رویایی که میفروشی
زندگی واقعی یک کارآفرین موفق
نویسنده: رسول مظفری
نشر صاد
رویایی که میفروشی
زندگی واقعی یک کارآفرین موفق
نویسنده: رسول مظفری
نشر صاد
در بلوار بزرگ بیشکک قدم میزدم. هوا لطیف بود و نور رقصانی از میان درختان قدیمی، روی صورتم میتابید که ناگهان ایستادم و فهمیدم باید کاری بکنم. زیبایی فوقالعادهٔ شهر مرا دربر گرفته بود. قلههای برفی کوههای حومهٔ شهر، روبهرویم بودند. ابرهای سفید بیشمار در آسمان شفاف بالای سرم میگذشتند. از درون، احساس بیوزنی میکردم؛ اما این زیبایی با دردی در قلبم میآمیخت. انگار میان شادی یک جشن ناگهان احساس کنی چیزی درون قلبت آتش گرفته است. من به این شهر زیبا سفر کرده بودم تا مانع بزرگی را ازسر راه خود بردارم. آرزویی که از روزهای کودکی با من بود و آن را در تمام سالهای زندگیام با خود داشتم، آن را از این شهر به آن شهر برده بودم؛ از ساحل خزر تا خلیج فارس. حالا در بیشکک بودم و دروازهای که سالها منتظر گشودنش بودم، نیمهباز شده بود. برای شب با مجموعهای از مقامات بلندپایهٔ آسیای میانه و بازرگانان بینالمللی قرار ملاقات داشتم؛ همایشی نیمهرسمی در رستوران بزرگ و زیبا. قرار بود آنجا کنار مشتریان عمدهٔ آسیایی و بازرگانانی از سراسر جهان شام بخوریم و دربارهٔ قراردادهای آینده مذاکره کنیم. مثل مسابقهٔ کشتی بزرگی که قهرمانان آن کارآفرینان و تولیدکنندگان بودند و من به نمایندگی از ایران آنجا حضور داشتم. رقابتی میان سنگینوزنها که من با پیکری تکیده، اما خودساخته در آن حضور داشتم. مسابقهای که جایزهٔ آن تحوّل اقتصادی و زندگی بهتر برای هزاران نفر از مردمان سرزمینم بود.
هنوز آفتاب میان آسمان بود. تا قرار شام ساعتهای ارزشمندی باقی مانده بود. منطقیتر آن بود که در این فرصت به گفتوگوی امشب فکر کنم و جملههایم را در ذهن مرتب سازم؛ اما احساس کردم نیازی به این کار ندارم. میدانستم آنچه باید بگویم، در همان لحظه از اعماق قلبم به ذهنم خواهد رسید و همه چیز بهخوبی پیش خواهد رفت. آرزوهای قدیمی همیشه همینطور هستند؛ وقتی به آنها نزدیک میشوی، دلت میخواهد چشمانت را ببندی و دیگر نگاه نکنی، به چیزی فکر نکنی. شاید برایاینکه معمولاً لحظههای آخر سختترین لحظهها هستند. به قدمزدن زیر نور لرزان خورشید که از پشت درختان قدیمی میتابید، ادامه دادم و به خود گفتم همینکه امروز اینجا ایستادهام، همین قرار امشب و برگههای قرارداد، خودش بیشتر به یک معجزه میماند؛ پس حتّی اگر اتّفاق غیرمنتظرهای رخ دهد و همهٔ برنامههایی که ماهها برای آن انتظار کشیده و تلاش کرده بودم به هم بخورد، بازهم یک موفقیت بزرگ است. مثل خیلی از لحظههای دیگر در زندگیام رنج خواهم کشید؛ اما فرو نمیریزم. مطمئن بودم بازهم راه تازهای برای رسیدن به هدفم پیدا خواهم کرد.
از روزگار کودکی تا آن روز در بلوار زیبای بیشکک، مسیری طولانی و شگفتانگیز را در زندگیام پیموده بودم؛ مثل کسی که از دل آتش گذشته و بهسلامت بیرون آمده است و میدانستم دیگر چیزی مرا متوقّف نخواهد کرد. آمادهٔ رفتن به درون هر آتش تازهای بودم. به قول حضرت حافظ:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید
میدانستم از تلاش و طلب آنچه میخواهم، دست برنخواهد داشت؛ پس جای نگرانی نبود. این تازه آغاز ماجراست. دروازهٔ بزرگ تازه در حال چرخیدن روی لولاهای زنگزدهٔ خود بود تا بعد از سالها انتظار گشوده شود؛ ولی آن شعلهٔ ناشناخته و دردناک هنوز درونم میسوخت!
