رمان «دوربین بازی» نوشته فاطمه املائی به زودی توسط نشر صاد منتشر و راهی بازار نشر میشود.
خبرگزاری میزان – فاطمه املائی نویسنده این رمان متولد ۱۳۷۵ است و «دوربین بازی» اولین کتاب اوست. این رمان درباره دختری نوجوان به نام نرگس است که برادر بزرگترش برای تحصیل به تهران رفته و او با دوربین فیلمبرداری سوپرهشتی که دارد، اتفاقات روستای کوچکی را که در آن زندگی میکند، ثبت میکند و منتظر است روزی این تصاویر را به برادرش نادر نشان دهد. روزهای شکل گیری اتفاقات داستان، مربوط به دوران جنگ تحمیلی هشتساله است و در حوزه آثار ادبیات دفاع مقدس جا میگیرد.
نویسنده «دوربین بازی» میگوید روایت رویدادهای مردمی دوران دفاع مقدس از دریچه چشم دوربین، دغدغه متفکران نامداری چون شهید آوینی بوده و جای خالی دمیدن روح آثار ماندگاری مثل روایت فتح در کالبد آثار مکتوب، قابل درک است. در نوشتن این کتاب تلاش کردم، نگاه شهید آوینی را تمرین کنم.
شخصیت نرگس در این داستان پس از چندی با چالش مفقود بودن برادرش روبرو میشود. او آرزوی بازگشت برادر را روی کاغذ نوشته و آن را به آب روان میدهد. بعد هم متوجه میشود دیگر بچههای روستا هم آرزوهایی دارند. به همین دلیل تصمیم میگیرد برای برآورده کردن آرزوهای کوچک، کمیته آرزوها را تشکیل دهد. آرزوی برخی از اهالی روستا رفتن به جبهه است که این آروزها هم برآورده میشوند و نرگس هم که چنین آرزویی دارد، موفق میشود به سختی به جبهه برود و با برادش مواجه شود. اما متوجه حقیقت ترسناکی میشود؛ این که برادرش منافق شده و…
رمان «دوربین بازی» در ۳۰ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم: حالا ناهید آرزویش را برملا کرده بود و بیآنکه کسی مجبورش کند؛ قصه این آرزو را برای بچهها تعریف میکرد. بچهها بیآنکه اراده کنند، نشستند به شنیدن حرفهای ناهید و وقتی فهمیدند او چند وقت است مخفیانه از تلویزیون کوچک توی بقالی رحیم سخنرانیهای امام را تماشا میکند، تا فقط چهره و صدای او را خوب توی ذهنش بسپارد، دهانشان از تعجب باز ماند. مجید که گوشه ذهنش پیکان نارنجی پدرش منتظر نشسته بود تا او را به هرکجا که اراده کند ببرد، پرسید: «خب چرا بابات نمیبردت تهرون؟» ناهید ساکت ماند. نخواست از تنگ دستی پدرش یا مخالفتهای برادرش برای رفتن به جماران چیزی بگوید. شانه انداخت بالا و تازه آن وقت بود که بچهها فهمیدند خیلی وقت است از خانه آمدهاند بیرون و تا الان حتما صدای پدر و مادرهایشان درآمده است. همگی بلند شدند.
لحظات آخر، نرگس که هنوز توی دلش آشوب بود و چیزی که منتظرش بود اتفاق نیافتاده بود، با صدایی لرزان گفت: «اگه فردا همه این جمع، دوباره اینجا جمع بشن، منم آرزومو میخونم.» مجید لبخند شررباری زد و با کنایه گفت: «آرزوی آشوبگر محله حتما شنیدنیه… ولی زیر قولت نزنیا!» نرگس جوری که همه بشنوند گفت: «فردا صبح ساعت هشت» و توی آغوش پیردرخت پنهان شد. نشست توی کلبه درختی و تا وقتی که همه بچهها نرفتند، بیرون نیامد. معصومه و رقیه آخرین کسانی بودند که او را تنها میگذاشتند. وقتی صدای پایشان دور شد، نوای اذان توی صحن و سرای سیدمحمد پیچید. نرگس از کلبه بیرون زد.
این کتاب به زودی با ۲۲۲ صفحه، شمارگان ۲۰۰ نسخه و قیمت ۲۲۹ هزار تومان عرضه میشود.