مرغی که رؤیای پرواز داشت
جوانه مرغ تخمگذاری است که در یک مزرعه به همراه حیوانات دیگر زندگی میکند. جوانه دو آرزوی بزرگ در زندگی دارد؛ اول اینکه یکی از تخمهایش جوجه بشود و جوجهاش را زیر بالوپر خودش بگیرد و بزرگ بکند و دوم اینکه بتواند پرواز بکند.
سلام همسایه 3؛ رازهای دفن شده
نیکی پسر نوجوانی است که به تازگی دختر و پسر همسایه (آرون و خواهرش) گم شدهاند و پلیس نتوانسته هیچ سرنخی پیدا کند. اما نیکی معتقد است که ممکن است کار آقای پترسون پدرشان بوده است. او که برای اثبات این قضیه کارهایی انجام داده ،تحت نظر روانپزشک است و پدر و مادر و دوستانش سعی دارند به او کمک کنند. چند روزی است که اتفاقات مشکوک در محله میافتد،اعلامیههای بچههای گم شده پاره و مفقود میشود، یادداشتهای عجیب در اطراف پیدا میشود…..
سلام همسایه 2؛ کابوس هایی در دل بیداری
با چنان سرعتی میدوم که بهسختی متوجه خراشیدهشدن کف پایم با برگهای سوزنی کاج میشوم؛ هرچند که اصلاً مهم نیست. هرچیزی که در حال تعقیبم است، همینحالا دستش به من میرسد. میتوانم صدای نفسهایش را بشنوم. حتّی صدای جیغ از سرِ خوشحالیاش را میشنوم که در گلویش گیر کرده تا بعد از بهچنگآوردن من، بکشد.
من مهدی آذر یزدی هستم
گروهبان که معلوم بود توقّع دیدن کارتها را توی دست ما نداشته، یکهو کپ کرد؛ طوریکه بیاختیار سیگار از گوشۀ لبش افتاد. بعد همینطور که کمربند را زیر شکم گندهاش بالا میکشید، رو به سربازها گفت:
«اون نفر آخری رو بگید بیاد داخل.»
چند دقیقهای منتظر بودیم و توی همین فرصت گروهبان اسکناسهایی که مدیر انجمن زنان موفق بهعنوان بیعانه داده بود، از توی جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز. همراه سربازها مردی میانسال، حدوداً ۴۰ساله، داخل سالن شد. حسینعلی که فکر میکرد کارمان دیگر تمام شده، داد زد:
«این دیگه کیه؟ نکنه بازم طلبکاره!»
اما برخلاف نفرات قبلی قیافۀ اینیکی اصلاً به طلبکارها نمیخورد. چشمهایی روشن با قیافهای مهربان و گیرا داشت. مرد لباسهایی ساده پوشیده بود. لبخند کمرنگی گوشۀ لبها داشت و با لحنی ملایم جواب داد:
«من مهدی آذریزدی هستم؛ از هیچکی هم طلبکار نیستم.»
دختر گمشده
106,000 تومانوقتی شما یک دوقلوی همسان دارید، داستانتان همیشه با شخص دیگری شروع میشود. داستان برای «آیریس»، با لارک شروع میشود. آیریس همیشه یک دوست پایه، توانا و منطقی برای لارک بوده و لارک مخترع، رؤیایی و پر از ایده بوده است. آنها از اولین لحظههای زندگی مشترکشان در دنیا، هیچوقت یکدیگر را ترک نکردهاند. همۀ اطرافیانشان هم به چیزی که دو خواهر از قبل میدانستند، پی بردهاند: وقتی آنها با هم هستند نتیجههای بهتری میگیرند.
چگونه به مادر بزرگم خواندن یاد دادم
زمانیکه برای بنیاد اینفوسیس کار میکردم یا زمانیکه معلم بودم، با انسانهای زیادی ملاقات کردم. همۀ آنها، چه پیر و چه جوان، بهنوعی زندگی من را پرمایهتر کردند. همیشه میخواستم این داستانها را برای نسل بعدی تعریف کنم.
برادر سیاهه
آتش بهپا کردهام. در حال حاضر، به خرقۀ غیبکنندۀ هری پاتر نیاز دارم. باید ناپدید شوم. باید از این دفتر پرنور با این بوفۀ پر از تندیس افتخاراتش و آن نقشۀ لمینیتشدۀ ماساچوست که بالاسرش، درست بالاتر از تصویر دو شمشیرِ متقاطع با شابلون یک #1 چاپ زدهاند، بگریزم.»
سنگهای لق روی دیوار
29,000 تومانامسال تابستان باز من به مسافرت رفتم و خیلی چیزها دیدم؛ شنیدم و یاد گرفتم و خیلی هم خوش گذشت؛ اما بهجای آن مسافرتهای معمولی و تکراری به یک مسافرت درونی رفتم. شاید تعجّب کنید و بپرسید یعنی چی؟ مگر داریم؟ بله داریم! من بهخاطر بیکاری بابایم، مجبور شدم در خانه بمانم و کار کنم که صدالبته با هیچکدامشان حال نمیکردم. درواقع زجر میکشیدم؛ اما مجبور بودم.
سلفی با خرابکار
مامانخان همیشه میگوید «آدم باید زبان به دهان بگیرد و شترگلو باشد. یعنی قبل از گفتن چیزی خوب به حرفش فکر کند، حسابی مزهمزهاش کند، اگر مصلحت و بجا بود، آنوقت به زبان بیاورد. چه اصراریه همهچیز رو جار بزند». راست میگوید؛ آنقدر خودش تودار و باسیاست است که من خیلی توی چشمش هستم.