رقص خرس

تنیظیمات

 

رقص خرس

نویسنده: حسن کی‌قبادی

نشر صاد

رقص خرس

_ آدم می‌کشی؟

محجور دو انگشت چرک‌گرفتهٔ شست و سبابه‌اش را برد میان دماغش و به حرکتی سریع، مویی از آن کند. دستش را آورد جلوِ صورت. خیره شد به آن.

_ اینام سفید می‌شن؟

ایمان که حرکات محجور را مثل یک فیلم جنایی و مرموز پیگیری می‌کرد، سؤالش را دوباره نپرسید. مخصوصاً پای چشم راست محجور که به‌اندازهٔ یک بند انگشت باد کرده بود و کبود شده بود، از جلوِ چشمش دور نمی‌شد.

_ دورهٔ آخرالزمونه. هرچی می‌کنم تموم نمی‌شن سگ‌پدرا. مال تو هم پر پشته؟

ایمان ساکت بود و به سؤال آدمکشی خودش فکر می‌کرد. واقعاً تصمیمش را گرفته بود؟

_ امروز چن شنبه اَ‌س؟ هی؟ زبونتو خرس لقد کرده؟

_ دوشنبه.

محجور قهقهه‌ای زد و با مشت کوبید به دیوار کرم چرک‌مرگ پشت‌سرش. کسی که احتمالاً همان سرباز سرشبی بود، صدای دادش شنیده شد:

«خفه. کپه بذارید.»

ایمان نمی‌دانست باآنکه مشت محکم بود، چرا دست محجور درد نگرفت و او باز می‌خندید.

_ دوشنبه. به‌به، به‌به. دوشنبه‌ها خوب‌اَن. قبلاً بیشتر خوب بودن. چه دوشنبه‌ها بود. برام مزهٔ شکولات زنجفیلی می‌ده. از همون خط‌دارا. ننه‌م هروقت می‌رفتیم مشهد برام بیست‌وشیش‌تا می‌خرید. من ریاضیم قویه. هرکدوم برا دو هفته. ضربدر دو، پنجاه و دو؛ اما من به ترمینال نرسیده همه‌شون رو مثل گاوی که نون‌خشک می‌جوه، می‌دادم پایین. دوشنبه‌ها خیلی خوبه. قبلن بهترم بود. تو خرس دوس داری؟

ایمان حرف‌های یک دیوانه را جدّی نمی‌گرفت. آهی کشید و خیلی آهسته زمزمه‌وار با خودش حرف زد:

«ای‌کاش منم مثه تو می‌تونستم سر خوش باشم.»

صدایش آن‌قدر آهسته بود که کسی نشنود؛ اما جواب محجور چشم‌های ایمان را گرد کرد.

_ اوّلاً ما دیوونه نیستیم. چیز که داری؟

و بعد نگاهی پرسشگرانه به ایمان انداخت. کمی سرش را تکان داد.

_ داری یا نه؟ اگه داری، یه نگاه توش بنداز. تو اون قسمت بالاش بنویس محجور. خودش می‌آد. نوشته محجور چیه. تازه ما مثل همهٔ آدما درجه داریم. بگیرنگیر داریم. یه‌وقت قاتِ قات، یه‌وقت یه‌کم قات. به قول میرزا، ثانیاً، سرخوشی یه‌کم خریت می‌خواد. دل منم پرِ درده. یه‌کم که نفهم بشی، خوشیت مثه دود می‌ره بالا. من تنها کاری که خوب بلدم، ور زدنه. همه بهم گفتن غیر تو. بگی خلاصی. من محجور هستم؛ ولی می‌فهمم. بگی خفه، ساسات می‌کشم و اُم. از دیوارای این بازداشتگاه صدا درمی‌آد، از گالهٔ من نه.

لرزی به اندام محجور افتاد و همان‌طور که چهارزانو زده بود، دست‌هایش را بین پاهایش برد.

_ اما تو خیلی کم ور می‌زنی. کی هست یارو؟ من مجانی کاری نمی‌کنم‌ها. اوّل طی کنم.

ایمان سرش پایین بود و چشم‌هایش رفته بود گوشهٔ دیوار. داشت سوسکی را تماشا می‌کرد که محجور همین چند دقیقه پیش با کف دست کشته بودش و حالا چند مورچه دوره‌اش کرده بودند.

_ پول می‌دم.

