نمایش 19–27 از 32 نتیجه

نمایش 9 24 36

گاه رویش عَشَقه

43,000 تومان119,000 تومان

قبلاً بدون‌‌اینکه گوشَت را روی دیوار بگذاری، صدایشان می‌آمد؛ ولی حالا اگر یک ساعت هم سرت روی دیوار باشد، حتّی اگر گردنت هم بشکند، هیچ صدایی نمی‌شنوی. معلوم نیست توی این مدت که نبوده‌ام چه اتّفاقی افتاده.

هوا ابری است. می‌آیند از جلوِ خورشید رد می‌شوند و هوا را تاریک‌وروشن می‌کنند. یک روز که هوا آفتابی بود، خاک حیاطشان را زیرورو کردند تا بیایند و سنگ‌کاری کنند؛ ولی بعد از یک‌مدت، همه از کف حیاط یادشان رفت. خاکی که برای بالاآمدن کف حیاط آوردند و خالی کردند، خیلی قهوه‌ای و مرغوب است زود بار می‌دهد. این را گفتم و اینکه یک درخت گردو آن گوشه‌ها بکارند؛ ولی یادمان رفت.

ساختمان خانه دوطبقه است؛ طبقۀ بالا یک اتاق‌خواب که ایوان کوچکی دارد و نرده‌های فلزی‌اش که از لای نمای آجر تیره بیرون زده‌اند. روی بعضی آجرها سوراخ شده. دهانۀ سوراخ‌ها گشادتر هستند و بعد راست رفته‌اند تو. حتّی یکی‌دوتا هم به گچ داخل اتاق‌ها رسیده‌اند و مثل دل‌وروده که پاره می‌شوند، تکّه‌پاره کرده‌اند. از بیرون که سوراخ‌ها را به هم وصل کنی، شبیه ستاره‌های صورت فلکی هستند.

چهار نفر بودند؛ ولی حالا معلوم نیست کجا رفته‌اند.

میم و نون‌های جدا شده از من

150,000 تومان

اصلاً حالم خوب نیست؛ مثل آن روز مصیبت. مثل پنج سال پیش احساس بدی سرتابه‌پایم را فراگرفته است.انگار همۀ جهانم دارند خورده می شوند؛ دارند جویده می‌شوند. هرچند ریشه‌هایم در بیشتر قسمت‌ها هنوز سالم‌اند؛ اما بینشان فاصلۀ کمی افتاده است. حاشیۀ این‌وسط از بین رفته است. خدا کند این آهوی کناری‌ام سالم بماند؛ از آهوی سمت چپ که چیزی نمانده است. شکارگاه دارد به کویری تبدیل می‌شود و این شکاف دارد گل‌ها و درخت‌ها را از هم جدا می‌کند. خدا کند چیزی از حاشیه‌ام باقی بماند.

زنی که اتفاقاً منم

30,000 تومان79,000 تومان

زن هر شب، نیمه‌شب پشت درِ آپارتمانش ظاهر می‌شد. هر بار با بوی قهوه، کیک تازه، دسر یا دمنوش غافل‌گیرش می‌کرد و همان جا پشت در آن‌قدر از زمین‌وزمان حرف می‌زد تا مغز هدایت را از کار می‌انداخت. زن می‌خواست پایش به خلوت هدایت باز شود؛ اما او هر بار از همان پشت در با سکوتش به زن می‌فهماند که نه آپارتمانش جای اوست و نه هدایت هم‌صحبتی مناسب.

رد پاهای روی آب

45,000 تومان119,000 تومان

وقتی گوشی مرکز تحقیقات را سر جایش کوبیدم، احساس کردم که از عصبانیت دارم منفجر می‌شوم. یک احساس گرفتگی گلو داشتم؛ بااینکه او آن‌قدر غر زده بود که نفسش بند بیاید. حتّی نمی‌توانستم نفس بکشم. انگار دستش را گذاشته بود روی رگبار. مشکلش جسمانی بود البته. داروهایی که می‌خورد، روانش را به‌هم می‌ریخت گاهی. من تمرکزم را گذاشتم روی متن. با خودم گفتم مرگ یک بار شیون یک بار؛ بهتر است جدا بشویم.

قدیس دیوانه

51,000 تومان155,000 تومان

چشم‌های جواد به وکیل التماس می‌کنند. خرخری می‌کشد و پشت دماغش را صاف می‌کند:

«آقای وکیل، ته کارا بوگو ما را از این جهنّم خلاص کن. همین چیزایی که خودمون سه‌تا شنیدیم، واسه یه‌عمر عذاب‌کشیدن بسه‌س. بوگو چی‌کار کنیم؟ جنازه را می‌دی ببریم یه‌گوشه دفن کنیم یا بازم باید بیشینیم زخم بزنیم به جیگرامون؟ من خدازده دادم واسه پونصد نفر غذا پختن!»

آماده ترور باش

56,000 تومان169,000 تومان

به نفس‌نفس می‌افتم. صدای ماشین‌ها نزدیک‌تر می‌شود. ماشین سر خیابان می‌ایستد. به پیاده‌رو می‌زنم و خود را پنهان می‌کنم. ماشین به خیابان می‌پیچد؛ من به کوچه می‌پیچم. ماشین نزدیک می‌شود؛ موتور را به دیوار تکیه می‌دهم. نمی‌دانم چه‌کار کنم. به‌طرف آخر کوچه می‌دوم؛ اما کوچه بن‌بست است. خودم را توی تاریکی می‌کشانم. ماشین می‌ایستد. صدای قدم‌هایی می‌آید که توی کوچه می‌پیچد. به موتور نزدیک می‌شود؛ کمی به آن‌ور می‌رود و آرام به آخر کوچه خودش را می‌کشاند. از ترس چشم‌هایم را می‌بندم. بدنم کرخت شده و نفسم بند می‌آید. قدم‌ها به نزدیکی‌ام می‌رسد و می‌ایستد. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد؛ اما قدم‌ها از من دور می‌شود و صدای پاها محو می‌گردند. جرئت ندارم چشم‌هایم را باز کنم. وقتی از لای پلک‌هایم نگاه می‌کنم، هیچ‌کس در کوچه نیست!

تکل مازیار زارع زیر پای کریم انصاری فرد

25,000 تومان96,000 تومان

سر فلکۀ سپه، مردان و زنان زیادی ایستاده بودند. بیشتر یا به آن دوردست چشم می‌انداختند و یا ساعت سیکوی روی دستشان را چک می‌کردند. بااینکه نظم نداشتند؛ اما بی‌نظم هم نبودند. همۀ این مردان و زنان منتظر را از نگاه گذراندم. خیابان سپه روز عادی‌ای را نمی‌گذراند. معلوم بود که قزوین، چون پابه‌ماهی است که به درد افتاده و باید فرزندی به دنیا بیاورد. مادرم تا فلکه با من آمد. وقتی خواست خداحافظی کند، گفت:

خواب‌های سفید

22,000 تومان75,000 تومان

بیرون را تماشا می‌کنم. ساختمان‌ها و درخت‌ها در میان مه غلیظ مثل ارواح یخ‌زده از برابر نگاهم می‌گذرند. نمی‌دانم چرا سایهٔ هیچ آدمی توی پیاده‌روها و خیابان نیست. یعنی همه از سرما به خانه‌هایشان رفته‌اند؟ شاید هم من نمی‌توانم ببینمشان. از پشت این پنجره‌های مه‌گرفته چیز زیادی مشخص نیست؛ اما نمی‌شود که بیرون سایهٔ سیال هیچ جنب‌وجوشی توی خیابان نباشد. انگار همهٔ ماشین‌ها و اتوبوس‌ها ایستاده‌اند و تنها ماییم که حرکت می‌کنیم. آدم‌ها کجایند؟ آیا قرار است طوفانی بیاید که حتّی یک نفر هم پیدایش نیست؟ شاید هم مشکل از همان مه است.

واگن مخصوص

35,000 تومان99,000 تومان

دورتر: مخزن سوخت سوراخ شده بود و در ارتفاع پایین حرکت می کرد. مردم دهکده برایش دست تکان می‌دادند. خلبان، هواپیما را به‌سمتی هدایت کرد که سقوط را نبینند.

آبی آسمانی: به ابرهای خاکستری نگاه می‌کند. می‌داند امروز شوهر دهقانش با او مهربان خواهد بود.

عاشق: برای زن‌گرفتن باید اتاقی می‌ساخت؛آجرها را بالا می‌برد و دختر کدخدا را در آن تصور می‌کرد. صبح تا شب دیوار اتاق بالا می‌رفت و شب خراب می‌شد. تااینکه لنگه‌کفش دخترعمویش روی آجرها جا ماند.