دوربرگردان رمانی اجتماعی و عبرتآموز نوشته زینب ستاری است که در انتشارات خودنویس به چاپ رسیده است.
ستاری در این رمان از یکی از معضلات اجتماعی و خانوادگی در جامعه ایرانی صحبت میکند. نگرانیهای خانوادگی درباره ازدواج دختران و نگاه سنتی به این موضوع که دختر اگر تا سن سی سالگی مجرد بماند دیگر نمیتواند گزینه خوبی برای ازدواج پیدا کند و….
داستان درباره دو خواهر است که مادر خانواده نگران ازدواج آنها است و فکر میکند. دختر بزرگتر با وسواسهایی که برای ازدواجش به خرج میدهد. جلوی خوشبخت شدن خواهر کوچکتر را گرفته است. مادر آنقدر در گوش دختر بزرگتر این موضوع را میخواند تا بلاخره راضی میشود با پسری از خواستگارانش که چندان هم تفاهمی باهم ندارند، ازدواج کند. این موضوع و ازدواج نابجای دختر برحسب شرایط باعث به وجود آمدن معضلات بزرگتری در زندگی او میشود….
به صورت معصومش که نگاه میکنم. افسردگی بیشتر از قبل در چشمان قشنگش موج میزند. دلم میگیرد. به دیوار تکیه میدهم و آهی میکشم. یاد آن عقدکنان کذایی که میافتم، داغ میکنم. چقدر توی هشت ماه دوران نامزدی به مامان گفتم حسّ خوبی به حامد ندارم! پسر هم اینقدر نچسب؟ با آن قدّ دیلاق و چشمان مغولی و دماغ آفریقاییاش! مامان حرفم را پای حسادتم میگذاشت و اعتنا نمیکرد. مگر میشود دختر باشی و نگاههای سنگین و خیرهٔ مردی را رویت حس نکنی؟ هر بار که مهمانِ خانهمان میشد، سرتاپایم را میپایید و حتّی به رنگ لباسهایم توجّه داشت. شاهکارش هم همان مراسم عقد بود. دخترهای فامیلشان طنّازانه میرقصیدند و آقاداماد هم هرچند دقیقه یکباری متلکی بار سیما میانداخت که مثلاً کمی از دخترعمهام یاد بگیر و بعد هم شاباش سرشان میریخت و با تکتکشان میرقصید.
یکی نیست به حامدخان بگوید خیلی برایت عزیز بودند، همانها را میگرفتی! خواهر عزیزتر از جانم یکی از قشنگترین روزهای زندگیاش پر شد از اشک و احساس حقارت.
مامان خودش را به آن راه میزد و با جملهٔ «برن سر خونهزندگیشون درست میشه.» دهانمان را میبست. همیشه انگشتش را بهسمت سیما نشانه میکرد که تو باید کاری کنی تا شوهرت چشمش نچرخد. بعد هم به ما گوشزد میکرد به پدرتان نگویید و چیز خاصّی نیست که بخواهید شر درست کنید. قطعاً نگران حرف مردم بود. در شهر نهچندان کوچکمان ترشیدگی شرف دارد به دختر نامزد پسنشسته. چه حرف و حدیثها که نمیسازند اگر دختری دوران عقد، طلاق بگیرد و اصرار دارند برود سر زندگیاش بعد!
نگاهم به کتابخانهٔ بین دو اتاق میافتد. حافظ بیجلد را از میان کتابهای قدیمی برمیدارم. بهسمت اتاقم راه میافتم. طبق معمول به تختم پناه میبرم و نفسی میکشم تا به شاخهنباتش قسمش دهم. زیرچشمی کتاب را با امیدی باز میکنم تا شاید یوسف گمگشتهای حالم را خوب کند. دریغ! دستم را زیر چانهام میگذارم و از زیر پردهٔ توری به تپهٔ طلایم خیره میشوم. برق آن کوه چشمانم را میگیرد و ناگهان چیزی از سرم میگذرد. چرا اصلاً حواسم نیست؟ دید من و سیما، زمین تا آسمان فرق دارد؛ من طلا میبینم و او کندو، من به زر میرسم و او زنبور. همین یک سالی که گذشت درس عبرت خوبی است تا دچار نیش زنبور نشوم. زندگی بدون عشق رؤیای من نیست. من به گنجم میرسم. همانطور که هاله دارد میرسد. دستانم را مشت میکنم و به خودم قول میدهم که سال تحصیلی جدید، ثریای جدید هم داشته باشد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.