قفل شده‌ام را محکم‌تر فشار داد و بلند گفت:

«اجازه بدید بچه‌ها!»

توی بد مخمصه‌ای افتاده بودیم. کسی به فریادهایمان گوش نمی‌کرد. بچه‌ها پا روی زمین می‌کوفتند و شعار می‌دادند. شده بود مثل دستهٔ رجزخوانی حسینیهٔ اعظم زنجان که کلامی رجز می‌خواند و مردم هماهنگ پا می‌کوفتند و تکرار می‌کردند:

«یاران قیامت اولدی!»

اگر آنجا می‌ماندیم حتماً بازهم دختر، آیدین را صدا می‌زد. گوش تیز کردم و با پا ضرب گرفتم شعار را تکرار کردم نه آن‌قدر بلند که اگر صدای او آمد نشنوم. به‌زور جایی برای کوبیدن کف پا روی زمین پیدا می‌شد پاهایم به‌هم می‌خوردند و خیلی‌وقت‌ها به‌جای زمین روی کفش‌های بغل دستی می‌کوبیدم. صدای پاها هرلحظه بلندتر می‌شد. زیر پایمان می‌لرزید، اگر زیر سکو خالی بود حتماً فرومی‌ریخت. شقیقه‌هایم گرم شده بود و عرق از پشت گردن تا کمرم می‌سُرید.

در یک‌لحظه همه‌چیز به‌هم ریخت، شعارهای سیاسی به فحش و شعارهای شخصی کشیده شد. فشارها بیشتر شد و صدای مشت و لگد و داد و فریاد جای شعار را گرفت. میان دعوا کسی حواسش به ما نبود اگر روز عادی بود با دیدن عصای سفید هوایمان را داشتند. دست‌هایمان سُرخورد و نزدیک بود از هم کنده شود، همان لحظه جمعیت موج برداشت. نمی‌دانستم چه اتّفاقی دارد می‌افتد بچه‌ها داشتند روی سکو را خالی می‌کردند یا عده‌ای داشتند هُلمان می‌دادند؟ دستم عرق کرده بود و سُر می‌خورد. دست آیدین را رها کردم بهتر بگیرم. تا دستم را کندم زیر بغل و پاهایم خالی شد. فشار جمعیت بیشتر شد از یک طرف فشار می‌دادند و طرف دیگرم خالی بود. دست‌هایم را در هوا تکان دادم شاید کسی دست‌هایم را بگیرد و نگذارد بیفتم. بلند داد زدم:

«آیدین!»

مشتی توی صورتم خورد و یکی داد زد:

«تو هم؟»

صدای چِقّی توی گوشم زنگ زد. حس کردم استخوان گونه‌ام شکست. تعادلم به‌هم خورد نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم به اطراف دست انداختم. دست گرداندم شاید به چیزی یا کسی گیر کند، نکرد و افتادم روی پلّه‌ها. فقط خوردن کتفم به پلّه‌ها را فهمیدم و ضربه‌ای را که به پشت سرم خورد. لبم میان دندان‌هایم گیر کرد و شوریِ خون دهانم را پر کرد. صدای آشنای دختر داد زد:

«کُشتید! کُشتید!»

داشت حرف می‌زد؛ نفهمیدم چه می‌گوید. التماس در صدایش موج می‌زد. صدایش مثل ضجّه‌های یک خواهر، یک دوست و یک آشنای قدیمی بود. صداها آرام‌تر شد و برای لحظه‌ای همه‌جا سرد و ساکت شد.

نفهمیدم چقدر طول کشید به خودم بیایم. کسی داشت آرام به صورتم می‌زد. سرم را تکان دادم.

_ پویا! پویا؟

صدای بغض‌کرده و ترسیدهٔ آیدین بود. نمی‌دانم چندبار صدایم کرده بود و چند سیلی به صورتم زده بود تا به‌هوش بیایم!

صدای مردانه‌ای گفت:

«نزن! به‌هوش آمد!»

همان صدا بلندتر گفت:

«آقا اجازه بدید در را ببندم!»

آمبولانس با صدای آژیر و تکان‌های نرم به راه افتاد. با اوّلین تکان، دردِ تیزی خزید پشتِ سر و وسط کتف‌هایم. بی‌اختیار به پشت سرم دست کشیدم و خیسی لزجی چسبید کف دستم. خون بود.

گفتم:

«خیلی شکسته؟»

آیدین گفت:

«حرف زد!»

مرد گفت:

«زیاد نیست!»

غیر از آیدین و پرستار، یک نفر دیگر هم در آمبولانس بود، می‌توانستم گرمای وجودش را حس کنم. بوی عطر زنانه را از میان بوی خون و الکل و بتادین و مواد شوینده‌ای که از ملافه می‌آمد هم می‌شد تشخیص داد. تفاوت صدای نفس‌های یک زن را به‌راحتی می‌توان از صدای نفس دو مرد فهمید، نمی‌دانستم پرستار است یا دختری که آیدین را صدا می‌زد. دلم می‌گفت خودش است. دو پرستار در یک آمبولانس چه‌کار می‌کنند؟ دستم را بلند کردم و گفتم:

«آیدین؟»

دستی لطیف و گرم با انگشت‌هایی باریک و کشیده دستم را گرفت و فشار داد. یک دست دخترانه.

