بهانه میآورد. دارد طفره میرود. شهامتش را ندارد؛ من هم ندارم. فرقمان این هست که من هرچی به زبانم میرسد میگویم تا خرم از پل بگذرد؛ ولی او دارد به همهچیز فکر میکند و میبیند راهی برای بههمرسیدنمان نیست. دستازپادرازتر خداحافظی میکنم. داربست آبشارطلا را که رد میکنم، صدایم میزند:
«رحیم…»
چشمهایش پرِ اشک شده. دلم میلرزد. بدجوری گرفتارش شدهام.
«من تا شنبۀ دیگه طاقتم نمیکشه؛ یه راهی پیدا کن زودتر هم رو ببینیم.»
بال درمیآورم. ناخودآگاه کشیده میشوم سمتش. دست دراز میکنم؛ او عقبعقب میرود.
«آقام اگه بفهمه، خیلی بد میشه.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.