_ حلّه پس. همه‌ش سر همین سگ‌پدره. می‌خوام یه سینه‌ریز براش بخرم. طلافروشه می‌گفت پنج میلیون. تا حالا دو میلیونشو جور کردم. من بانکو قبول ندارم. میرزا می‌گفت پولشون شرته داره. فک کنم همین بود. شرته. یعنی پولاشون شرت پاشونه یا نه، من حالیم نیست. من همهٔ درسام خوب بود. ریاضیم از همه بهتر بود. تااونکه اون دختره رو که کشتم، دیگه این‌جوری شدم. میرزا می‌گفت حرومه. می‌گفت پولاتونو نذارید توی این بانکا. زندگیتون به گه کشیده می‌شه. می‌گفت من خودم بااینکه درآمدم شکر خدا بد نیست، پول تو بانک نمی‌ذارم. بعد منبر، سهراب ازش پرسید، خب آقا، اگه بانک نذاریم، چی‌کار کنیم؟ سهراب وقتی حرف می‌زنه انگارنه‌انگار که جمعه است. همه فک می‌کنن الان یه خری هست برای خودش؛ اما ما که می‌دونیم. همون جمعه‌آروغ خودمونه.

ایمان گیج شده بود. چیزی از حرف‌های محجور دستگیرش نمی‌شد. محجور اما بی‌وقفه حرف می‌زد.

_ میرزا گفت، خب بهتره پول اضافه رو برای زن و دخترتون طلا بخرید. سهراب سرش رو انداخت پایین و گفت حاجی اگه مثه من باشن چی؟ جمعه با ننهٔ پیرش زندگی می‌کنه. میرزا خندید و گفت، زن بگیر آقا سهراب. زن. بعد می‌بینی که دیگه پولی نمی‌مونه که بذاری تو بانک. همه خندیدن. سهرابم خندید ناکس. برای‌همین منم می‌خوام طلا بخرم. من فقط ننه‌مو قبول دارم. ننه‌م پولا رو یه‌جایی قایم می‌کنه که بعضی‌وقتا خودشم نمی‌دونه کجا گذاشته. یه سه تومن دیگه گیر بیارم جوره. نمی‌دونم سه تومن برات خیلیه یا نه؛ اما من می‌خوام.

محجور ساکت شد. بدنش به یک‌باره شروع کرد به لرزیدن. به یک ضرب از جا بلند شد. ایمان به دیوار تکیه داد و حرکات محجور را دقیق زیر نظر گرفت.

_ میرزا کیه؟ سهراب قومتونه؟

محجور پتوی خاکستری زیرش را برداشت و همان جا روی موکت کف نشست. پتو را کشید دورش و قبلِ اینکه سرش را هم ببرد زیر پتو، تف کرد سمت مخالف ایمان. بدنش می‌لرزید.

_ نباید این کارو می‌کرد نامرد. انگار بی‌پدر نمی‌دونست زمستون یعنی چی. تو جوی آب؟ مگه خودت ناموس نداری؟ هی می‌گفت مگه خودت ناموس نداری؟ باز فشارم می‌داد توی جوی. مگه خودت ناموس نداری؟ باور کن داشتم غرق می‌شدم. اگه سرما بخورم فحشش می‌دم بی‌همه‌چیزو. بذار ننه بگه فحش بده. فحش ننه‌خواهری بهش می‌دم. می‌خواستم سه تومن آب کنم ماشینو. آخه مگه منه نازک، چقد جون دارم؟ تا کِی باید سگ‌دُو بزنم برای سه تومن؟ اما حالا اگه گیرم بیفته، به جون ننه‌م که دنیاش نباشه، دو و نیم آبش می‌کنم که همه‌جای نامردش بسوزه.

ایمان خیره بود به‌سمت پتویی که مخروطی‌شکل شده بود و کم‌کم صدا از داخلش به‌سختی شنیده می‌شد. محجور مخروطی‌شکل، تکیه داد به دیوار و به ده نرسیده، صدای خروپفش بلند شد. بی‌لرزه، بی‌حرف.

***

سگ، به سگ‌های ولگرد نمی‌خورد. ماچه‌ای بود به‌طرز عجیبی سفید. مثل برف. چشم‌هایی به رنگ سرخ. سر بلند کرد. سوز سرما از غرب می‌آمد. در این دشت، در کویری که فقط گز می‌روید و طاق، در پناه درخت طاقی خَپ کرده بود و توله‌هایش را به سفیدی‌اش چسبانده بود. دلش خوش بود که سه توله‌اش که تازه دو ماهشان می‌شد، دوروبرش هستند. غمش بود که هنوز سر شب است و تا صبح، سرما استخوان‌سوزتر خواهد شد. فکرش این بود وقتی‌که صبح بدمد، باید به کدام سمت برود تا بتواند شکم توله‌هایش را سیر کند. این چندمین شب بود که گرچه خودش را به خواب می‌زد تا توله‌هایش کمتر غر بزنند و بخوابند؛ اما خوابش نمی‌برد. می‌دانست که سگ است و می‌تواند بی‌خوابی را تحمّل کند؛ اما گرسنگی توله‌هایش را نه. حتّی اگر سگ ولگرد باشد. می‌دانست که مادر است.