_ خوبید؟

دست خودش بود دست دختری که آیدین را صدا می‌زد.

آیدین گفت:

«آی‌تکه! خواهرم!»

همان صدا بود که حالم را می‌پرسید. در سکوت آمبولانس طنین صدایش گیراتر بود. صدایش مثل نسیم آرام بهاری بود که لای برگ‌های سپیدار جوانی بپیچد و قلقلکشان دهد. قلبم تندتر زد، تند و بلند. می‌خواست از سینه‌ام بزند بیرون. صورتم گُر گرفته بود. نفسم بالا نمی‌آمد. اگر نگاه دختر به قیافه‌ام بود حتماً می‌فهمید. نمی‌دانستم حالا که دست در دستم دارد نگاهم می‌کند یا نه؟ ته دلم خالی شد؛ پس آیدین خواهر داشت و من نمی‌دانستم؟ خواهری به این سن و سال با این صدا؟ از خودم بدم آمد از احساسی که نسبت به خواهر بهترین دوستم پیدا کرده بودم. حتّی اگر این دختر، خواهر آیدین نبود باز احساسم قابل‌توجیه نبود. حس تمایل یک پسر به یک دخترِ نامحرم!

احساسات آدم بیشتر از همه‌چیز در صدایش موج می‌زند، از لحن حرف‌زدن و تُن صدا و حتّی ریتم و صدای نفس‌ها هم می‌شود فهمید چه چیزی در دل یک نفر می‌گذرد. نمی‌دانستم این احساسات را از قیافه هم می‌توان فهمید یا نه؟ صورتم را برگردانم به‌طرف پرستار که کنار آیدین نشسته بود. می‌ترسیدم احساساتم را از قیافه‌ام بفهمد، بفهمد در دلم چه می‌گذرد.

آیدین پرسید:

«خوبی؟»

یادم افتاد حال آیدین را نپرسیده‌ام، گفتم:

«تو که چیزیت نشده؟»

_ نتوانستم دستت را بگیرم!

دستم را کشیدم؛ از اوّل نباید اجازه می‌دادم دستم را بگیرد. دختر دستش را از توی دستم درآورد و دست خالی را روی سینه‌ام گذاشتم. نمی‌دانم چه شد دستم را به دستش دادم! شیطنت از خودم بود من بودم که دست راستم را دراز کردم اما فکر نمی‌کردم دستم را بگیرد مثل حرف بی‌منظوری بود که خیلی وقت‌ها از دهانمان درمی‌رود و درست به هدف می‌خورد. اصلاً چرا وقتی گرفت دستم را نکشیدم؟ کسی که حلال و حرام سرش می‌شود هرچقدر هم بخواهد نمی‌تواند گرفتن دست یک دختر نامحرم را توجیه کند. هرچقدر هم حس خوبی باشد، یک حس شیطانی است. اما چرا این حس را نداشتم؟ چرا هیچ حس بدی از اینکه دستم در دست یک دختر بود نداشتم؟ حس غریبی بود اما بد نبود. یک حس جدید بود، حسی برای اوّلین‌بار. مثل حس نیوتن بعد از کشف نیروی جاذبه، یا گراهام بل بعد از شنیدن اوّلین صدا از پشت گوشی تلفن!

صدای نفس‌هایم تند و بلند توی گوش‌هایم می‌پیچید و نفس‌نفس می‌زدم. کاری نمی‌توانستم بکنم. هرکس به صدای نفس‌هایم دقّت می‌کرد می‌فهمید خبری هست. شاید به‌خاطر صدای غیرمعمول نفس‌هایم بود که آیدین پرسید:

«خوبی پویا؟»

باید دم و بازدمم را کنترل می‌کردم. یک نفس عمیق کشیدم و تمام هوای داخل آمبولانس را بلعیدم و با آه بیرون دادم. بعد از این نفسِ عمیق می‌توانستم چند نفس آرام و کوتاه بکشم. نباید کسی از صدای نفس‌هایم چیزی می‌فهمید. هوا را با دهان باز بلعیدم و تو کشیدم، چندبار پشت‌سرهم. پرستار بازوبند فشارسنج را دور بازویم پیچید و باد زد. انگشت مردانه‌اش را روی مچم گذاشت و آرام هوای داخل بازوبند را خالی کرد:

«چند نفس عمیق بکش!»

به دادم رسید. بیشتر از این نمی‌توانستم نفس‌هایم را کنترل کنم. تا ریه‌هایم می‌خواست پر شود چیزی آن ته، نمی‌گذاشت. نفس‌هایم سطحی و بی‌جان بودند. چند خمیازهٔ عمیق کشیدم و ریه‌هایم را پر و خالی کردم! اگر آیدین تا این لحظه متوجّه چیزی نشده بود بعد از این نمی‌شد.

آیدین گفت:

«کسی هلت داد؟»

کسی هُلم نداده بود اما یکی با مشت زده بود روی گونه‌ام.

گفتم:

«فکر نکنم!»

آمبولانس ایستاد و در باز شد. پرستار گفت:

«شما از درِ جلو پیاده شوید!»

درِ پشت آمبولانس باز شد و تختِ زیرم تکان خورد. با همان برانکارد هُلم دادند و به اورژانس بردند. آی‌تک چسبیده به تخت، همراهم می‌آمد. با هرقدمی که برمی‌داشت کف نرم کفش‌ها با صدای قیژ از زمین کنده می‌شد و با صدای تِپ روی سنگ‌فرشِ کفِ راهرو می‌نشست. صدای کفش‌های بدون پاشنه، ریتم تند قدم‌ها و نرمی و سبکی‌اش در ذهنم حک می‌شد.

پزشک اورژانس سرم را میان دست‌هایش گرفت و به چپ و راست چرخاند. پرسید:

«زیاد درد می‌کند؟»

_ خیلی نه!

ولی درد داشت. دست گذاشت روی شکمم و آرام چنگ زد. به هرجایش دست می‌زد با نوک انگشت‌ها فشار می‌داد و می‌پرسید:

«درد می‌کند؟»

_ نه زیاد!

_ فعلاً یک سی‌تی‌اسکن می‌نویسم.

مکث کرد و گفت:

«شما نسبتی با بیمار دارید؟»

_ دوستِ برادرم هستند.

_ شما پذیرش بگیرید، من بیمار را می فرستم سی‌تی‌اسکن!

آیدین هم همراه آی‌تک رفت. چند نفس راحت کشیدم. نفس‌هایی رها و بدون استرس، بدون هیچ فشاری در دم و بازدم! فرصت زیادی نبود و هرلحظه ممکن بود برگردند تا می‌توانستم هوا را مکیدم توی شُش‌هایم. برای وقتی‌که آی‌تک پیشم بود به اکسیژن این نفس‌های عمیق احتیاج داشتم. نمی‌دانم آیدین فهمید خواهرش دستم را گرفت یا نه؟ حتّی از تصوّر فهمیدنش هم مو روی تنم سیخ می‌شد.

سی‌تی‌اسکن زیاد طول نکشید. آیدین و آی‌تک منتظرم بودند. صدای آی‌تک دوباره آرامشم را به‌هم ریخت:

«به خانواده خبر نمی‌دید؟»

قبل‌ازآنکه جواب آی‌تک را بدهم؛ آیدین گفت:

«اینجا تلفن هست؟»

_ ورودی اورژانس یکی هست!

آیدین رفت و آی‌تک کنار برانکاردم به اورژانس آمد. نفس‌هایم را رها کردم و تند و عمیق نفس کشیدم؛ حالا که تنها بود دوست داشتم بداند در دلم چه‌خبر است؛ ریه‌هایم را با بوی عطرش پر کردم و گرمای دست‌هایش که برانکارد را هُل می‌دادند نشست روی پوستم؛ گرمی نرم آفتاب ظهر اوّل بهار. حس خوبی بود مثل حسی که شاید آدم داشت، وقتی حوا را برای اوّلین‌بار دید.

خداوند آدم را در خواب کرد سپس حوا را آفرید و به حوا امر کرد آدم را تکان دهد تا بیدار شود. آدم از جایش بلند شد و موجودی زیبا را دربرابرش دید، پرسید:

«کیستی تو؟»

حوا جواب داد:

«مخلوقی هستم که خدا مرا آفریده، چنانچه می‌بینی.»

آدم عرض کرد:

«خداوندا کیست این موجود زیبا که من هم‌صحبتی و نزدیکی با او را دوست دارم و مایلم به وی نگاه کنم.»

خداوند فرمود:

«این آمه و کنیز من است، آیا می‌خواهی که همیشه انیس و هم‌سخن تو باشد؟»

آدم عرض کرد:

«خداوندا، آری مایلم.»

پس قرار شد که حوا به‌شرط‌آنکه آدم همهٔ علوم کائنات را به وی بیاموزد، همسر وی گردد. سپس آدم به حوا گفت:

«نزد من آی.»

حوا جواب داد:

«نه، تو نزد من آی.»

خداوند به آدم فرمود:

«تو باید به نزد حوا بروی.»

حالا که آیدین نبود دوست داشتم دوباره دستم را بگیرد و توی دستش نگه دارد اگر می‌گرفت این‌بار دست پس نمی‌کشیدم. صورتم را به‌طرف او گرفتم و با دست لبهٔ تخت را چسبیدم شاید دستش به دستم بخورد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین