«امیر میخندد اما از دیدن لاکپشت ها یادهایی از گذشته در خاطر او زنده می شود. همان روزی که عمو حسام،دوست صمیمی بابا فرهاد یک لاکپشت بزرگ تیره رنگ برایشان،برای امیر و خواهرش آوان آورد و گذاشت وسط حیاط. آوان عجیب ترسید و فرار کرد توی اتاق و رفت پشت پنجره. حتی از آنجا هم میترسید و جیغ میزد ولی نگاهش را از لاکپشت برنمیداشت.
امیر کم کم داشت از حرکات جانور خوشش میآمد و به آن نزدیک میشد. حتی وسوسه میشد به آن دست بزند که یکباره جانور شروع کرد به خالی کردن خودش،به اندازه ای که هیچکس نمیفهمید آنهمه مایعات را از کجایش پیدا میکند و بیرون میدهد.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.