***

سهراب برای نمی‌دانست چندمین بار، دست برد زیر کت و شکمش را چنگ انداخت. حاج‌آقا میرزا امیر سالکی هنوز توی دفترش در حال رسیدگی به کار مردی بود. سهراب هروقت می‌خواست به شکمش چنگ بیندازد، جوری این کار را می‌کرد که حاج‌آقا میرزا نفهمد. با خودش حساب می‌کرد که درد مردم برای میرزا بس است. مگر میرزا چقدر توان دارد که به درد داخلی او هم برسد؛ اما دردش چیز دیگری می‌گفت.

_ حاجی تا کِی رتق و تو فتق کنی و فتق و تو رتق. بسه دیگه بابا. دارم از درد کلیه و سوز معده می‌میرم.

دلش خوش بود که همین آخرین نفر که برود، حاجی سرش خلوت می‌شود و دیگر امشب هرجور شده موضوع را مطرح می‌کند. چنگ دیگری به پهلویش انداخت و خودش را فحش داد که چرا همان دیشب حرفش را نزده. مرد چاقی که روبه‌روی حاجی نشسته بود، بلند شد و حال و دمی بود که برود. داشت برق امید توی چشم‌های سهراب می‌آمد که دید پیرزنی جلوِ مسجد ظاهر شده.

_ میرزا اینجاست؟

تف کرد به بخت خودش. از همان کلام اوّل پیرزن، او را شناخت. مادر همان بی‌همه‌چیز بود که هروقت سهراب را دیده بود، باعث دردسرش شده بود. این آخری سهراب همیشه صدقه می‌انداخت که از شر محجور و مادرش در امان باشد. یک‌آن به خودش گفت بروم امشب را هرجور هست سر کنم تا فردا؛ اما حساب کرد که رفیق سیزده‌سالهٔ حاج‌آقا امیر سالکی است و حتّی یک وعده نمازش پشت‌سر حاجی ترک نشده. سیزده سال حتّی مسافرت نرفته. هرجا رفته، خودش را برای نماز رسانده. حتّی برای پابوسی آقا هم که سه ساعت تا مشهد راه بوده، جوری بعد نماز صبح راه می‌افتاده که باز نماز ظهر را پشت میرزا بخواند. دیگر همه می‌دانستند که سمت راست پشت حاجی، جای سهراب است. کسی جگر نمی‌کرد آنجا نماز بخواند. بد بود اگر می‌رفت و میرزا را با آن پیرزن تنها می‌گذاشت. باید جرئت پیدا می‌کرد و حرفش را می‌زد. پس چرا نمی‌توانست حرفش را بزند؟

_ زبونتو خر لقت کرده؟ خب بگو میرزا تو دفترشه یا نه؟

_ می‌خواد بره. کار داره بنده‌خدا.

_ می‌خواست شیخ نشه. مردم تا وقتی کارش دارن، وظیفهٔ کوچیکشه کارشونو راه بندازه.

_ تو هم که عین همون پسرت تند حرف می‌زنی؟

_ پیرزن دیگه تندیش کجا بود؟ راستی تو کی باشی؟

_ سهراب. سهراب ننه.

_ نمی‌شناسمت. من دیگه خودمم نمی‌شناسم. بعضی‌وقتا همین‌جوری مثه خر دور خودم می‌چرخم و نمی‌دونم کجام. فک می‌کنم گم شدم. فک می‌کنم گمم کردن؛ اما الان کار مهمی دارم. میرزا کی می‌آد بیرون؟

_ اگه می‌خوای برسونمت جلو خونه‌تون؟ ما همسایه‌ایم.

_ نمی‌شناسمت. گفتی چی؟ سهراب؟ ... نمی‌شناسم.

سهراب باآنکه کسی آن اطراف نبود، صدایش را پایین آورد.

_ جمعه ننه. بچهٔ حاج‌شهربانو.

_ هاااااا. خب بگو جمعه دیگه. این قرطی‌بازی تهرونیا چیه می‌گی سهراب! بذار کارمو به میرزا بگم، بعد منو برسون.

سهراب، پشیمان ازاینکه نام اصلی‌اش را گفته بود، دیگر سکوت کرد. هر دفعه از دهان‌به‌دهان‌کردن با پسر او، تلخی نصیبش شده بود.