کمکم زمان غروب نزدیک میشد و مردم بیشتری در امتداد بلوار بزرگ بیشکک دیده میشدند؛ ولی همچنان فضای اطرافم بزرگ و خلوت بود. از خود پرسیدم آنچه چنین در درونم میسوزد چیست؟ مثل یک راز بود که فقط بخش کوچکی از آن را میدانی و تمنّایی در قلبت اصرار میکند همهٔ آن را بفهمی. به درختهای بلوار که تا نیمه پوست آنها را سفید کرده بودند تا از گزند جوندگان در امان بمانند، نگاه کردم. تنهٔ دورنگ درختان در آفتاب میدرخشید. ناگهان متوجه شدم موجودی از روی شاخهٔ یک درخت به من خیره شده است؛ بیاختیار ایستادم. یک سنجاب بود. کمی به من خیره ماند و بعد دوید و روی شاخهٔ دیگری پرید. از تماشاکردن درختان و آن سنجاب شوقی کودکانه را در قلب خود احساس میکردم. این بلوار بزرگ و قدیمی یادگار دوران استیلای شوروی بر کشورهای آسیای میانه بود. روزگاری که بخش زیادی از مردم در کارخانهها یا مزارع بزرگ اشتراکی مشغول به کار بودند. در آن دوران چنین فضاهایی را برای ساعات محدود استراحت کارگران میساختند. برخی از درختان نزدیک به یک قرن عمر داشتند و ممکن بود در طول این سالها خانهٔ جانوران مختلفی شده باشند. اطرافم را نگاه کردم. دوباره همان سنجاب را دیدم که روی شاخهٔ دیگری ایستاده و نگاهم میکند. انگار چیز عجیبی در من دیده بود. نور خورشید روی پوست زیبای سنجاب میدرخشید. به نظرم آمد دارد میخندد.
همانطور که به او خیره شده بودم، فهمیدم آن چیزی که درونم میسوزد نیاز به شناختن است؛ شناختن خودم! درست در نقطهای از زندگیام ایستاده بودم که شاهراه بزرگ و دشواری مقابلم بود؛ ولی حجم بزرگی از رنج و سختی نیز پشتسرم قرار داشت. در نقطهای ایستاده بودم که باید به دو سوی زندگیام نگاه میکردم تا دریابم گام بعد چیست. مرورکردن همه چیز برایاینکه ببینم از کجا آمدهام و به کجا میروم. روی یکی از نیمکتهای کنار بلوار نشستم و همانطور که چشمانم به دنبال سنجابها و پرندگانی که روی شاخهٔ درختان بودند میدوید، تصاویر مبهمی درونم پدیدار میشدند؛ داستان یک زندگی!
اما واقعاً داستان یک زندگی از کجا آغاز میشود؟ از روزی که متولد شدی؟ از اوّلین روزی که به مدرسه رفتی؟ از اتّفاق مهمی که برای اوّلینبار در زندگیات رخ داد؟ شروع داستان واقعی زندگی ما از کدام لحظه است؟ به دستهای از پرندگان که بالای سرم در آفتاب پرواز میکردند، نگاه کردم. یافتن چنین نقطهٔ آغازی چندان هم دشوار نبود. فقط باید از خود میپرسیدم چه نیرویی تا این لحظه مرا پیش برده است؟ چه چیزی باعث شده که بتوانم از دل این آتش سوزان عبور کنم و هنوز زنده و آمادهٔ تلاشی تازه باشم. تنها یک چیز بود که مرا تا این لحظه حفظ کرده بود و آن معنایی بود که برای زندگیام یافته بودم. پس اگر میخواستم خود را بشناسم، باید از چنین نقطهای آغاز کنم. از نقطهای که زندگیام برای من معنا یافته بود؛ معنایی که به من انگیزه میداد و مرا تا همین نقطهای که اینک در آن قرار داشتم، رسانده بود. اگر نیازمند آن بودم که خود را بشناسم، نخست باید میفهمیدم زندگیام چگونه برای من معنای مشخصی یافته است. داستان زندگی من از یک زمستان سرد در شهر مرزی سردشت آغاز شد.