«اگه با حاجی این‌قد رفیقی و این‌همه ادّعات می‌شه، پس چرا نمی‌تونی درد دلتو بهش بگی؟»

جواب سؤال مادرش را نمی‌داد و با خودش می‌گفت که رفیق همیشه باید جوری رفتار کند که فاصله‌هایش نشکند. مخصوصاً این مطلب را اگر می‌گفت، معلوم نبود میرزا چه تصویری از او پیدا می‌کرد. برای‌همین ابا داشت که حرفش را بزند. بالاخره آن مرد چاق که میرزا در حال رتق‌وفتق کارش بود، بلند شد و بعد دعاگویی مفصّل از جد مادری و پدری گرفته تا فرزند و نوه و نتیجهٔ نداشتهٔ میرزا، رفت. میرزا سری بلند کرد و سهراب داخل دفتر او شد.

_ آقا سهراب شما می‌رفتی. امشب خیلی طول کشید.

_ حاجی من بی‌معرفت بودم؟ تو این سیزده سال، بوده من یه شب شما رو ول کنم؟ من تا شما رو تو ماشین نذارم و خیالم جمع نشه که رسیدین پیش حاج‌خانوم، آروم ندارم.

_ سلام میرزا.

مادر محجور بود که آمده بود پشت درِ دفتر. حاجی امیر سالکی همان‌طور که دفترودستک را می‌بست، با لبخند سلامی کرد و آمد بیرون.

_ و علیکم مادر. کاری داشتی؟

_ کار داشتم دیگه؛ و الّا مریض که نبودم این‌وقت شب بیام اینجا.

اخم‌های سهراب در هم رفت و خواست چیزی بگوید؛ اما جواب‌دادن میرزا نرم بود.

_ اتّفاقاً اگر مریض هم بودی شاید می‌تونستم دوات کنم.

_ ها خدا خیرت بده. این پا. شبا نمی‌ذاره چشم رو هم بذارم. یه‌وقتایی به سرم می‌زنه بکنم بندازمش پیش خرس. میرزا، خرس بندری می‌رقصه؟

حاجی درِ دفتر را هم قفل کرد. لبخندی به لبش آمد که نگذاشت مادر ببیند. کمی فکر کرد.

_ یه آشنا دارم که دوای گیاهی داره. فردا برات دوا می‌گیرم یا می‌گم بری پیشش. خودت رو هم بپوشون. هوای سرد برای درد پا خوب نیست مادر. آقا سهراب، بی‌زحمت به خادم بگو ... .

_ حاج‌آقا کلیدا رو داد به من و رفت. گفت کار داره.

_ حالا حرفت رو بگو مادر. راستش یه‌کم عجله دارم. الان بچه‌ها زنگ زدن که مهمون اومده برامون.

_ ها؟ مهمون حبیبه. اوّل کار این جمعه رو راه بنداز که می‌خواد منم برسونه خونه.

مادر محجور رفت سمت آب‌سردکن و دستش را کاسه کرد تا آب بخورد.

_ حاجی زیاد محلش نذار. روش بدی تا صبح حرف می‌زنه. یه محجور هست که می‌آد چرت‌وپرت می‌گه، این مادر همونه. من نمی‌گم که خدای نکرده غیبت نشه، و الّا کلّ محل می‌دونن و صفتشون شده. اون بچهٔ محجور، دیونگیش رو از همین مادر به ارث برده. ببیند، خودتون ببینید. هوای به این سردی، داره از آب‌سردکن آب می‌خوره.

_ آقا سهراب؟ شما چرا؟ پشت‌سر مردم؟ شاید کار داره بنده‌خدا. شما هم اگه کار داری بگو آقا!

سهراب نمی‌دانست چطور حرفش را بگوید. سه روز بود که دکتر برایش آبجو تجویز کرده بود و او باآنکه می‌دانست اگر طبق حکم شرع، برای مداوا شراب هم بخورد ایراد ندارد؛ اما توی دلش می‌گفت حکم شرع من، حاجیه. تا حاجی راضی نباشه، من نمی‌خورم. آن شب باید حرفش را می‌گفت. معده‌اش می‌سوخت و کلیه‌اش داد می‌کشید.

_ چیه آقا سهراب؟ فکر کنم درد معده و کلیه بیشتر شده.

_ درد نگو حاجی. وصفشو فقط کسی حالیش می‌شه که دردشو کشیده باشه. تو خونه قالیا رو گاز می‌زنم. دور از جناب، سگ شدم حاجی.

_ خب استراحت کن، دوایی، چیزی. این عذاب رو کی گفته تحمّل کنی؟ به‌هرحال یک مداوایی هست.

مادر محجور سر رسید.

_ گفت حرفشو؟ خوبه تو هر شب اینجا پلاسی. بذار من دو کلوم حرف بزنم که می‌خوای برسونیم.

_ بفرما. شما بگو.

_ مادر اگه می‌شه، همین‌جور که می‌ریم سمت ماشین حرفت رو بگو.

باهم رفتند تا جلوِ ماشین و مادر همچنان ساکت بود. حاجی نشست پشت فرمان و مادر همچنان ساکت بود.

_ مادر می‌شه کارتون رو بفرمایید. من دیرم شده.

_ ها؟ یه درد دیگه هم هست. تازگیا یادم می‌ره کی‌ام، چی‌ام، چی می‌خوام بگم، کجا می‌خوام برم. برای‌همین یه چیز درست کردم و آویزون کردم از خودم. گفتن اگه گم بشم، یکی پیدا می‌شه منو ببره خونه.

_ من خودم می‌رسونمت. الان اومده بودی و با حاج‌آقا یه کار داشتی. می‌خواستی چی بهش بگی؟ وقتش رو نگیر بیخود.

_ تو ساکت. هنوز یادمه جمعه‌ای‌ها.

مادر محجور دست گذاشت لبهٔ پنجره و چشم دوخت به عمامه که میرزا گذاشته بود روی صندلی شاگرد.

_ من پیرم. یادم نیست چی می‌خواستم بگم. تو برو شیخ. شاید فردا یادم اومد.

حاجی امیر سالکی کمی دیگر مکث کرد؛ اما بازهم مادر یادش نیامد برای چه آمده. برای‌همین یادنیامدن مادر بود که حاجی ماشین را روشن کرد تا برود. قبل راه افتادن مکث کرد.

_ برو دوادکتر سهراب‌خان. اگرم کاری از دست من ساخته بود، در خدمتیم. فردا وقت نماز صبح می‌بینمت.

مدتی گذشت و حالا سهراب با دو دست چنگ می‌انداخت به پهلوهایش.

_ ای‌کاش این مُسکّنا جواب بدن. چرا نمی‌شه حرفمو بهش بگم؟ ای لامسب مادربه‌خطا.

_ به عوض فحش، بیا به قولت عمل کن. بیا منو برسون خونه. گفتی بچهٔ حاج‌شهربانویی؟ جلوِ میرزا نمی‌خواستم بگم تا چند سال پیش چی صدات می‌کردن. اما تو برای من همون جمعه‌آروغی هستی که بودی.

_ این چیزا رو خوب یادته.

_ ها خب. دکتر می‌گفت کوتاه‌مدتت ایراد پیدا کرده. من نمی‌فهمم کوتاه‌مدت یعنی چی؛ اما اون قدیما خوب یادمه. یه‌جوری آروغ می‌زدی که دیوار خونهٔ ما ترک شده بود. کلّ همسایه‌ها ... .

سهراب حرف مادر را قطع کرد.

_ پسرت چطوره ننه؟

مادر محجور زد پشت دستش.

_ آخ که گل گفتی هی. ای‌بابام وای. اومده بودم همین رو به میرزا بگم. می‌مردی زودتر حال اون طفلک رو می‌پرسیدی؟ سابقه نداشته محجور از ظهر خونه نیاد. ای تف به این پیری.

***

ضیا که بیشتر وقت‌ها فکر می‌کرد دندان‌های مصنوعی‌اش درد می‌کند، ده و نیم شب از خواب پرید. اوّل فکر کرد سگش است که پارس می‌کند؛ اما فقط صدای مختصری از عبورومرور کوچه بود. شاید صدا مربوط به کارگر ماشین جمع‌کردن آشغال، یا هرکس دیگری بود که به هر دلیلی، در سرما ویرش گرفته دادی هم بزند. به ساعت نگاه کرد و فهمید که هنوز یک ساعت بیشتر نخوابیده است. ازروی زیرپوش نازک که زیربغلش سوراخ بزرگی داشت، سینهٔ پر مویش را خاراند و خرغلت زد. هر شب پای مبل تک‌نفره، روی تکّه‌پتویی می‌خوابید و توی این بیست سال، نشده بود که دیگر روی تخت دونفره‌شان بخوابد. درست از همان شبی که زنش روی تخت و توی بغلش شل شده بود و افتاده بود رویش. دکتر پزشک قانونی گفته بود سکته. بازهم خرغلت زد و می‌دانست که دیگر خوابش نخواهد برد. بلند شد و روی مبل نشست. با دو انگشت بزرگ پای چپش، لای تکّه‌پتو را روی‌هم انداخت. دوباره سینه‌اش را خاراند و احساس کرد دندان‌های مصنوعی‌اش درد می‌کند. همیشه وقتی این حس بهش دست می‌داد، باید فکرش را پرت جای دیگری می‌کرد. بلند شد. کنار پنجره رفت. آن را باز کرد. سوز سرما داخل زد. پنجره را کمی پیش کرد. ماربوری پایه‌بلندی بیرون آورد. از لای پنجره، ماشین شاسی‌بلندش را نگاه کرد. سپاس توی دید نبود؛ اما می‌دانست که یا زیر ماشین خواب است، یا جلوِ درِ زیرزمین. خاکستر سیگارش را توی گلدان تکاند؛ ولی هنوز به‌اندازهٔ کافی حواسش پرت نشده بود که احساس نکند دندان‌های مصنوعی‌اش درد می‌کند. از صدای «جیس‌س‌س‌س‌س» خوشش می‌آمد. سیگارش را توی آب آکواریم زد و انداخت پای گلدان. همان‌طور که سینهٔ پرمویش را می‌خاراند، برق‌ها را روشن کرد. کلیدهای گاوصندوق را از داخل جیب شلوارش که دیشب روی مبل سه‌نفره انداخته بود، برداشت و به اتاق گوشه‌ای رفت. باید چقدر وقت تلف می‌کرد تا صبح شود.

سه بار به چپ؛ پنج بار به راست. کلید اوّل. رمز دوم. دسته را چرخاند. سندها و پول‌ها، می‌توانست حواسش را پرت کند. لیست سندها را برداشت. دوازده‌تا از سندها، بالای سه ماه از سررسیدشان گذشته بود و صاحب سندها نیامده بودند سود پولش را بدهند. به همه‌شان چند بار زنگ زده بود. جز یکی‌دوتا که قول داده بودند، بقیه اعتنای هیچ‌چیز برنداشته بودند. تکّه‌کاغذی برداشت. تلفن و آدرس سه نفر که بدهی بالایی داشتند را داخل آن نوشت. نفر اوّل، آقای احجمی بود که پنج ماه پیش فوت کرده بود و هروقت به خانه‌شان زنگ زده بود، زنش فقط فحش داده بود و جیغ‌وداد کرده بود. جلوِ اسم و آدرس احجمی نوشت:

«فوت شده. باید از خانواده‌اش وصول کرد.»

بعد به خودش اطمینان داد که اسفندیار می‌تواند تا آخر هفته همهٔ این‌ها را زنده کند. اوّل با خودش حساب کرد که اگر این ناکس‌ها می‌آمدند و سر موقع سود پول را به حسابش می‌ریختند، دیگر لازم نبود به اسفندیار هم دستمزدی بدهد تا او برود و طلبش را وصول کند؛ اما بعد گفت جای دوری نمی‌رود. بچهٔ خواهر به گردن دایی حق دارد. خواست چهرهٔ تنهاخواهرش را به یاد بیاورد. الان هفت سالی می‌شد که سر خاکش نرفته بود. به یادش نمی‌آمد. فقط چهرهٔ اسفندیار به ذهنش می‌آمد که اگر آن ریش و سبیل شلخته‌اش را می‌زد، احتمالاً خیلی شکل مادرش می‌شد.

***

_ چه عجب گوشی رو ورداشتی.

_ چه خبره. چی شده؟ سیصدوشصت‌وپنج‌تا میس؟

اسماعیل گوشی را به دست دیگرش داد و بیشتر به گوشش فشار داد.

_ بلندتر صحبت کن. کجا بودی؟

سرمه همان‌طور که روی تخت اتاقش دراز بود، به عنکبوتی که مورچه‌ای را تور کرده بود خیره شد. قطره‌اشکی را که مانده بود گوشهٔ چشمش پاک کرد.

_ نمی‌تونم بلند حرف بزنم. ولش کن. قضیه‌ش مفصّله.

_ انگار تو هم شب سختی داشتی.

_ مگه تو هم؟ چی سرت اومده که می‌گی سخت؟

اسماعیل دست کشید به صورتش و با احساس درد، دستش را پس کشید. تک‌سرفه‌ای کرد. دوست داشت حس ترحّم سرمه را سرذوق بیاورد.

_ باید ببینمت.

_ یازده شبه. کدوم گوری همو ببینیم.

اسماعیل رفت پشت پنجره. سرمای بیرون، عرق سختی به تن شیشه نشانده بود. با آستین عرق را گرفت. اندازهٔ یک هلال ماه روی شیشه پاک شد. به بیرون نگاه کرد. انگار که می‌توانست از همان جا سرمه را ببیند.

_ هر گوری. اصلاً می‌آم دم خونه‌تون.

_ نمی‌شه. امشب که اصلاً نمی‌شه.

_ پس لااقل بگو کجا بودی؟ چی شده که تا حالا گوشی رو جواب نمی‌دادی؟ دلم هزارتا راه رفت.

سرمه جواب نداد.

_ سرمه؟ من نصف صورتم سیاه شده. به عشق تو دارم نفس می‌کشم.

سرمه پتو را تا بالای سینه بالا کشید و به قاب عکس دیوار روبه‌رویی خیره شد.

_ فک نمی‌کنی این حرفا یه‌کم برای این ساعت یه شب زمستونی بزرگه.

اسماعیل همان‌طور به نقطه‌ای نامعلوم در تاریکی خیره بود. سرمه را می‌دید؛ اما عرق‌های روی شیشه داشتند شره می‌کردند و تمرکز دیدش کمتر می‌شد.

_ مگه نمی‌گفتی با عشق من گرم می‌شی.

_ خاصیت آدم اینه که همیشه زر می‌زنه. حالم خراب‌تر از اونیه که گرم شم اِسی.

_ پس دیگه واجب شد که بیام و ببینمت. باید حالتو خوب کنم.

سرمه بلند شد و همان‌طور که پتو دورش بود، روی تخت چهارزانو زد. خودش را توی آینه نگاه کرد. موهایش را انداخت پشت گوش‌هایش.

_ بابام عر زد. دهن‌به‌دهن شدیم. تا الان داشتم با اون زنیکه و بابا یکی‌به‌دو می‌کردم.

_ من نمی‌تونم وقتی تو ناراحتی، آروم باشم. می‌فهمی؟

سرمه برگشت به قاب عکس مهناز افشار که روی دیوار روبه‌رویی بود.

_ دارم به عکست نگاه می‌کنم اِسی. تا صبح خوب می‌شم. صبح همو می‌بینیم. همون جای همیشگی. فعلاً باید قطع کنم. باز الان می‌آد و ... .

اسماعیل عکس سرمه را از جیبش درآورد و چسباند به قلبش.

_ کاش می‌دیدمت؛ اما باشه. صبح زود.

_ صبح زود چیه؟ ساعت ده. خودم زنگ می‌زنم. بای. فک کنم ...

_ چی شد؟

اسماعیل صدای جیغ مختصری از سرمه شنید. گوشی را قطع نکرد. آن را بیشتر به گوشش فشرد. برایش صدای مبهم آن‌طرف، تداوم صدای سرمه بود؛ اما به‌یک‌باره سروصدایی شنید.

_ باز گوشی دستته؟ خوبه همین‌الان داشتم می‌گفتم. دوست ندارم نصف شب ... .

_ دوستم بود. بیا اینم عکسش. زندونی که ... .

_ با من دهن‌به‌دهن نشو.

اسماعیل صدای برخورد گوشی با جایی را حس کرد و بعد ارتباط قطع شد. دل توی دلش نبود. بلند شد. با همان صورتی که نصفش کبود بود، لباس پوشید. به مادرش گفت که شاید تا صبح نیاید؛ اما مادرش گفت که شب تنها می‌ترسد. مخصوصاً با این دعوایی که سر شب شد و مشت خورد توی صورت اسماعیل. از او خواست که زودتر بیاید. اسماعیل ماند سر دوراهی. اگر می‌خواست فقط تا خانهٔ سرمه‌شان برود و با نگاه به پنجرهٔ اتاق سرمه دلش را آرام کند و برگردد، لااقل دو ساعت طول می‌کشید.

_ باشه. می‌آم.

اسماعیل جلوِ کاپشنش را بیشتر به هم فشرد و یک‌راست رفت جلوِ سوپری حسن. سیگاری گیراند و بازهم برای هزارمین بار به حسن سوپری گفت که زبانش لو ندهد و نگذارد مادرش بفهمد. هوا سرد بود و مرطوب و همیشه سرمه می‌گفت وقتی که شمال می‌رود، به‌خاطر هوای مرطوب شمال، بیشتر سیگار می‌کشد. اسماعیل هم به یاد سرمه، به یاد هوای مرطوب شمال، سیگار را با طمأنینه کشید و خودش را به این نتیجه رسانید که بهتر است همان صبح به دیدن سرمه برود. یاد عکسی که سرمه از اسماعیل انداخته بود روی شماره‌اش افتاد و خنده‌اش گرفت. عکس مهناز افشار بود، وقتی‌که هنوز دماغش را عمل نکرده بود. همان عکسی که می‌گفت به دیوار هم قاب کرده.

سیگار دیگری گیراند. حسن سوپر می‌خواست آمار آن پسری را که سر شب با مشت زده بود توی صورت اسماعیل بگیرد که اسماعیل بی‌خیال هوای مرطوب شمال شد و سیگار را انداخت توی جوی. بی‌که چیزی به حسن بگوید، اسکناس پنجاه‌هزارتومانی گذاشت روی ترازوی دیجیتال. عدد ترازو حتّی یک گرم هم جابه‌جا نشد. تا حسن الباقی پول را بدهد، اسماعیل چند پیف از ادکلن‌های فلهٔ جلوِ در توی دهانش خالی کرد. مدتی آب دهانش را نگه داشت و بعد تف کرد. حسن پول‌ها را گذاشت توی ترازو و اسماعیل برداشت و رفت. تا به خانه برسد، به این فکر کرد که طفلک سرمه ازبس ذهنش درگیر بود، نپرسید که چرا نصف صورتم سیاه شده.

سرمه سرش را از زیر بالش درآورد. موبایلش را که خرد شده بود ازروی قالی برداشت. به ردی که ضرب موبایل رو صورت مهناز افشار انداخته بود، خیره شد. رد جوری بود که انگار زیر چشم عکس از برخورد مشتی کبود شده است. «طفلی اسی! چرا ازش نپرسیدم چی سرش اومده که نصف صورتش کبود شده؟»

***

محجور از پشت دیوار نانوایی که اندکی گرمای تنور را پس می‌داد و از سوز سرما می‌کاست، نگاهی انداخت به جلوِ نانوایی. یک ماشین سمند زیتونی‌رنگ. راننده که مرد تنومندی بود، از ماشین پیاده شد. نگاهی به نانوایی انداخت. ماشین را از پشت دور زد. از پل روی جوی جلوِ نانوایی گذشت و چپید داخل. محجور نگاهی به اگزوز ماشین انداخت و به صندلی‌ها. دم اگزوز گرم بود و صندلی‌ها خالی. سه میلیون پول آمد جلوِ چشمش. قدمی جلو گذاشت. به مرد تنومند راننده نگاهی انداخت. جلوَش دو نفر توی صف بودند. درِ شیشه‌ای جلوِ نانوایی برای حفظ سرما بسته بود و بخار گرفته بود. دیگر درنگ نکرد. با سرعت رفت به‌سمت سمند و جاگیر شد روی صندلی راننده. هنوز ترمزدستی را نخوابانده بود که متوجه لنگه کفش پاشنه‌بلندی شد که آمد به‌سمت صورتش و تا به خودش آمد، پای چشم راستش، اندازهٔ یک بند انگشت، سوخت. برگشت به سمت شاگرد. چل‌زنی که به عمرش آن‌جور کوتوله‌ای ندیده بود، نشسته بود روی صندلی شاگرد. محجور لبخندی به رویش زد و هنوز می‌خواست بگوید: «من محجورم. تو چطوری کوچولو؟»؛ که جیغ کوتوله، شیشه‌های ماشین را تا مرز ترکیدن برد. گوش‌های محجور سوت کشید. کوتوله دست برد و قفل فرمان را از زیر صندلی خودش درآورد. معمولاً قفل فرمان باید زیر صندلی راننده باشد. این معمّا توی ذهن محجور ماند و قبل حل‌کردن آن، در را باز کرد و خودش را پرت کرد توی خیابان. بلند شد و دستش را به لبهٔ در گرفت.

_ من محجور هستم؛ اما مرد نیستم اگه از دست یه کوتولهٔ کوچولو، اونم زن کتک بخورم. من ... .

محجور هنوز نطقش را کامل نکرده بود که دید کسی پس یقه‌اش را چسبیده. نگاهی به بالا انداخت. همان رانندهٔ تنومند بود. می‌خواست حرفی، چیزی بزند که راننده بلندش کرد و بردش سمت جوی آب جلوِ نانوایی. محجور در دستان مرد تنومند، پشه‌ای را می‌مانست در دستان مگس‌کش. مرد تنومند او را گذاشت داخل جوی آب و به اینکه پاهای محجور خیس شود اکتفا نکرد. فشارش داد داخل آب سرد زمستان داخل جوی.

_ مگه خودت ناموس نداری؟ مگه خودت ناموس نداری؟

سر محجور را زیر آب کرد و وقتی مطمئن شد آب به همه‌جایش رسوخ کرده، رفت و داخل ماشین زیتونی‌اش نشست. محجور که چند قلپ آب خورده بود، سرش را بالا آورد و تنش شروع کرد به لرزیدن. مردم به تماشایش ایستاده بودند. فقط شاطر بود که زیربغل‌هایش را گرفت و از توی جوی بیرونش کشید:

«بیا پای تنور خشک شی.»

مخروط لرزید و محجور به‌یک‌باره از جا جست. ایمان هم تکان شدید خورد و سر جایش مرتب نشست.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین